1.مراحل بررسي مشروطه به عنوان يك حادثه تاريخي/ آيت الله مصباح يزدي
2.ملاحظاتي درباره نهضت مشروطه ايران/ دكتر كريم مجتهدي
3.چالش مدرنيته و ديانت در عالم سكولار منورالفكران و عالم ديني علماي شريعت عصر مشروطه/ دكتر محمد مددپور
4.مقايسه ديدگاه جريان هاي فكري عصر مشروطه نسبت به تجدد/ دكتر مظفر نامدار
5.مدرنيته در ايران/ حجت الاسلام حميد پارسانيا
6.تجددگرايان افراطي و علما در انقلاب مشروطه/ عبدالله شهبازي
7.درآمدي بر زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه/ بهرام جبارلوي شبستري
8.تأثير شرق شناسي بر تاريخ نگاري ايران معاصر/ احمد رهدار
9.جريان شناسي غربزدگي از مشروطيت تا انقلاب اسلامي/ حجت الاسلام مهدي انصاري
10.شريعت بر دار/ فاطمه رجبي
11.تبيين عوامل تهديدگر همبستگي اجتماعي ايرانِ عصر مشروطيت/ عبدالرسول يعقوبي
12.ظهور رضاخان، پيامد انحراف در انقلاب مشروطه/ دكتر سعيد زاهد
13.نقش فراماسونري در انحراف نهضت مشروطيت/ موسي حقاني
14.ريشه هاي ناسيوناليسم ايراني در عصر مشروطه/ دكتر عليرضا ذاكر
مقدمه
نهضت مشروطيت، يكي از مهمترين وقايع تاريخ معاصر ايران ميباشد كه درباره آن تحقيقات زيادي صورت گرفته است؛ اما اين پژوهشها، نه تنها سبب احساس استغناي محققان نگشته، بلكه چاپ و انتشار كتب و مقالات گسترده در سالهاي اخير، نشاندهنده احساس نياز بيشتر جامعه علم و تحقيق، به بررسي و كنكاش در مورد اين پديده تاريخي است. اين مطلب از يك سو گوياي ميزان پيچيدگي نهضت و نظام مشروطه است و از سوي ديگر حكايتگر تأثير قابل توجهي است كه مشروطه بر وقايع و تحولات بعد از خود برجاي گذاشته و ميگذارد.
پيچيدگي مشروطه و تحولات شگرفي كه برجاي گذاشت، موجب آن گشت كه تحقيقات از جوانب مختلف در مورد آن انجام پذيرد. تقريباً ميتوان گفت مشروطه، در تأسيس يا تحول بيشتر رشتهها و شاخههاي علوم انساني در ايران، تأثيرگذار بوده است؛ به گونهاي كه محققان اين رشتهها، براي درك تاريخي مسائل علمي در حوزه خود، ناگزيرند مروري بر تحولات عصر مشروطه داشته باشند.
به دليل اين اهميت و در يكصدمين سالگرد (قمري) نهضت مشروطه، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني؛ با همكاري مركز مديّريت حوزه علميه قم، در 23 و 24 مهرماه 1382، همايشي را با عنوان يكصدمين سالگرد نهضت مشروطيت ايران و نقش اجتهاد شيعه در آن برگزار نمود.
اهداف همايش عبارت بود از:
1. تبيين ماهيت و بررسي ابعاد نهضت مشروطيت؛
2. بررسي نقش اجتهاد شيعه در نهضت؛
3. بهرهگيري از تجارب اين نهضت در مواجهه با چالشهاي سياسي ـ اجتماعي حال و آينده جامعه ايران؛
4. گسترش و تقويت مباحث تاريخ معاصر در حوزههاي علميه.
براي برگزاري اين همايش، فراخوان مقاله به مراكز دانشگاهي و حوزوي در سراسر كشور ارسال شد. پس از رسيدن مقالات محققان به دبيرخانه همايش، اين مقالات مورد ارزيابي قرار گرفت و تعدادي از آنها توسط كميته علمي، امتياز لازم را براي انتشار بدست آورد.
در راستاي غناي بيشتر همايش و در حاشيه آن، فعاليتهاي ذيل انجام شد:
ـ مصاحبه با علما و محققان تاريخ تحولات معاصر ايران درباره مشروطه و چاپ آن با عنوان «مشروطه از زبان صاحبنظران»؛
ـ تهيه و انتشار دو خبرنامه همايش؛
ـ چاپ چكيده مقالات همايش؛
ـ برپايي نمايشگاه كتاب، عكس و سند در موضوع مشروطه و تاريخ معاصر در حاشيه همايش (با همكاري مراكز و مؤسسات تاريخ معاصر ايران)؛
ـ پوشش خبري فعاليتهاي همايش در سايت قبس.
مقالات برگزيده و سخنرانيهاي ارائه شده در همايش، در دو موضوع كلي ذيل در كتاب پنجم و ششم آموزه منتشر ميشود:
1. مشروطه؛ فقيهان و اجتهاد شيعه
2. مدرنيته و عصر مشروطه
اميد است علاقهمندان و محققان مباحث تاريخ و انديشه معاصر، ضمن بهرهمندي از اين دو مجموعه، از پيشنهادات و انتقادهاي خود، ما را بهرهمند سازند.
گروه تاريخ و انديشه معاصر
1383/4/14
مراحل بررسي مشروطه به عنوان يك حادثه تاريخي
آيتالله مصباح يزدي
بسم الله الرحمن الرحيم.اينجانب ابتدا از همه شركت كنندگان در اين سمينار به خصوص اساتيد محترم دانشگاه و اساتيد محترم حوزه و كساني كه با نوشتن مقاله و ارائه سخنراني مشاركت فعال داشتند، تشكر و قدرداني مينمايم. همچنين بايد عذرخواهي كنم از اينكه اين حقير در محضر اساتيد معظم و ساير حضار محترم، مطلب قابل عرضهاي ندارم؛ لذا به ارائه يك نگاه كلي به مسئله مشروطيت و بيان نكاتي چند در اين زمينه اكتفا ميكنم.
مشروطيت به عنوان يك پديده اجتماعي كه در دورهاي از تاريخ كشور ما اتفاق افتاد، همانند ساير وقايع تاريخي مهم، بايد در چند مرحله و از چند زاويه، مورد بررسي قرار بگيرد:
[وقايعنگاري و شناخت منابع مستند از غير مستند]
اولين مرحله بررسي اين است كه به عنوان وقايع نگاري و توضيح فرايند يك واقعه تاريخي آن را مورد بررسي قراردهيم. به عبارت ديگر در واقعهاي مثل مشروطه به اين مباحث بپردازيم كه اين نهضت چگونه شروع شد، چه تحولاتي پيدا كرد و عاقبت آن چه شد؟ چه عناصري در آن نقش اول را داشتند؟ چه كساني نقش ثانوي را داشتند؟ چه كساني ثابت قدم ماندند؟ چه كساني تحول پيدا كردند؟ و مسائلي از اين نوع. چنين كاري صرفاً به عنوان بيان تاريخي و بدون ارزشيابي و ارزشگذاري، كاري است در حد خودش بسيار ارزشمند؛ چرا كه اگر وقايع تاريخياي كه در دسترس ماست، وقايع تاريخي ثابت و قابل اعتمادي نباشد، براي ما قابل استفاده نيست؛ بلكه گاهي استفادهها معكوس و اشتباه خواهد شد. بنابراين بايد در اين زمينه تلاش كافي و لازم صورت بگيرد كه البته چنين كاري انجام شده و متخصصين اين امر زحمتهاي زيادي در اين راه متحمل شدهاند؛ هرچند هنوز هم جاي كار بيشتري وجود دارد.
آنچه در اين نوع نگاه به وقايع تاريخي، اهميت دارد بررسي دقيق اسناد و مدارك تاريخي است. بايد با بررسي دقيق اين منابع، منابع صحيح و قابل اعتماد از منابع مخدوش جدا و بازشناسي شود. چون برخي منابع به دليل سهل انگاري يا اعمال غرضها، تحريف شده است. در مرحله وقايع نگاري، اين بخش اخير خيلي مهم است و البته كار آساني هم نيست.
[تحليل تاريخي و پرهيز از پيشداوري]
مرحله دوم و زاويه ديد ديگر در بررسي يك واقعه تاريخي نگاه تحليلي به تاريخ است. البته اين نگاه قطعاً مبتني بر نگاه اول يعني وقايعنگاري است. به تعبيري وقايعنگاري مقدمهاي براي تحليل تاريخ است. در واقعهاي مثل مشروطه، پس از يافتن جواب سؤالات مربوط به وقايعنگاري، نوبت ميرسد به مباحثي از اين قبيل كه چرا اين واقعه رخ داد؟ چه عواملي در آن دخيل بودند؟ شركت كنندگان در اين نهضت چه انگيزههايي داشتند؟ آيا انگيزه واحد و هدف واحدي در اين كار بود يا افراد و گروهها با انگيزههاي مختلف در پيدايش اين پديده يا به تعبيري در خلق اين حادثه مؤثر بودند؟ كساني كه در عمل توفيق بيشتري داشتند، كدام نقش اساسي را ايفا كردند و آيا به اهدافشان رسيدند يا در فرايند حوادث از اهدافشان منحرف شدند؟ تبيين اهداف و انگيزههاي كساني كه اين حادثه تاريخي را بوجود آوردند و به سرانجامي رساندند و همچنين تاكتيكها و روشهايي كه براي رسيدن به اين اهدافشان انتخاب كردند، نيازمند تحليل است و صرفاً دانستن حوادث از نظر وقايعنگاري كافي نيست. در اين زمينه آنچه بيشتر مهم است عينيتگرايي و موضوعي بحث كردن است؛ يعني بايد از هرگونه ذهنگرايي و پيشداوري احتراز شود. اين صحيح نيست كه يك محقق، از قبل غرض خاصي را در نظر بگيرد و حادثهاي را در راستاي آن غرض و به نفع جريان خاصي تحليل و نتيجهگيري كند و بر آن تطبيق نمايد.
اگر چنين روشي به كار گرفته شود طبعاً چون افراد مختلف داراي سلايق و اهداف متفاوت هستند، هركس سعي ميكند از حوادث تاريخي براي تأييد اهداف مورد نظر خود بهرهبرداري كند. لذا اگر كسي بخواهد واقعاً تحقيق كند و تحليل صحيحي از يك حادثه تاريخي داشته باشد، بايد سعي كند ذهنش را تخليه كند و بدون پيش داوري، بيطرفانه قضاوت كند؛ والا از يك حادثه خاص ميشود دو نوع برداشت كاملاً متضاد داشت و قضاوتهاي متفاوتي ارائه كرد، همچنان كه در مورد حوادث مشروطه چنين اتفاقي افتاده است و در مقام ارزشگذاري برخي وقايع دوران مشروطه، افراط و تفريطهايي صورت گرفته كه عمدتاً توسط كساني بوده كه مبتلا به پيش داوري بودهاند يا اغراض خاصي را دنبال كردهاند؛ حتي اگر اين هدف يا غرض هم في حد نفسه صحيح باشد، نبايد بهرهبرداري از يك حادثه تاريخي تابع اغراض ما باشد؛ بلكه تحليل يك واقعه تاريخي بايد واقع گرايانه باشد تا قضاوتهاي ما هم قضاوتهاي صحيحي باشد. بعد از اينكه چنين قضاوتي داشتيم و واقعاً تحليل صحيحي از يك رخداد تاريخي ارائه داديم آنوقت بايد ببينيم كه اين حادثه و روند رخداد آن، با هدفي كه ما داريم ـ خواه اين هدف ديني باشد يا سياسي يا اجتماعي يا مجموعي از اينها ـ چه نسبتي دارد، در چه مواضعي همخواني و موافقت دارد و در چه مواضعي ناهمخوان و مخالف است. آنچه در تحليل تاريخ ضرورت دارد، واقعگرايي و بيطرفي در تحقيق و قضاوت، عدم پيش داوري، عدم افراط و تفريط و بخصوص احتراز از مطلق كردن و جذمگرايي است. كسي كه با انگيزه خاصي دنبال يك تحليل تاريخي ميرود سعي ميكند آن را بر طبق هدف خودش تبيين كند. در اين فرايند، شخصيت يا گروهي نظرش را جلب ميكند كه با هدف او بيشتر سازگار است؛ لذا طبعاً نسبت به او علاقه بيشتري نشان ميدهد و سعي ميكند آن شخصيت خاص و گفتارها و رفتارهايش را برجسته كند. در نهايت، علاقهاي كه به آن شخص يا به آن گروه پيدا ميكند ـ خواه حق باشد يا باطل ـ باعث ميشود كه قضاوتش يكطرفه و مطلق باشد. اين مقتضاي هر محبت و عشقي است كه به فرمايش اميرالمؤمنين «من عشق شيئاً أعشي بصره» وقتي آدم نسبت به يك چيزي علاقه داشته باشد آنرا آن گونه كه ميخواهد ميبيند. فقط زيباييهايش را ميبيند، اما اگر واقعگرا باشد هم حسنهايش را ميبيند و هم عيبهايش را. لذا فقط بر حسنهايش تكيه نميكند و بيش از حد يك حُسن را بزرگ جلوه نميدهد. همچنين اگر مخالف نظرش باشد، نقاط ضعف را بيش از حد زير ذرهبين نميگذارد و بيش از حد ارزش منفي به آن نميدهد.
[تطبيق يك حادثه تاريخي با حوادث مشابه بدون توجه به گرايشهاي شخصي]
گام بعدي كه در مطالعه وقايع تاريخي ميتوان داشت، تطبيق يك حادثه با حوادث مشابه آنست. همين واقعه مشروطيت را ميتوان با حوادث مشابه چه در داخل كشور و چه در سطح جهان و بينالملل تطبيق داد. از زمان مشروطيت و مقدماتش تابحال حوادث مشابه بسياري در كشور ما اتفاق افتاده كه تطبيق اين حوادث با همديگر و پيدا كردن نقاط اشتراك و افتراق آنها كاري ارزشمند و راهگشاست. مثلاً ميتوان چنين مقايسهاي را بين نهضت مشروطيت با نهضت ملي شدن نفت يا نهضت روحانيت و انقلاب اسلامي انجام داد. بازهم آنچه در اين مرحله خصوصاً در تطبيق اين حادثه با حوادث مشابه خارجي ـ مثل تطبيق مشروطيت با دوره رنسانس اروپا، يا مشروطيت با بعضي از انقلاباتي كه در فرانسه يا انگلستان رخ داد ـ مهم است، توجه دقيق به واقعيات و عوامل حقيقي پيدايش اين حوادث است. آنچه موجب اشتباه و انحراف ميشود اينست كه بخواهد ناخودآگاه يا آگاهانه دو حادثه را هم از نظر عوامل پيدايش، هم از نظر عوامل تحول، و همينطور نتايجي كه در اين حال به دست ميآيد، دقيقاً بر هم منطبق كند و بگويد اينها همه در يك سياق هستند. يعني عوامل پيدايششان يكي بود عوامل رشد و تحولشان يكي بود نتايجي كه بر آنها مترتب شد دقيقاً يكي بود. اينهم از لغزشگاههايي است كه انسان در مقام تحليل قضاياي تاريخي ممكن است به آن مبتلا شود. گاهي اوقات ممكن است اين نوع برداشتها و مطالعات تاريخي مبتني بر يك فلسفهاي باشد. مثل تئوريهايي از اين قبيل كه حوادث تاريخي تكرار پذيرند و سير تاريخي يك سير مكرري است، يا حركت تاريخ يك حركت دوري است يا حركت مارپيچي است و چيزهايي از اين قبيل كه كمابيش در فلسفه تاريخ وجود دارد.
به طور كلي اگر انسان بخواهد اين گونه و بر اين اساس به طور آگاهانه حوادث تاريخي را به طور مطلق بر هم تطبيق كند يا اينكه ناخودآگاه به اين دام بيفتد اين هم از مواردي است كه ممكن است موجب لغزش انسان بشود؛ لذا جا دارد كه محقق تاريخ دقت كند تا اين پيش داوري را نداشته باشد كه همه حوادث مثل هم هستند يا همين كه صرفاً چند حادثه جهات مشتركي داشتند ديگر هيچ جهت اختلافي نخواهند داشت يا چون جهات مشتركي داشتند قطعاً سرانجامشان يكي خواهد بود. مثل اين كه اگر در يك واقعه، گرايش مذهبي نقش اساسي را داشته است در واقعه ديگري كه شبيه به آنست هم بگوييم همينطور است. اگر در يك واقعهاي مثلاً روحانيها اشتباه كردند كه دخالت كردند، بگوييم در ساير وقايعي كه صرفاً تشابهاتي با آن واقعه دارند هم نبايد دخالت كنند. اين گونه تعميمها دليل منطقي ندارد. انسان بايد حوادث را واقعبينانه و به طور دقيق بررسي كند و عوامل مشترك و غير مشترك را پيدا كند، بعد قضاوت كند تابتواند قضاوت صحيحي درباره اين حوادث و تطبيق آنها بر همديگر داشته باشد. در اين بحث مهم نيست كه حوادث در چه محدوده جغرافيايي اتفاق افتاده باشد، خواه در كشور ايران اتفاق بيفتد يا در خاورميانه يا حوادثي كه بخشي از آن در آسياست و بخشي در اروپا يا در بعضي قارههاي ديگر. هيچ دليلي وجود ندارد كه اگر اين حوادث جهات اشتراك زيادي داشته باشند صددرصد بايد بر هم تطبيق كنند؛ زيرا ممكن است جهات اختلافي هم داشته باشند.
[ارزشگذاري با ملاك ديني]
در نهايت و پس از طي مراحل فوق، نوبت به ارزشگذاري ميرسد كه حالا اين حادثهاي با اين شرايط اتفاق افتاد و در اين بستر رشد كرد، اين عناصر در آن دخيل بودند، اين افراد يا گروهها نقش اول را ايفا كردند و كسان ديگري نقش كمكي يا نقش ثانوي را داشتند و بالاخره اين حادثه به يك سرانجام خاصي رسيد، آيا اين كار و اين پديده امر مطلوبي در تاريخ ما بود يا نامطلوب بود؟ باز در اين مرحله نيز ميبينيم كه گرايشهاي افراطي و تفريطي در عموم اين گونه قضاوتها و ارزشگذاريها وجود دارد. در همين موضوع مشروطيت ما ميبينيم كه در مقام ارزشگذاري، دو گروه در مقابل هم قرار دارند. يكي صددرصد تأييد ميكند كه مشروطه يك حادثه بسيار عظيم، اساسي، سرنوشت ساز، مؤثر، عامل ترقي، عامل پيشرفت، موجب سعادت و موجب نجات از بدبختي، از استبداد، از ديكتاتوري، از چنين و چنان و از عقب ماندگي بوده، گويي يك حادثه الهي و بهشتي اتفاق افتاده و يك موهبتي است كه به يك جامعهاي عطا شده است. در مقابلش كساني هم صددرصد مخالف هستند و معتقدند مشروطه حادثهاي است كه در آن دست دشمنان در كار بود و استعمارگران اين را بر ما تحميل كردند، سرتاپايش ضرر بود، سرتاپايش خطا بود، هيچ نقطه روشني ندارد. هر كس در آن مشاركت كرد اشتباه كرد. روحانيون اشتباه كردند. ساير مردم هم اشتباه كردند. همه اينها عامل بيگانه بودند يا حداكثر در دام افتاده بودند و ناآگاهانه به اين حادثه دامن زدند.
انسان ميبيند كه بين اين دو قضاوت 180 درجه تفاوت است. كساني كه خودشان را صاحب نظر يا به هر حال طرفدار يك گرايش سياسي خاصي معرفي ميكنند، لااقل جاي اين هست كه در اين مقام اين سؤال برايشان پيش بيايد كه آيا در اين ارزشگذاري افراط و تفريط نشده است؟ اصلاً آيا لازم است كه ما حتماً يكي از اينها را علي الاطلاق بپذيريم؟ يعني آيا امر ما داير است بين اينكه گرايش اول را بپذيريم و بگوييم مشروطه يك پديده استثنايي و نقطه عطفي در تاريخ ايران بود كه جامعه ما را از بدبختي نجات داد و به سوي خوشبختي سوق داد، يا برعكس، گرايش دوم را بپذيريم و بگوييم اصلاً حركت مشروطه يك نقشه استعماري بيگانه بود و كساني از مدتها سال پيش اين نقشه را كشيده بودند و منتظر بودند در يك فرصت خاصي آن را بر ما تحميل كنند. به عبارتي يك نقشه از پيش طراحي شدهاي بود، اگر هم طراحي شده نبود، صددرصد به دست دشمنان اين كار طراحي شد و هر كس در پيشرفت اين پديده مؤثر بود يا عامل بيگانه بود يا فريب خورده و اشتباهكار بود؟ يا اينكه راه سومي هم وجود دارد؟
تا آنجا كه تاريخ نشان ميدهد، حوادثي كه در عالم اتفاق افتاده، توأم با خوبيها و بديها، زشتيها و زيباييها، خوشيها و ناخوشيها، رنجها و مصيبتها و پيروزيها و موفقيتها بوده است. به گمان بنده ـ البته خيلي گمان مستدّلي هم نيست، اما گماني است كه بهرحال شايد شريك هم كم نداشته باشد ـ ما نميتوانيم يك حادثه تاريخي پيدا كنيم كه سرتاسرش خير و بركت باشد، مخصوصاً اگر به عنوان يك پديده اجتماعي فراگير به آن نگاه كنيم نه به عنوان يك مقطع خاص يا يك حيثيت خاص، يا يك بعد خاص. اگر بخواهيم در طول تاريخ يك حادثهاي مثال بزنيم كه سراسر خير و بركت باشد، بايد اسلام را ذكر كنيم. پيدايش دين اسلام و بعثت پيغمبر اكرم بايد چنين حادثهاي باشد. ديگر بالاتر از اين چه ميتواند باشد؟ طرح از خدا، مجريش پيغمبر معصوم، كاملترين پيغمبران، بستر تاريخ آمادهترين بستر براي پيدايش اين حادثه، همه چيز براي يك حادثه مفيد مهياست. اما آيا واقعاً پديده اسلام بعنوان يك پديده اجتماعي با مجموع حوادثش، نه فقط بعثت پيغمبر، نه تنها قرآن؛ بلكه با آنچه همراهش بود؛ يعني با جنگها، صلحها، مسأله جانشيني پيغمبر، مسأله توسعه اسلام به كشورهاي ديگر، كشورگشاييهايي كه به نام اسلام انجام گرفت و خيلي چيزهاي ديگر، و حتي با توجه به واقعه كربلا كه آنهم لازمه اسلام بود، آيا اين پديده اسلام هيچ ناگواري نداشت؟ فقط اگر همين حادثه كربلا را ملاحظه كنيم، ميبينيم در تاريخ عرب مصيبتي به اين فاجعه و به اين جانگدازي پيدا نميشود. اگر اسلام پيدا نشده بود كربلايي اتفاق نميافتاد، خون سيدالشهداء ريخته نميشد. پس هيچ حادثهاي نيست كه همراه با ناگواريها، دردها، رنجها، مصيبتها و به يك معناي عام همراه با شروري نباشد. «ونبلوكم بالشّر و الخير فتنه» ما در اين عالم نه شرّ محض داريم نه خير محض. اگر بخواهد شّر محض بشود دوامي پيدا نميكند، خير محض هم نداريم.
بنابراين چگونه ما به خودمان حق ميدهيم كه يك مقطع تاريخي كشورمان را به نام حادثه مشروطيت بين دو امر منحصر كنيم؛ يعني يا بايد بگوييم خير محض است يا شّر محض. به عبارت ديگر: يا معتقد باشيم همه آن كساني كه اين واقعه را بوجود آوردند، همه نيت خير داشتند، همه كار خوب كردند، همه ثواب بردند و همه مورد احترام و تقديس هستند؛ يا بگوييم همه كار بدي كردند. آيا راه منحصر به اين دو تا قضاوت است يا راه سومي هم وجود دارد؟ مشروطيت يك امر بسيطِ از آسمان نازل شده نيست، مجموعه حوادثي است در يك بستر تاريخي خاص با شرايط خاصي كه تدريجاً پديد آمد. هم عوامل و عناصر داخلي در پيدايش اين پديده نقش اساسي داشتند و هم عوامل خارجي. هم اينها مؤثر بودند هم آنها. درست است كه بسياري از عناصر اوليهاي كه در پديد آمدن مشروطه نقش داشتند، تربيت شدگان و تحصيلكردگان خارج بودند، فراماسونها بودند، افرادي بودند كه با فرنگ و فرنگستان ارتباط پيدا كرده بودند. خصوصاً از زمان فتحعلي شاه به بعد، به ويژه زمان ناصرالدين شاه، رفت و آمدهايي شده بود كه موجب آشنايي ايرانيان با زندگي غربي و مظاهر چشمنواز و فريبنده آن شده بود. اين جذابيتها هم از لحاظ التذاذات مادي بود و هم از لحاظ پيشرفتهاي صنعتي و خيلي چيزهاي ديگري كه براي هر شخص ظاهربيني كه توجه به معنا و عاقبت و فرجام كار نداشته باشد، فريبنده است. ما نبايد اين افراد را في حد نفسه مذمت كنيم. بنده و شما هم اگر بوديم شايد همينجور ميشديم، مگر در همين زمان وقتي من و شما سفري به خارج ميرويم مجذوب زرق و برقهاي خارج نميشويم؟
اين تحولاتي كه بعد از انقلاب در بسياري از دولتمردها يا ايدئولوگهاي ما پيدا شد، در اثر همين رفت و آمدهاي به خارج و ديدن آثار تمدنهاي اروپايي و زرق و برقهاي آن بود. خيلي از اين آقايان از اول اسلامي بودند و بسيار علاقمند به مكتب و مسائل ديني بودند، اما ميبينيم در اثر همين رفت و آمدها يا ادامه تحصيل در انگلستان، فرانسه و يا در آمريكا، يا چيزهايي از اين قبيل، 180 درجه تغيير مسير دادند. اگر درباره شخصيتهاي انقلاب و بعد از انقلاب بررسي شود معلوم خواهد شد كه مؤثرترين عامل انحراف اينها همين رفت و آمدها و معاشرت با اروپائيان بود. بهرحال آنها هم همينطور بودند از يك كشور عقب افتاده فقيري كه به دست سلاطين ديكتاتور و فاسق و فاجر به بدبختي كشانده شده بود به محيط ديگري ميرفتند و ميديدند كه هم از لحاظ ظاهري سرسبز و خرم است و هم از لحاظ صنعتي پيشرفتهايي كرده، ساختمانهاي مجلل ساخته شده، وسايل عيش و نوشي فراهم شده و زيباييهاي ديگري كه بهرحال در آنجا به چشمشان ميخورد و تحت تأثير واقع ميشدند و هوس ميكردند كاش كشور ما هم اين گونه ميشد. لذا به فكر ميافتادند كه براي رسيدن به اين موقعيت چه بايد كرد؟ به اين نتيجه ميرسيدند كه «ره چنان رو كه رهروان رفتند». براي رسيدن به آنها بايد از آنها تقليد كنيم. مگر الان بسياري از اشخاص مهم و مؤثر در مملكت، الگوي ما را كشورهاي غربي معرفي نميكنند؟ آنهايي كه خيلي ميخواهند اسلاميتر سخن بگويند ميگويند ما ميخواهيم كشوري مثل لبنان داشته باشيم. همه چيز آزاد باشد. هر كه دوست دارد و ميخواهد با حجاب باشد، از چادر استفاده كند و هركس دوست ندارد و نميخواهد حجاب داشته باشد، بي حجاب و سربرهنه باشد. اين دو قشر در كنار هم و با هم باشند؛ يكي با پوشيه و روبنده سياه، يكي هم سربرهنه. اينها ميگويند ما ميخواهيم از الگويي مثل لبنان استفاده كنيم.
به طور كلي چنين گرايشهايي طبيعي است. جواني كه تعمقي در مسائل اجتماعي ندارد، و ثروتمندي و پيشرفتهاي علمي آمريكا را ميبيند، مثلاً ميبيند كه آمريكاييها به كرات آسماني رفته و پيشرفتهايي در امور فضايي داشتهاند، وقتي از او سؤال شود كه آيا خوب است ما هم مثل آمريكا شويم و به اين پيشرفتها برسيم، طبيعي است كه جواب مثبت ميدهد. اين عكس العمل به اين مقدار، طبيعي است ولي ما بايد بررسي كنيم كه چه كارهايي ميبايد انجام بشود كه نشده است. چه نقطه ضعفهايي بوده كه موجب اين نگرشها و عكس العملها شده است. چه چيز باعث شده كه برخي به اين نتيجه برسند كه بايد آمريكا را الگوي عملي خود قرار دهيم؟ پس وجود تفكرات اينچنيني در دوران مشروطه طبيعي است. نكته مهم اينست كه اگر ثابت شد كه حركت مشروطيت نيز مثل بسياري حوادث تاريخي ديگر، در كنار آثار خوبي كه براي مملكت داشته، مشكلاتي هم داشته است، بايد از اين نكات براي امروز درس گرفت. اگر ثابت شود كه مشروطه به مشكلاتي دچار شد به اين معنا نيست كه همه كساني كه در پيشبرد آن دخالت داشتند، همه نيت سوء داشتند؛ بلكه ممكن است كساني بيشترين نقشها را داشتند و نيت خير داشتند ولي به دليل فراهم نبودن برخي شرايط اجتماعي به نتيجه مورد نظر نرسيده است. مگر در اصل اسلام اين اتفاق نيافتاد؟ هنوز نيم قرن از ظهور اسلام نگذشته بود كه در مقام عمل اسلام رااز مسير اصلي منحرف كردند و آنچه عمل كردند خلاف اسلام اصيل بود. آيا اين دليل ميشود كه پايهگذارش آن را غلط پايهگذاري كرد؟ يا اين كه اصل اين ايدئولوژي صحيح نبود؟ يا رهبران شايستهاي وجود نداشتند؟ لااقل به عقيده ما، ائمه معصومين كه وجود داشتند. بالاخره شرايط اجتماعي اينطور نيست كه آنچه در عمل اتفاق ميافتد دقيقاً تابع انگيزه كساني باشد كه يك جريان اجتماعي را بوجود ميآورند و بنيانگذاري ميكنند.
در هر حركت اجتماعي انحرافاتي واقع ميشود. گاهي حركتي غلط است ولي بعداً تصحيح ميشود يا حركتي صحيح است و بعدها به انحراف كشيده ميشود. لذا ما نميتوانيم به طور كلي قضاوت بكنيم و بگوييم صددرصد صحيح بود يا صددرصد غلط. اين گونه قضاوت كردن صحيح نيست. در تحليل اين قضيه بايد بيشتر عناصرش را از هم تفكيك كنيم، شرايط خاصش را در نظر بگيريم و هر كدام را در جاي خودش بررسي كنيم و نهايتاً بعد از ارزشيابي فعاليتي كه در اين رخداد اجتماعي اتفاق افتاد، نوبت به اين ميرسد كه ببينيم چه درسهايي بايد از اين جريان بياموزيم و چه عبرتهايي بايد بگيريم. آنچه در فعاليتهاي تحقيق در تاريخ و تحليل حوادث تاريخي مهم است اينست كه اين اطلاعات و معلومات و تحليلها براي زندگي امروز ما چه بهرهاي دارد؟ بايد ديد پديدهاي مثل مشروطه كه در يك دوره تاريخي اتفاق افتاد و به يك حكومت ديكتاتوري منتهي شد، براي امروز ما چه پيامي دارد؟ حالا چه بايد كرد؟ آيا تمام اين تحقيقاتِ انجام شده، براي ارضاي حس كنجكاوي بود؟ يعني براي اين بود كه صرفاً بدانيم چه اتفاقي افتاده است؟ آيا اين هدف كافي است؟ يا اين كه بعد از همه اينها تازه بايد بررسي كنيم و همه نقطههاي ضعف و قوت را بشناسيم. سعي كنيم نقطههاي ضعف را تكرار نكنيم و نقطههاي قوت را ياد بگيريم و به كار بنديم. آن چيزي كه قرآن از ما انتظار دارد و به ما ميآموزد همين است. همه داستانها و ذكر تاريخها و قصص قرآني براي اين است كه ما عبرت بگريم و براي زندگي خودمان از آنها استفاده كنيم. اين است كه بعد از همه اين تحليلها بايد ببينيم حركت امروزمان را با كدام بخش از تاريخ مشروطيت وفق بدهيم؟ اگر در نهضت مشروطيت عناصري را شناسايي كرديم كه به اين حركت ضربه زدند و موجب خسارت و زيان به اين جامعه شدند، بايد ببينيم آيا در جامعه امروز ما هم چنين عناصري وجود دارند؟ چه كساني هستند كه شبيه آنها هستند؟ اگر گرايشهايي در آن زمان موجب شد اين حركت از مسير صحيحي كه داشت يا ميتوانست داشته باشد، منحرف شود، و موجب شود كه ضررهاي جبران ناپذيري بر جامعه ما وارد شود، آيا چنين گرايشهايي امروز در جامعه ما وجود دارد يا ندارد؟
آنچه بنده معتقد هستم و مطمئنم شما هم همين طور معتقديد و بايد به عنوان يك ملاك قرار بگيرد اينست كه هر جا هر حركتي فردي يا اجتماعي، فردي يا گروهي، بر وفق دين انجام گرفته به نفع و صلاح مملكت بوده است و هر جا بر خلاف مسير دين انجام گرفته صد در صد به ضرر بوده است. البته تعيين مصاديقش كار بنده نيست؛ بلكه كار محققيني است كه بايد خيلي زحمت بكشند. شايد اين سؤال پيش بيايد كه چرا ما اين قضاوت را داريم؟ جواب اينست كه ما اين قضاوت را از تحليل تاريخ به دست نياورديم؛ بلكه آن را از ادله حقانيت اسلام و محتواي قرآن و سنت به دست آورديم. آنجا دليل قطعي و يقيني داريم؛ لذا هر چه از تاريخ و تعبيرهاي تاريخي بدست بياوريم به آن حد از اتقان نخواهد رسيد. اين را ما ميدانيم كه آنچه دين به ما عرضه ميكند آن صلاح دنيا و آخرت ماست و هر قدمي كه از مسير دين منحرف بشويم، هرچند زاويه انحراف آن بسيار حاد و تنگ باشد، ما را از مسير دين و حقيقت، از صلاح و خير دنيا و آخرت محروم خواهد كرد؛ هر چند به اسم دين باشد يا به عنوان خيرانديشي در امر دين باشد و يا حتي منت هم بر سر دين بگذاريم كه دين را تحريف ميكنيم تا مردم دنيا بپذيرند و كاري را كه خدا ناقص انجام داده، و پيغمبر و ائمه اطهار ناقص گذاشتند، تمام كنيم!! مثلاً بگوييم فلان بخش را بد گفتند اگر اين گونه ميگفتند، مردم بهتر ميپذيرفتند.
چندي پيش در يك كنفرانسي اسلام را به گونهاي معرفي كردند كه كمونيستها گفتند اگر اسلام اينست ما هم مسلمانيم. كساني هم در داخل ايران گفتند: احسنت ياد بگيريد چه طور اسلام را معرفي كنيد. اسلام را طوري معرفي كنيد كه كمونيستها هم بگويند ما هم مسلمانيم. اينكه كار سختي نيست، ميتوان گفت هركس هر چه ميخواهد بكند، هرچه به ذهنش رسيد و دوست داشت انجام بدهد و اين منافاتي با مسلمان بودن ندارد، با همه اينها باز هم مسلمان است. معلوم است كه همه قبول ميكنند و مسلمان ميشوند. اگر اسلام اينست و روش دعوت به اسلام اين گونه است، پس چرا اين همه جنگها، پيغمبر كشيها، امام كشيها و... اتفاق افتاد. اگر بنا بود اسلام به گونهاي عرضه بشود كه زودتر همه بپذيرند، پس چرا علي ميفرمايد: «لاتستوحشوا في طريق الهدي لقلّة اهله». ميگويند در راه راست از كمبود همراه وحشت نكنيد؛ يعني در اين راه آن قدر همراه كم است كه آدم از تنهايي وحشت ميكند. اين جا علي دلداري ميدهد، ميگويد: لاتستوحشوا.
اگر بنا باشد اسلام جوري معرفي شود كه همه بهبه و چهچه بگويند كه ديگر كسي مخالف نيست و اين دلداري دادن براي كمبود همراه و همسفر معنا ندارد. مگر خود خدا بلد نبود اين كار را بكند؟ ما منت سر اسلام ميگذاريم كه جوري اسلام را معرفي ميكنيم كه كفار هم بپذيرند و تحسين كنند؟! اگر خيلي دوست داريم به اسلام خدمت كنيم، بايد اسلام را همان گونه كه هست و همان گونه كه خدا و پيغمر گفتهاند، معرفي كنيم، بعد از آن مردم مختار هستند: «فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفُر». اسلام به ما و اين گونه چاره انديشيهاي ما احتياجي ندارد. اسلام نيامده كه حتماً همه مسلمان بشوند. اسلام آمده تا كساني كه ميخواهند و دوست دارند حق را بشناسند، مسلمان بشوند. قرار نيست به هر زوري كه شده و به هر شگردي كه ممكن است، و به هر كلكي شده مردم را بكشانند به سمت اسلام و از لحاظ اسمي و ظاهري مسلمان شوند. مگر معاويه عنوان مسلمان نداشت؟ مگر يزيد عنوان مسلمان نداشت؟ مگر كساني ديگر عنوان مسلمان نداشتند؟ مگر نماز نميخواندند؟ مگر عمر سعد صبح روز عاشورا نماز جماعت نخواند؟ ما نميتوانيم به همين اسم مسلمان دل خوش كنيم. اگر اسلام آن حقيقتي است كه بايد شناخته بشود و به آن عمل بشود، همگي آن را نميخواهند. درست است كه فطرت انسان طالب حق است، اما انسان غرايزي هم دارد كه گاهي فطرت را منحرف ميكند و مانع از حركت صحيح آن ميشود.
آنچه مسلم است اينست كه امروز روزي نيست كه ما با قدرت، اسلام را بر كسي تحميل كنيم و يا بالعكس انتظار داشته باشيم كه همه مردم با طوع و رغبت مسلمان بشوند. ما بايد سعي كنيم اسلام را همان طور كه هست بشناسيم و همين طور كه هست معرفي كنيم. اين چيزي است كه از ما خواستهاند. هر چقدر اين كار در مشروطيت انجام شده، صحيح بوده و كساني كه اين راه را رفتند، درست رفتند. هر قدر هم از اين مسير منحرف شدند اشتباه كردند. لذا نميتوان با ملاك مشروطهخواهي و عدم مشروطهخواهي قضاوت كرد. نه همه كساني كه مشروطه خواه بودند صحيح عمل كردند و نه همه كساني كه دشمن مشروطيت بودند. عناصر حقطلب هم در اين طرف بودند و هم در آن طرف. هم در اين طرف كارهاي خوبي انجام گرفت، هم در آن طرف. معيار ارزشيابي، تطبيق با اسلام است. ما اگر حوادث مشروطيت را بررسي ميكنيم و ميخواهيم از آن عبرت بگيريم، آنجايي عبرت صحيح خواهيم گرفت كه به اين نتيجه برسيم كه چون اين حركت برخلاف اسلام بود ضرر داشت و چون آن حركت در جهت اسلام بود منفعت داشت. اين ميتواند پيشاپيش براي ما ملاك باشد. اين امر اعتقادي است و امر علمي تاريخي و تحقيقي نيست؛ چون ما به چنين چيزي معتقديم ميتوانيم براي خودمان اين ملاك را داشته باشيم. چنين نتيجهگيرياي كه با اين اصل وفق داشته باشد صحيح خواهد بود. اگر طور ديگري نتيجهگيري كرديم، صحت آن مورد اطمينان نخواهد بود.
ملاحظاتي درباره نهضت مشروطه ايران
دكتر كريم مجتهدي
در ابتداي بحث، لازم ميدانم به دو مطلب اعتراف بكنم: اول اينكه بنده معلم فلسفه غربي هستم ومورخ به معناي متداول كلمه نيستم؛ دوم اينكه اطلاعات من در مورد نهضت مشروطه ايران واقعاً تخصصي نيست، بااينكه گاهي برحسب نياز روز يا كنجكاوي علمي،به بعضي از آثار ونوشتهها رجوع كردهام واين كار را شايد بدون دقت وتأمل انجام ندادهام. البته در اينجا ميان مورخ وفيلسوف به تفارق نيز بايد قايل شد. فلسفه، حب حكمت است و حكمت را خارج از ازمنه و امكنه مورد توجه قرار ميدهد و به بحث كلي ميپردازد، در صورتي كه مورخ به روايت وقايع گذشته ميپردازد و صيرورت و عامل زمان وحتي مكان را اصلي و زيربنائي تلقي ميكند. بدين جهت وقتي كه از لحاظ فلسفي به امور تاريخي ميپردازيم ممكن است دچار انحرافات ذهني بشويم و واقعيت ملموس وانضمامي رخدادها را از دست بدهيم، ولي از طرف ديگر مورخ واقعي بهرطريق بايد صاحب تأمل وتفكر نيز باشد و نميتواند ـ حداقل از لحاظ مواضعي كه انتخاب ميكند ـ به كلي نسبت به فلسفه بي اعتنا بماند؛ بهمين دليل همكاري ميان رشتهاي نه فقط بسيار آموزنده، بلكه عميقاً سازنده نيز ميتواند باشد. باز بهمين دليل است كه ميتوان از "تاريخ فلسفه" وهمچنين از "فلسفه تاريخ" صحبت بميان آورد.
افزون برمنابع ومدارك داخلي در مورد نهضت مشروطيت كه متأسفانه هنوز به نحو كامل وعميقاً مورد بررسي وتحقيق قرار نگرفته است، ميتوان به منابع زياد خارجي نيز اشاره كرد كه باز ناشناخته و بدون استفاده واقعي باقي ماندهاند. منابع غربي در مورد نهضت مشروطيت ايران، بيشتر انگليسي است بااينكه گزارشهاي زيادي نيز در اين زمينه به زبان فرانسه و آلماني و ايتاليايي و غيره وجود دارد كه حتي فهرست نشده است. يكي از مستشرقان معروف انگليسي يعني ادوارد براون كه آثاري درباره اين نهضت منتشر كرده و كتاب تاريخ مشروطيت او به زبان فارسي ترجمه وگاهي مورد استفاده قرار گرفته است، باز نوشتههاي ديگري در اين زمينه دارد كه در نزد ما، ناشناخته باقي ماندهاند، از جمله كتاب كوچكي درباره شعرا و روزنامه نگاران دوره مشروطه ونمونههاي زيادي كه از آثار آنها جمع آوري ومنتشر كرده است. در همين كتاب ادوارد بران وقايع نهضت مشروطه را از ابتداء فهرست كرده و در 10 صفحه وقايع و رخدادها را به ترتيب زماني، يعني با قيد سال و ماه وروز وحتي گاهي ساعت، جمع آوري كرده است. وقتي امروز ما اين رخدادها را كه از شروع نهضت (كه معمولاً از اول ماه محرم 1323 قمري ـ مطابق 8 مارس 1905 م ـ دانسته ميشود) يكي بعد از ديگري به وقوع ميپيوندد، مرور ميكنيم، مثلاً مسأله مسيونوز بلژيكي وداستان عسكر گاريچي، حادثه ساختمان بانك استقراضي روس در مركز بازار در جايگاه مدرسه مخروبه وزمين قبرستان بلاصاحب، گران شدن قند، هجرت صغري (16 شوال 1323 ه'ق) وبست نشيني در زيارتگاه شهر ري و وقايع بسيار ديگري كه بالاخره منجر به امضاي مجوز تأسيس مجلس توسط مظفرالدين شاه ميشود وهمچنين وقايعي كه در زمان پسر او محمدعلي شاه رخ ميدهد، البته از لحاظي به نظر ميرسد كه هريك از اين رخدادها مهم است و مستقلاً به عنوان مصاديق عيني نهضت مشروطه، در خور تأمل وتوجه است، ولي از طرف ديگر احتمالاً هيچ يك از اين حوادث به تنهايي جهت حركت اصلي را نشان نميدهد و بهرطريق بايد خطوط اصلي ارتباطي آنها را تشخيص داد كه بدون آن از هريك از اين وقايع سلب اعتبار ميشود واهميت خود را از دست ميدهد.
منظور اينكه اگر اين رخدادها در لحظه وقوع به معنائي تاريخ ساز بودهاند، ولي در عوض گوئي فقط نفس تاريخ است كه امر ماندگار ومؤثر را از امور گذرا وبي اهميت، جدا ميسازد و بقيه را كه به غلط تاريخي ناميده ميشدهاند، به دست فراموشي ميسپارد. منظور اينكه وقايع موثر تاريخي كه واقعاً جهت حركت عقلاني تاريخي را نشان ميدهند انگشت شماراند و بهمين دليل، كار اصلي مورخ در درجه اول تشخيص همين نوع رخدادها از حوادث ديگري است كه به نحوي از حدّ اخبار متفرقه فراتر نميروند و هيچگاه نه در متن بلكه هميشه در حاشيه تاريخ قرار دارند. به ديگر سخن، مورخ با شناسائي وقايع اصلي موثر، گوئي بايد آنها را به عنوان نقاطي در نظر بگيرد كه ترسيم منحي تحولات تاريخي را فراهم ميآورد و البته او در اين مهم نه فقط به سوابق تاريخي وچارچوب محلي بلكه به جريانات عمده كلي بينالمللي نيز بايد عميقاً نظر داشته باشد. منظور اينكه رخدادهاي دوره مشروطه ايران نه فقط مسبوق به وضع تاريخي محلي، بلكه از وضع كلي جهاني نيز در همان عصر جدانيست: هم اقدامات روسها در منچوري و پورتآرتور و جنگ با ژاپونيها واخباري كه از آنجا ميرسيده در فراز و نشيب وضع سياسي ايران مؤثر بوده و هم گرفتاريهائي كه انگليسها در افريقاي جنوبي و يا برنامههائي كه در هندوستان داشتهاند، اهميّت خاصي داشته است.
البته از لحاظي به نحو كلّي بايد در نظر داشت تا وقتي كه قاجاريه به نحو سنتي زندگي ميكرده، استحكام حكومتي بيشتري داشته است و از وقتي كه آنها به نحو سطحي به مظاهر تجملي غربي توجه پيدا كردهاند، يعني بيشتر از سال 1860 م، سريعتر روبه زوال رفته ونهايتاً دچار انحطاط غير قابل انكار شدهاند.
در اين مورد بعضي از متخصصان غربي اظهار نظر كردهاند كه از سال 1872 م تا 1898، قاجاريه بيشتر متحد انگلستان محسوب ميشدهاند و از سال 1898 تا 1907 يعني در دوره مظفري و پسرش، بيشتر متحد روسيه بودهاند و در هر صورت حوادث ورخدادها نشان ميدهد كه انگلستان تمايل به تحقق مشروطيت در ايران داشته است و روسها در كلّ مراحل و مقاطع آن ميخواستهاند با آن به مخالفت بپردازند. از طرف ديگر البته مسلم است عامل اصلي و سرنوشت ساز در تحقق نهضت مشروطه ايران، مردم شيعه و رابطه نزديك آنها با علماي خود بوده است، با اينكه احتمالاً از همان ابتداء سوء استفادههائي نيز در اين مورد ميشده است. ولي در هر صورت سيرجريانات و رخدادها عميقاً از انگيزههاي ديني واعتقادي ناشي ميشده است واگر اين عامل نميبود مردم به صحنه نميآمدند ـ اكثر آنها در آن زمان فاقد مفهوم مليت به معناي جديد غربي بودهاند و مسائل شهرستانها نيز بايكديگر فرق بسياري داشته است. روحيه ملي وحس مشترك جز در نزد بعضي از گروههاي صنفي ديده نميشده است؛ در واقع تنها عامل اعتقادي بود كه مردم را بايكديگر متحد ويكدل{P . در غرب هم مفهوم مليت Nation اولين بار در قرون وسطي در نزد اصناف پيدا شده است، مثلاً صنف پارچه بافان و نجاران و مسگران... كه به مرور براساس نفع مشترك واجد يك روحيه واحد جمعي شده بودهاند. P}
ميكرده است.
به هرترتيب انقلاب مشروطه ايران چه از لحاظ محتوايي وچه از لحاظ روند وروش تحقق خود مميزات و مشخصاتي دارد كه در جريانهاي انقلابي ديگر كشورها به چشم نميخورد:
ـ انقلاب مشروطه ايران تفوق يك قدرت مدني بريك قدرت نظامي مستبد نيست ـ در اين انقلاب ارتش سهم زيادي نداشته است چه در جهت طرفداري از شاه وچه در جهت هجوم به مردم ـ ايرانيان بريگاد قزاق گاهي حتي از جان خود دفاع نميكردهاند.
ـ انقلاب مشروطه مثل ژاپون، احياي منزلت وشأن ميكادو برعليه "شگونها" نبوده است.
{P Chogoun . P}
ـ آن مثل تركيه و يااسپانيا، سلطه سربازان وارتش برنوعي حكومت مستبد كهنه پرست نبوده است.
ـ انقلاب مشروطه همچنين الزاماً تفوق افكار جديد برعليه سنت مثل انقلاب كبير فرانسه در 1789 م يا آلمان 1848 يا روسيه 5ـ 1906 نبوده است. البته شايد قبل از آن تاريخ تاحدودي منورالفكران زمينهسازيهائي كرده بودهاند، ولي سهم اينها در نوشتهها و مقالات بوده و در عمل مورد استفاده مردم قرار نداشته است. مسلماً مردم شيعه ايران به سبب آثار ميرزا ملكم خان كه خود نيز شيعه نبوده است به نهضت مشروطه نپوستهاند. در هر صورت اكثر منورالفكران يا تشبث به دين ميكردهاند و يا اصلاً در مجموع در فعاليت مستمر جمعيت معترض سهمي نداشتهاند.
ـ انقلاب مشروطه ايران يك عكس العمل عواطف ملي برعليه استبداد وقوانين تحميلي خارجيان نبوده، مثل اسپانيا 1810 (برعليه فرانسويان) ويا ايتاليا به سال 1866 و يا مجارستان (هنگري) به سال 1849.
ـ در انقلاب مشروطه ايران در موارد لازم نوعي اتحاد همه جانبه ديده ميشده است ـ روحانيت محلي ومردم شهري ملي گرا، تجار اعم از بزرگ يا كوچك، مغازه داران بازار ـ صرافان (كه در شهر تبريز اهميت خاصي داشته است) وحتي اقليتهاي ديني چون فدائيان ارمني وگرجي كه گاهي در نهضت شريك شدهاند. ـ البته دخالت مستقيم دهقانان و كارگران زياد ديده نميشود.
در هر صورت آنچه ميتواند در يك كلمه، كلّ نهضت مشروطه ايران را براي ما روشن سازد، همان كلمهاي است كه از ابتداي اين نهضت، ورد زبان مردم بوده است و آن "عدالت" و عدالتخواهي است. مفهوم عدالت، فضيلت ذاتي تشيع است؛ در واقع هيچ ديني وفرقهاي سراغ نداريم كه به اندازه مسلمانان وخاصه شيعيان تشنه عدالت باشند و ذهنيت خود را برمحوريت آن قرار دهند. عدالت "فلسفه تاريخ" تشيع است و معناي اصلي واقعه تاريخي كربلا هم همان عدالت خواهي است. در واقع بيشتر از مشروطه خواهي، اين عميقاً عدالت خواهي بوده كه تعامل واتحاد ريشهاي مردم را در ايران آن زمان قوام ودوام ميبخشيده است و همين مميزه اصلي اين نهضت بوده است.
چالش مدرنيته و ديانت در عالم سكولار منورالفكران
و عالم ديني علماي شريعت عصر مشروطه
دكتر محمد مددپور
مقدمه: مباني نظري تمدن غربي و روح زمانه مدرنيته
معمولاً مورخان علم نقلي تاريخ يا علم تحليلي و انتقادي تاريخ، به حوادث و تحولات تاريخي بر اساس ظاهر پديدارهاي تاريخي به تحليل و درك تحولات آن ميپردازند. از اين منظر، تاريخ اساساً فاقد معنا و حقيقت باطني است. همه چيز در حكم ابزار مورد تمتع و بهره برداري انسانهاي قهرمان و برتر است و اكثريت مردم نيز در مقام تابع و مصرف كننده نظريههاي آنان اند.
البته مورخان ديني يا فيلسوفان تاريخ به حضور حقيقي فراتر از حضور پديدارها در تاريخ معتقدند. از اينجا آنها به حضور حكمت و مشيت الهي يا كلّي متعالي يا شبه متعالي در تاريخ معتقدند. شايد برجستهترين اين گروه در ميان متفكران غربي، بوسوئه و هگل باشند. در اينجا من قصد ندارم به فلسفههاي الهي يا نظري تاريخ بپردازم. براي طرح اين پرسش قبلاً در نوشتههايي مانند حكمت معنوي تاريخ شرق و فلسفه ناسوتي غرب و امثال آن پرداختهايم. فقط بايد به اين نكته متذكر شوم كه تاريخ چنان كه حكماي مسلمان بدان توجه داشتهاند نحوي انعكاس حقيقت و جلوه گاه آن است. از اين جا هر تاريخي بايد باطن و جان و حقيقتي داشته باشد. اين جان و حقيقت در عرف برخي عرفاي مسلمان، اسماء الهي و از آنجا حقيقت نبوي است كه در كلمات وحي اختصاصي هر پيامبري ظهور ميكند.
از آنجا كه موضوع بحث در باب تعارض در مدنيت اسلامي و غربي است، بايد به حقيقت دين در تمدن نظر كرد.
تاريخ و عالم اسلامي نظر تام و تمام حقيقت و نور محمدي و علوي است كه منتشر در صدر و ذيل تاريخ عالم ديني بوده و در اسلام به تماميت رسيده است. امّا تاريخ اسلام نه چنان است كه همواره رو به حقيقت نبوي داشته باشد. همين غفلت از حقيقت اسلام و پوشيدگي آن است كه به عصر غيبت صغري و كبراي امام عصر منجر ميشود و تعبير آخر الزمان به نحوي به اين غيبت نيز باز ميگردد. گرچه معنايي عامتر دارد و به پيامبر و عصر آن حضرت نيز پيامبر آخر الزمان تعبير كردهاند.
از جمله علائم عام آخر الزمان و ملاحم و رفتن اين عصر، بسيار در روايات اسلامي و حتّي قرآن در آيه شريفه «ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس» به يك معني عام و كلي سخن به ميان آورده است، هر چند شأن نزول خاصي نيز دارد. از جمله لوازم عصر فتنه غصب ولايت حضرات ائمه معصومين كه به ساحت خلقي آنان باز ميگردد، بوده است. البته ولايت (به فتح واو) معصومين هرگز غصب شدني نيست يعني همان متعلق ساحت حقّي آن بزرگواران.
از ديگر عوارض آخر الزمان در عالم اسلامي نفوذ تفكر فلسفي و متاخرين يوناني و تفكر اساطيري يهودي و هندي و زرتشتي درپي فتوحات اسلامي است، كه سعي ميكنند به نحوي در عالم اسلامي اخلال كنند و در اين ميان نفوذ يوناني ـ يهودي شديدتر است.
متفكران مسلمان بنابر دردمندي ديني و تعهد باطني و ظاهري خود به اسلام، به تعارض و ستيز با جهان منسوخ يوناني ـ يهودي بر آمدند و فلسفه يوناني و اسرائيليات يهودي را كم و بيش به استخدام اسلام درآوردند و در هيأتهاي تأليفي ـ حكمي آنها را استحاله كردند كه ديگر آن روح كفرآميز و مشركانه خود را در تفكر متفكراني چون شهاب الدين سهروردي و صدر الدين شيرازي از دست داده بود، هر چند نتوانسته بود عميقاً در عالم اسلامي اتحاد پيدا نمايد.
اين دو با وقوع انقلاب بزرگ رنسانس فرهنگ و هنر اروپايي كه بر مدار روح بشرانگارانه دائر شده و نيستانگاري بسيط و غير مضاعف يوناني ـ يهودي را به نيستانگاري مضاعف و مركب تبديل كرد و همين روح نيستانگارانه مضاعف است كه به بشر اصالت ميدهد پس از آنكه يونانيان به جهان و يهوديان سامري به خدايان باطل اصالت داده بودند.
رنسانس و تمدن جديد، مباني نظري نويي را در ميان ميگذاشت از جمله اصالت فرد و جمع در برابر اصالت خدا؛ اصالت عقلافزاري و حسابگر و حجيّت فكر و عقل بشري در برابر اصالت وحي؛ اصالت آزادي نفس خودبنياد بشري و حقوق بشر در برابر اصالت حق اللّه و بندگي الهي و.... از لوازم و نتايج بشر مداري رنسانس نفي هر آن چيزي است كه انسان را سوژهاي غيرمستقل و غيرمكتفي به ذات و خودمختار تلقي ميكند. از اينجا انسان رنسانس شروع به نفي همه عوالم ديني و ميتولوژيك و تجدّد دائمالتزايد تفكر و حيات خويش كرد، كه در اصطلاح فلسفه جديد به مدرنيته Modernity يا تجديد نفساني تعبير ميشود.
سنّت Traditionو دين هم به معني جان تفكّر وحياني و هم به معني ظواهر و قشر و عادات و آداب اين گونه تفكر، در اين منظر، امري مذموم و منفي در پيشرفت و توسعه حيات نفساني انسان تلقي ميشود. از لوازم انكار سنت و دين به اين معني اين بود كه منورالفكران رسمي ليبرال قرن هيجدهم غرب هرگونه استعداد درك ساحت معنوي عالم را در آدمي انكار ميكردند و از آنجا آدمي به اعتقاد آنها فاقد علم معنوي و استعداد سير در ماوراي طبيعت است و نسبتي به ملكوت ندارد، چنانكه در فلسفه كانت و فلسفه نوكانتي و پوزيتيوستي بخصوص و حتي فلسفههاي غير تحصّلي ميبينيم.
بنابراين حاصل مدرنيته و تجدد نفساني خودبنيادانه بشر روزگار ما، چالش و كوشش جهت تصرف روزافزون در تبديل و تسخير جهان و تصور آن به صورت انباري از انرژي در قالبهاي رياضي در جهت رفاه و فزوي قدرت و اراده معطوف به دنياي بشر است. قدسزدايي و نفي او قدسي از لوازم ذات مدرنيته بود كه ماكس وبر بر آن تاكيد ميكند و بعضاً آن را افسونزدايي از جهان و طبيعت و علم ميخواند. از اين پس در عالم خودبين و نفس و عقل و خيال و وهم غربي، امر قدسي همواره چونان امري غايب و يا انتزاعي و وهمي تلقي و طرح ميگردد. نهايت آنكه گذشته هر چه بود ديگر بي معناست مگر آنكه در خدمت امروز بشر براي به دست آوردن شادي و خوشبختي و رفاه باشد. اينها تنها در اين جهان به دست آمدني است. نه در جهان گذشته كه دوران تاريكي تلقي ميشود.
همه اين مراتب بنابر نظر غالب بايد در صور مختلف ليبرال دموكراسي تحقق يابد و اينگونه انديشه سياسي و فرهنگي، نهايت به يكسانسازي جهان روي ميآورد، و اگر چنين نشود، قدر مسلم آزادي و رفاه مردم نظامهاي ليبرال دموكراسي و جوامع مدني سرزمينهاي صنعتي غرب معمولاً با نابودي آزادي و رفاه نظامهاي وابسته به نظام تكنولوژيك مادر تحقق مييابد.
سرانجام پس از چهار قرن، تفكر غربي به مرحله ميرسد كه بر بيشتر قسمتهاي جهان مسلط ميشود و سپس به چالش به خويش وارد ميشود. متفكراني مانند ماركس، كيير كه گور و نيچه ذات استيلايي غرب را در قلمرو سياست و دين و اخلاق به پرسش ميگيرند و بيمعنايي و تنهايي و درد و رنج انسان مدرن را در جهان غيرقدسي و نظم نامقدس آن، همراه شاعران و هنرمنداني چون هولدرلين و وان گوگ بازگفتند. اين متفكران و يكي از آخرين متفكران بزرگ غربي يعني هيدگر به طرح پرسشهايي پرداختند كه دوگانگي تفكر حسابگرانه در بسط تجدد و مدرنيته نفساني را در اجتناب هرچه بيشتر از تفكر معنوي، بيش از پيش به چالش ميكشيد. البته بهرغم بسط تفكر انتقادي اقليت و يا طلب و تمناي گذر از متافيزيك مدرنتيه از سوي برخي از اين اقليت هنوز تنها طريق فكر مسلط و رسمي جهان كنوني همان شعلههاي پوزيتويستي، نوتحليلي يا شبهپوزيتيويستي است كه اين بار با فروپاشي نظامهاي سوسياليستي و فاشيستي يكه تازانه به يكسانسازي جهان ميكوشد، در حالي كه هرگونه اختلاف نظري در مورد دين و اسطوره رفع شده و اتوپياي رفاه و تمدن و آزادي و تحقق نظام تكنيك و سيطره تام و تمام تفكر حسابگرانه براي همه مردم جهان موضوعيت پيدا ميكند، بهرغم حضور فرهنگهاي محلي و منطقهاي و غيرقارهاي.
أ) ورود عالم غربي به شرق
آن حقيقت تاريخ غرب كه در رنسانس ايتاليا تجلي و ظهور كرده بود، در عصر پايان به معني تماميت تفكر غربي، بايد به سراسر جهات تسري يابد و جهان معنوي فراموش شده و رو به انحطاط نهاده شرق را به تمام نابود كند.
اكنون در اين وضع بحراني و كشنده براي فرهنگهاي غيرغربي يا فرهنگهاي ديني غربي بايد تصميم نهايي گرفته شود. غرب مثلاً تصميم مجدّانه خود را گرفته بود و چونان وضعي تراژيك به آن تن داده بود.
خاورميانه اسلامي شايد بيش از ديگر مردمان مشرق زمين در وضع برزخي گرفتار آمد، اين مردم از آنجا كه دين خويش را منسوخ نميديدند و شريعتشان هم به امور دنيوي و هم به امور اخروي ميپرداخت، نميتوانستند به سادگي به نحوي وارونه و ابليسصفتانه بگويند:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا باغ جهان را به جوي نفروشم
او هرگز نميتوانست مانند انسان مدرن به حماسه و تراژدي نيستانگاري و يونوسوسوار نيچهاي وارد شود و همه امور متعالي را انكار كند و چهار تكبير بر عالم قدس زده و پناه خويش را در نفس خود باز يابد و به هيچ قدرتي جز به قدرت نفساني حسابگرانه و اراده معطوف به قدرت نفيكنندگي مدرنيته نفساني نيانديشد و حتي تا آنجا پيش رود كه به نفي مطلق خداوند دست يازد. بنابراين تاريخ جديد خاور ميانه اسلامي و از جمله ايران اسلامي در فضاي جهاني شدن و بسط و توسعه و پيشرفت مدنيت غربي و روح نفساني آن يعني مدرنيته نتوانست عميقاً وارد شود و كل مبادي تمدن غربي و اصول غربي شدن را بپذيرد. از اينجا تاريخ صد و پنجاه ساله ايران به تاريخي برزخي تبديل شده است، در حالي كه آسياي غيراسلامي بخصوص آسياي كنفسيوسي شرق دور توانسته بود به نحو شرطي يا اصيل در مبادي مدرنيته استحاله پيدا كند. اين اقبال سرزمين آفتاب تابان به مدرنيته، قدر مسلم بينصيب و بهره با عدم موضوعيت شريعت عام نبوده است. اساساً كنفوسيوس، شينتو، تائو و بودايي هيچكدام داعي گونهاي حيات شرعي دنيوي اخروي نبودند. در حالي كه شريعت اسلامي بر خلاف اين آيينهاي اساطيري در همه اركان حيات فردي و جمعي مردمان خاور ميانه رسوخ داشت و در اذهان و قلوب و افهام مردمان زنده بود و فعال و منشأ اثر و هويت مدني و فردي، آنها در اسلام تعريف ميشد.
به هر تقدير، بهرغم حضور چنين احساسي، رهبران فكر رسمي مدنيت غربي با سلطه تكنيكي خويش در يكسانسازي جهاني و تحميل نظامهاي شبه ليبرال دموكراسي جهت تخريب فرهنگهاي مقاوم محلي شرق بخصوص در آنجا كه استعمار به سهولت ممكن نبود، ميكوشيدند. ايران، عثماني و سرزمينهاي عربي خاور ميانه و شمال آفريقا چنين چالشي را نشان ميداد. و همين سرزمينها بودند كه فرهنگ و تمدن غرب در آنها بطور ناقص ريشه دوانده بود. بدين صورت كه خاور ميانه اسلامي در نحوي دوگانگي سكني گزيدن در سطحي از ساحت معنوي و شرعي سنّت و غفلت از ساحت نيستانگار و خودبنياد و روح مدرنيته، شيفته ظواهر غربي و نتايج آن شده بود. و اين همانا عصر بيتاريخي اين سرزمين را در پي داشت، زيرا نه حيات توحيدي اسلامي تام و تمامي امكان تحقّق پيدا ميكرد، و نه حيات نيستانگار غربي موضوعيت تام و تمام پيدا ميكرد و اين به معني عدم حضور روح ايراني در فضاي مدرنيته غربي بود. در حالي كه امواج مدنيت غربي همگان را در خود غرق ميكرد.
ب) مواجهه با عالم غربي با دو هويت ايراني و اسلامي
در چنين جهاني چه ميتوان كرد؟ جهاني كه حوالتش نه به تاريخ قدسي و ديني ـ اساطيري شرق تعلق دارد و نه او ميتواند وارد تاريخ نامقدس غربي و عالم نيستانگارانه آن شود و راه نظام تكنيك را پيش گيرد و اين يعني راندگي از نظام معنوي سنّتي و ماندگي از نظام غرب. از اينجا شهروندان سرزمينهاي اسلامي پيش از آنكه از مزاياي تام نظام تكنيك برخوردار شوند، بيشتر از مضرات آن نقصان ميبينند. به هر حال، ايرانيان در مواجهه با غرب راه سومي را برگزيدند؛ نخست روش مواجه كه روشي سياسي ـ اخلاقي غير ما بعد الطبيعي بود و ديگر بهرهمندي نسبي از محصولات تكنولوژيك. از همين منظر بود كه ايرانيان از همان آغاز از طريق اخلاق و سياست با غرب مواجهه كردند. آنها از سويي با غربمآبي و استعمار و ابتذال اخلاقي غرب مخالفت ميكردند و از سويي از علم و تكنولوژي و دموكراسي آن با تحيّر و شيفتگي ستايش مينمودند. اين مراتب همه بيانگر اين نكته بود كه ماهيت و روح مدرنيته وجهي در نظر متفكران ايراني و مسلمان نداشته است و بيشتر ظواهر و تكنولوژي و دموكراسي غربي براي ايرانيان مسلمان جالب توجه بوده است. آنها تصور ميكردند فرهنگ لابراتواري غرب از فرهنگ بولواري آن جداست.
ايرانيان در دوران آغازين نفوذ مدرنيته در جهان اسلامي، تحت تأثير دو هويت تاريخي خويش بودند: تفكر اساطيري قبل از اسلام و تفكر ديني عصر اسلامي. امّا نكته اين است كه اين هويت دوگانه تاريخي؛ با غلبه وجه اسلامي، نه تنها چندان كمكي به آنها براي درك ماهيت مدرنيته نميكرد، بلكه موجب ميشد آثار صنعتي در هالهاي اسرارآميز قرار گيرد و اذهان آلوده به علوم خفيه و غريبه انسان ايراني را شيفته و شيداي تجلي ظاهري عالم غرب ميكند و آن را در پوششي از عرفان و ماوراء الطبيعه قرار دهد چيزي كه در تفكر شاران يا پل تيليش ميبينيم. در اين فضا حتي منورالفكر سكولار نيز هرچند در ظاهر و سطح، به ذهنيت مدرنيته نزديك بود، ولي او نيز يا خودباخته به نوكر اجنبي تبديل ميشد و يا با نوعي پريشاني فكر تاريخي ارگانيك و يا اساطير شاهنشاهي آلوده ميشد، بنابراين حتي او نيز گرفتار نحوي هويت دوگانه ديني ـ اساطيري خود ميشد. جان كلام آنكه او نميتواند بكل از عالم سنّتي خويش رهايي يابد، حتي زماني كه به الحاد ميگرايد ـ مانند ميرزا فتحعلي آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرماني. اين جريانات چيزي جز ظاهرپرستي يا آميختگي با اساطير و اماني قديم ايراني و شرقي نبود.
در طرف ديگر، گروهي از متفكران مسلمان كه رابطه نسبتاً معقولي با ديانت داشتند، كوشيدند دين را از پيرايههاي اساطيري يهودي و فلسفي يوناني بزدايند، امّا آنها نيز پندارهاي مدرن علمي و تكنيكي را محل شناخت دين و وحي قرار دادند نه مانند آنچه كه قبلاً فيلسوفان مسلمان در مواجهه با متافيزيك يوناني بدان روي كرده بودند. اين بار انفعال بر فكر اينان غلبه داشت از اين بيشتر، دين، استحاله در تئوريهاي مسلط غربي و گفتمانهاي رسمي مدرنيته پيدا ميكرد تا آنكه فلسفه و علم چنين وضعي پيدا كند و تحت سيطره گفتمانهاي ديني درآيد. از اينجا صورت ايدئولوژيك نسبت به نظام ديني از آنجا كه روح ايماني خود را از دست ميداد، به سطح احساسات و عواطف يا عقلانيت حسابگرانه تنزّل ميكرد.
تفسيرهاي مدرن دين و نظريههاي بازگشت
برخي نويسندگان اين دوره صد و پنجاه ساله نفوذ آثار فكري مدرنيته، از ضرورت بازگشت به صدر اسلام و يا عصر اساطيري قبل از اسلام با ابتداي از رنسانس و نهضت اصلاح ديني غرب سخن گفتند. از اينجا فرقههاي اصلاح ديني كه ملغمهاي از آموزههاي علمي غربي با مشهورات و مسلمات و عادات سنّتي مسلمانان بود، به پريشاني بيشتر مدد رساند.
تفسيرهاي مدرن دين با ابتداي از داروينيسم، ناسيوناليسم، سوسياليسم، ليبراليسم و امثال آن هيچگاه بطور جدي مقبول واقع نشد، الاّ براي اقليتي كه در فضاي شبه علمي آكادميك و روشنفكرانه به سر ميبردند. كلّ تطور انديشه ديني در عصر مدرن تاريخ ايران و خاور ميانه، كمتر در جهت تصرف كلي در ماده انديشه اومانيستي و دكارتي غربي بود، هرچند بعضاً وجهه انتقادي داشت و اين وجه انتقادي نحوي بازگشت به خودآگاهي غيررسمي را مهيا كرد. امّا بيشتر جهان اسلام و ايران در اين دوره محو مدرنيسم فارغ از مدرنيته يا مدرنيته كمرنگ بود. تصرّف هند بدست بريتانيا، شكست در جنگ با روس، و بالاخره سقوط خلافت عثماني، تاريخ نزولي و انحطاطي و مرعوبشدگي تدريجي جهان اسلام در برابر مدرنيست مسلط و برتر غرب بود.
ج) مسئله تجدّد علم و سياست و مسئله دموكراسي و مشروطه
در نظر رجال ايراني عصر قاجار، قدرت، نتيجه قطعي مدرنيسم غربي بود كه در علم و تكنولوژي و از آنجا دموكراسي آن جلوه گر ميشد كه اين سومي، خود منجر به تحولات بزرگي در ايران در آغاز قرن بيستم ميلادي و پايان قرن سيزده شمسي پديد آورد و شيفتگان بسياري در ستايش از آن در صورت تحويل و تفسير شدهاي به نام مشروطه نوشتند.
در آغاز تحولات جديد، بر اثر نفوذ محصولات تكنولوژيك و فنون نظامي، نظر ايرانيان و مسلمانان معطوف به علم غربي شد، آنها دريافتند كه هر تحولي لازمهاش تحول در تفكر و علم است. همين نقطه آغاز استقبال علم جديد و صورت علمي تجدّد و مدرنيته بود با همان خصوصيات و تصرّفات ايراني. امّا به هر حال شيفتگي و مرعوبيت در برابر دانش و كارشناسي و تكنولوژي غرب چنانكه فيالمثل در كلام عباس ميرزا ملاحظه ميشود حكايت از انحطاط فكري ايرانيان ميكند. اين چنين جريان انفعالي، با اعزام محصل و واردات محصولات فني غرب آغاز شد. اين گونه انديشيدن، نهايت در قلمرو سياسي نيز استقلال ايران را گرفت و نفوذ بيگانگان در پي اخذ امتيازات، موجب تشديد استبداد داخلي و نزول اقتصاد بومي و فقر و فلاكت جمعي گرديد و نهايتاً به بيهويتي نسبي ايران و خاور ميانه اسلامي مدد رساند.
وجود ساختارهاي كهنه در ايران و نفوذ جنبش دموكراتيك غربي كه همراه استعمار و ترجمه انديشههاي غربي به سرزمينهاي شرقي راه مييافت، منجر به انتقال انديشه ايرانيان و مسلمانان از علم و تكنولوژي به ساختارهاي بومي سياسي و هويت تاريخي بيش از اسلام و اسلامي مردم و رجال و علماي ايراني شد. در اين جنبش سياسي تاريخي كه بر اثر آشنايي ايرانيان با مكانيستهاي جامعه مدني مدرن غربي با طرح مفاهيمي كه از سوي اعلاميه جهاني حقوق بشر و ليبرالها در ترجمههايي مانند رساله يك كلمه مستشار الدوله در افهام نخبگان ايراني راه مييافت منجر به تدارك تحولات عظيم سياسي در جهت دگرگوني راه و رسم سياسي مسلط گرديد.
در اين تحولات كه به نهضت يا جنبش و انقلاب مشروطه مشهور گرديد، چالش عميق هويت دوگانه تجليّات مدرنيته و ديانت مشهود است. هرچند هر دو هويت در مفاهيمي مانند ترقي و تقدّم كه از اصول انديشه ليبرال مدرن غربي بود، استحاله مييافت و ژورناليسم و جريان منورالفكري به مثابه نماينده مدرنيته در ايران در جهت استقرار اين مفهوم كه جان مدرنيته را در نفي گذشته تحكيم ميبخشيد، ميكوشيد. در اينجا سخن از ترقي به هر قيمت در ميان منورالفكراني فراماسون مانند ميرزا حسين خان سپهسالار و ميرزا ملكمخان در ميان بود، حتي به قيمت حضور بيگانگان از طريق اعطاي امتيازات استعماري جديد. اينها موفقيت خود را منوط به نفوذ انديشه ترقي و تقدم و از آنجا تجدّد غربي ميدانستند و همگي يكسره به تابعيت استعمار برتانيا و روس در آمده بودند و كمتر اعتنايي به هويت اسلامي ميكردند، هرچند كه نهانروشان به اسلام تظاهر ميكردند، مانند ميرزا ملكم خان و مستشارالدوله كه مورد انتقاد نويسنده ملحدي مانند ميرزا فتحعلي آخوندزاده قرار ميگرفتند.
پروژه غربيسازي در دستور كار منورالفكران از طريق رسوخ عميق مبادي ليبراليسم و دموكراسي سكولار قرار داشت، امّا چنانكه قبلاً بدان متذكر شديم، همچنان در فضاي فكريشان انبوهي از مفاهيم اساطيري و ارگانيك و احياناً مذهبي مشاهده ميشود و مانع از رسوخ پاكيزه ليبراليسم و مفاهيم سكولار و علم و سياست جديد ميشد. البته انگشتشماري از اينان مانند ميرزا ملكم از حيث نظري نسبت به حقيقت و ماهيت غرب و مدرنيته خودآگاهي داشتند و كمتر به پريشانگويي امثال مستشارالدوله و بخصوص ميرزا فتحعلي آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرماني گرايش پيدا ميكردند، اما فساد عملي و اخلاقي آنان مانع از تحقق اصيل تفكر غربي ميشد و اين تفكر را از وجاهت و مشروعيت ميانداخت، بخصوص كه ايرانيان هيچگاه نتوانستند سيره عملي را از انديشه نظري تفكيك كنند.
جان كلام آنكه سيل و طوفان به تنه جامعه ايراني و اسلامي جهانْ زده و آنها را در اين سيلاب، غوطهور ساخته بود، اما هنوز به جهت نفوذ و رسوخ هويت ديني و اساطيري سنتي و كهن و حضور انس به وجود الهي و اسماء و كلمات نبوي و علوي نميتوانست غريقشان سازد. لذا از اين پس، شاهد تفكيك تام و تمام مدرنيته و مدرنيسم در ايران هستيم. از اينجا مدرنيسم همواره با ماهيت خود يعني مدرنيته از دست ميرود و به صورت ابزاري در خدمت ذهنيت اساطيري و ديني مردم و نخبگان علمي آنها در ميآيد.
د) اسلامي كردن مدرنيته و مدرنيسم اسلامي
نكتهاي در اينجا بايد متذكر بود اين است كه در دوران معاصر تاريخ ايران، متن غالب، نوگرايي و مدرنيسم بوده و حاشيه، كوششي است كه در جهت اسلامي كردن و يا بومي كردن آن تحقق يافته است. مثلاً زماني كه جنگ ايران و روس آغاز ميشود، وقوع جنگ، خود هجوم گونهاي از نظام مدرن غربي به مرزهاي ايران است و فتاوي جهادي علما در جهت دفاع ايماني، كوششي براي تغيير هويت آن در سمت و سوي عالم اسلامي. و يا هنگامي كه امتيازات پيدرپي دولت قاجاري به اجانب و بيگانگان با واسطهگري و دلالي فراماسونها جهت وابستگي ايران گسترش مييابد، فتواي علما براي تحريم آنها، از جمله فتوايي كه به نهضت تحريم تنباكو منجر گرديد، نيز چنين بود. اين چالش ميان مظاهر مدرنيته و ديانت، دائماً در تاريخ ايران پيش از مشروطيت رخ ميداد و سر انجام، در پي انقلاب مشروطه به وضعي بحراني و حساس رسيد.
ايرانيان مستقل، طالب ترقي و تقدّم بودند امّا با تكيه بر منابع و فرهنگ و هويت ايراني اسلامي. آنها كالا و مؤسسات مدرني را ميخواستند كه در درون به دست مسلمانان توليد شده باشد نه آنكه از اجناس فرنگستان وارد شود. حتّي در رسالههاي متعهدانه علما و نويسندگان مستقل ملي ايراني در اين دوران، مسئله اساسي نه نفس كالاها يا نهادهاي مدرن توليد كننده و امثال آن بود بلكه روابط ايجاد شده در پي تكوين بازار مسلط خارجي و استعمار و وابستگي ناشي از آن بود. اين روابط ـ نه نهادها و كالاها ـ را علما مايه خرابي دين و دنياي مسلمانان ميدانستند. به همين دليل بود كه برخي علما ميخواستند شركت اسلامي تأسيس كنند و اقتصاد و محصولات مدرن و سنّتي ايراني را تحت نظارت درآورند.
از اين نظر هر موفقيتي به روبناي روابط ـ نه ذات مدرنيسم ـ مربوط ميشد. از اينجا در پي هر فتح ظاهري، همان بنيادهاي مدرنيستي تجارت و فرهنگ، به نفوذ و تأثيرگذاري خود و در نتيجه تخريب خود در ساحت و شئون ديني بطور روزافزون افزايش ميداد.
حفظ دين و اجراي احكام و قوانين مذهب و اجراي تمدن اسلامي، نهايتْ طلب و تمناي علما و بزرگان در روند و با هويت ايراني در دوران گذار قاجاري به جامعه مدرن بود. آنها ميكوشيدند بر موجي كه بيمهابا بر ساحل سرزمينهاي اسلامي ميكوبيد، سوار و بر آن غالب شوند. امّا به هر حال، اين موج بيمهار مينمود و نامههاي علما چندان مؤثر نميافتاد و عملاً هتك نواميس دينيه و اشاعه منكرات اسلاميه اوج ميگرفت. آنها توجه نداشتند كه قانون اساسي مشروطه ربطي به وضع الهي وحياني احكام و شرايع ندارد، بلكه به نوعي تفكر لائيك باز ميگردد و در اين ميان، نفي استبداد كهن، ظاهر و صورت مسئله است و در حقيقت، استبدادرأيي به نام مبارزه با استبداد و تاريكانديشي استقرار يافته است.
آنها ميخواستند كه امتياز مشروطيت و آزادي را بر اساس ديانت ببينند، امّا واقعيت غير از اين بود. البته آنچه بزرگاني مانند سيد كاظم يزدي، ملا عبدالله مازندراني، ميرزا حسين آقاي تهراني و آخوند خراساني ميديدند، حق بود؛ زيرا در نظر آنان حقيقت در همين وجه نظر ديني عالم اسلامي موضوعيت پيدا ميكرد. عالمي غير عالم اسلامي نميتوانست براي آنان تصوري شود كه بر ايران مسلط شود.
آنچه كه چونان سيلي آمده بود مانند همه سيلهاي گذشته در نظر ميآمد كه به زودي خواهد گذشت و امّا آنچه باقي و ماندني است همان عالم اسلامي و ديانت حقه است. اما در حقيقت آنچه آمده بود اين بار نه مانند ايلغار مغولان بود و نه هرزگي شاهانه و نه حتي تصرف صرف ملكي بود، بلكه تفكر و انديشهاي بود كه به نام تجدد پيش ميرفت و همه چيز را با خود ميبرد.
مشروطه اسلامي
از اينجا مشروطه با نام ظاهر اسلامي خود كه حكومت و حكمران را مشروط به قوانين اسلامي تلقي ميكرد، در واقع، باطن خود را به تدريج نشان داد و به حذف علماي ديني پرداخت و ايمان ديني و سنتهاي معنوي تاريخي مردم كه آن را به جلو برده بودند، نشانه گرفت. در حقيقت صرف تفسير ديني، مقدس و الهي مشروطيت نميتوانست تا ابد ذات و ماهيت دينزدا و قدس زداي آن را بپوشاند. البته تا آنجا كه اصحاب دين و ديانت توانستند مدرنيته و تجدّد نفساني را به تجدّد اسلامي و اسلامي كردن مشروط و دموكراسي معطوف كردند و تا پيروزي انقلاب مشروطه نيز به عنوان تنها تئوري مورد قبول دينداران و متفكران مستقل ملّي تلقي ميشد، اما در گذر زمان و حذف نيروهاي ديني و حاميان مذهبي آن، روحيه سكولار و ليبرال مشروطيت و دموكراسي در دوره دوم آشكارتر شد، و همان امواج سيلوار مخرب هويت دينستيز خود را آغاز كردند. به اين معني، مشروطه غربي نشد بلكه ابتدا اسلامي و ديني تفسير شد، و لاشارت Lacharte و چارت Chart، يا شارت كنستيتوسيون فرانسه و انگليسي به معني منشور و قانون اساسي به مشروطه و شرط و قيد عربي و متناسب با زبان اسلامي تغيير يافت و تفسير گرديد، و بزرگاني مانند ميرزا حسين نائيني با نوشتن رساله{P . كلمه «مشروطه» و «الشرطه» را برخي مانند طهطاوي به اصل آن پي برده بودند، و ميدانستند اصل لاتيني آن يعني Chart يك پاره كاغذ است، كه در مقام سند مكتوب حاوي احكام و قوانين موضوعه بشري است، و هم او نخستين بار آن را به مصر انتقال داده است. طهطاوي كه خود شيفته نظام غربي شده بود، و علي بهمقام مذهبي خود نزد محمد علي خديو مصر، قانون اساسي 1814 فرانسه را ترجمه كرده، و در خاطرات سفر خويش به فرانسه آورده، و آن را به همين عنوان تلقي كرده و اعتراف ميكند، آنچه در Chart لاتين و la charte فرانسه و «الشرطه» در تعبير شبهاسلامي او آمده، نه در قرآن است و نه در سنت رسول اللّه، بلكه ريشه در «خرد» مردم فرانسه دارد، كه حكم ميكند به اين كه عدالت از وسايل آبادي سرزمين و راحتي قوم است. تركها عليالظاهر به جهت وابستگي مصر به تركيه عثماني، اين واژه را از آنها به واسطه «رستم بسيم» گرفتند، و اسلاميزهتر كردند، و نهايتاً ميان اعراب و ايرانيان، اين لفظ كاملاً از اصل خود دور، و تبديل به مشروطه ميشود. يعني واژهاي اسلامي!! از اينجا آنها كمتر درك ميكردند كه باطن مشروطه ربطي به اسلام ندارد، و دموكراسي و نظام كنستيتوسيونل فارغ از كتاب و سنّت نبوي، بدعت فيلسوفان بورژوازي و نهضت منورالفكري و قرن انوار و روشنانديشان است.
اين دو تعبير روشن انديشي و آزادانديشي نيز از كلماتي است كه ميتواند سوء تعبير شود، زيرا روشنانديشي به معني پرهيز از «دين به معني خرافه و تاريكانديشي» است، و آزادانديشي نيز به معني ليبراليسم و آزادي از هرگونه تفكر ديني است. P}
مشهور «تنبيه الامه و تنزيه المله» مفاهيم مشروطيت و آزادي مدرن را به نحوي با مباني ديني وسيعي جمع كرد، چنانكه فارابي مفاهيم فلسفي را با معاني شرعي جمع كرده بود، البته با تفاوتهايي.
اين عالمان ديني بودند كه مشروطيت را بر پايه اصول شريعت اسلام معني ميكردند، در حالي كه سراسر آن متناقض مينمود، چنانكه شيخ فضلالله نوري اين تعبير ناروا را بارها با روش اصولي به نقد گرفت و نامعقول و نامشروع تلقي كرد و منورالفكران حامي مشروطه را «لامذهب، بيدين آزادطلب كه احكام شريعت قيدي است براي آنها» ميخواند. البته او در آغاز هنوز تصوّر ميكرد مشورطه قابليت مشروعيت را دارد و مانند علماي ديگر كه اذهان تربيت شده با عرف و عادات و اصطلاحات اسلامي داشتند، از اصل غربي و غيراسلامي آن دور ميشدند، فقط اندكي از علما دريافته بودند كه ذات و ريشه مشروطه ربطي به دين ندارد و به دست برخي علما قلب معني پيدا كرده و اصل غربي آن گم شده است. امّا نهايتاً اصل آن آشكار شده و اين نظام، بالاخره به دفع علماي دين و در جهت سكولاريسم خواهد كوشيد.
به هر تقدير را با تصرّف در اصطلاحات با ذهنيت سنتي و اسلامي، به نحوي اختلاف روح سنّتي مردمان خاورميانه را با تصرف ناقص عالم غربي نشان ميدهد. و هرگز مردمان نتوانستند به تعبير ملكمي تمدن فرنگي را بدون تصرف ايراني اخذ كنند. از اينجاست كه مفهوم غربي «قانون موضوعه بشري» به مفهوم اسلامي «حكومت غيراستبدادي مشروطه» تبديل ميشود. آنها هرگز نتوانستند لاشارت و كنستيتوسيون را كه چيزي نو و مردني بود بپذيرند، مگر با حمايت و تحميل دولتهاي غربي از طريق دولت پهلوي كه در آن نيز عملاً دموكراسي تحقق نيافت و گونهاي از انديشههاي شبهاساطيري آركائيك ولي سكولار ميرزا فتحعلي آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرماني با شيوهاي استبدادي و شبه مدرن بر اوضاع مسلط شد.
شايد تفكر احياي اسلام و پاناسلاميسم و نوعي نهضت بيداري مسلمانان و اميدواري بار تاسيس نظام اسلامي در عصر غيبت كه در آن علما نقشي بيش از گذشته داشته، و مردمان با نقش تثبيت شده علما روبرو باشند، فراتر از محاكم شرع و امور حسبيه فرديه و جزئيه، موجب شد نام اسلامي براي نظام جديد اطلاق گردد، و حتي برخي علماي عمدتاً سنّتي در آغاز با آن همراهي كردند و بعداً كه باطن غيرديني آن آشكار شد، در صف ستيز با آن قرار گرفتند، و بعضاً از وسايل نامشروع جهت ستيز با آن بهره بردند و با نظامهاي استبدادي خليفگي ترك و پادشاهي مصري و شاهان ايراني همكاري كردند، تا دفع افسد به فاسد كنند، امّا سرانجام شكست خوردند و نتوانستند در برابر حوالت تاريخ و تقدير تاريخي رويكرد جهان شرقي به نظام مدرنيته مقاومت كنند، ولي اين نكته نيز بدان معني نبود كه مدرنيته توانست يك نظام عميقاً غربي را در جهان اسلام متحقق كند.
ه') تجدد و غربيشدن، لازمه مشروطه
با توجه به مراتب فوق، تجدّد و غربي شدن لازمه مشروطه بود و مقوم ذاتي تجدّد و مدرنيته، نهيليسم و نيستانگاري است. مدرنيسم و مدرنيته و تجدد ذاتي آن در غرب، نياز به الگوي خارجي و بيگانه از خود نداشت و به نگاه به خود و سير در خود و تجليات نفس و ذهن و زبان انساني بسنده ميكند، چنان كه ايده و روان مطلق هگل با سير در مراتب وجود خويش، خود را محقق ميكند، و نظر خودبنياد، جز به شئون خويش در طبيعت و نفس و تاريخ و جامعه التفاتي ندارد. امّا در تجدّد شرق، ايده بايد اولاً نظر به مثال و الگوي بيروني داشته باشد، و آن را تقليد كند، و آينهوار آن را منعكس سازد. مشكل در اينجا ظاهر ميشد، زيرا همه چيز قلابي و وارونه و اغلب، صورت اصيل خود را از دست ميداد. وظيفه تاريخي سير خود بنيادانه روان غربي از آن منورالفكران فراماسوني بود كه از خويش ارادهاي نداشتند، و آن از سوي، روحانيون و مخالفان تجدد به طرفداري از شاه به استبداد ديني قلمداد ميشدند، غايت مشروطه از ميان بردن اسلام سنّتي نبوي و تشيع علوي است، مگر آنكه محدود به قوانين شرع اسلام شود. آنها گفتند: اي برادر، نظامنامه، نظامنامه، نظامنامه، لكن اسلامي، اسلامي، اسلامي.
حيرتزدگان مرعوب با شتاب ميخواستند به نمونه شرقي غرب برسند و قرن هيجدهم را شتابزده تقليد كنند، آن هم از طريق ترجمه! از اينجا صدر تاريخ ما ذيل تاريخ غرب شد.
و) بحران شرق و ايران و انفعال در برابر مدرنيته
مقدمه چنين تحوّل و انقلابي ذيل تاريخ غرب بينسبت با بحراني شرق و ايران در قرن نوزدهم نبود. از سويي قوه عاقله شرقيان و ايرانياني كه در حدود گريز از اين وضع بودند به نحوي به انفعال ميگرائيد. حقيقت آن است كه در دوره قاجار، تمدن اسلامي دوره انحطاط و ممسوخيت خود را ميگذرانيد، آنچه بود ظلم و جور استبداد بود. شريف و وضيع مردم، نوعاً طالب انقلاب، به معني گذشت از اين ظلم و جور وحشتناك بودند، ولي مسير تاريخ و حوالت تاريخي و تبليغات چنان بود كه آنچه به مشروطه چيرگي پيدا كرد همان غربزدگي و نيستانگاري و خودبنيادي مضاعف ولي سطحي بود، و
منورالفكري با همه لوازم آن، سراغ و سر وقت اين مردم درمانده آمد، و در اين مرحله بود كه صدر تاريخ معاصر ما ذيل تاريخ غرب قرار گرفت و اضطرارها و ضرورتهاي مدنيت غربي بعد از شكست در جنگهاي ايران و روس، به صورتي پريشان از سوي روشنفكران متجدّد غربزده بر جامعه ايران تحميل شد، بدون توجه به مقتضيات ذات و ماهيت چنين جامعهاي.
در همين مرحله اضطراري بود كه همگان كم و بيش پذيرفته بودند نوسازي و مدرنيسم امري ضروري و بيچون و چرا در جهاني است كه دائماً نوسازي ميكند، و بر جهان غيرخودي نيز سايه سلطه خود را مياندازد. امّا آنها درك نكرده بودند كه اين مدرنيست و نوسازي در آن ديار، امري اصيل و ريشهدار است، و ماهيت و حقيقتي روشن و آشكار دارد، امّا در اينجا صرفاً نوعي تحميل بيروني نهادها و روشهاي غربي از سر اضطرار و گريز اجباري از وضع موجود بدون فراغت، به طور سطحي صورت ميگرفت. در نوسازي و توسعه مدرن و تبعاً غربي كردن صورت جامعه ايراني، همه سهيم شدند، حتّي كساني كه روح سنّتي داشتند. فقط كافي بود كه رويكرد اين جهاني و انقلابي از ذهنشان بگذرد، و بيانيهاي در توجيه مشروطيت صادر كنند. آنها بياختيار در مسير سرنوشت و تقدير غربي شرق پيش ميرفتند، بيآنكه بدانند كجا ميروند. هر كسي از ظنّ خود يار اين سيل عالمگير «اراده معطوف به قدرت» شده بود. همان كاري كه روحانيون مسيحي اعم از كاتوليكها، پرتستانها و ارتدكسها در جهت غربي و غيرديني عالم كردند، اكنون روحانيون مسلمان و راهبان بودايي و شينتويي و تائيي بايد راه آنها را هموار كنند و بپيمايند.
ز) تعارض سنّتگرايان با نفوذ مدرنيته ـ تديّن دوم
چنانكه گفته آمد، با بروز و ظهور نخستين آثار مدرنيسم سطحي و تفكرالفكري، مخالفتها آغاز و دوگانگي ميان مدرنيستها و متجددين با سنت گرايان و تراديسيوناليستها آشكار گرديد. اين مخالفتها در دو جهت بود:
اول، وابستگي به نظام سنّتي قديم و اختصاص بخشي از قدرت سياسي و اجتماعي به چيزي كه ميتوان آن را منافع طبقاتي و بهرهمندي از نظام موجود ناميد.
دوم، احساس ديني و اعتقاد به اصول و مباني ديني، و پي بردن به تباين ذاتي دو فرهنگ قديم و جديد، كه ميتوان آن را ناشي از تعلق به عالم ديني و درد دين و سكني گزيدن در ساحت ديني حيات بشر دانست.
گهگاه نيز اين دو به هم آميخته و با غلبه يكي از آن دو، در نهضت مشروطه قيام برخي علما را ميتوان از اين نوع سوم با غلبه درد دين تلقي كرد. در چنين فضايي بود كه علماي متجدد دل به مدرنيسم سپردند و نيروهاي عظيم عقلاني خويش را در خدمت تحقق آن گرفتند بدون آنكه باورهاي ديني را يكسره دور اندازند. آنها صورتي نو از كيش و ايمان به نمايش گذاشتند، چيزي كه اشپنگلر از آن به تدين دوم، تعبير ميكند.
متدينين به تدين دوم كوشيدند امور دنيوي و سكولر را به منزله تجلّي خرد آسماني تفسير و تاويل كنند، كاري كه لوتر در گذشته و تيلهارد شاردن در دوران معاصر در غرب كرده بودند، و يا آنكه به نحوي جدايي كامل ميان حوزه دين و نظام دنيوي قائل شدند، و در نتيجه به نحوي از مقاومت خود در برابر غرب كاستند، و در اين بين برزخي، به ذوق حضور دريافته بودند كه روزگار غلبه دين به پايان رسيده است، از اينجا سعي نميكنند، بيهوده در برابر سيل مدرنيته بايستند، تا اگر هم موفق شوند نهايتاً مجبور باشند، به طريق سكولر و غيرديني به توجيه وضع مدرن و عالم تكنيك سر تسليم بسپارند.
متفكران معنوي از جريان مشروطه دوري گزيدند، مانند سيد كاظم يزدي و سيد موسي زرآبادي، و به عالم انتظار ظهور بقيةالله قديم خويش بازگشتند، و به هدايت ظاهري و باطني مردم مؤمن مشغول شدند. آنها عهد{P . اين بزرگان گرچه در آغاز بنابر تكليف ديني خود با استبداد و ديكتاتوري ستيز كردند، و بزرگان صاحب كرامتي چون مرحوم سيد موسي زر آبادي كتابي در توجيه مشروطه اسلامي و نفي استبداد نوشتند، اما بلافاصله متوجه ذات و روح خبيث غربي دموكراسي و آزادي ضد استبدادي آن شدند، و به محاق عالم انتظار فرو رفتند، و باطن آن را آشكار كردند، يعني عمل به سيره ائمه معصومين كه با جريانهاي ضداموي به صرف مبارزه همكاري نميكردند مانند عبداللّه ابن زبير و ديگران، اما علماي متجدّد اغلب بازي خوردند، و ناخوآگاه اسير جريان منورالفكري آن شدند. P}
و پيمان مألوف خويش را به روح اسلام نگسستند، چنانكه حكماي و فقيهان سنتي ايران چنين بودند، امّا خيل علماي متجدد كاري نكردند، جز نگاه جديد به دين و عصري كردن آن، و تجديد نظر در نگرش سنّتي مسلمانان به دين، از منظر تفكر قرن روشنايي و علوم جديد.
شكست جريان سنتگرايي در برابر تبليغات غربزدگان
علي رغم سعي و تلاش بسياري از علما، دولت مشروطه با تفسير اسلامي مستعجل بود و در نهايت از آن اثري باقي نماند و مجدداً اصحاب استبداد قدرت گرفتند، منتهي با لفافهاي مدرن. حتي برخي نمايندگان ميگفتند اكنون عصر قرآن و مباحث ديني نيست، بلكه بايد از طريق تفكر دموكراتيك و وضع قوانين اين جهان عرفي راه پيشرفت و ترقي و مدنيت را پيمود و اگر امر قرآن و سنّت بسنده بود، چرا بايستي مسلمانان اين همه از اروپا واپس مانده باشند؟ و حتّي از اين جلوتر رفتند و اسلام را مايه بدبختي ايرانيان دانستند و از اين مقبولات و مشهورات و مسلمات مدرنيستي و متجددانه!!
با تبليغات شديد سياسي و علمي و تكنولوژيك متجددان و سيطره تدريجي جريان منورالفكر سكولار، علما از مشروطه بكل مأيوس شدند و گوشهگير و بعضاً متنفر از سياست، به طوري كه گفتهاند ميرزاي ناييني كتاب «تنبيه الامه» را جمع آوري و در رود دجله بيفكند و مراجع كم و بيش از عرصه سياست خارج شدند و در غير اين صورت نامحبوب و ناموجه تلقي ميشدند.
به هر تقدير، اگر مرحوم شيخ شهيد كه جان بر سر راه و درد ديني خويش باخت، و باطن مشروطه را قدري براي مؤمنين روشن كرد، در برابر متجددين موفق ميشد، باز نميتوانست طومار ظلم و جور سلطنت غيرديني را با توجه به ميان عالم جديد، در هم پيچيده و در طور و افق همان انقلاب امروزي ميماند كه ميبايست آغاز شود. از طرف ديگر، وقت و زمان آن هنوز فرا نرسيده بود كه روحانيت از حكومت و ولايت به عنوان «ولايت فقيه» با جمعي حقيقي ميان دين و سياست در آخرالزمان و عصر غيبت، به عنوان مرحلهاي براي آمادهگري ظهور بقيةالله، جانبداري به علم آورد،
در حقيقت در اين روزگار، راه دين از طريق شئون جمعي ناپيمودن مينمود. زيرا زمان دين و ولايت جمعي نرسيده بود. و از سويي، هنوز كسي جسارت چهار تكبير زدن بر عالم دين و اسلام و تشيع را نيز پيدا نكرده بود. بنابراين حتي در ساحت اسطوره، دين و تديّن، بيشتر به اساطيري و ديني كردن صوري مدرنيته تعلّق خاطر داشتند.
ح) روح مدرنيته و خودآگاهي سيد جمال
همين منظر است كه سيد جمال امثال لوتر و نهضت پرتستاني او را متأثر از اسلام تلقي ميكند و ميكوشد از ايمان ديني مسلمانان براي بسط تجدد و مدرنيته بهره گيرد. به همين جهت است كه او را بزرگترين و عالم مردم خاورميانه در سير به چيزي دانستهاند كه اروپائيان «سكولاريزاسيون» secularization و مدرنيزاسيون Modernization خواندهاند و شايد بتوان آن را دنيوي شدن و تجدّد تفكر و علم و ادب و فرهنگ و تمدن يا اصالت ادب دنيا در مقابل با ادب دين و ادب حق تعبير كرد، و اگر موفق شده بود و اقوام مسلمان مستعد بودند، شايد اكنون خاور ميانه نيز چون خاور دور در عالم غربي استقرار يافته، سكني گزيده بود. امّا به همان دليل كه به آن اشاره رفت، موفق نشد.
نكته بسيار اساسي اين است كه در شرق و غرب همين ايمان يا شبهايمان مدرن بوده است كه راه مدرنيته را هموار كرده است. چگونه ميتوان بسط مدرنيته آغازين را در غرب بدون كليساي كاتوليك و جنبش پرتستاني در نظر گرفت. نظر ماكس وبر هرچند نياز به تفسير مجدد در ذيل اراده معطوف به قدرت نفساني دارد بر همين نكته تامل دارد، همين ايماني متجددانه با توجيه ديني و عرفاني و شرقي راه مدرنيته را هموار كرد و موانع و سدهاي سنّتي را از ميان برداشت تا ريشه بدواند و ديگر نيازي به آن نيز نداشته باشد. همين شبه و ايمان به نقد همه معارف سنّتي قرون وسطي و عالم اسلامي پرداخت. او حتّي روح متافيزيكي جديد تهران غربي را در همين عالم دريافت. و ميخواست اعتقادات اسلامي را به محك عقل تاريخي كارافزاري مدرن بسنجد و حقيقت نامكشوف دين را با آن كشف كند!!
سيد جمال دريافته بود كه غربيان حرفاً صنعتگراني ماهري نيستند، بلكه همه اينها را به لطف يا به قهر آن روح متافيزيكي و مابعدالطبيعي خود متحقق كردهاند، چيزي كه در نظر او روزگاري علم اسلامي را روح قرآني ميپروراند و اكنون روح فائوستي بايد اين وظيفه و حوالت تاريخي را پي گيرد و آثار خارجي مدرنيته نتايج بيرونتراويده از زير زمين و لايههاي دروني روان انسان مدرني است كه روح متافيزيكي جديد را درك كرده است. او اساساً با همين روح از ساير جهات تاريخي انصراف يافته است. اين تقدير انساني است كه وقتي حقيقتي را براي او منكشف كرد، ديگر امكانات انكشافي را منتفي ميكند. اين روح مدرنيته كه جهان را براي انسان منبع ذخيره انرژي ميكند و موجب ميشود انسان هر حقيقتي را نيست انگارد و جز نفس خويش را نبيند. تجلّي اين روح نائوستي مانع تجلّي هم حقايق قدسي ميشود. به سخن متفكران معنوي و حكماي اُنسي، اقتضائات تجلّي روح متافيزيك جديد، اين است كه انكشاف حقيقت آن، از نوع آشكارگي و زايش و باليدن امر قدسي نيست، بلكه اين انكشاف انسان را در قعر نيستانگاري و خفا و پوشيدگي عالم قدسي فرو ميافكند.
فضاي رشد تفكر شرقي و غربي
سيد جمال، روح حقيقي نظام مدرن و علم و تكنيك جديد را اجمالاً دريافته بود. او ميدانست كه اگر حتي اقوام مسلمان مانند ژاپنيها به تقليد تكنولوژيك ميپرداختند، نهايتاً اين روح متافيزيكي را نيز بايد ميآزمودند، تا دوگانگي زندگي سنّتي و شيوه مدرن رفع شود، و آن همزيستي اسكينرئوفرينك سنّت و تجدّد فروپاشد. در اين فضاي آلوده ديگر تفكّر معنوي و أنسي كه نمايش اشراق و روشنايي باطني است نميتواند برويد. بنابراين خواه ناخواه شيوههاي سنتي تفكّر نخواهد توانست در برابر تهاجم و سيطره تفكر حسابگر در عرصه عمومي تاب ايستادگي داشته باشد، بخصوص از نوع آيينهاي شرقي مانند بودايي و تائويي كه فاقد توانمندي قانوني براي مقاومت در برابر تفكر غربي است. در نتيجه بايد آن ارج شبهايماني نظام تكنيك و هاله شبهمقدس متفكران و قهرنان عصر مدرنيسم و عالم تكنيك، ميراث تفكر اساطيري را نابود كند و در نهايت با بسط مدرنيسم آشتي ظاهري ديانت با مدرنيته به پايان ميرسد.
اديان و اساطير كهن در عالم خود معنا پيدا ميكرد. آنها از جنس حضور و شهود بودند، و شهود هم انكشاف و مكاسنه و نهايتاً رستگاري و معاد. چنين تفكّري در زمينهاي ميتواند برويد و بشكفد كه در آن ارتباط سلسله طول عوالم منقطع نشده باشد، و عوالم قدسي و جلوه تشبيهي آنها در ساحت خيالي و برزخي نيز معدوم نگشته، و قوه خيال هم در شناسايي معنوي قدسي ما نقشي داشته باشد.
اگر تفكر نيستانگارانه و خودبينانه مدرن نتوانست در خاور ميانه مقبول افتد، محيط نفساني براي تحقق آن وجود نداشت، در نتيجه مسخ شد و ناتوان و عقيم در تمشيت امور، و بر عكس تفكر شاعرانه ديني ـ اساطيري نيز در جهاني كه همه چيز را همتراز و يكسان و چون شييء بيجان براي تصرف ميكند، و همواره چون كوير بيآب و علف همه چيز را ميپوشاند، و در عالم آن فقط امور پوزيتيو ـ نافع نفساني ـ قابل درك اند، مجالي براي حيات جدي پيدا نميكند و به نوعي بازي و اشتغال براي رفع كسالت روح و تقويت نفس تقليل پيدا ميكند. و اين همان وضع برزخي جمع ميان مدرنيته و سنّت بود.
ط) نگاه انسان برزخي به مفاهيم غربي و اسلامي
از اينجا نگاه برزخي ايرانيان موجب ميشود از يكسو، عالم تغزّلي و اشراقي حافظ و سعدي و مولانا و بيدل و عالم حماسي فردوسي و عالم بزمي نظامي و ديگران، عالمي واهي و افتاده در سستي و تن پروري و سرانجام استثمار از سوي بيگانگان تلقي ميشود و به دنبالش جريان كتابسوزي «كسروي»ها و نفي خشونتآميز از سوي «دشتي»ها امري طبيعي است، و از سوي ديگر، كار به بازي جشنواره سنّتي طوس و احياء نقاشي خياليسازي و خزعبلاتي از اين قسم كه گويي تمدن غربي نتيجه تمدن اسلامي است، و يا آنكه اعلاميه حقوق بشر را كورش كبير پيش نويسي كرده! و قانون اساسي غرب به ذات خود عيبي ندارد، و غربيها آن را مانند اعلاميه حقوق بشر و رنسانس و اصلاح ديني از اسلام گرفتهاند! يا فلان استاد عرفانزده از جهان فلسفه و علم غربي تفسيري ديني و الهي عرضه كند، و همان علمي بداند كه حضرت رسول فرموده «اطلبوا العلم ولو بالصين»!
مطبوعات قبل و پس از مشروطه را از اين قماش كلمات و شعارها بسيار فرا ميگيرد؛ كلاً وضع مطبوعات خاور ميانه كه ميراث عظيم فرهنگي داشتهاند، چنين است. حتي چينيان و هندو و بوداييها نيز اصرار در بيان اين قسم كلمات دارند، و بسياري از قضايا كه ارتباطي به اسلام و اديان و اساطير شرق ندارد، در جهت تبليغ اين پريشاني فرهنگي، و افتادگي در عالم برزخ بيمعنايي است.
اعلاميه جهاني حقوق بشر اساساً ربطي به اسلام و كتاب اللّه ندارد. در دوره جديد كتاب و سنّت به معني همان حوزه تفكر و مركزيت وحياني در تمدن غربي جايي مبنايي و اساسي ندارد، و در حاشيه است، و آنچه اصالت دارد همان ناسوت و طبيعت و نفس و عقل و خيال ناسوتي و طبيعي انسان است. از اينجا تكليفي نيز براي انسان وجود ندارد، مگر آنچه از مطالعه در كتاب ناسوتي و خرد خودبينانه جامعه استنباط، و در جامعه اباحي و ليبرال جهت منافع بورژوازي وضع شود. انسان مدرن حقي را جز «كوگتيو»، «انديشه نفس شناسا و سوژه» به رسميت نميشناسد. بنابراين همه قوانين و حقوق از جمله اعلاميه حقوق بشر و قانون اساسي، هر دو بر مدار حق الناس تدوين و وضع ميشود، و به اين اعتبار آن اعلاميه اصالت حق الطاغوت نفس خودبنياد و امّاره اعم از فردي و جمعي است، و نه اعلاميه اصالت حق اللّه و بعداً حق الناس، و قانون اساسي نيز جز قانون موضوعه نفساني بشري نيست، و آن به لسان تفكر ديني جز بر «استبداد رأي» نادرستانديشانه بر نميگردد. انسان مدرن خودپرست و خودخواه و خودبين و خودرأي است، به خودخواهي و خودبيني و خودرأيي اناني و نحناني. مدار تاريخ جديد بر انانيت و نحنانيت است، و حال آنكه تاريخ حقيقي و راي فكر خود و رأي خود است.
فكر خود و رأي خود در مذهب رندان نيست
كفر است درين مذهب خودبيني و خودرأيي
بر اين اساس با توجه به حقيقت تاريخي و حوالت تاريخي جديد، اساساً مدار اعلاميه حقوق بشر و وضع قوانين جديد كه آنها نيز تفصيل همين حقوق بشرند، جز بر استبداد رأي و ظلم و جور نميتواند بود. اعلاميه جهاني حقوق بشر ابتدا مقدمه قانون اساسي فرانسه در انقلاب قرن روشنايي بوده، كه بر اساس افكار فراماسونهايي چون مونتسكيو و روسو و ولتر و اصحاب دايره المعارف و فيلسوفان بورژوازي انگليس مانند لاك و هابز و ديگران نوشته شده است.
انسان رنسانسي با اين تفكّر پا به عرصه جهان گذاشت، كه بايد خود سرنوشت خود را رقم زند، و همه چيز بر مدار نفسانيت او بايد سامان گيرد. نفس او جهت جامع پديدارها و احكام خبري و انشايي و حقوقي و غيره است. به اين اعتبار بايد گفت هيچ يك از ادوار تاريخي مستبدتر از دوره جديد نبوده است. استبداد حقيقي همان استبداد دوره جديد به معني استبداد به رأي است، اما اغلب در صدر مشروطه، تحت تأثير آثار ترجمه قرن روشنايي، به نحوي تفسير شده، كه گويي فقط استبداد در شرق وجود داشته، و استبداد در غرب فقط محدود به دوره ديني قرون وسطي و عصر تفتيش عقايد و انكيزيسيون و دوره تاريكي ميشود!!
تاريكانديشي انسان برزخي در تعريف همه مفاهيم مدرن دچار بحران است. وظيفه تاريخي او خلط و اختلاط همه مفاهيمي است كه از غرب ميآيد، اما بنابر ذهنيت ديني و اساطيري خود نميتوانند از حجاب فرهنگ خود بگذرند، يا حداقل مانند ژاپنيها و چينيها از مفهومسازي شبهفلسفي پرهيز كنند.
{P . به اعتقاد برخي از ژاپنشناسان علت فقدان مقاومت نسبي سنن فرهنگي در آن ديار، به اين بر ميگردد كه آنها به عمل كردن، بيش از نظريه و مفهومسازي تقدّم و اولويت ميبخشند. قدرت تقليدكنندگي ژاپن در جهان فوقالعاده است، حتي نظام دموكراسي ليبرال آن نيز به سخن ايزوتسو اسلامشناس بزرگ ژاپني، تقليدي و تحميلي است. P}
درست همانقدر كه چينيها و ژاپنيها و ديگر اقوام آسيايي شرقي و خاور دور، نسبت به مفاهيم مدرن خنثي مانده، و حتي دين شينتويي را با نحوي پيوريتانيسم در مسير تمدن غربي قرار دادهاند، خاور ميانه اسلامي ميكوشيد، مفاهيم مكانيكي و ميانتهي انسان مدرن را با رازآميزي و تقدّس و اسطورهبخشي پر كند، و كمتر مانند انسان غربي به تقدسزدايي از علم و ذهن، روحزدايي از اشياء و واقعيت و حيرتزدايي از جهان پرداخته است.
از اينجا عالم تجدّدزده اسلامي بعضاً به جاي اين كه مفاهيم ديني خويش را سكولر و مدرن سازد، مفاهيم دنيوي غربي را قداست و اعتلا بخشيد، و با زباني ديني ـ اساطيري و شاعرانه با آن برخورد كرده است. آركتيپهاي روح اساطيري قبل از اسلام، و صُوَر ازلي و اعيان ثابته عالم اسلامي را بر ماده اين مفاهيم ميان تهي زده است، بدين ترتيب اسلام، دموكراسي ميشود و زمين، آسماني، و در حقيقت، چون اين نوع تفكر با نحوي جادررفتگي مفاهيم و گمگشتگي معنوي و جهاني روبروست، جايگاه اصيل فرهنگها را فراموش كرده است.
از مفاهيم پريشان و ممسوخ اين عصر «آزادي» است. آزادي در دوره مشروطه با حريت و آزادگي اسلام هممعني تلقي ميشود، و اين نه در آثار عامه و ژورناليسم صرف، بلكه در آثار مجتهدان تراز اولي مانند مرحوم ميرزاي نائيني است كه «آزادي» را به معناي شبهديني در كتاب «تنبيه الامه و تنزيه المله» تفسير ميكنند، كه آنها با جمع يا اظهار عدم تعارض، به تفسيري تعديل شده از دموكراسي و اسلام شيعي ـ كه مورد حمايت مراجع بزرگ بود ـ ميپرداختند، در حالي كه اساساً آزادي جديد يا «ليبرته»، حقيقتي غيرديني داشت، و معني ليبرتي Liberty قريب به معني اباحيت در عرف اسلامي است، يعني اباحه همه امور. ذات و ماهيت آزادي و آزاديخواهي دوره جديد در آزادي از خدايان گذشته و بالاخص آزادي از اللّه است. از اينجا آزادي جديد عين استبداد رأي و بندگي نفس است.
بدين سان اقوام آسيايي، علي الخصوص خاورميانهاي يا نوعي غفلت تاريخي تحميلي دچار پريشاني در درك مفاهيم مدرن ميشوند. آنها تفكر غربي را در متن فرهنگياش درك نميكنند، و با صورت ديني ـ اساطيري و قدسي زدن به اين مفاهيم عرفي و ناسوتي، آنها را مسخ ميكنند، اين را نميتوان حتّي تصرّف جوهري اين مفاهيم تلقي كرد، زيرا تصرف زماني ممكن است كه باطن مفهوم نيز تصرف گردد نه صرف ظاهرش، يعني همان كاري كه غرب با ميراث فرهنگي شرق كرده است. مثلاً آنچه در فلسفه ويتاليستي (حيوي) شوپنهاور نسبت به تفكر هند و بودايي ميبينيم، يا در نقاشي پل گوگن و خوان ميرو و پيكاسو و بسياري ديگر با منابع تصويري آسيايي، آفريقايي و اقيانوس آرام و سرخپوستان آمريكايي سر و كار دارند،اين عين تصرّف در ذات هنر بيگانه است. از اينجا اساساً هنر آنها هنري عميقاً مدرن و معاصر و امروزي ميشود، و ديگر رابطهاي جز نسبت صورت غربي با ماده هنر شرقي و غيرغربي ندارد.
به هر حال، براي انسان شرقي كه در مشروطه شركت ميكرد، حتي از بالاترين مراتب اجتماعي و علمي، نيمه آن سويي فرهنگي كه بدان متعرض شده بود، و سعي ميكرد آن را چون ابژه و مورد شناسايي درك كند، پنهان مينمود. البته نوع خطرناكتري از اين نوع تاريك انديشي به نحوي وارونهانديشي مبتلا بوده است، يعني انديشه منورالفكري ايراني كه به تقليد، مدعي روشنانديشي بود، ميكوشيد با قدسزدايي و اسطورهزدايي و تقليل و تحليل حقايق معنوي به نازلترين مفاهيم، و جايگزيني مفاهيم شبهاساطيري و قدسي با مفاهيم عرفي، هويت شرقي خويش را نابود كند، و بدين طريق، ذهنيت تاريخي چنين انسان شبهمدرني مغشوش و از جا در رفته است.
اين انسان شبهشرقي چنان ميگويد كه گويي در غرب زاده شده است، نيمه شخصيت فرهنگي خويش را نميداند، و نيمه شخصيت پنهان مغفول مانده خويش را درك ميكند. اين انسان چون قادر به درك دوگانگي و باطن دو فرهنگ نيست، و قادر به ارتباط خودآگاهانه با آن دو نيست، هر دو را ميپوشاند و دچار پريشاني ميشود، و همه چيز در پرده ظن و گمان فرو ميافتد.
ي) بازي تقديري با مدرنيته اسلامي
اين نسل برزخي شرقمآب غربي تاريكانديش و پريشان دائماً از هويت فرهنگي و غربت غربيه و هويت{P . معني لغوي غرب، تاريكي و ظلمات است، چونان كه متفكران اشراقي مانند سهروردي بدان اشاره كردهاند، اما غرب اين تاريكانديشي را به قرون وسطي و تفكر و هنر ديني نسبت ميدهد، و اين يعني تاريكانديشي حقيقي و گرفتاري در ساحت كفر و پوشيدگي حقيقت و بدترين تاريكانديشي، وارونهسازي مفاهيم و معاني است. يعني القاء مفاهيم و معاني نوراني به اموري كه ذاتاً باطل و شيطانياند. P}
شرقيه سخن ميگويد، اما توجه ندارد كه در فضايي غربزده تنفس ميكند. فضايي كه همه چيز را مسموم ميكند و ميپژمرد. ما مدعي بودهايم كه ميخواهيم عهد و پيمان باطني خويش را با حقيقت شرقي و ولايي نگسليم، و هويت فرهنگي خويش را حفظ كنيم، اما از سوي ديگر، شتابزده، بنابر اضطرارهاي جهاني علم و تكنولوژي جديد را به مثابه ابزاري خنثي تلقي ميكنيم، كه بايد به دست آوريم، و در مسير توسعه اسلامي مدرن خويش با پرهيز از جنبه مفسدهانگيز، از آن استفاده كنيم، تا از جهان عقب نمانيم. اين بدان معني است كه تاريخ صد و پنجاه ساله معاصر ما چنين بوده، و از اينجاست كه تاريخ معاصر و مدرن قبل و پس از مشروطه را ميتوانيم، چون نحوي بازي تقديري خاور ميانهاي، با جهان مدرنيته و نيستانگاري آن تلقي كنيم.
نحوي از اين بازي تقديري در يكي از بزرگترين آثار عصر مشروطه، يعني «تنبيه الامه و تنزيه المله» مرحوم ميرزاي نائيني روحاني بزرگ به ظهور آمده است. رندي اين بزرگوار در اين است كه از قاعده «اكل ميته به قدر اضطرار» و نظريه «حدّ مقدور» در عالم آن عصر بهره ميگيرد، و به نحوي نوعي حكومت دموكراتيك را در عصر غيبت پيشنهاد ميكند، كه منافات با شريعت را در آن نميبيند. نائيني در كتابش ميآورد كه چند فصل ديگر درباره مسأله «حكومت در اسلام» نوشته بوده، و تصميم داشته كه آنها را در كتاب «تنبيه الامه» بياورد ولي چون در خواب به او الهام شده بود كه حكومت اسلامي با مشروطيت تفاوت دارد، بنابراين نوشتههاي مربوط به حكومت اسلامي را از «تنبيه الامه» كه درباره مشروطيت است، جدا ساخت.
قاعده عجيبي در اين زمان، چون حكمي مسلم بر اذهان علماي متجدد و روشنفكران متمايل به ديانت اسلامي سيطره دارد، و آن اين است كه با يك رابطه منطقي ميان دو مقدمه و نتيجه، به جمع ميان اسلام و غرب ميرسند، و دچار همان توهم تاريخي ميشود كه فريدون آدميت آن را در كتاب «انديشه ميرزا فتحعلي آخوندزاده» بدانديشانه اشاره دارد. مقدمهها اين است كه 1) «اسلام» مستجمع جميع «كمالات» است، از جمله كمالات غربي!! 2) علم و تكنولوژي و دموكراسي از كمالاتاند.
نتيجه: پس علم و تكنولوژي و دموكراسي تعلق به اسلام دارند، هرچند در غرب وجود دارند.
در توضيح چنين نگاهي مرحوم نائيني ميگويد: «اروپائيان اصول تمدن و سياسات اسلاميه را از كتاب و سنت و فرامين صادره از حضرت شاه ولات عليه افضل الصلواة و السلام اخذ، و به آن عمل كردهاند و گرفتاري اسلاميان در غفلت آنان از اين اصول بوده است. همين غفلت موجب شد كه غربيان عقبماندگي مسلمانان را از لوازم اسلاميت پنداشتند، و از اين رو احكامش را با تمدن و عدالت كه سرچشمه ترقيات است، منافي و ضرورت عقل مستقل مخالف، و مسلماني را اساس خرابيها شمردند.»
با اين اوصاف، نظام تكنيك و دموكراسي و هر چيزي كه عين كمال به نظر ميرسد، بنابر مشهورات و مسلمات زمانه، از لوازم اسلاميت است، كه غربيان آن را تصرف كرده، و به سرزمين خود انتقال دادهاند!! طبيعي بود كه آن عالم پارسا با توجه به ذهنيت اسلامي و اعتقاد راسخ به اين كه اسلام، كاملترين دين و جامع احكام حقيقي زندگي انساني است، تحت تأثير مشهورات و مسلمات منورالفكران، چنين دچار توهّم جهاني سيانتيسم شود. از نظر عالم متجدّد، نبايد كمالي در جهان وجود ميداشت كه اسلام فاقد آن باشد!!
شايد نظريههاي امروز قبض و بسط شريعت، به نحوي به اين انديشهها بازگردد، كه تصوّر ميكند علم جديد غربي نه تنها مباينتي با علم موهوبي و آسماني قرآني ندارد، بلكه عين آن و ميزان فهم معرفت ديني است، و چنان كه سيد ميگويد، علم را بايد با محك عقد غربي سنجيد، و بيشتر آنچه در خاور ميانه اسلامي رايج است «خرافه» است، و از «علوم الحقيقه» اطلاع كمتري وجود دارد و اغلب بيخبرند، در حالي كه مردمان بايد مطابق اين علوم بشري غربي به معارف ديني نظر كنند. آنچه كه سر سيد احمد خان هندي و طنطاوي و ديگر متجددان مثلاً در تفسير قرآن سرمشق قرار داده بودند، از مشهوراتي چنين بود كه برخي از منورالفكران ميگفتند، گويي فرنگيان از مسلمانان مسلمان ترند، و بدين ترتيبسازش اهل ديانت و اهل فرنگ فراهم ميآمد.
{P . در دوره غلبه سوسياليسم در دهههاي دوم تا هفتم قرن بيستم، تفسير سوسياليستي دين بيش از تفسير ليبرالي عصر مشروطه مورد توجه قرار ميگيرد، و برخي از روشنفكران مسلمان چپ معتقدند روسها عملاً مسلمانتر از مسلماناناند. اسلام در نظر آنان نوعي توجيهگر احكام سوسياليستي است. P}
سيد جمال حتي تصور ميكرد پروتستانتيسم نيز ريشهاي اسلامي دارد! و اين را در رساله «رد مذهب نيچري» اظهار كرد، و ديگر علماي متجدد نيز پنداشتند دموكراسي غرب شبيه و نزديك به حكومت عدل اسلامي و مشروع و مأخوذ از مباني قرآني و نهج البلاغه است. نويسنده «شرح عيوب و علاج نواقص مملكتي» مينويسد: «فرنگيان اصول اسلام را قوانين خودشان قرار داده..». و ميرزا حسين نائيني قانون موضوعه عرفيه را مأخوذ از وحي و كتاب و سنت تلقي كرد، كه بنابر مقتضيات مذهب وضع ميشود، و استيلاي جور و استبداد را محدود ميسازد، و تصور كرد قانون اساسي چيزي در حد رسائل عمليه است، در حالي كه اساس قانون اساسي دنيوي كردن امور و پرهيز از احكام شريعت و محكم كردن اساس ليبراليسم و مردمسالاري و اصالت عقل منهاي كتاب و سنت است.
البته چنان كه آمد، ميرزاي نائيني روح استنباطش، بيشتر به نوعي مصلحتانديشي و بازي تقديري ميماند، تا تعلق تام به ساحت حقيقت. از اينجا با نحوي رجوع به فقهاي بزرگي چون محقق كركي كه در دوره شاه طهماسب ماليات حكومت ستمكار را مباح اعلام كرده بود، به واسطه وابستگي حكومت به عالم دين، او نيز وابستگي چنين مشروطهاي را به علما منشأ رفع عَرضي خُبث ذاتي آن ميشود، بدون آنكه غاصبيت حكومت نسبت به مقام امامت نفي شود. او وجود چنين رژيمي را صرفاً در عصر غيبت مجاز ميداند، زيرا با آن نسبت به رژيم استبدادي كه دين را بهانه حكومت قرار ميدهد، ظلم و اغتصاب كمتري روي ميدهد. و{P . از نظر ميرزا، مشروطه يك ظلم دارد و استبداد سه ظلم. ظلم مشروطه غصب حكومت امام زمان است، و نه ظلم به ساحت اقدس احديت و عباد. P}
اين به معني محدوديت و مشروطيت قدرت مطلقه حكمران ستمكار است و از آن «دفع افسد به فاسد» ميشود، اما به هر حال روح اين اثر و انديشه، متأثر از نويسندگان منورالفكر است، مخصوصاً آنجا كه از شعبه استبداد ديني و توجيهات شرعي دموكراتيك و آزادي سخن ميگويد.
همه اين كلمات به آن معنا نيست كه بزرگاني چون مرحوم نائيني سوء نيت داشتهاند، يا به قصد حضور در بازي قدرت و در طلب و تمناي اراده معطوف به قدرت بودند. نه، آنها از آنجا كه راه سنّتي نويي براي مهار قدرت استبدادي نميدانستند، به اقتضاي اوضاع زمانه، رويكرد تاريخي اضطراري ناخودآگاهي به سوي غرب به عنوان امري تجربه نشده داشتند، و صرفاً معطوف به قدرتهاي فائقه علمي و تكنيكي مسيطري بودند كه اذهان را به خود جلب كرده بود، به همين جهت، اغلب راهي غيرسنّتي پيشنهاد ميشد. از اينجا مشروطه تفسيري اسلامي و صورتي ديني به خود ميگرفت، و هنوز روزگار آن نرسيده بود و اقوام مسلمان روي به خود كنند، و آنچه از غير تمنا ميكنند، از خود بطلبند، چيزي كه در انقلاب اسلامي امام خميني رخ داد.
مشكل اساسي مشروطه، رويكرد به عالم مدرنيته و غرب بود، و آثار فكري انتقادي غرب نسبت به فقر مادي و معنوي، و استبداد و آزادي، اسباب بيداري بسياري از علما را به عقبماندگي شرق و اسلام، و تفوق مادي و معنوي غرب فراهم كرده بود. بهبود شرايط اقتصادي غرب حتي موجب كاهش صوري بزهكاري و بهبود وضع زنان و كارگران و رفع قحطي و گرسنگي شده بود، و بسياري موارد ديگر كه البته با استعمار و استثمار جهان سوم آميخته بود. معمولاً سرزمينهايي كه در مراتب اعلاي قدرتاند، كمتر از انحطاط و ضعف و رذايل آنها سخن گفته ميشود، به همين دليل است كه بيشتر ستايش ميشوند. اگر نقدي در كار باشد، در مقام نقد از وضع سياسي و اخلاقي فراتر نميروند، كه بسيار ناچيز است و در مقابل، دائماً از صنعت و علم جديد غرب ميگويند. في المثل سيد جمال از اوضاع علمي و راه آهن و توان مالي و اداري اروپا سخن ميگويد، و ديگران از قانون و آزادي رعيت از جور مستبدين و غيره.
ك) بازگشت به سنّت و خانه
قاما به تدريج كه وضع پيشرفت مشهور غربي، و انقلابات دموكراتيك در شرق و جهان اسلام آغاز شد، و مقتضيات آن آشكار شد، ماهيت انحطاطي و ظلم و جوري غرب، بيشتر عيان، و آن رعب و شيفتگي اوليه پس از مدرنيسم سطحي پهلوي، منتفي شد، اين بار تأليف كتابهايي چون «غربزدگي» و «در خدمت و خيانت روشنفكران» و «آسيا در برابر غرب» نوشته شد. عليالخصوص كه آثار فكري متفكران منتقد غرب، از ماركس و كي يركه گور و نيچه تا هيدگر، بسياري ديگر از جمله حلقه متفكران تراديسيونل اتود (پژوهشهاي سنتي) رنه گنون و يا مستشرقين پست مدرني چون هانري كُربن تا حدودي ذات غرب را عيان كردند، و اين در اذهان شرقيان اثر گذاشت، و آنها را متوجه خود كرد، تا آنچه از بيگانه تمنا ميكنند، از داشت خود بطلبند.
در اين مرحله، بازگشت به سنّت و فرادهشهاي معنوي اقوام و امم، مورد توجه و تذكر فيلسوفان معنويروش پستمدرن و نقد جامعهشناساني چون سوركين و روانشناساني مانند كلاپان و بسياري ديگر قرار گرفت، و راه بازگشت به خانه را به شرقيان بعد از سير و سفري در مسير تركستان آموزگار شد. در اين اوضاع جهان در تب و تاب و بحران شفاناپذير اين تب و تاب ميسوخت، و نجات حقيقي را در چنين جهاني كه خداوند در آن غايب و امام زمان در آن مستور بود، جز مردن از اين عالم حيات نكبتبار آكنده از ظلم و زنده شدن دوباره، با ظهور معنوي عالم موعود، نميديد. اكنون براي او روشن شده بود كه تجديد دموكراسي امري وهمي و محال است، و جز به سلطنت العكره ـ هم ريشه و هم معني با اوكلوكراسي Ocholocratia و موبوكراسي Mobocrtatia حكومت عوام الناس و همج الرعاع ـ و همچنين به دو صورت «فتنة الدهما» و «فتنة مسيطره» آخرالزمان، ادامه پيدا نميتواند كرد.
نكته آن است كه اين وضع جر در طلب و تمناي عميق ظهور نمييابد، و در عرصه عمل كه اقتضاي تجارب معنوي عميقتري از عالم دين دارد، مقتضي بسط زماني بيشتري است. اكنون فاش شده كه نظامهاي ليبرال دموكراسي نهايتاً با ويرانگري شرق و طبيعت به تمدن رفاه و غفلت منتهي ميشوند، كه خود بحران عميق معنوي را در جامعه ايجاد ميكنند، اما گذر از رفاه و غفلت هم چيزي نيست كه با يك طلب و تمنّاي بسيط، در زيستگاهي شبهعرفاني و شبهمعنوي حاصل آيد، بلكه اين بار بايد چون انسان كامل حقيقي و اولياء الهي معصومانه ـ حتي فراتر از معصوميت كودكانه ـ چهار تكبير بر عالم فاني زد و با عالم ولايي و عهد الست تجديد پيمان كرد، تا فروبستگي ساحت قدس به گشايش و فتوح آن انقلاب حاصل كند.
جمع ميان مقدس و نامقدس، خدا و خرما گرچه كوششي است محال، اما امروز بيشترين توجه را به خود جلب كرده است، با اين تفاوت كه قبلاً در شروع انقلاب رنسانس در غرب و انقلاب مشروطه در شرق، عادات و فرهنگ سنتي، در دل اضطرار نظام تكنيك ظهور ميكند. اكنون انسان مستقر در نظام تكنيك كه به بحران معنوي و افسردگي دروني رسيده در طلب عالم سنّتي است، به آنكه دل از عالم تكنيك و رفاه و غفلت نفساني بكند. پانصد سال در اين عالم سكني گزيدن و سيطره روح قوم سرگردان يهودي در تمدن كنوني، كه مظهر ساحت نفس و قهر است، و ظهور انفعال و احساساتزدگي زنانه كه در عالم خويش لطيف كننده جهان است، و چون مأوا و ملجايي براي نفس فعال قهري و جلالي تجلي ميكند، وضعي را پيدا آورده كه رهايي از آن جز به زمينلرزهاي بزرگ رخ نمينمايد. اين زمينلرزه امري فراتر از احساسات سطحي و شعارهاي صوري و طلب و تمناي بسيط ميطلبد، و امري جهاني است نه بومي و محلي و منطقهاي. گر چه راه و رسم آن در شرق و غرب متفاوت مينمايد. اگر سياست معطوف به ميراث معنوي در شرق وابسته مؤثرتر باشد، در غرب، تفكر انقلابي معنوي بيشتر ميتواند منشأ اثر قرار گيرد.
مقايسه ديدگاه جريانهاي فكري عصر مشروطه نسبت به تجدد
دكتر مظفر نامدار
درآمد
عينيترين مفهومي كه جريانهاي فكري و سياسي عصر مشروطيت، با آن به چالش و نفي وضع موجود، (يعني ساختار ارتجاعي نظام قاجاري) پرداختند؛ مفهوم تجدد و ترقي است. مقايسه و تطبيق افكار و انديشههاي اين دوره در آينه تجدد و ترقي ـ برخلاف مفهوم غرب ـ اگر چه عيني و تاريخي است، اما ساده و كليشهاي نيست؛ زيرا خود اين دو مفهوم هرچند نقطه عزيمت و چشمانداز نگاه ما به جريانهاي فكري و سياسي عصر مشروطيت است؛ ولي از آن طرف نقطه چالشها، ائتلافها و اختلافهاي اين دوران نيز ميباشد.
بخش اعظمي از تقسيمبنديهاي جريانهاي فكري، اجتماعي و سياسي ايران در تاريخ معاصر، زائيده اين دوره و در گرو فهم و درك آنها از مفهوم تجدد و ترقي است. سادهلوحانه است اگر تصور شود جريان عصر مشروطيت ايران و يا به تعبير دقيقتر، جريانهاي فكري، اجتماعي و سياسي ايران معاصر را بايد در چشمانداز موافقت آنها با تغيير وضع ارتجاعي، نفي گذشته و پذيرش تحولات جديد در حوزه انديشه، ساختار سياسي، نظام اجتماعي و ارزشهاي فكري و يا مخالفت آنها با اين تغييرات مورد بحث و بررسي قرار داد.
احساس اين مسئله كه ايران به عنوان يكي از مراكز بزرگ توليد فرهنگ و تمدن جهاني، سالها از قافله فرهنگسازي و درك شرايط تاريخي جديد دور مانده و ضرورت يك انقلاب اجتماعي و فكري براي آن، يك احساس مشترك ميان متفكران و حتي كارگزاران نظام قاجاري بود. چالشهاي عمده فكري و سياسي ايران معاصر، چالش دفاع از وضع موجود در مقابل نفي و اصلاح آن نيست؛ بلكه چالش در نحوه تغيير وضع موجود و رسيدن به يك شرايط مطلوب ميباشد.
اگر چه، سير تاريخنگاري انحصاري دوران معاصر (در سايه قدرت ساختار سياسي قاجاريه و دوره پهلوي) اينگونه القاء ميكرد كه عدهاي در پي حفظ وضع ارتجاعي و عقبمانده ايران و عدهاي در فكر تغيير و اصلاحات جديد بودند و تحت عنون جدال تاريخي، متجدد و مرتجع، روشنفكر و عقبمانده، آزاديخواه و مستبد و عناويني شبيه به اين و در يك مفهوم كليتر تحت عنوان مقابله سنت و مدرنيته، تاريخ اين دوران را رقم زدند، اما انصاف تاريخي به ما ميآموزد كه اين تقسيمبندي، القائات سادهانگارانه دو طرفه به تاريخ تحولات دوران معاصر ميباشد؛ معادلهاي كه تأثيرات مخرّب آن، در امتداد تفكر و تعطيلي عقل نقّاد قابل بررسي ميباشد.
پس، شناخت جريانهاي اين دوره، به درك تلقي آنها از مفهوم تجدد و ترقي وابسته است و طبقهبندي آنها به جريانهاي ديني و سكولار، سنتگرا و متجدد، چپ و راست و ... يك طبقهبندي «پسيني» است نه «پيشيني»؛ يعني ابتدا طبقهبندي اين جريانها را در ايران دوره مورد بحث نداريم تا ديدگاه آنها را نسبت به دگرگوني وضع موجود مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم و بعد مدعي شويم كه جريانهاي ديني اينگونه اعتقاد داشتند و جريانهاي سكولار آنگونه؛ بلكه نقطه عزيمت اين طبقهبندي، به نحوه ديدگاه نخبگان فكري و سياسي ـ و از ديدگاه اين مقاله به نحوه ديدگاه متفكران مسلمان ايران ـ به كيفيت دگرگوني و خاستگاه آن برميگردد.
ديني و سكولار، سنتگرا و متجدد، چپ و راست، آزاديخواه و مستبد، ارتجاع و ترقي و همه آن مضاميني كه به نحوي تاريخ دوران معاصر ايران را تحت سيطره خود قرار داده است، زائيده اين تلقي از كيفيت دگرگوني و خاستگاه آن ميباشد و لاجرم، قبل از آنكه يك طبقهبندي عقلي و تاريخي باشد، يك طبقهبندي سياسي و ذهني است. اين مقاله به وجوهات سياسي بودن و ذهني بودن اين طبقهبنديها خواهد پرداخت.
ميبينيم كه درك تلقي متفكران و كارگزاران عصر قاجاري از مفهوم تجدد و ترقي و خاستگاه آن، براي مقايسه جريانهاي مورد ادعاي اين مقاله ضروري است. چون نقطه عزيمت طيفبنديهاي فكري، اجتماعي و سياسي دوران معاصر است و شناخت چالشهاي تاريخ معاصر بدون شناخت اين نقطه عزيمت، ابتر خواهد بود.
أ) تجدد و فرايند طبيعي و تاريخي دگرگونيها
ديدگاه تاريخي ابن خلدون بر ما ميآموزد كه جوامع بزرگ، تمدنهاي پيشرفته، پيامبران تاريخساز و دولتهاي نيرومند، زاده آرمانها و عصبيتها هستند. پايداري آنها نيز وابسته به استمرار آرمانها و عصبيتها است و اين پايداري تا زماني باقي است كه علل و عوامل آن عصبيت كه به منزله قراردادي نيرومند و ناگسستني عمل ميكند، منتفي نگردد؛ چنانكه ابن خلدون مينويسد:
حمايت و دفاع و توسعهطلبي و هر امري كه بر آن اجتماع ميكنند، از راه عصبيت ميسر ميشود. (ابن خلدون، 1359: ص 264)
در انديشه ابن خلدون، عصبيت كه ابزار تحقق عقلانيت اجتماع سياسي است، در فرآيند زمان، در معرض «خلع و لبس» قرار دارد. اديان، جوامع ديني، دولتهاي بزرگ و پادشاهان نيرومند، وقتي به سراشيبي انحطاط و زوال خواهند افتاد كه آن آرمانها و عصبيتهاي اوليهاي كه منجر به پيروزي و پايداري آنها گرديد، به دلايلي درهم شكند. بر همين اساس ابن خلدون معتقد بود كه رفاه، ناز و نعمت، تنپروري، خواري و انقياد و عدم پايبندي به آرمانها، ارزشها و سنتها، از جمله عوامل از همپاشي خداوندان قدرت و عصبيت ميباشد.
{P . ر.ك: ابن خلدون، مقدمه، ج 1، ص 279، 278. P}
وي معتقد است تا زماني كه عصبيت در يك جامعه، دولت و سلطنت، امكان بازسازي و بازپروري دارد، آن جامعه، دولت و سلطنت در تاريخ پايدار مانده و منشأ تمدن، تحول و دگرگوني خواهد بود؛ زيرا اگر چه در يك دورهاي از ادوار تاريخي، عصبيت در بخشي از آن جامعه، دولت و يا سلطنت افول كرده و موجب انحطاط ميشود؛ اما به محض بروز انحطاط، همان عواملي كه موجب عصبيت اوليه و اعتلاي آن گرديد، در بخش ديگري متمركز شده و آن بخش با بازگشت به اصول اوليه خود و اصالتهاي آن، مجدداً آن جامعه، دولت و سلطنت را احياء خواهد نمود.
{P . همان، ص 281ـ280. P}
ابن خلدون اين نوزايي و بازگشت به آرمانها و عصبيتهاي اوليه را در ميان ملتها، يك فرآيند طبيعي و تاريخي تلقي ميكند و مدعي است كه اين «يك سنت خدايي در ميان بندگان و خلقش ميباشد و اصل و مبناي همه اين سنتها نيز مربوط به عصبيت ميباشد»؛ (ابن خلدون، 1359: ص 280) زيرا از نظر وي، آرمانها، جزم جمعي و عقلانيت اجتماعي سياسي بدون عصبيت متحقق نميشود.
البته، ابن خلدون يك استثناء براي اين فرآيند طبيعي و تاريخي قائل است و آن بروز تغييرات بزرگ در جوامع انساني و زوال و دگرگوني كامل تمدنها، دولتها و جوامع و انتقال كلي ملتي به ملت ديگر و از ميان رفتن تمدن و عمران آن ملت است. (ابن خلدون، 1359: ص 281).
پس، نقطه عزيمت تجدد و بازسازي تمدنها، دولتها، اديان بزرگ و جوامع ديني در ديدگاه ابن خلدون، بازگشت به آرمانها و عصبيتهاي اوليه است. اين مفهوم از تجدد و نوزايي، همان مفهومي است كه در قرن چهاردهم و پانزدهم از طريق نيكولو ماكياولي، موضوع بازتوليد اصول اوليه و اصالتهاي تمدن يوناني رومي و مسيحي اروپاي قرون وسطي ميشود.
اگر چه با قاطعيت نميتوان ادعا كرد كه ماكياول و متفكران عصر نوزايي (رنسانس) اروپا، دسترسي به آثار ابن خلدون داشته و نظريههاي وي را مطالعه كردهاند يا نه؟ اما در اين مسئله ترديدي نيست كه ديدگاه ماكياول كه وي را متفكر پايهگذار عصر نوزايي اروپا در حوزه سياست و انديشههاي اجتماعي ميدانند، به نوعي بازگويي ديدگاه ابن خلدون ميباشد.
هرچند مبناي نظري اين بخش از مقاله ديدگاه ابن خلدون است، اما وجوه تاريخي آنرا در تفسيرهاي ماكياولي از تجدد و نوزايي (رنسانس) نشان خواهيم داد. علت اتخاذ اين روش آن است كه تحولات عصر رنسانس اروپا، نقطه عزيمت رويكرد تاريخي نخبگان فكري و سياسي ايران عصر مشروطه است. اگر چه در اين رويكرد، انديشه تجدد و ترقي ـ نه بعنوان يك فرآيند (پروسه) بلكه ـ به عنوان يك طرح از پيش تعيينشده (پروژه) مورد توجه قرار گرفت؛ اما در هر صورت نقطه عزيمت اين رويكرد تاريخي، تحولاتي بود كه در اروپا به وقوع پيوست و بعنوان اصول تجدد و ترقي داعيه جهانيشدن داشت.
آن تجددي كه موجب تحول اروپا شد و آن تجددي كه منجر به عقبافتادگي ايران شد، چه بود؟! براي درك تجدد اروپا بايد به نقطه عزيمت آن بازگرديم و براي درك متجدد شدن ايران نيز بايد به نقطه عزيمت آن بازگرديم. اين بازگشت هم عقلي و هم تاريخي است. نقطه عزيمت تجدد اروپا، عصر نوزايي (رنسانس) است. براي درك رنسانس منسجمترين آثاري كه وجود دارد، رسائل و آثار نيكولو ماكياولي است. اين ادعا به منزله آن نيست كه قبل از ماكياولي، انديشه دگرگوني و تحول در ميان متفكران اروپايي وجود نداشت؛ اما با قاطعيت ميتوان ادعا كرد كه ماكياول، انديشه تجدد را نهادينه كرد و با نهادينهشدن انديشه تجدد، يك جنبش فكري، سياسي و اجتماعي عظيمي در يك دوره تاريخي در اروپا بوجود آمد كه از اين جنبش تحت عنوان جنبش نوزايي (رنسانس) ياد ميكنند؛ بنابراين نقطه عزيمت تجدد اروپا انديشههاي ماكياولي است و عصر جديد اروپا چيزي جز بسط و توسعه افكار و انديشههاي ماكياولي نيست.
ماكياولي دو اثر بزرگ تحت عنوان شهريار و گفتارها دارد. اين دو اثر، مانيفست تجدد و نوزايي دو حوزه تاريخي و تمدنساز اروپا است. ماكياولي از اين دو حوزه تحت عنوان بدنهاي مركب ياد ميكند و مدعي است كه بدنهاي مركب: دولتها و جوامع ديني هستند (نيكولو ماكياولي، 1377: ص 295) او سپس دولتها را به دو شعبه بزرگ تحت عنوان دولتهاي پادشاهي و دولتهاي جمهوري تقسيم ميكند. اساس دو اثر بزرگ ماكياولي به نحوه تجدد و بازسازي جوامع ديني، دولتهاي پادشاهي و دولتهاي جمهوري است.
ماكياولي معتقد است:
براي وجود هر چيزي در اين جهان مرزي هست؛ ولي فقط چيزهايي را كه تقدير براي آنها معين كرده است، به پايان ميبرند كه تن خود را تباه نميسازند بلكه آن را چنان منظم نگاه ميدارند كه دگرگوني در آن راه نمييابد و اگر هم دگرگون شود، به سود خود دگرگون ميشود نه به زيان خود؛ چون در اينجا از بدنهاي مركب، مانند دولتها و جوامع ديني سخن ميگويم، ادعا ميكنم كه فقط تغييراتي براي آنها سودمند و نجات بخشند كه سبب شود آنها به اصول اوليه خود بازگردند. (ماكياولي، 1377: ص 295)
از ديدگاه ماكياولي تنها جوامع ديني و دولتهايي به بهترين وجه سامان يافتهاند و درازترين عمر را بسر ميبرند كه در درون خود وسايلي براي تجديد قوا دارند يا به سبب اتفاق بيروني، به تجديد قوا نايل ميشوند. مانند روز روشن است كه اين گونه جوامع ممكن نيست بدون تجديد قوا دوام يابند. (ماكياولي، 1377: ص 295)
تا اينجا ماكياولي چيزي فراتر از بسط و توسعه ديدگاه ابن خلدوني از علل بقا و اعتلاء، يا انحطاط و زوال جوامع انساني و دولتهاي بزرگ نميگويد. اصول اوليه و اصالتهايي كه ماكياولي تحت عنوان نقطه عزيمت نوزايي جوامع ديني و دولتهاي بزرگ از آن ياد ميكند، همان آرمانها و عصبيتهايي است كه جزم جمعي و عقلانيت اجتماع سياسي را ساماندهي ميكند و منجر به ظهور تمدنها، و جوامع بزرگ و دولتهاي مقتدر ميشود.
استدلال ماكياولي بر اين ادعا كه «راه تجديد قواي جوامع ديني و دولتهاي بزرگ، برگرداندن آنها به اصول اوليه آنهاست» (ماكياولي، 1377: ص 295) هم يك استدلال عقلي و هم يك استدلال تاريخي است؛ زيرا «همه اديان و جوامع جمهوري و دولتهاي پادشاهي، بضرورت بايد در آغاز، در درون خويش نيكياي داشته باشند كه منشأ نخستين رويش و اعتبار و اثربخشي آنها بوده است؛ ولي چون آن نيكي با گذشت زمان به فساد ميگرايد، بدنها بناچار تباه ميشوند مگر آنكه چيزي روي بنمايد كه آن نيكي را به حال آغازينش بازگرداند.» (ماكياولي، 1377: ص 295).
بنابراين، تجدد و نوزايي از نظر ماكياولي براي دو حوزه قانوني يعني جوامع ديني و دولتهاي پادشاهي و جمهوري به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي آنهاست؛ زيرا فرهنگهاي تمدنساز به قول ابن خلدون در گذشت زمان با در آميختهشدن با خرافات، سستيها، بيقانونيها، رفاهطلبيها و غيره از ياد ميروند و انسانها به تدريج نسبت به آنها گستاخ شده و بدعتهايي را ميآورند و به اين ترتيب خلوص اوليه اين اصالتها از بين رفته، انحطاط و زوال در اين تمدنها رخنه ميكند. براي جلوگيري از پيدايش چنين وضعي لازم است كه جامعه هر از چند گاهي به مبدأ اوليه و اصالتهاي خود باز گردانده شود. (ماكياولي، 1377: ص 295)
اين بازگشت به اصول اوليه هم در انديشه ابن خلدون وهم در تفكرات ماكياولي به دو طريق امكانپذير است، يا به سبب عوامل و حوادث بيروني و يا به سائقه و محرك دروني، ماكياولي بنيادهاي نوزايي و تجدد اروپا را از شرايط نابسامان و منحط قرون وسطا، در بازگشت به اصول اوليه تمدن اروپايي جستجو ميكند.
تفسير ماكياولي از تجدد و نوزايي به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتها در دوران بعدي موجب بروز جنبشهاي بزرگي در اروپا شد. اصول تجدد مورد نظر وي، در نمونههاي آرماني حكومت پادشاهي رومي و يوناني در قرن 17، در بحرانيترين شرايط تقابل بين سلطنت، مردم و اشراف انگلستان، در نظريههاي توماس هابز و جان لاك در نهادينه كردن مدلهاي حكومت پادشاهي تجلي ميكند و از آن تاريخ بعنوان دستورالعمل دولتهاي مشروطه سلطنتي در دوران جديد تلقي ميشود.
{P . ر.ك: توماس هابز: لواياتان. P}
تفسير ماكياولي از تجدد و نوزايي به منزله بازگشت به اصول اوليه در نمونههاي آرماني حكومت جمهوري رومي، در قرن 18 بوسيله منتسسكيو و كتاب روحالقوانين نهادينه ميشود و از آن تاريخ سرمشق حكومتهاي جمهوري جديد قرار ميگيرد.
نمونه آرماني جوامع ديني ماكياولي مبتني بر بازگشت به اصول اوليه مسيحيت، با جنبش پروتستان و اقدامات مارتين لوتر (1483 ـ 1546). اولريش تسوينگلي (1484 ـ 1531) و جان كالوين (1509 ـ 1564){P .Martin Luther . P}
{P .Ulrich zwingli. P}
{P . John calvin. P}
اروپا را وارد عصر جديدي كرد. ميبينيم كه در تفسير ماكياولي از مفهوم نوزايي و تجدد به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتها، چه نهضتهاي فكري، سياسي و اجتماعي بزرگ و چه تحولات بنياديني در اروپا اتفاق ميافتد؛ تحولاتي كه منجر به ظهور مفهوم جديدي در جبههبنديهاي فكري ميشود و اين جبهه فكري امروزه تحت عنوان «مدرنيته» از آن ياد ميشود.
فرآيند مدرنيته اروپا را ميتوان در گستره وسيعي از تجددطلبي و نوزايي به مفهوم ماكياولي به عنوان نقطه عزيمت بيداري اروپا و مفهوم ترقي و پيشرفت در تعبير هگلي آن بعنوان نقطه تكامل اين بيداري، مورد بحث و بررسي و ارزيابي قرار داد. درك مختصات تجددطلبي اروپا بدون فرض اين دو نقطه محوري درك ناقصي است؛ همان نقصي كه منجر به بروز تجدد و ترقي مقلدانه در ايران دوران معاصر شد و بجاي اينكه دگرگونيهاي عميقي ايجاد نمايد، منجر به تعطيلي عقل، انسداد تفكر و اصالتبخشي به تقليد گرديد.
وارونگي اين تجددطلبي، ناشي از عدم شناخت فرآيند تجددطلبي اروپا و جهل مطلق متفكران و مورّخان ايران عصر قاجاري و دوران پهلوي به مباني اوليه و اصول موضوعه اين تجدد ميباشد. مباني اوليه و اصول موضوعهاي كه تاريخ متلاطمي در فاصله بين مفهوم تجدد به معني بازگشت به اصول اوليه (تعبير ماكياولي) و مفهوم ترقي به معني بياعتباري گذشته و پيشرفت تاريخي (تعبير هگلي) آن دارد؛ بنابراين تجدد و ترقي در اروپا يك فرآيند تاريخي از ماكياول تا هگل بوده است؛ اما در ايران به معني دو مفهوم مترادف و بدون توجه به اين فرآيند تاريخي و تحولات بنيادين آن، شعار جنبشهاي فكري و سياسي عصر مشروطيت و دوران بعد قرار گرفت.
با تفاصيل مذكور ميبينيم كه مفهوم تجدد، نوزايي و ترقي يك مفهوم غيرقابل مناقشه براي انطباق جريانهاي فكري ايران عصر مشروطيت نيست و مناقشه اصلي متفكران اين دوران، به فهم آنها از اين مفهوم مربوط است. متفكران ايراني عصر مشروطه را از نظر نحوه تلقي از تجدد ميتوان به دو نحله فكري بزرگ ساماندهي كرد:
نحله اول، كساني هستند كه به پيروي از ابن خلدون، نوزايي طبيعي و تاريخي جوامع، دولتها، حكومتها و تمدنها را به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتها تلقي كرده و ماكياولي همين ديدگاه را مبناي نظريههاي اجتماعي و سياسي خود قرار داد و ديديم كه اين نظريهها منجر به چه دگرگونيهاي بنيادين در اروپاي عصر جديد گرديد و محصولاتي از خود بجاي گذاشت كه موجب تحير و حسرت جهانيان شد.
نحله دوم، متفكراني هستند كه اراده آنها به مفهوم تجدد و ترقي، معطوف به نتايج و دستاوردهاي بازگشت به اصول اوليه و اصالتها بود؛ همان دستاوردهايي كه امروزه تحت عنوان تمدن جديد يا مدرنيته يا تمدن غربي از آن ياد ميكنند.
بنابراين ما در بررسي ديدگاه متفكران ايران عصر مشروطيت به مفهوم تجدد و ترقي، با دو گرايش بزرگ سر و كار داريم. عدهاي ميگويند تجدد تجربهاي تاريخي و يا دوراني از تاريخ است كه يكسره از گذشته، گسسته و معطوف به آيندهاي پيش بينيناپذير است. (حسين بشيريه، 1379: ص 9) و عدهاي ديگر معتقدند كه تجدد به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتها است ونوزايي و دگرگوني بايد در پرتو اين اصول و اصالتها باشد.
از اين دو گرايش بزرگ نحلههاي مختلفي ظهور ميكند كه فرجام تجددطلبي ايران عصر قاجاري و دوره پهلوي را تا ظهور انقلاب اسلامي رقم ميزنند. اين مقاله بدور از مشهورات تاريخي و القائات سادهانگارانه جريان ثنويتگرايي تاريخي، تلاش ميكند كه نقطه آغازين مبادي اوليه و اصول موضوعه و آبشخورهاي اختلاف و ائتلاف اين دو گرايش بزرگ و نحلههاي آن را مورد بررسي قرار دهد.
ب) ايران عصر مشروطه؛ انحطاط نظام قاجاري، تمناي تجدد و ترقي
چشمانداز آنچه كه امروزه تحت عنوان غرب از آن ياد ميكنيم و اين غرب را به عنوان اسطوره عقل، تكنيك، آزادي، دموكراسي و توسعه و پيشرفت پذيرفته و پيوسته اوضاع تاريخي خود را با آن تطبيق مينمائيم؛ در عصر مشروطيت ايران چشماندازي بنام تجدد و ترقي بود. اكنون با اين سؤال تاريخي رو برو هستيم كه آيا تجدد با فرنگيمآبي در ايرانِ عصر مشروطيت و غربگرايي در دوران بعدي، مفهوم مترادفي داشته است؟
مشكل بزرگي كه تاريخنگاري دوران بعد از مشروطيت ايران با آن روبرو ميباشد، اين است كه در قسمت اعظم آن، تجدد، مترادف با فرنگيمآبي و غربگرايي قرار داده شده است. اين شيوه تاريخنگاري، ما را با يك ديدگاه ثنويّتگرايي مصلوب تاريخي روبرو ساخته است كه دو طرف بيشتر ندارد: يك طرف، عقل، آزادي، توسعه، ترقي، پيشرفت، تكامل، تكنيك، دموكراسي و طرف ديگر به تعبير پارهاي از متفكرين، درماندگي جهان سومي؛ درماندگي كه ناشي از دست و پا زدن در فقدان عقل، استبدادپذيري، فقدان توسعه، آزادي،{P . اصطلاحي است كه داريوش آشوري آن را در توصيف حسرت تجدد و ترقي نسلهاي تحصيلكرده ايران بكار برده است كه مدعي است كه اين حسرت، آنها را در شرايطي قرار داده است كه خودشان از آن تحت عنوان درماندگي جهان سومي ياد ميكنند. ر.ك: سنت، مدرنيته، پست مدرن، گفتگوي اكبر گنجي با داريوش آشوري و ديگران، دفتر نخست، مؤسسه فرهنگي صراط، تهران، 1375، ص 52. P}
عقبماندگي همه جانبه، سنتگرايي، حاكميت عقايد ديني و غيره ميباشد. ميبينيم كه اين چشمانداز تاريخي كه توصيف كردهاند، مجالي براي تفكر و تعقل باقي نميگذارد.
صرفنظر از القائات ثنويتگراي تاريخي، متون، منابع، مباحث و چشمانداز حقيقي ايرانِ عصر مشروطيت بما ميآموزد كه بازشناسي علل ناكارآمدي و ناكامي ايران در عصر قاجاريه در انحصار يك جريان خاص و تحت تأثير مطلق القائات فرنگيمآبي نيست.
اگر چه توفان تجددطلبي خارج از مرزهاي ايران آغاز شد و امواج آن بداخل رسيد، اما اين مسئله در سير طبيعي و تاريخي تجدد، بديهي بود. (چون نوزايي و بازنگري مجدد، به علل انحطاط و زوال هم دروني و هم بيروني نياز دارد.) چشماندازهاي اين ضرورت تاريخي در همان دوران، براي ايجاد دگرگوني و تغييرات اجتماعي، يك چشمانداز تك سويه از مفهوم تجدد نبود و اينگونه نيست كه سرنوشت تاريخي ايران عصر قاجاري و دوران بعد را فقط دو نيروي اجتماعي، سياسي و فرهنگي رقم زده باشند: يك طرف اصحاب تجدد كه عبارت باشند از منورالفكران، متفكران جديد، طبقات اجتماعي مدرن، روزنامهنگاران و فرنگرفتههاي عصر قاجاري و طرف ديگر اصحاب سنت و استبداد كه عبارت باشند از روحانيون، درباريان، نيروهاي سنتي، طبقات اجتماعي روستايي و ...
بنابراين شيوه اين مقاله، گريز از تصلّب ثنويّتگراي غير قابل ابطالِ جدال سنت و مدرنيته و درك چشمانداز متفاوت ايران عصر مشروطه به مفهوم تجدد، ترقي، آزادي، اصلاحات و غيره ميباشد؛ چشماندازهاي متفاوتي كه بعدها مبناي گروهبنديهاي فكري و سياسي تاريخ معاصر ايران شد. اگر ما در شرايط امروزي در گروهبندي تفكرات، انديشهها و نظريههاي سياسي اجتماعي و فرهنگي ايران معاصر از مفاهيمي چون: جريانهاي ديني، سكولاريزم، چپ، راست، اصلاحطلب، سنتگرا، متجدد، استفاده ميكنيم، اين تقسيمبندي از نظر اين مقاله، تقسيمبندي نيست كه ابتدا وجود داشته باشد و سپس از پرتو آن، به مفهوم تجدد، ترقي، دگرگوني و بطور كلي به مفهوم غرب و مدرنيته و پيشرفت تاريخي نظر شده باشد. اين تقسيمبندي، فرآيند نگاه متفكران اجتماعي، سياسي، ديني و فرهنگي ايران عصر تجددطلبي، ترقيخواهي و مشروطهگرايي به مفهوم تجدد و ترقي است. بنابراين تجدد به تعبير ابن خلدوني، يعني به مفهوم بازگشت به اصول اوليه و اصالتها (مفهوم رنسانسي تجدد) قبل از آنكه مفسّر جريان يا گروهي در ايرانِ عصر قاجاري و پهلوي (عصر مشروطيت) باشد، مُقسِم اين گروهبنديها است. اكنون به دلايل تاريخي اين ادعا ميپردازيم.
در تفسير فرآيند تاريخي تحولات اروپا كه محل توجه نخبگان سياسي و اجتماعي ايرانِ عصر قاجاري بود، دو مفهوم كليدي در دو سر اين فرآيند تاريخي وجود دارد كه متأسفانه، كمتر محل توجه قرار گرفته است:
مفهوم كليدي اول: آرمانهاي تجدد است كه آغاز نوزايي (رنسانس) اروپا است و ميدانيم كه اين آرمانها، بازشناسي علل عظمت و انحطاط امپراطوري يونان و روم، به مثابه اصول اوليه و اصالتهاي جامعه اروپايي است.
مفهوم كليدي دوم: اتوپياي ترقي است كه دستاورد اين بازنگري و نوزايي ميباشد. در فاصله اين دو نقطه{P . علت اينكه از اين دستاورد تحت عنوان اتوپياي ترقي ياد كرديم، ذكر خواهد شد. P}
تاريخي، حجم وسيعي از دگرگونيهاي فكري، سياسي، اجتماعي و فرهنگي وجود دارد كه كمتر مورد توجه نخبگان عصر قاجاري قرار گرفت و بر همين اساس در فهم تجدد و ترقي به مشكلاتي گرفتار شدند كه بدان اشاره خواهد شد. فاصله اين دو نقطه تاريخي را ميتوان به گذار از آرمانهاي تجدد به اتوپياي ترقي تعبير كرد و در مفهوم غربي نيز ميتوان از اين فاصله تحت عنوان گذار از «مدرنيته» به «مدرنيسم» ياد كرد؛ يعني فرآيند تاريخي كه يك انديشه و فكر تبديل به يك ايدئولوژي ميشود.
اگر نوزايي (رنسانس كه قرن چهاردهم و پانزدهم بود) آغاز اين دوره تاريخي تلقي گرديد كه مفهوم تجدد به معني بازگشت به اصول و اصالتهاي يونان و روم بود، بايد متوجه باشيم كه در اين تلقي، فرهنگ باستاني اروپا تقدّم بر تمامي فرهنگها دارد؛ بنابراين در تفسير اوليه، مفهوم تجدد، بازگشت به فرهنگ قرون وسطي نيست بلكه بازگشت به دوره عظمت امپراطوري يونان و روم است.
بطور كلي در نوزايي اروپا به تعبيرماكياولي؛ دو بازگشت بزرگ به اصول اوليه و اصالتها وجود دارد:
1. بازگشت در حوزه سياست كه اصول اوليه و اصالتهاي آن در الگوي پادشاهي يوناني و رومي و الگوي جمهوري رومي جستجو ميشود و مرجع تأسيس نظامهاي مشروطه سلطنتي و جمهوري اروپا در عصر جديد ميگردد.
2. بازگشت در حوزه دين و معرفت ديني، كه اصول اوليه و اصالتهاي آن در نحوه زندگي مسيحيان دوره حضرت عيسي و برخورد آنها با سياست امپراطوري روم قرار دارد و مرجع جنبشهاي پروتستان و نهضت اصلاح ديني اروپا ميشود.
بنابراين، در آغاز دوره تجددطلبي و نوزايي، آرمانهاي تجدد نه تنها جدال با سنت و رويارويي با گذشتهنيست، بلكه بازگشت به عصر طلايي گذشته است.
موج دوم اين فرآيند تاريخي (كه آغاز آن را قرن 16 و انجام آن را پايان قرن 17 ميدانند) را عصر منازعه باستانيان و مدرنها يا عصر نبرد كتابها مينامند. در اين دوران از تعبير تجدد به مفهوم بازگشت به اصول اوليه و اصالتها عدول ميشود و اصول اوليه به مفهوم نوآوري تلقي ميشود. متفكراني چون فرانسيس بيكن، گاليله، هابز، دكارت، پاسكال، اسپينوزا، لايب نيتس، متفكران اين دوره تاريخي هستند.
موج سوّم اين فرآيند تاريخي كه در تاريخنگاري اروپايي از آن تحت عنوان عصر روشنگري ياد ميكنند و سراسر قرن هيجدهم اروپا را تحت الشعاع خود قرار ميدهد، عصر نفي مطلق گذشته، انقلاب صنعتي، انقلاب فرانسه و ظهور مفاهيمي چون انقلاب، پيشرفت تاريخي، تكامل، رشد، روح زمان و مفاهيمي شبيه به اين ميباشد. در رأس متفكران اين دوران جان لاك، ولتر، باركلي، هيوم، كوندياك و متفكراني ديگر قرار دارند.
موج چهارم اين فرآيند تاريخي كه در تاريخنگاري اروپايي از آن تحت عنوان عصر ايدئولوژي ياد ميكنند و سراسر اروپاي قرن نوزدهم را پوشش ميدهد، عصر تطور تاريخي، اصالت طبيعت و عصر تبديل مفهوم تجدد و ترقي به اتوپياهاي مطلوب بشر، براي رسيدن به پيشرفت، رشد، توسعه و در يك كلام عصر جهاني شدن مفهوم ترقي به عنوان يك روح واحد جهاني است. اين دوران تحت تأثير متفكراني چون كانت، هگل، شوينهاور، جان استوارت ميل، هربرت اسپنسر، ماركس و انگلس، نيچه و ديگران قرار دارد.
موج پنجمي نيز براي اين فرآيند تاريخي در تاريخنگاري اروپايي توصيف ميكنند كه آغاز آن را بعد از جنگ دوم جهاني (1942 م) ميدانند و اين دوره را دوره منازعه مدرنها با معاصران و پرش از زمان حال به همين الان تلقي ميكنند. عدهاي از اين دوره تحت عنوان ما بعد مدرنيته (پست مدرن) ياد ميكنند و عدهاي ديگر از آن بعنوان اكمال پروژه مدرنيته نام ميبرند. ميگويند اين دوره تحت تأثير نگراني چون هايدگر، گادامر، بودريار، هابرماس، فوكو، ماركوزه و ساير متفكران معاصر اروپا و آمريكا قرار دارد.
اكنون چشمانداز مشخصي براي نقد مفهوم تجدد و ترقي در انديشهورزان عصر قاجاري و دوره مشروطيت ايران و خاستگاه گروهبنديهاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي دوران بعد داريم.
انداز به ما ميآموزد كه امكان دارد، مفهوم تجدد و يا مفهوم ترقي در افكار و انديشههاي متفكران عصر قاجاري مفهوم يكساني نباشد تا با يك معادله سادهانگارانه دو طرفه تحت عنوان سنت و مدرنيته قابل تحليل باشد.
مطالعه ديدگاهها و افكار و انديشههاي متفكران اين دوران نشان ميدهد كه تلقي آنها از مفهوم تجدد به كداميك از موجهاي تاريخي اين فرآيند در اروپا نظر دارد. اين تلقي را ميتوان با توجه به ساختار سياسي، بافت اجتماعي، باورها و انديشههاي جامعه و از همه مهمتر اصول اوليه و اصالتهاي آن مورد تجزيه و تحليل قرار داد و تأثيرات عملي شدن آن را در ساخت اجتماعي، فكري و سياسي ايران ارزيابي نمود.
براي رسيدن به يك نتيجه عيني و تاريخي ـ نه ذهني ـ ميتوان از زواياي متفاوتي به چشمانداز متفكران عصر قاجاري به مفهوم تجدد و ترقي نگاه كرد. ميتوان اين بررسي را از زاويه درك متفكران اين دوران از مفهوم اصول اوليه و اصالتها انجام داد. اين درك ميتواند هم بعنوان يك درك بنيادگرايانه مورد بررسي قرار گيرد، هم يك درك مقلدانه از چشمانداز اروپايي آن و هم يك درك نوگرايانه.
ميبينيم كه ميدان وسيعي براي اين بررسي تاريخي وجود دارد كه تلقي سادهانگارانه دو طرفه سنت و مدرنيته را تا حد يك تلقي سطحي و تصلّبي تقليل ميدهد.
از آنجا كه عصر قاجاري (از جنگهاي روس تا تأسيس نظام مشروطيت) نقطه عزيمت تجددطلبي تاريخ معاصر ايران است. به نظر ميرسد توجه متفكران اين دوره به مفهوم تجدد و ترقي نه بعنوان يك ضرورت تاريخي كه در بداهت آن شكي نيست، بلكه بعنوان يك شيوه براي حصول به آن ميتواند نقطه آغاز مناسبي باشد.
همه جريانهايي كه بعدها در تلقي از تجدد و ترقي، محكوم به طيفبنديهاي سياسي، اجتماعي و فكري شدند، بنحوي به اين نقطه عزيمت توجه دارند. چه جريانهاي مذهبي و چه جريانهاي ضد مذهب يا غير مذهبي.
بنابراين، اگر از مفهوم تجدد به عنوان يك ضرورت طبيعي و تاريخي (در تفسير ابن خلدوني) عدول كنيم، پذيرش اين ادعا كه اولين موج تجددطلبي ايران پس از جنگهاي روس و تمناي فنآوري (تكنيك) فرنگي ايجاد شد، ضديتي با اين عقيده كه تجددطلبي براي همه فرهنگهاي غني و تمدنساز در هر دورهاي از ادوار تاريخي يك ضرورت طبيعي است، ندارد؛ زيرا، در تجددطلبي طبيعي و تاريخي نيز عوامل خارجي و سائقههاي داخلي مدخليت دارند و چه اشكالي دارد كه موج تحولات اروپا در دوره جديد را در ظهور فكر تجددطلبي در ايران مؤثر بدانيم؟ مگر اينكه تصور كنيم تحولات بزرگ در خلاء اتفاق ميافتد و هيچ بستر اجتماعي، سياسي، فكري ندارند كه اينهم ادعاي گزافي است!
مفهوم تجدد كه در ابتدا در معناي درست آن به منزله ضرورت تغيير و دگرگوني در ساختار سياسي، اجتماعي و فرهنگي و بازتوليد مجد و عظمت ايران در ادوار گذشته بود، جنبش اجتماعي و فكري عظيمي در ايران ايجاد نمود و شعاع آن همه اقشار فكري، سياسي و فرهنگي جامعه را در بر گرفت.
اين كه چه كسي و چه جرياني آغازگر چنين جنبش اجتماعي در ايران عصر قاجاري ميباشد، محل مناقشات بيفايدهاي است كه پرداختن به آن سودي ندارد. چون تعيين دقيق بانيان يك جنبش فكري، وقتي امكانپذير است كه تلقي متفاوت و متناقضي در همان ابتدا از اصول موضوعه و مبادي اوليه اين جنبش وجود نداشته باشد. بدليل تلقي متفاوت از تجدد، استعداد قابل توجهي بعنوان مرجعيت تفسير واحد اين جنبش اجتماعي و فكري تحت محور اين مفهوم وجود ندارد.
اما در اين مسئله ترديدي نيست كه ضرورت تغيير و دگرگوني ساختار سياسي، فكري، اجتماعي و اقتصادي ايران در آن دوران، تحت عنوان تجددطلبي، نقطه اتفاق همه اقشار اجتماعي و نخبگان فكري و حتي ساختار نظام كهن سلطنت در ايران بود.
1. از تمناي «تكنولوژي» تا توّلاي «ايدئولوژي» فرنگي
اگر چه گفته ميشود كه چشماندازهاي اوليه تفاوت ساخت اجتماعي، فرهنگي، علمي و سياسي ايران با بلاد فرنگستان (اروپائيان)، در اوايل قاجاريه در نوشتههاي مير عبداللطيفخان شوشتري (1806 م / 1221 ه' ـ 1758 م / 1172 ه')، تحت عنوان تحفة العالم و ذيل التحفه مطرح شد و بعد در سفرنامههاي ميرزا{P . مير عبد اللطيف خان شوشتري: تحفة العالم و ذيل التحفه. P}
ابوالحسنخان شيرازي (معروف به ايلچي)، سلطان الواعظين و آقا احمد كرمانشاهي به همان شيوه تداوم{P . حيرت نامه، سفرنامه ابوالحسنخان ايلچي به لندن. P}
يافت. امّا نقطه عزيمت تغيير ديدگاه نخبگان ايراني از ذكر و حيرت در اين تفاوتها به ضرورت تغيير و{P . عبدالهادي حائري: نخستين روياروييهاي انديشهگران ايران با دو رويه تمدن بورژوازي غرب. P}
دگرگوني را بايد پس از شكست ايران در جنگ با روسيه دانست.
اين روايت دور از حقيقت نيست كه عباس ميرزا نايب السلطنه و ميرزا بزرگ قائم مقام فراهاني، نقطه عزيمت اين تغيير ديدگاه ميباشند. تمناي كسب فنآوري (تكنيك) فرنگي به منظور اصلاح سازمان نظامي ايران، اولين زمزمههاي رسمي فرستادن محصل به خارج از ايران و آشنايي ايرانيان با تحولات اروپاي جديد است. (1811 م/1226 ه') بررسي نياز سنجي، ضرورت، استعداد محصلين و صلاحيت آنها براي كسب اين فنآوري و نتايج حاصل از اين اقدامات در حوصله اين نوشته نيست. امّا مجموعهي داوريها نشان ميدهد كه{P . براي مطالعه از فرآيند اين تحولات ر. ك: حسين محبوبي اردكاني: تاريخ موسسات تمدني جديد در ايران، جلد اول. P}
تمناي تكنولوژي از طريق اعزام محصل به خارج از كشور، نتايج مثبتي به ارمغان نياورد. فقدان كارآمدي اين شيوه در دوره ناصرالدين شاه، از چشم تيزبين ميرزا تقيخان امير كبير، صدر اعظم وقت ايران، پنهان نماند و همين مسئله زمينههاي تأسيس دارالفنون شد.
ساخت دارالفنون با اهداف فني، نظامي و صنعتي از سال 1266 ق آغاز و در سال 1269 ق به پايان رسيد و بدينسان سنگ بناي رابطه رسمي و پيوسته بخش علمي، فرهنگي و آموزشي كشور با فرنگستان نهاده شد. بديهي بود كه فعاليت اين مدرسه تحت حمايت نظام قاجاري، شرايط مناسبي را براي آشنايي هر چه بيشتر كارگزاران حكومتي، اشراف، شاهزادگان درباري و ساير اركان ساخت قدرت سياسي قاجاريه (سفرا، فرستادگان به خارج از كشور، فرزندان سران ايلات و عشاير و حكام ولايات و...) با تحولات اروپا فراهم خواهد كرد و نحوه نگرش آنها را به سازمان سياسي، اجتماعي، ساخت فرهنگي و فكري و شيوه توليد اقتصادي، تجارت و از همه مهمتر شيوه حكومت، دگرگون خواهد ساخت. اين تغيير ديد، نقطه عزيمت ديگري از تمناي تكنولوژي به تولّاي ايدئولوژي فرنگي محسوب ميشد.
منزلت اجتماعي دانشآموختگان مدرسه دار الفنون نيز از پيش مشخص بود. شرايط اجتماعي و فرهنگي ايران از همان ابتدا، امكانات و امتيازات اين مدرسه را در اختيار اركان وابسته به نظام قاجاري قرار داد و آنها با آشنايي با تحولات اروپا بطور طبيعي بايد در آن شرايط حساس جهاني، ايران را به دروازههاي ترقي ميرساندند.
اولين زمزمههاي ترقيخواهي كه با شعار تمناي تكنولوژي فرنگي، در زمان عباس ميرزا و قائم مقام فراهاني آغاز شد و هدف آن ايجاد دگرگوني در ساختار نظامي دولت ايران بود، در دارالفنون به تمناهاي جديدي رسيد. آثار اوليه اين تمناهاي جديد را ميتوان در نوشتههاي يكي از كارگزاران قاجاري بنام ميرزا ملكمخان ناظمالدوله پيدا كرد و اين نقطه عزيمت تغيير ترقيخواهي از تمناي تكنولوژي به تولاي ايدئولوژي فرنگي است. تا قبل از ملكمخان، بندرت ميتوان آثار قابل توجهي پيدا كرد كه تفسير منسجم و جهتداري از مفهوم ترقيخواهي ارائه داده باشند. ترقي تا اين دوران همانطور كه ذكر شد، مترادف با اصلاحات در سازمان ارتش ايران و اوج اين تمنا نيز كسب فنون لازم براي توليد جنگافزارهاي جديد و ايجاد سازمان جديد نظامي براي ارتش ايران بود. بديهي است كه تفسير ترقي به اين منظور، محل مناقشه نخبگان فكري و اجتماعي ايران نباشد. اين تغيير و دگرگوني و اين اصلاحات، يك ضرورت اجتماعي در شرايط آن روزي ايران بود. بندرت ميتوان گروهي، جريان يا متفكر قابل توجهي را پيدا كرد كه با چنين مفهومي از اصلاحات و ترقيخواهي در اين دوران مخالف باشد. بنابراين، تا اين دوران، تفسير فلسفي، تاريخي، سياسي، اجتماعي و فكري عميقي از مفهوم تجدد و ترقي در سطح نخبگان سياسي و متفكران ايران وجود ندارد.
اولين اثر منسجمي كه از ملكمخان نام ميبرند، كتابچه غيبي يا رساله دفتر تنظيمات است. آنچه ملكمخان در اين رساله با آن درگير است، مفهوم ترقي ايران با تكيه بر بازنگري در سازمان دولت و ساختار تصميمگيري در اين سازمان است.
تغيير در ساختار دولت، از ديدگاه اين رساله نقطه عزيمت ترقي ايران است. ملكم اين رساله را در سال 1275 ق تا 1277 ق بين 26 تا 28 سالگي، پس از بركناري ميرزا آقاخان نوري از صدارت مينويسد. هدف{P . رسالههاي ميرزا ملكمخان ناظمالدوله، گردآورنده و مقدمه حجتاللَّه اصيل. P}
وي، تشويق شاه ايران به ايجاد اصلاحات در دولت است. امتيازات ويژهاي كه ملكم تحت عنوان «برتري پادشاه ايران بر حسب عقل طبيعي و استحضار خارجي از جميع وزراي خود» به ناصرالدين شاه ميدهد، مشخص ميكند كه وي به عنوان يكي از نخبگان جوان ساختار سياسي ايران، با آشنايي كه با تحولات اروپا دارد، در ساختار موجود راهي براي رشد و ترقي خود نميبيند. جاهطلبيهاي ملكم، نقطه آغاز زندگي پر ماجراي اين چهره جنجالي و منشأ تحولات و ظهور جريانهايي در ساختار فرهنگي و سياسي ايران و مشكلات و مصائبي براي كشور ما در تحولات دوران معاصر است.
تفسير خاص ملكم از مفهوم تجدد و ترقي به عنوان يك تفسير رسمي، نه تنها بر سراسر تاريخ ترقيخواهي و تجددطلبي ايران سيطره دارد، بلكه تحولات ايران دوره ناصرالدين شاه تا انقلاب مشروطه و از انقلاب مشروطه تا ديكتاتوري رضاخان و از سقوط رضاخان تا پيروزي انقلاب اسلامي و حتي بخشي از تجددطلبي و ترقيخواهي دوران جمهوري اسلامي را نيز پوشش ميدهد. از اين تجددطلبي و ترقيخواهي تحت عنوان «ترقيخواهي مقلدانه» نام ميبريم و معتقديم كه شناخت بخش مهمي از تاريخ تجددطلبي ايران از يك طرف و درك فهم جريانهاي فكري و سياسي معاصر از غرب، از طرف ديگر، بدون آن ممكن نيست.
به عبارت ديگر گذار از تمنّاي تكنولوژي به توّلاي ايدئولوژي فرنگي، در موجهاي متفاوت و مشخصي از تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران اتفاق ميافتد كه موج اول آن تفسير نوسازي، تحول و دگرگوني ايران بر پايه افكار و انديشههاي تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه است.
2. تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه (تعطيلي عقل ايراني در مقابل محصولات علم فرنگي)
چشمانداز فهم عميق اين ترقيخواهي و تجددطلبي بعنوان اولين موج گذار از تمنّاي تكنولوژي به توّلاي ايدئولوژي فرنگي، در افكار و انديشههاي ميرزا ملكمخان و در اثر مهم كتابچه غيبي مشاهده ميشود. ملكم در اين رساله براي اولين بار توانايي عقل ايراني را در فهم علم فرنگي انكار ميكند و شالوده جريان تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه را در ايران پايهريزي ميكند.
علم وراي عقل است، هرگاه اوضاع فرنگ را به حالت چهار هزار سال قبل از اين برگردانيد، وزراي ايران به زور عقل خود عالم را مسخّر خواهند كرد؛ اما امروز درجه اجتماع علوم بشري به جايي رسيده كه عقل طبيعي در تصور آن حيران است. (ميرزا ملكمخان ناظمالدوله، 1381، ص 28).
تقابل علم فرنگي با عقل ايراني كه ملكمخان بعنوان يك تقابل جدي آن را مطرح ميكند و در كتابچه غيبي پيوسته نخبگان سياسي را دعوت به درك اين تفاوت مينمايد، سنگ بناي تفسير ايدئولوژيك از مفهوم تجدد و ترقي و گرايش به تقليد مطلق از محصولات علم فرنگي در تاريخ تحولات دوران معاصر ايران ميباشد، امّا هيچگاه پرسيده نشد كه علم فرنگي محصول چه چيزي در تحولات اروپا بود؟!
در تقابل علم فرنگي با عقل ايراني، تجدد و ترقي به معني تمنّاي تكنولوژي، ماهيت خود را از دست ميدهد. ملكم علم فرنگي را به عنوان علمي كه پشت آن نه فقط، چوب، آهن، كارخانه، تلگراف، تلفن، راه آهن، كشتي و ساير محصولات تكنيكي، وجود دارد بلكه علمي است كه آدم و عالم جديدي ميسازد، به رخ نخبگان سياسي ايران ميكشد.
قصوري كه داريم، اين است كه هنوز نفهميدهايم كه فرنگيها چقدر از ما پيش افتادهاند. ما خيال ميكنيم كه درجه ترقي آنها همانقدر است كه در صنايع ايشان ميبينيم و حال آنكه اصل ترقي ايشان در آيين تمدن بروز كرده است و براي اشخاصي كه از ايران بيرون نرفتهاند، محال و ممتنع است كه درجه اين نوع ترقي فرنگ را بتوانند تصور نمايند... كارخانجات يوروپ بر دو نوع است: يك نوع آن را از اجسام و فلزات ساختهاند و نوع ديگر از افراد بني آدم ترتيب داده اند... ما از تدابير و هنري كه فرنگيها در كارخانجات انساني بكار بردهاند اصلاً اطلاع نداريم. (ميرزا ملكمخان، كتابچه غيبي، ص 28، 29)
از ديدگاه ملكم اگر ترقي را به منزله تمناي تكنولوژي يا فنآوري فرنگي تلقي كنيم و مدعي باشيم كه با عقل خود اين راه را ميتوانيم طي كنيم، تا سه هزار سال ديگر مشكل ايران حل نميشود. فتواي نهايي او اين است كه:
راه ترقي و اصول نظم را فرنگيها در اين دو سه هزار سال، مثل اصول تلغراف پيدا كردهاند و بر روي قوانين معين ترتيب دادهاند، همانطوري كه تلغراف را ميتوان از فرنگ آورد بدون زحمت در طهران نصب كرد، همانطور نيز ميتوان اصل نظم ايشان را اخذ كرد و بدون معطلي در ايران برقرار ساخت. (همان، ص 30)
ملكمخان آهسته و با آرامش خاصي در اين رساله، سنگ بناي انديشه ترقيخواهي مقلّدانه را در كليه ساختار فرهنگي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فنآوري، پيريزي مينمايد و براي سركوب عقل ايراني در هر فرصت مناسبي، دانايي آنرا در شناخت علم فرنگي به چالش ميكشد. او براي سركوب اين عقل حتي از بكارگيري عوامانهترين تمثيلها ترسي ندارد؛ بعنوان مثال يكي از تمثيلهاي سادلوحانه او اين است كه نظم سياسي و نظم اجتماعي را تأويل به نظم ماشيني ميكند. تصوّر ملكم اين است كه همانطوريكه تلگراف، كارخانه و ساير محصولات ماشيني را بصورت كالاهاي توليد شده مشخص ميتوان از يك جايي به جاي ديگر منتقل كرد و يا خريد و فروش نمود، نظم سياسي و اجتماعي و اصول تمدن هر ملتي را نيز ميتوان بصورت كالاهاي توليد شده مشخص جابجا نمود. مشخص نيست آيا ملكم از تأثير نظم اجتماعي و سياسي در ساختار فرهنگي يك جامعه غافل است يا تغافل ميكند؛ اما همين ديد مقلّدانه از مفهوم تجدد و ترقي و تفسير ماشيني از فرهنگ، سياست، علم و معرفت، براي اولين بار جنبشي در ايران پايهريزي ميكند كه اثرات آن در ساختار فرهنگي، سياسي و اجتماعي تا به امروز تداوم دارد.
ميبينيم كه در تفسير رسمي و مقلّدانه از تجدد و ترقي در ايران آن روز، هيچ ارادهاي معطوف به بازگشت به اصول اوليه و اصالتها نيست. مبادي اوليه و اصول موضوعه مرجعيتي كه ترقيخواهي مقلّدانه بعنوان مرجعيت تجدد و ترقي به ما معرفي ميكند، مرجعيت اصول موضوعه و مبادي اوليه فرنگي است و ايران براي رسيدن به اين اصول و مبادي راهي جز تقليد ندارد.
بنابراين، اولين رگههاي تفسير منسجم ايدئولوژيكي از تجدد تحت پذيرش مرجعيت و ولايت علم، اصول تمدن و ترقيفرنگي در ايران شكل ميگيرد و ميرزا ملكمخان پرچمدار اين نوع تجدد ميباشد.
تا اينجا تفسيري كه ملكم از مفهوم تجدد و ترقي ارائه ميدهد، معطوف به مرحله چهارم از فرآيند تجددطلبي اروپا است؛ يعني مرحلهاي كه در قرن نوزدهم در اروپا ظهور كرد و تجدد را به مفهوم يك اراده جهاني براي رسيدن به ترقي و پيشرفت تبديل به يك اتوپياي (آرمانشهر) جهاني نمود. اولين نقطه ضعف ملكم نيز اين است كه تأثير تحولات اروپا را به عنوان نقطه عزيمت فكري براي ايجاد دگرگوني در ايران، از بنياد و اساس انديشه مورد توجه قرار نداد؛ بلكه اين نقطه عزيمت را معطوف به ظواهر و محصولات اين آرمانشهر نمود.
بنابراين موج اول تجددطلبي و ترقيخواهي كه در تمنّاي فنآوري، اذهان ايرانيان را متوجه فرنگستان نمود در موج دوم تبديل به يك ايدئولوژي فرنگي شد. ايدئولوژي كه اراده معطوف به مرجعيت و ولايت مطلق علم فرنگي داشت. اين ايدئولوژي كه در كوران تحولات بنيانافكن اروپا از آغاز عصر نوزايي تا قرن نوزدهم در اتوپياهاي استاندارد شده انديشه ترقي، به شكل الگوهاي رشد، توسعه، ترقي، نوسازي و مفاهيمي شبيه به اينها به ساحل آرامش رسيده بود، داعيه تسخير جهان و جهانيشدن را داشت و شعاع شعار جهاني شدن آن نيز به ايران رسيد.
اگر جامعه ايراني بعنوان يكي از مبادي مهم تمدن جهاني، نيازي به بازنگري در علل انحطاط و ضرورت نوزايي، دگرگوني و تغيير در ساختار ناكارآمد نظام سياسي و اجتماعي خود داشت، به فتواي عقل و معرفت بايد به اصول اوليه و اصالتهاي خود باز ميگشت؛ يعني همان نگرشي كه اروپا و بعد دنياي غرب را دگرگون كرده بود، براي دگرگوني طبيعي و تاريخي ايران ضروري بود؛ اما در موج اول كه مطلقاً و در موج دوم در مقاطع آغازين آن چنين فكري به انديشه نخبگان جامعه ظهور نكرد و نهالي كه ميتوانست آزادانه و بطور طبيعي تبديل به درخت پرباري شود، در تارهاي عنكبوت تقليد و تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه اسير ميشود.
تجددطلبي مقلدانه ميرزا ملكمخان، نتايج زيانباري در حوزه فكر اجتماعي، انديشه سياسي و پيشرفت علمي، فني و اقتصادي براي ايران به ارمغان آورد. كمترين اثرات مخرب اين روش و بينش، انعقاد قراردادهاي اقتصادي و سياسي بنيانافكن در تاريخ تحولات دوران معاصر است كه تحت عنوان قراردادهاي استعماري از آن ياد ميكنند. اوج ذلّت اين قراردادها، قرارداد رويتر است و در ظاهر و پنهان اين قراردادها نيز، پايه گذار گرايش ترقيخواهي و تجددطلبي مقلّدانه يعني ميرزا ملكمخان ناظمالدوله حضور دارد.
سفرهاي ناصرالدين شاه در اواخر قرن سيزدهم هجري (اواخر قرن نوزده ميلادي) به اروپا ـ كه به كارگزاري ميرزا حسينخان سپهسالار و ميرزا ملكمخان ناظمالدوله زمينههاي آن فراهم شد ـ و اعطاي امتيازات پي در پي و انعقاد قراردادهاي مختلف با دولتها و تجار اروپايي (با توجيه انتقال علم، فنآوري فرنگي و ترقي به ايران) و در رأس آن قرارداد رويتر (1872 م / 1289 ه') اولين تجلي سياسي، اجتماعي و اقتصادي تحولاتي بود كه در پرتو شعار تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه، اثرات زيانبار خود را در جامعه ايران نمايان ساخت.
داستان مقابله حاج ملّا علي كني با انعقاد قرارداد رويتر (به هر انگيزهاي كه بوقوع پيوسته باشد) نقطه عزيمت انديشيدن پيرامون ترقي مقلّدانه است؛ از اين تاريخ گرايش ترقي مقلّدانه اگر چه از صحنه تحولات سياسي اجتماعي ايران حذف نميشود، اما از دو ناحيه به چالش جدي كشيده ميشود:
1. رهبران مذهبي و مراجع ديني، كه متوجه ايدئولوژي نهفته در پشت تكنولوژي و علم فرنگي و اثرات زيانبار ترقي مقلدانه ميشدند و در رأس رهبران و مراجع مذهبي اين دوران، مرحوم ميرزاي شيرازي و حلقه مكتب سامرا قرار دارد.
2. متفكران مسلماني كه با آشنايي با عمق تحولات اروپا و درك مبادي اوليه و اصول موضوعه اين تحولات در دوره نوزايي (رنسانس)، شعار بازگشت به اصول اوليه و اصالتها را سر ميدهند و در رأس آنها سيد جمالالدين اسدآبادي قرار دارد كه در اين دوران موج افكار و انديشههاي او به ايران نيز رسيده است.
با ظهور اين دو جريان در تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران، مفهوم ديگري از تجددطلبي و ترقيخواهي ظهور ميكند كه از همان ابتدا، نه تنها بينش تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه را با شعار مرجعيت علم فرنگي و تعطيلي عقل ايراني و عقل اسلامي به چالش ميكشد، بلكه اراده معطوف به ترقي و تجدد در بازگشت به اصول اوليه و اصالتها دارد.
انديشه تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه در زير انتقادات و استدلالهاي اين دو جريان فكري و سياسي، تاب مقاومت ندارد و براي بقاي خود دو گزينه بيشتر نميبيند يا خروج مطلق از صحنه تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران براي هميشه؛ يا ائتلاف با يكي از دو جريان نوظهور تجددطلبي در ايران.
ميرزا ملكمخان و جريان تجددطلبي و ترقيخواهي مقلّدانه، گزينه دوم را انتخاب ميكنند و با پيوستن به گرايش سيد جمالالدين اسدآبادي، دور جديدي از فعاليتهاي تجددطلبي مقلدانه را آغاز ميكنند كه گام هوشمندانه بزرگي است در راستاي استحاله در پذيرش مطلق ولايت ايدئولوژي فرنگي.
3. آرمانهاي تجدد و اتوپيايي ترقي
شعار بازگشت به اصول اوليه و اصالتها، در جنبش اصلاحطلبي سيد جمالالدين اسدآبادي، اگر چه شعار بنياديني در بيداري جريانهاي اسلامي در دوره پرتلاطم استاندارديزه كردن اتوپياي ترقي به شيوه ملل راقيه و بلاد فرنگستان بود؛ اما خاستگاه مرجعيت اصول اوليه و اصالتها با تفسير اسلام خلافتي كه اسلام اهل سنت بود، جاذبه چنداني براي مراجع بزرگ ديني شيعه و متفكران شيعي مذهب نداشت.
شايد اساسيترين نقطه ضعف جنبش اصلاحطلبي سيد جمالالدين، انديشهاي بود كه او با تكيه بر آن در نظر داشت جامعه اسلامي را مانند اروپاي دوره نوزايي (رنسانس) به اصول اوليه و اصالتهاي آن برگرداند تا موجب ترقي و تحولات جديد در ميان ملل مسلمان گردد.
سيد جمالالدين عصاره شعارهاي اصلاحطلبي خود را بر مبناي اتحاد اسلامي پايهريزي كرد. اقدامات عملي او در ارسال نامه به علماي كشورهاي اسلامي براي پذيرش اتحاد اسلامي حول محور خلافت (آنهم خلافت سلطان عبد الحميد ثاني) به عنوان بنياديترين اصل اوليه و اصالت اسلامي (كه يادآور عصر طلايي دوران راشدين بود) از همان ابتدا پايههاي جنبش اصلاحطلبي وي را متزلزل ساخت.
انديشه جنبش اصلاحطلبي كه معجوني بود از اصالتها واصول اوليه اسلامي و برتري علم فرنگي، از آغاز در درون خود مجموعهاي از متفكران مختلف با گرايشهاي فكري و سياسي را گردآوري نمود؛ بعنوان مثال در درون جوامع سني مذهب، از عبده متجدد غربگراي مسلمان تا رشيد رضاي متعصب سنتگراي ضد شيعه و در درون جامعه شيعه از ملكمخان معتقد به ترقّي مقلّدانه فرنگيمآبانه تا ميرزا آقاخان كرماني، شيخ احمد روحي، خبير الملك و ساير پيروان فرقههاي شبه مذهبي، خود را وامدار اين جنبش ميديدند.
بديهي بود كه شكست جنبش اصلاحطلبي به هر دليلي، انشعابات خطرناكي را در درون جوامع اسلامي بوجود خواهد آورد كه عدم وجود چنين جنبشي به مراتب مفيدتر از پذيرش آن بود. استحاله نهايي سيد جمالالدين در سياستهاي اتحاد اسلامي سلطان عبد الحميد ثاني (به هر دليلي كه اتفاق افتاده باشد) حول محور خلافت عثماني و فوت او در سال 1314 ق شرايط قابل پيشبيني را براي اين جنبش فراهم ساخت و دو گرايش عمده از دل اين تفكر سربرآورد:
1. گرايشي كه تفسير آن از بازگشت به اصول اوليه، اصالتهاي مذهب اهل سنت يعني جنبش خلافت بود كه از طريق رشيد رضا و جنبش خلافت هند تلاشهايي براي بازسازي جوامع اسلامي صورت گرفت و به نتيجه مثبتي نرسيد.
2. گرايشي كه بطور كلي بازگشت به اصول اوليه و اصالتها را (به تعبير مسيحي ـ اروپايي آن) در محدوده تقليل دين در حد عبادت شخصي و اعمال فردي پذيرفت و با جداسازي دين از سياست و واگذاري عادات يا امور اجتماعي به اجتهاد امت اسلامي، دين را تا سطح پوسته ظاهري و فاقد مغز تقليل داد. اين گرايش از طريق عبده به علي عبدالرازق و به متفكران دوران بعد منتقل شد.
نخبگان و متفكراني كه در دل جامعه ايران به جنبش اصلاحطلبي سيد جمال دل داده بودند، بطور مطلق به گرايش دوم پيوستند و بدين طريق موج ديگري از گرايش تجددخواهي مقلّدانه در ايران شكل گرفت كه آرمانهاي تجدد در آن اگر چه تفسير اسلامي ميشد اما اتوپياي ترقي آنها همان اتوپياي استاندارد شده بلاد فرنگستان بود.
در موج جديد تجددطلبي و ترقيخواهي به ظاهر با دو جريان اسلامي روبرو هستيم: جرياني كه اهداف و شعارهاي تجددطلبانه خود را با تأثير از عمق نفوذ شعار اصلاحطلبي سيد جمال، رنگ و بوي اسلامي داده است و تلاش ميكند براي جذب مردم مسلمان ايران، ترقي را تفسير ديني نمايد و جرياني كه تحت تأثير انديشههاي اسلامي همچنان در خارج از صحنه هياهوي اصلاحطلبي و تجددخواهي، به تجزيه و تحليل مبادي اوليه و اصول موضوعه تجدد و تأثير آن در ساخت سياسي، اجتماعي و فكري ايران مشغول است.
جنبش تحريم در سال 1305 ق نقطه عطف اين گرايش است كه متفكرانه سير تحولات ايران را از پي شعار تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه ميرزا ملكمخان تا شعار اصلاحطلبي سيد جمالالدين اسدآبادي دنبال نموده و سعادت و ترقي و تجدد ايران را در پيروي از اين شعارها و گرايشها عاقبت به خير نميبيند.
آرمانهاي تجدد و ترقي ايران در چشمانداز رهبران و متفكران اين گرايش معطوف به واقعيتهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و مذهبي جامعه است. و آرمانهاي ذهني و وهمي نيست، همانطوريكه آرمانهاي ايدئولوژيها و اتوپيايي نميباشد.
به هر حال پس از شعارهاي اصلاحطلبي سيد جمالالدين اسدآبادي، تحت عنوان بازگشت به اصول اوليه و اصالتها و استحاله گرايش ترقيخواهي مقلّدانه ملكمخان در اين جنبش، ترقيخواهي مقلّدانه، در پس شعار بازگشت به اصول اوليه و اصالتها، تعبير جديدي از مفهوم تجدد و نوزايي ارائه ميدهد كه خود اين تعبير نيز تقليدي از مفهوم رنسانسي اصول اوليه و اصالتهاست؛ بعبارت ديگر، ترقيخواهي مقلدانه ملكم در تعبير رنسانسي از مفهوم تجدد و نوزايي سيد جمالالدين، مجدداً به اشكال مختلفي در آثار نخبگان سياسي و متفكران اجتماعي اين دوران ظهور ميكند:
1. بازگشت ترقيخواهي مقلدانه بمثابه مرجعيت اصول اوليه و اصالتها در ايران باستان؛
2. بازگشت ترقيخواهي مقلدانه بمثابه مرجعيت نظريه آرمانشاهي ايران باستان؛
3. بازگشت ترقيخواهي مقلدانه بمثابه پروتستانيزه كردن دين اسلام؛
4. بازگشت ترقيخواهي مقلدانه بمثابه تأويل باطن ديانت به ظاهر تجدد؛
4. بازگشت ترقيخواهي و تجددطلبي مقلّدانه با شعار نوزايي
نمودهاي عيني اين ترقيخواهي بصورت منسجم، براي اولين بار در آثار و نوشتههاي ميرزا فتحعلي آخوندزاده وجود دارد و به تحقيق ميتوان ادعا كرد كه آثار و افكار وي تقليدي بيچون و چرا از وجوهات تفسير تجدد به منزله بازگشت به اصول اوليه و اصالتها به تعبير رنسانسي است.
با قاطعيت نميتوان ادعا كرد كه آيا آخوندزاده آثار ماكياولي در عصر نوزايي (رنسانس) اروپا را مورد مطالعه قرار داده است يا خير. اما مكتوبات كمال الدوله، الفباي جديد و مكتوبات، و ساير آثار وي نشان ميدهد كه او درك درستي از فرايند تجددطلبي و ترقيخواهي اروپا دارد.
چشمانداز آخوندزاده از شرايط تاريخي ايران، چشمانداز شباهت آغاز تجدد و ترقي و دگرگوني اروپا است. او با درك سه مرحله از مفهوم نوزايي و تجدد اروپا كه متأثر از تفسيرهاي ماكياولي است، تصور ميكند كه دو مرحله آن با شرايط تاريخي ايران همسازي مطلق دارد. بنابراين در آثار خود حتي با لحن گزندهتر از ماكياولي به انتقاد از شرايط تاريخي ايران ميپردازد. اگر نوزايي اروپا در تفسير ماكياولي از طريق بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي امپراطوري يونان و روم و مسيحيت.
ممكن است، آخوندزاده به دو مرحله از اين سه مرحله بازسازي توجه دارد. او بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي نظام شاهنشاهي و نظريه شاهي آرماني را در ايران باستان بازسازي سياست ديني را در بازگشت به اسلام پروتستاني كه از نظر وي اسلام «علي ذكرة السلام» اسماعيلي و مذهب است، در نوشتههاي خود ترويج ميكند.
بنابراين در تجددطلبي تقليدي آخوندزاده دو مرحله از سه مرحله فرآيند تجددطلبي اروپا حضور دارد؛ يعني بازگشت به اصالتهاي دولتهاي پادشاهي در عهد باستان و بازگشت به اصالتهاي پروتستاني دين. آخوندزاده تلاش ميكند از تجربههاي تاريخي اين دو مرحله، در نوزايي و تجدد ايران استفاده كند.
مكتوبات كمالالدوله نقطه مركزي آثار آخوندزاده در تجددطلبي به مثابه بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي ايران باستان و پروتستانيسم اسلامي است.
همه اهتمام آخوندزاده در مكتوب اول اين اثر كه مدعي است در رمضان سال 1280 ق نوشته است، اثبات تضاد بين عهد باستان با عهد اسلامي ايران و عدم تضاد آن با دوران جديد ميباشد؛ يعني همان روشي كه متفكران رنسانس اروپا در اثبات عدم تضاد فرهنگ باستان اروپا با فرهنگ مدرن بكار گرفتند.
نزاع بين تجددطلبان و ترقيخواهان با همه آن چيزهايي كه در ايران دوره اسلامي وجود دارد و مرثيهسرايي پيرامون عظمت، شكوه، رفاه، آزادي، امنيت و عدالت دوران باستان، آغاز يك دوره ادبيات نوستالوژيكي است كه تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه از آخوندزاده تا پايان دوره پهلوي بشدت در آثار و نوشتههاي خود دنبال ميكند.
آخوندزاده در مكتوبات كمالالدوله و در الفباي جديد و مكتوبات عصر طلايي، ايران باستان را بر مبناي مفهومي بنام «پيمان فرهنگ» بگونهاي تفسير ميكند كه در اين عصر طلايي فضيلتهايي بر سراسر اركان حكومت و كشور، سايه مهر و محبت گسترانيده است؛ فضيلتهايي چون عدالت مالياتي، كنترل شاه بر كارگزاران و نظارت بر اعمال آنها براي جلوگيري از ظلم به مردم، عدم تعدي بر مردم، رضايت مطلق مردم از حكومت، منع كشتار و قتل رعايا، تأسيس بيمارستانها، حمايت از مستمندان، نبود فقر در ايران، مشورت شاه با نديمان خردمند در حل مشكلات كشور، آگاهي موبدان از جميع علوم، تواريخ و احكام «پيمان فرهنگ» و كمك به شاه در حل مشكلات مردم، طعام خوردن پادشاه با رعايا در يك سفره، عدالت، امنيت و آسايش.
{P . ر. ك: ميرزا فتحعلي آخوندزاده: مكتوبات كمالالدوله، نسخه خطي، ص 14 الي 19. P}
افسانههايي كه آخوندزاده، جلالالدين ميرزا، ميرزا آقاخان كرماني و در دوران بعدي، تقيزاده، كاظمزاده ايرانشهر، سيد جمال واعظ اصفهاني، ميرزا نصراللَّه ملكالمتكلمين و ديگر پيروان تجددگرايي باستان براي عظمت ايران باستان ميسرايند، كلاًّ بر اساس ايجاد يك تصوير طلايي از دوراني است كه اكنون براي نوزايي ايران عصر انحطاط قاجاري، بازگشت به اين عصر طلايي يك ضرورت تاريخي است. شبيهسازيهاي ترقيخواهان اين دوره بين تاريخ ايران و اروپا به عنوان مرجع بازگشت به اصل اوليه در پارهاي اوقات تضاد خود را با ترقيخواهي مقلدانه با مرجعيت فرنگي آشكار ميكند. از يكطرف آخوندزاده براي تحريك جامعه به بازگشت به ايران عهد باستان از شركت و سعادت عهد كيومرث، جمشيد، گشتاسب، انوشيروان و خسرو پرويز داد سخن ميدهد اما از طرف ديگر نميداند كدام بخش از اين عظمت را با قبله تجددطلبي (يعني فرنگستان) همسنگ نمايد تا شعار بيخاصيتي از آب در نيايد. بر همين اساس ميبينم كه تناقضگويي تجددطلبي مقلدانه به مثابه بازگشت به اصول اوليه ايران باستان اعتبار آن را مخدوش ميكند. آخوندزاده در مكتوبات به دوست فرضي خود جلال الدوله در هند مينويسد:
بعد از سفر انگليس و فرانسه و ينگي دنيا (آمريكا) بخاك ايران آمدم اما پشيمان شدهام. كاش نمايد ميو كاش اهل اين ولايت را كه با من هم مذهبند نديدمي و از احوال ايشان مطلع نگشتمي. جگرم كباب شد اي ايران كوآن سوكت و سعادت تو كه در عهد كيومرث و جمشيد و گشتاسب و انوشيروان و خسرو پرويز ميبود؟ اگر چه آنگونه شوكت و سعادت در جنب شوكت و سعادت حاليه ملل فرنگستان و ينكي دنيا به منزله شمعي است در مقابل آفتاب، ليكن نسبت باحالت حاليه ايران مانند نور است در مقابل ظلمت. (مكتوبات كمال الدوله، همان، ص 13).
اين تضادي كه آخوندزاده، بين فرهنگ باستان ايران با تحولات جديد فرنگستان ميبيند در آنجاي كه شاه را براي نوزايي ايران به پيروي از عصر طلايي سلطنت دوران باستان دعوت ميكند، نيز آشكار ميگردد. او مينويسد:
شاه بايد زمينه ترقي ايران را فراهم سازد و اگر نه هزار سال بر مردم عوام و گوسفندوار، سلطنت خواهد كرد. دوام سلطنت و بقاي سلسله موقوف است به علم و آزاد شدن ملت از عقايد پوچ و... پادشاه بايد فراموشخانه بگشايد و مجمعها برپا نمايد با ملت متفق و يكدل و يكجهت باشد... به مسلك «پُرقره» بيفتد و به دايره سيويلزه قدم گذارد.(كمال الدوله، همان، ص 69، 70).
البته نه تنها آخوندزاده بلكه بعدها تمامي كساني كه به پيروي از وي نوزايي ايران را با تكيه بر افكار اين نحله سياسي و فكري تعقيب كرده و به باستانستايي پرداختند هيچگاه نتوانستند. نسبت بين احياي پيمان فرهنگ و قوانين مهاباديان و احياي دين زرتشت و قوانين زردشتيان و احياي دولت كيانيان (آخوندزاده، الفباي جديد و مكتوبات، 1375، ص 223) را با تفكرات جديدي چون تفكرات «مدرن» و «سيويلزه» و «پرقره» بصورت منطقي برقرار نمايند.
تجددطلبي مقلدانه به مثابه بازگشت به اصالتهاي عهد باستان به تقليد از الگوي رنسانسي اروپا با ايجاد تضاد وهمي و ذهني بين افكار جديد با دوره اسلامي و حواله كردن همه بدبختيهاي ايران به دوران اسلامي موج شديدي از مقابله بااسلام را آغاز ميكند، تا به خيال خود با شبيهسازي شرايط اجتماعي ايران عصر قاجاري با اروپاي دوره رنسانس، زمينههاي ترقيخواهي به شكل اروپا را فراهم نمايد.
آخوندزاده در مرحله اول اين شبيهسازي مقلدانه، عظمت ايران باستان را با عظمت روم و يونان باستان يكسان تلقي ميكند. او متوجه ميشود كه متفكران رنسانس، نوزايي اروپا را با بازگشت به اصالتهاي مدل پادشاهي و جمهوري روم باستان آغاز كردند. مدل پادشاهي قانونمند و جمهوري رومي كه ماكياول تلاش ميكرد با توسل به آن نظم جديدي در اروپاي منحط قرون وسطايي ايجاد نمايد، اين توهم را در آخوندزاده دامن زد كه وي نيز ميتواند با مدلسازي نظام شاهنشاهي عهد باستان در پس يك مفهوم كلي به نام «پيمان فرهنگ» همان شرايط را براي ايران فراهم سازد.
او در آثار خود پيوسته از احكام، قوانين و قواعد «پيمان فرهنگ» بعنوان نمونه آرماني عهد باستان كه پادشاهان ايران به پيروي از آن مجد و عظمت باستاني را خلق كردند، سخن ميگويد: اما هيچگاه اركان و اساس اين پيمان را تشريح نميكند.
اين شبيهسازي مقلدانه آخوندزاده اگر چه از ترقيخواهي مقلدانه ملكمخان در موج اول، كه همه چيز را به مرجعيت علم و عقل فرنگي احاله ميكرد، يك مرحله جلوتر بود و تا حدودي مرجعيت نوزايي ايران را به فرهنگ و تمدن ايراني بر ميگرداند؛ اما انقطاعي كه آخوندزاده بين عصر جديد و دوران باستان ايجاد كرد و با تقليد از فرآيند تاريخي اروپا، تضاد اين انقطاع تاريخي را تضاد عهد جديد و عهد باستان با عهد اسلامي ايراني قلمداد كرد، عملاً نوزايي باستانگراي وي را در حد يك طرح ابتدايي تنزل داد. او كه آمده بود تا با تكيه زدن بر نقش تاريخي ماكياولي از نوزايي اروپا، بر جاي يك متفكر اصلاحطلب در حد قد و قواره ماكياولي بنشيند، در توجيه عقلي و تاريخي طرح نوزايي خود آنچنان مستاصل شد كه در تغيير پارهاي از اصطلاحات خود از آيات قرآن و سنت اسلامي كمك ميگيرد؛ يعني همان فرهنگ و ديني كه او در آثار خود آنرا باعث انحطاط يكهزار{P . بعنوان مثال استفاده از آيه يجاهدون في سبيل الله و لا يخافون لومة لائم... در تبيين مفهوم پنزور pensire. ر.ك آخوندزاده، مكتوبات كمال الدوله، همان، ص.... P}
و دويست و هشتاد ساله ايران ميدانست.
شبيهسازي ديگر آخوندزاده بين تمدن تاريخي اروپا با ايران، تفسير جديدي بود كه او از مفهوم اصول اوليه و اصالتهاي جامعه ديني مسيحيت، وارد دنياي اسلام و تفكرات شيعه كرد. آخوندزاده اين تفسير را به تقليد از تفسير جنبش پروتستانيزم اروپا، در تقليل دين تا حد عبادت شخصي و غيرعقلاني كردن دين تحت عنوان پروتستانيزه كردن اسلام در آثار خود دنبال ميكند و مينويسد:
پروتستانيزم عبارت از مذهبي است كه حقوق الله و تكاليف عبادالله جميعاً در آن ساقط بوده، فقط حقوق الناس باقي بماند. (آخوندزاده، مكتوبات كمالالدوله، ص 8).
در اينجا نيز آخوندزاده به تقليد از ماكياولي به دنبال يك روزنه تاريخي براي چنين تفسيري به مفهوم اصالتها و اصول اوليه مذهب شيعه ميگردد. او اين مفرّ تاريخي را در افكار و انديشههاي «علي ذكرة السلام» يكي از مدعيان امامت فرقه اسماعيليه در قرن ششم هجري مييابد. همانطوري كه ماكياولي يكي از مبادي اوليه{P . پيرامون علي ذكرة السلام ر.ك، خواجه رشيدالدين فضلالله، حسن صباح و جانشينان او، فصلي از جامع التواريخ. و همچنين جان نورمن هاليستر، تشيع در هند، ترجمع آزر ميدخت مشايخ فريدني، مركز نشر دانشگاهي، تهران، 1373، ص 347. P}
بازگشت به اصل مسيحيت را در افكار و انديشههاي فرقه فرانسيكنها، در قرن دوازدهم ميلادي و دومنيكنها در قرن سيزده ميلادي جستجو ميكرد.
{P . ر.ك. توني تاريخ تفكر مسيحيت، ترجمه روبرت اسريان، نشر فرزان روزبه، تهران، 1380، صص 201ـ196. P}
بدينسان موج دوم شبيهسازي نوزايي ايران با نوزايي اروپا، ترويج تقليل شريعت به احكام شخصي و غير عقلاني كردن دين و برداشتن مغز اسلام و گذاشتن پوسته آن، آغاز ميشود و افكار و گرايشهاي سكولاريزم رسمي، تحت حمايت نظام سياسي حاكم در ايران قرار ميگيرد. اين سير تاريخي كه از آخوندزاده و افكار او آغاز گشته، در انقلاب مشروطيت ايران به پيروزي مطلقي نايل ميشود و نظام سكولاريستي مشروطه حاصل يك انقلاب بزرگ اجتماعي ميگردد.
داستان نوگرايي و نوزايي ايران به شيوه اروپا كه توسط سيد جمالالدين اسدآبادي با شعار بازگشت به اصول اوليه و اصالتها و اصلاحات، مفهوم تجددطلبي مقلدانه ميرزا ملكمخان ناظمالدوله را با مرجعيت مطلق علم و عقل فرنگي، به چالش كشيده بود، با تفسير رنسانسي مفهوم اصول اوليه و اصالتها، اصلاحات و نوزايي توسط آخوندزاده و پيروان مشروب نوزايي رنسانسي، به منزل اوّل خود رجعت مينمايد و نوع ديگري از ترقيخواهي مقلدانه از اين تاريخ بر افكار نخبگان فكري و سياسي نظام قاجاري حاكم ميشود.
اگر مفهوم جديد ترقيخواهي مقلدانه با توسل به فرهنگ و تكيه به تمدن عهد باستان چشمانداز بومگرايانهاي از نوزايي ايران ترسيم ميكرد كه به مراتب از چشمانداز نوگرايي و نوزايي ملكمخان كه بازدهاي جز تعطيلي عقل ايراني نداشت مناسبتر بود، اما ساخت مذهبي جامعه ايران از يك طرف و ميراث گرانقدر تمدن ايراني در عصر اسلامي كه تنها تكيه گاه بالندگي، غرور، و افتخار ملي ايران محسوب ميشد، از طرف ديگر، عقلا در چالش با ترقيخواهي مقلدانه رنسانسي آخوندزاده و اصحاب انديشه وي قرار گرفت. همين چالش شرايط را براي ظهور نحله جديدي از ترقيخواهي مقلدانه فراهم ساخت كه اراده آنها معطوف به تاويل باطن ديانت به ظاهر تجدد بود.
شعار بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي جامعه ديني، اگر در متفكران دوره نوزايي اروپا، زمينههاي تاريخي مناسبي براي تقليل دين به احكام شخصي و فردي داشت اما همين شعار كه توسط سيد جمالالدين اسدآبادي و اصحاب جنبش اصلاحطلبي در دنياي اهل سنت مطرح شد، نتيجهاي متفاوت از شبيهسازيهاي آن در اروپا به ارمغان ميآورد. زيرا اگر در مسيحيت اين امكان وجود داشت كه با استناد به رويههاي تاريخي آغاز مسيحيت، مال قيصر را به قيصر و مال خدا را به خدا داد و از اين سخن مفهوم جدايي دين از دنيا و تضاد دين با سياست استنباط كرد چنين مفهومي مطلقاً در اصول اوليه و اصالتهاي صدر اسلام مضحك جلوه مينمود.
شايد اولين كسي كه در ايران متوجه ناهمگوني اين شبيهسازي در حوزه جامعه ديني شد، ميرزا يوسف خان مستشارالدوله بود. او كه در موج ديگر ترقيخواهي تا حدود زيادي تحت تاثير شعارهاي سيد جمالالدين اسدآبادي قرار گرفته بود ميدانست كه اصول اوليه و اصالتها به مفهوم احياي تمدن باستاني (بدليل اينكه چيز قابل عرضي در آن دو وجود نداشت) از يكطرف و اصول اوليه و اصالتها به مفهوم تقليل شريعت به جدايي از دنيا و سياست از طرف ديگر زمينههاي فكري و اجتماعي مناسبي براي رشد در ايران ندارد، بر همين اساس مستشارالدوله، موج جديد تجددطلبي خود را مبتني بر تاويل باطن دين بر ظاهر تجدد قرار داد.
شايد يكي از دلايل تيزبيني مستشار الدوله در اين موج جديد از ترقيخواهي، شكستي بود كه افكار و انديشههاي موج اول تجددطلبي مقلدانه متحمل شد. ميدانيم كه دستاوردهاي افكار ترقيخواهي مقلدانه ميرزا ملكمخان در موج اول، انعقاد قرارداد استعماري با دولتهاي اروپايي به بهانه آمدن ترقي و تجدد در ايران است. عكسالعمل جامعه ديني ايران نسبت به اين روش در جريان قرارداد رويتر و شكست سخت اين نوع از ترقيخواهي ترقيخواهان را متوجه قدرت فكر مذهبي و عمق آن در جامعه ايران نمود. ظهور گرايش بزرگ ديگري از جريان تجددطلبي ايران، تحت رهبري ميرزاي شيرازي و حلقه مكتب سامرا و ورود آشكار متفكران مذهبي در صحنه تجددطلبي و ترقيخواهي ايران و از همه مهمتر، آغاز جنبش تحريم به عنوان نقطه عزيمت جنبشهاي سياسي ـ اجتماعي ايران بر عليه نظم قاجاري، زمينههاي عيني رسيدن مستشارالدوله و ميرزاملكمخان به يك گرايش واقعيتر ميباشد.
ميرزا ملكمخاني كه تا قبل از جنبش تحريم (1306 ق الي 1309 ق) رسالههاي زيادي در ترويج ترقيخواهي مقلدانه به مرجعيت علم و عقل فرنگي و عدم وجاهت عقل ايراني در تجدد و ترقي مينويسد، ناگهان آهنگ ترقيخواهي و تجددطلبي خود را از سال 1309 ق (1891 م) به گونه ديگري مينوازد. شايد اولين زمينههاي تغيير اين آهنگ را بتوان در سخنراني «مدنيت ايراني» وي در لندن بدست آورد.
ملكم در اين سخنراني، فرنگيان را متوجه حساسيت مسلمانان به دين اسلام مينمايد و توصيه ميكند كه:
براي استيلاي اصول مدنيت جديد در ايران، بهترين راه توجه اين مدنيت به اصول اسلامي است. در قرآن هيچ منع اساسي كه در تضاد و مخالفت با اصول مسيحيت باشد، وجود ندارد؛ مگر تعدد زوجات... ولي حتي آن، به اصول واقعي اسلام ربطي ندارد... به هر حال جز مسئله تعدد زوجات هيچ نكته ديگري در اسلام نيست كه با اصول مدنيت شما مغربيان متناقض باشد... اسلام دريايي است كه همه علوم گذشته مشرقزمين را در خود جمع كرده است.... ترديد نيست كه بايد آن اصولي را كه اساس تمدن شما را ميسازند، اخذ نمائيم؛ اما به جاي اينكه آن را از لندن و پاريس بگيريم و بگوئيم فلان سفير يا فلان دولت چنين و چنان ميگويد (كه هرگز هم پذيرفته نميشود) آسان است كه آن اصول را اخذ نماييم و بگوييم كه منبع آنها اسلام است. ثبوت اين امر به آساني امكان دارد و اين را به تجربه دانستهايم؛ يعني همان افكاري كه از اروپا آمدهاند و مطرود بودهاند، همين كه گفته و ثابت شد كه در خود اسلام نهفتهاند، بيدرنگ و از روي اشتياق مقبول گرديدند. به شما اطمينان ميدهم كه همين ترقي مختصري كه در ايران و عثماني به خصوص در ايران، تحقق يافته نتيجه اين واقعيت است كه افرادي عقايد و اصول غربي را اخذ كردند و به جاي اينكه بگويند منبع آن عقايد اروپاست يا از انگلستان، فرانسه يا آلمان آمده، گفتند ما با اروپائيان كاري نداريم. آنها افكار و اصول حقيقي اسلام هستند كه فرنگيان از ما اخذ نمودهاند. اين شيوه تأثير بسيار شگفتي داشته است. (ميرزا ملكمخان، مدنيت ايراني، 1381، صص 163، 164)
پيشزمينههاي اوليه اين تجددخواهي را بعد از سيد جمالالدين بايد در رساله يك كلمه ميرزا يوسفخان مستشار الدوله جستجو كرد. او كه مدعي است رساله يك كلمه را در سال 1287 ق در پاريس به نگارش در آورده است. در سراسر رساله خود تلاش ميكند اصول قوانين فرانسه را با آيات قرآني تطبيق نمايد. در اين تطبيق به اين نتيجه ميرسد كه همه اصول قوانين دنيايي براي همه مذاهب و ملتها يكسان است و اگر تغييراتي كه به سبب اختلاف زمان و مكان در اين قوانين بوجود ميآيد، تغيير در فروعات است نه در اصول. (ميرزا يوسف خان مستشار الدوله، 1364: صص 19 و 20).
وي اصول مهم قانون اساسي فرانسه را در 21 بند تشريح و تلاش ميكند كه تمامي اين 21 بند را مبتني بر آيات الهي نمايد. در انتها نيز نتيجه ميگيرد كه قدر نعمات و آيات خداوند را فرنگيها زيادتر از اهل مشرق زمين ميدانند؛ لذا بر همين اساس تلاش كردند كه فرجام زندگي و ترقي خود را به حقيقت كلام الهي تنظيم نمايند.
اين نتيجهگيري بطور طبيعي توجه نخبگان جامعه را به مبادي و مرجعيت و اصول اوليه نوزايي و ترقيخواهي، معطوف نموده و آنها را به در نظر داشتن اسلام در زمينههاي تمدن ايران رهنمود ميشود. ملكمخان زمينههاي اين عطف تاريخي را بعد از شكست ترقيخواهي مقلّدانه موج اول بدون توجه به عقل اسلامي و عقل ايراني در آثار دوران بعد نشان ميدهد و بدينسان نمونه ديگري از تجددخواهي مقلدانه آغاز ميشود.
با توضيحات مذكور، در گرايش اول جريان تجددطلبي چهار نحله فكري ظهور ميكند كه از ديدگاه اين رساله، اراده هر چهار نحله معطوف به تقليد از سير تجددطلبي و ترقيخواهي اروپاست:
1. تجددطلبي و ترقيخواهي به مرجعيت عقل و علم فرنگي؛
2. تجددطلبي و ترقيخواهي به مرجعيت همسازي انديشههاي ايران باستان و علم فرنگي؛
3. تجددطلبي و ترقيخواهي به مرجعيت پروتستانيزم اسلامي و علم فرنگي؛
4. تجددطلبي و ترقيخواهي به مرجعيت تأويل باطن اسلام به ظاهر تجدد فرنگي؛
آبشخور نحلههاي مذكور انديشه ترقيخواهي و تجددطلبي مقلّدانه است.
اين تقليد هم در اصول موضوعه و مبادي اوليه و هم در روش تاريخي است. اين تجددطلبي بصورت يك جريان حكومتي و رسمي از بعد جنگهاي ايران و روس تا انقلاب مشروطه در نظام سلطنتي قاجاري و از بعد از مشروطه بصورت يك نظام سياسي، ساختار سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي ايران را در دست خود دارد و به انحاء مختلف حكومت ميكند.
داستان تجددطلبي و ترقيخواهي ايران برخلاف ديدگاههاي انحصارگرايانه دو طرفه، صرفاً داستان تقابل سنت و مدرنيته نيست. چنانكه در مباحث گذشته تشريح گرديد، مفهوم نوزايي، اصلاحات و تجددطلبي مقلّدانه اگر چه چشمانداز ترقي و تحولات اروپا را در سرلوحه شعارها و برنامههاي خود قرار داد، اما براي نهادينه كردن اين چشمانداز در جامعه ايراني، به اصول اوليه عهد باستان و تفسيرهاي ذهني از دين متوسل شد. در كنار ترقيخواهي مقلّدانه، گرايش بزرگ ديگري در حوزه تجددطلبي ايران شكل گرفت كه تحولات سياسي و اجتماعي ايران معاصر، شديداً تحت تأثير اين گرايش است. به جرئت ميتوان ادعا كرد كه جنبشهاي سياسي ايران قبل از آنكه تحت تأثير و رهبري ترقيخواهي مقلّدانه باشد، تحت تأثير اين گرايش بزرگ و نحلههاي آن بود. در فصل آتي به بنيادهاي اين گرايش خواهيم پرداخت.
5. ميرزاي شيرازي، مكتب سامرا و چشماندازهاي تجدد طبيعي و تاريخي ايران
اگر چه نغمههاي دلانگيز دگرگوني و تغيير اجتماعي ايران در درون ساختار سياسي و نظامي حكومت قاجاريه آغاز گرديد و تبديل به يك جنبش فراگير اجتماعي شد و از دل اين جنبش، گرايشهايي ظهور كرد كه در فصول پيشين تحت عنوان گرايشهاي ترقيخواهي و تجددطلبي مقلدانه مورد ارزيابي قرار گرفت، ليكن داستان تجددطلبي و ترقيخواهي ايران صرفاً تحت تاثير خلع و لبسهاي اين گرايش نيست. در كنار افكار، انديشهها و روشهاي گرايش تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه كه اراده معطوف به مرجعيت تغييرات اجتماعي به تقليد مطلق از محصولات عقل فرنگي داشتند، جريان بزرگ ديگري با نحلههاي مختلف شكل گرفت كه اگر چه اراده معطوف به تغييرات اجتماعي و دگرگونيهاي سياسي ايران داشتند، اما مرجعيت اين تغييرات را نه در ايدئولوژي مقلدانه فرنگي جستجو ميكردند و نه معتقد بودند كه شكلگيري چنين تحولاتي فقط در طريق يك معادله ساده دو طرفه تحت عنوان سنت و مدرنيته قابل درك است.
شناخت بنيادهاي گرايشها و بينشهاي اين جريان در مطالعه تاريخ تجددطلبي ايران، وقتي اهميت خود را آشكار ميكند كه دريابيم، جنبشهاي سياسي ـ اجتماعي ايران معاصر، برخلاف ذهنيتهاي تاريخي، عمدتاً تحت تاثير همين جريان اخير و نحلههاي مختلف آن ميباشد؛ به عبارت ديگر، تاريخ ترقيخواهي و تجددطلبي ايران يك فرآيند ساده سفيد و سياه نيست كه يك طرف آن جريان اصلاحطلب، تجددگراي، ترقيخواه، دموكرات، قانون گرا و آزاديخواه و در طرف ديگر آن جريان مستبد، ضد آزادي، اقتدار گرا باشد. آن گروه با درك شرايط جديد جهاني خواهان تغيير و دگرگوني ايران و اين گروه با توسل به سنتها و ارزشهاي ديني جامعه و در وحشت از تغيير و دگرگوني، علم، عقل، آزادي و دموكراسي در مقابل آن گروه قرار گرفته و خواهان حفظ ارزشها و سنتهاي موجود باشد.
اگر چه در تاريخنگاري ذهني دوران معاصر، سير تحولات ايران تحت تأثير همين جريان سياه و سپيد بعنوان فرآيند تقابل سنت و مدرنيته با يك قالب غير تاريخي، ذهني و غير عقلي مورد تجزيه و تحليل قرار ميگيرد، اما حقايق رخدادهاي عيني تحولات ايران در يكصد و پنجاه سال اخير پيچيدهتر از آن هست كه با چنين معادله ساده دو طرفهاي قابل نقد و ارزيابي باشد.
بنابراين در صحنه تحولات اجتماعي و فكري ايران معاصر، متفكران پرقدرت ديگري هم داريم كه خارج از چارچوب و قالبهاي تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه (تحت عنوان مدرنيته) معتقد به ترقي، دگرگوني و تجدد ايران هستند؛ اما اين دگرگونيها را در يك سير طبيعي و تاريخي با بازگشت به اصول اوليه و اصالتهاي ايران جستجو ميكردند.
اصول اولي و اصالتهاي اين جريان نه تحت تاثير ديدگاه شبه رنسانسي سيد جمالالدين اسدآبادي و نحلههاي متفاوت اصلاحطلبان اصول گرا است و نه يك جريان مقلّدانه. اين گروه و نحلههاي وابسته به آن با ردّ مطلق انقطاع تاريخي كه در آن اصول اوليه و اصالتها در ايران باستان پيجويي ميگردد و بكلي دستاورد گرانقدر ايران عصر اسلامي به چالش كشيده ميشود، ناظر به سير تحولات طبيعي ايران در اين بستر تاريخي است. اختلاف اين جريان بزرگ با جريانهاي ديگر در ضرورت تغيير و دگرگوني نيست، اختلاف در خاستگاه و روش دگرگوني است.
ميرزاي شيرازي و مكتب سامرا، نقطه عزيمت ظهور اين جريان در تحولات سياسي ـ اجتماعي دوران معاصر ميباشد. متفكراني كه چشمانداز ترقي و تجدد ايران را در آمال و آرمانهاي تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه و اتوپياهاي استاندارد شده فرنگيها جستجو نميكردند، اراده آنها معطوف به تغيير جامعه با رويكرد به ارزشها، باورها و اعتقادات مردم و از همه مهمتر اعتقاد به استعداد و توان فكري و ذخاير ملي ايران بود.
استعدادها و منابعي كه سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه در يك فرايند پنجاه ساله از شكست ايران در جنگهاي روس تا جنبش تحريم، با تحقير، سركوبي و عدم اعتناي به آن، شرايطي را براي جامعه فراهم كرده بودند كه از اين شرايط تحت عناويني چون: عصر بيخبري و عصر انعقاد قراردادهاي استعماري ياد ميكنند.
سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه ميرزا ملكمخان و اصحاب وي وقتي به گرداب انعقاد قراردادهاي استعماري رسيد، كشتي درهم شكسته، سياستهاي پوسيده و اصلاحات سطحي و ظاهري به گل نشست و ناتواني خود را در نوگرايي، نوزايي و تجددطلبي ايران به اثبات رسانيد. چرايي اين ناكامي از دو ناحيه به چالش كشيده شد: از ناحيه افكار و انديشههاي سيد جمالالدين اسدآبادي و تجددطلبي به معني بازگشت به اصول اوليه و اصالتها. منتهي اين اصول اوليه و اصالتها تحت تأثير اسلام اهل سنت، آرمانهاي خود را در اتحاد اسلامي و اعاده انديشه خلافت جستجو ميكرد. استحاله سيد جمالالدين در اتحاد اسلامي خلافت عثماني، نقطه پايان عدم پذيرش اين اصلاحطلبي در ايران و تفكر شيعه بود.
جريان دومي كه سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه ميرزا ملكمخان را به چالش كشيد، با زمزمههاي حاج ملا علي كني مجتهد معروف عصر ناصري در مخالفت با انعقاد قرارداد خطرناك رويتر آغاز و در سياستها، افكار و انديشههاي ميرزاي شيرازي و حلقه سامراء در جنبش تحريم به دستاوردهاي بزرگي نايل آمد. دستآورد بزرگي كه بسياري از متفكرين، محققين و مورخين دوران معاصر آنرا نقطه عطف تحولات سياسي اجتماعي ايران در دويست ساله اخير ميدانند. سادهلوحانه است اگر تصور شود كه مخالفتهاي حاج ملا علي كني با انعقاد قرارداد رويتر، به منزله مخالفت وي با تحول، دگرگوني و اصلاحات ايران بود؛ هم چنانكه ساده لوحانه است اگر كسي تصور كند كه در پي انعقاد قراردادهاي سياسي و اقتصادي با كشورهاي اروپاي و باز كردن دست اروپائيها براي دخالت در امور سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي ايران (آنهم در شرايط قاجاريه) راه تجدد و ترقي براي اين كشور سريعتر باز ميشد.
اگر چه رسيدن به چنين نتايجي در بلواي تجدد و ترقي در آن دوران بسيار سخت بود، ولي شرايط غمانگيزي كه بعدها بر ايران حاكم شد، حقيقت اين مسئله را بهتر نمايان ساخت كه ميرزاي شيرازي و حلقه مكتب سامرا و متفكران تحت تاثير اين گرايش تا چه ميزاني ديدگاه جامعهشناختي و روانشناختي درستي از سير تحولات ايران داشتند. نتايج خطرناك قراردادهاي سياسي و اقتصادي (با آن شرايطي كه بر اين قراردادها حاكم بود) نشان داد كه درك جريانهايي كه تصور ميكردند با تقليد مطلق از محصولات انديشه و فكر يك جامعهاي مانند همان تحولات را ميتوان در جامعهاي ديگر با شرايط متفاوت ايجاد كرد، چقدر سطحي بود.
شرايط اسفباري را كه ايران در پي اجراي سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه، ظرف پنج دهه در ساختار اجتماعي و سياسي خود مشاهده كرد، آنقدر واضح بود كه حتي از چشم تيزبين مأموران سياسي دولتهاي طرف قرار داد با ايران نيز پنهان نبود. لرد كرزن، كارآمدترين مأمور امپراتوري انگليس در هند و خاورميانه درباره امتياز رويتر كه يكي از دهها امتيازي بود كه در پس شعار ترقيخواهي مقلدانه و اصلاحات به بيگانگان واگذار شد، مينويسد:
عجيبترين امتيازي كه در طور تاريخ نظير ندارد و به موجب آن، تمام منابع طبيعي كشوري به يك خارجي تسليم و تفويض گشته است.
شيخ حسن كربلايي نويسنده تاريخ دخانيه (1310 ق) كه از شاگردان ميرزاي شيرازي است، در اثرات سوء سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه مينويسد:
"از چندي به اين طرف كه ايران را باب مراوده با فرنگستان باز و رسم مراوده از هر دو سو بيش از پيش آغاز شد. نخستين بهره و فايدهاي كه ايران را از اين مواده و مراوده حاصل آمد، آن بود كه به سبب شيوع و تداول امتعه و محصولات فرنگستان كه از هر جنس، اسباب ما يحتاج شبانهروزي عمومي به ايران نقل داده شد، بازار تمامي رشتههاي بزرگ و عمده صنايع مملكت را رواج و رونق بكاهيد و كمكم هر چند دايره تجارتخارجه در ايران وسعت گرفت، بازار امتعه و محصولات داخله مملكت را كسادي افزوده شد تا آنجا كه بسياري از شعب بزرگ و عمده صنايع ايران كه سرمايه توانگري مملكت بوده، يكسره باطل و خلق كثيري از مردم ايران كه ارباب اين صنايع بودند با عدهاي بالمرّه از كار افتاده و عاطل ماندند (شيخ حسن اصفهاني كربلايي، 1373، ص 33، 34)
شيخ حسن كربلايي نقد عالمانهاي بر تاثير فرنگيمآبي و تقليد بر ساختار اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي ايران دارد و مدعي است كه سودي كه ايران از مراوده و معامله با فرنگستان تا كنون داشته است، چيزي جز نابودي كسب و كار صنعتگري و داد و ستد به عنوان دو ركن بزرگ آبادي ايران (صنعت و تجارت) نبوده است. وي واگذاري امتيازات مختلف به فرنگستان را تحت شعار تجدد و ترقي، آخرين ضربه بر پيكر نيمه جان و بيمار ساختار اجتماعي ايران تعبير ميكند و اثرات زيانبار آن را چيزي جز گدايي مسلمانان بيچاره از در خانه فرنگي و فقر و پريشاني هر چه بيشتر ايران نميداند (شيخ حسن كربلايي، 1373: ص 53).
بعدها متفكران ديگري از نحله تجددطلبان اصولگراي حلقه سامرا و مكتب ميرزاي شيرازي، اثرات زيانبار سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه را در ساختار فكري، فرهنگي، سياسي و اقتصادي ايران مورد بررسي قرار ميدهند و يكي از مهمترين دلايل عقبماندگي ايران را در آن شرايط حساس جهاني كه سرعت تحولات، سرعت غير قابل محاسبهاي بود، حاكميت همين سياست در كشور ميدانند؛ به عنوان مثال حكيم حاج ملا محمد علي هيدجي در رساله دخانيه در اثرات نامطلوب اين سياست مينويسد:
چندي نگذشت [كه] كوچه و بازار پر از سكنه و كسبه كفار شد. باغها خريدند، چه عمارتها ساختند، در كوچه و برزن خط آهن كشيدند و در مسير گذر پاطاقكهاي بانك بنا نمودند و در بازارها دكان لاتاري و در محلها كنيسها [كنيسهها] و ميخانه [ميخانهها] بر پا كردند، روز به روز بنياد نو و رسم تازه نهادند. بيع و شراء خمر و خنزير و اقسام قمار در بلاد اسلام شايع گشت. چندي نگذشت كه مردم بسيار از اشرار و كفار در ايران گرد آمدند. رفته رفته مسلمانان را تهيدست و از كار و كاسبي بيكار و از امورات، مسلوب الاختيار نمودند.(حكيم حاج ملا محمد علي هيدجي، 1381: ص 116)
سيد احمد بن فخرالدين موسوي كاشاني در رساله ارشاد الغافلين و تنبيه الجاهلين در اثبات حرمت لُبْس منسوجات كافرين و مشركين، در روزنامه حبل المتين نيز نقدهاي دقيقي بر سياست ترقيخواهي مقلدانه در موج اول تجددخواهي ايران دارد. وي مينويسد:
هان! هان! اي دوستان و برادران! لختي سر از خواب غفلت برداريد و از بيهوشي به خود آييد و حجاب را از ديده براندازيد و عقل و علم را پيشرو و هادي خود نمائيد.... ملاحظه كنيد كه چسان در بيابان جهالت، سرگردان و در بحر غفلت غوطهوريد. چگونه كليه امور پيچ در پيچ و نتايج زحمات، نابود و هيچ است. دشمنان دين و مملكت از هر جهت اطراف و اكناف مسلمين را احاطه نموده، راه كسب و تجارت را از هر سو بر ايشان مسدود كرده... بازار مسلمين.... مملوّ به امتعه فرنگستان و البسه كافرستان، تجار، جز عمل امتعه كفار نكنند... پدران و نياكان پاك ما كه در راه ترقي دين، جان عزيز باختند... آيا انسان نبودند؟ يا چون انسان زندگي نميكردند؟ يا فقير و ذليل فرنگي گشتند؟ (سيد احمد بن فخرالدين موسوي كاشاني، 1373: ص 337)
سيد احمد بن موسوي كاشاني كه تحت تاثير جنبش تحريم ميرزاي شيرازي براي دفاع از استقلال و آزادي كشور رساله مذكور را در سال 1318 ق مينويسد، در سراسر رساله، غفلت نخبگان فكري و مردم ايران را از آثار سوء واردات كالاهاي خارجي در نابودي صنايع بومي، تجارت داخلي و اقتصاد ملي، مورد نكوهش قرار ميدهد. وي مانند همه شاگردان حلقه سامرا با استمداد از احكام دين تلاش ميكند كه جامعه خفته، تجارت از هم پاشيده و اقتصاد درهم ريخته ايران را از طريق غير شرعي كردن استعمال كالاهاي فرنگي، مجدداً بازسازي نمايد.
جنبش تحريم كه يكي از چالشهاي ملي و مذهبي در آستانه سلطه مطلقه فرنگي بر اقتصاد، سياست و فرهنگ ايران بود، تحت تأثير چنين ديدگاههايي قرار داشت. پايهگذار جنبش تحريم ميرزاي شيرازي، با درك شرايط نابسامان ايران در عصر قاجاري كه بخش اعظم اين نابسامانيها ناشي از ناتواني كارگزاران حاكم بر ايران و اجراي سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه بود، متوجه دگرگونيهايي شد كه ميرفت بنيادهاي نظام اجتماعي ايران را خارج از رشد طبيعي و تاريخي آن و بدون توجه به ارزشهاي حاكم بر جامعه، به سمت و سوي ديگري سوق دهد.
اولين زمزمههاي جنبش تحريم را ميتوان در رساله شصت سؤال و جواب پيجويي نمود. اين رساله مجموعه سؤالات و استفتائاتي است كه از ميرزاي شيرازي در شرايط متفاوتي براي حل مشكلات جامعه پرسيده شده بود و وي فتاوي مختلفي پيرامون موضوعات متفاوت ارائه كرده بود. رساله شصت سوال و جواب در سال 1306 ه' ق. به چاپ سنگي به همت شيخ فضلالله نوري در تهران منتشر ميشود. در ابتداي اين رساله آمده است:
اين شصت مسئله كه در اين اوراق مسطور است، از فتاوي جناب حجةالاسلام سيدنا استاد ميرزاي شيرازي دام ظلّه ميباشد و عبارات جواب از خود آن جناب است. مقلدين به آن عمل نمايند، صحيح است انشاالله حرّره الاحقر فضلالله نوري في شهر 29 صفر 1306 قمري.
ميرزاي شيرازي در پاسخ مسئله اول مينويسد:
سؤال از قند و غيره، آنچه نوشته بوديد از ترتب مفاسد بر حمل اجناس از بلاد كفر به محروسه ايران صانعها الله تعالي عن حوادث الزمان؛ صواب و هميشه واقف به آنها و اصناف آن كه مايه خرابي دين و دنياي مسلمين است، بودهام و از اقدام شما در تهيه دفع آنها كه بايد از محض غيرت دين و خير خواهي مسلمين باشد، زياده مسرور شدم. (حبل المتين، 1316 هجري قمري، شماره 9).
اين پاسخ نشان ميدهد كه متفكران و مراجع مذهبي با هوشياري تحولات ايران را دنبال ميكردند و متوجه بودند كه شرايط سياسي و اجتماعي كشور در آن مقاطع حساس به كدام سمت و سو ميرود. امتياز انحصار تجارت تنباكو به كمپاني رژي كه يكي از دهها امتياز خانمان برانداز ناشي از سياستهاي ترقيخواهانه مقلدانه ميرزا ملكمخان بود، نقطه اوج جنبش تحريم و ظهور تفكرات مذهبي در تحولات اجتماعي ايران در اين دوران ميباشد.
دوست و دشمن قيام تحريم تنباكو را نقطه عزيمت جنبشهاي سياسي ـ اجتماعي ايران و تجلي نخبگان مذهبي در رهبري اين جنبشها در دوران معاصر ميدانند. از ديدگاه بعضي جريانها، دخالت اضطراري ميرزاي شيرازي در امر سياست، گر چه براي حفظ ا ستقلال مملكت و نگاهداري از تجاوزات بيگانگان بسي سودمند بود و ليكن بذري در مزرعه روحانيت پاشيده شد كه معلوم نيست چه حاصلي بروياند. (يحيي دولت آبادي، 1361: ص 137).
با ورود طيف بزرگي از متفكران مذهبي به صحنه تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران، انحصار تجددگرايي و ترقيخواهي فرنگرفتگان و كارگزاران تجددطلب، ساختار نظام سياسي قاجاريه درهم ميشكند. از جنبش تحريم تا آغاز مشروطيت ايران دهها رساله در نقد جنبش ترقيخواهي مقلدانه و تأثيرات زيانبار آن بر ساختار اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي ايران به نگارش در ميآيد.
تفكر مدرن و مدرنيته كه نزديك به پنجاه سال به عنوان يگانه راه ترقي و تجدد ايران به جامعه معرفي ميشد و از ناحيه تجددطلبان ساختار حكومت قاجاريه، اجازه نقد و ارزيابي اين افكار به جامعه داده نميشد، با جنبش تحريم بوسيله متفكران مذهبي، به چالش و انتقاد كشيده ميشود براي اولين بار اثرات اجراي سياستهاي ترقيخواهيمقلدانه از تمناي فنآوري غربي تا تولاي ايدئولوژي فرنگي و فرنگيمآبي سطحي، مورد نقد و ارزيابي قرار ميگيرد.
مدرنيتهاي كه از ديدگاه تجددطلبان مقلّد امكان نقد نداشت و بايد فقط بصورت دربست در ايران از آن اطاعت و پيروي ميشد، ارزش قدسي خود را با اين نقدها از دست ميدهد. ميرزاي شيرازي اولين نقد جانانه را بر اثرات ترقيخواهي و تجددطلبي مقلدانه بر ساخت اجتماعي، فكري، سياسي و ا نتقادي ايران وارد ميسازد.
اولين نمودهاي ظاهري تجددطلبي مقلدانه فرنگيمآبانه در ايران كه در چهره سياستهاي اقتصادي و كالاها و محصولات آن وارد ايران ميشود، در همان ابتدا توسط ميرزاي شيرازي به چالش كشيده ميشود. توجه ميرزاي شيرازي در نقد كالاهاي فرنگي، به علم، تكنيك يا ساير امتيازات نهفته در انديشه مدرن نيست. او متوجه ايدئولوژياي ميشود كه در پشت اين كالاها خوابيده است. از ديدگاه ميرزاي شيرازي ايدئولوژياي كه در پشت كالاهاي فرنگي در ايران تبليغ ميشود، چهار ركن اصلي از اركان امنيت ملي ايران را به چالش ميكشيد: اول ـ ايجاد تعارض و اختلاف در قوانين، باورها و ارزشهاي ملت؛ دوم ـ نفي حاكميت ملي؛ سوم ـ تشتت در وحدت ملي و چهارم ـ نفي تماميت ارضي كشور.
ميرزاي شيرازي در نقد سياستهاي ترقيخواهي مقلدانه معتقد بود كه: هيچ مفسدهاي بالاتر از اختلاف قوانين ملت و عدم استقلال سلطنت و تفرقه كليه رعيت و يأس آنها از مراحم ملوكانه نيست. چگونه ميشود كه در قرون متداوله، اولياي دين مبين و سلاطين مسلمين... با آنكه اتلاف نفوس و بذل اموال خطير در اعلاي كلمه اسلام فرمودند، به اندك فايده يا ترتّب مفسده از تمام اغماض نموده و كفره را بر وجود معاش و تجارت آنها مسلط گرداند تا با اضطرار با آنها مخالطه و مراوده كند و به خوف يا رغبت، ذلت فكري آنها را اختيار كند؟ (نامه ميرزاي شيرازي به ناصرالدين شاه، شيخ حسن كربلايي، تاريخ دخانيه، 1373: ص 89).
نقطه توجه ميرزاي شيرازي به نتايج سياسيتهاي ترقيخواهي مقلدانه بود كه منجر به انعقاد قراردادهاي استقلال شكن گرديد. او در نامه ديگري به ناصرالدين شاه مينويسد:
اجازه مداخله اتباع خارجه در امور داخلي مملكت و مخالطه و تورّد آنها با مسلمين و اجراي عمل بانك و تنباكو و راه آهن و غيره از جهاتي چند، منافي صريح قرآن مجيد و نواميس الهيه و موهن استقلال دولت و مخلّ نظام مملكت و موجب پريشاني عمومي رعيت است. (شيخ حسن كربلايي، تاريخ دخانيه، 1373: ص 80ـ81).
بيترديد مخالفتهاي ميرزاي شيرازي با تحولات و تغييرات اقتصادي و اجتماعي ايران يا منافع و اثرات مثبت راهآهن و ساير اقدامات اقتصادي نبود؛ كما اينكه در همين نامه به ناصرالدين شاه مينويسد:
بر عهده ذوي الشوكه از مسلمين است كه با عزم محكم و مبرم درصدد رفع احتياجات خلق باشند به مهيا كردن مايحتاج آنها. (شيخ حسن كربلايي، 1373، ص 81).
نقد ميرزاي شيرازي به تأثيرات سوء تجددطلبي مقلّدانه در ايران، نقطه عزيمت شكلگيري يك جريان مردمي و بومي در تاريخ تجددطلبي دوران معاصر ميباشد. فرآيند تحولات فكري اين جريان در مقابل جريانات ديگر را ميتوان در گسترهاي از جنبش تحريم تا پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس نظام جمهوري اسلامي، بصورت يك منحني پر فراز و نشيب مورد مطالعه قرار داد.
جنبش تحريم و شكلگيري جريان تجددطلبي اصولگرا با تكيه بر معرفتشناسي مذهب شيعه، از اين تاريخ بصورت يك جريان پرقدرت مدني، خارج از چارچوبههاي قدرت حاكم بر نظام سياسي ايران، به عنوان يكي از مقتدرترين جريانهاي فكري و سياسي، اثرات گرانقدري را بر تحولات اجتماعي ايران معاصر بر جاي گذاشت.
تاريخ ايران، در فرايند تجددطلبي و ترقيخواهي خود، از بعد جنبش تحريم و شكلگيري مكتب سامرا تا به امروز چشمانداز مبارزات فكري و سياسي دو جريان بزرگ ميباشد. همانچنانكه گفته شد نقطه عزيمت تجددطلبي و ترقيخواهي اين دو جريان هيچ سنخيتي با هم ندارد: يك جريان ترقي ايران را در پذيرش ولايت مطلقه عقل و علم فرنگي و تقليد بيچون و چرا از آن ميبيند و جريان ديگر تجدد و ترقي ايران را با اعتقاد و اعتماد به عقل ايراني و تكيه بر باورها وارزشهاي مردم و اصول و اصالتهاي پذيرفته شده آن جستجو ميكند.
از نظر پيروان جريان اول و نحلههاي وابسته به آن، فرآيند تاريخي تجددطلبي ايران در دوران معاصر فرآيند تضاد سنت و مدرنيته است. در اين تضاد تاريخي، تجدد به معناي بياعتباري و بياعتنايي به گذشته و دل سپردن به آينده است؛ آنهم آيندهاي كه پيوسته در حال دگرگوني و بياعتباري است. اتوپياي پيروان جريان اول، اتوپياي استاندارد شده تفكر فرنگي و به تعبير امروزي ايدئولوژي غربي است. در استانداردهاي اين اتوپيا، همه چيز بايد داراي مارك مدرنيته باشد. هر نظام سياسي غير از نظام ليبرال دموكراسي، غير مدرن است. دين، عقل، علم، عشق، هنر، فلسفه و معرفت، وقتي وجاهت دارد كه با استانداردهاي اتوپياي مدرنيته همسازي مطلق داشته باشد.
اما جريان دوم، نه عقل را در انحصار يك فرهنگ خاص ميداند و نه معتقد است كه نردبان تجربه بشري به انتها رسيده و نظام ليبرال دموكراسي، نظام پايان تاريخ است. از ديدگاه اين جريان كه خط تاريخي آن از ميرزاي شيرازي آغاز ميشود و به نظام جمهوري اسلامي متصل ميگردد. علم و تكنيك و ساير محصولات عقل بشري، ناشي از تراكم فرهنگهاي انساني است و تا زمانيكه نشان و ايدئولوژي خاصي نداشته باشد، بايد آنرا كسب كرد، حتي اگر در چين باشد.
نقطه چالش جريان دوم با جريان اول، ضرورت پذيرش علم، عقل، تكنيك يا تغيير، دگرگوني و تجدد نيست؛ بلكه روش آن است. از ديدگاه جريان دوم، تجدد يك سير طبيعي و تاريخي است كه وقتي منجر به دگرگوني در جوامع انساني خواهد شد كه اولاً آزادانه انتخاب شود ثانياً در بستر سنتها، اصول اوليه و اصالتهاي جامعه رشد كند.
نقطه عزيمت چالشهاي اين دو جريان را در تاريخ تحولات دوران معاصر، و درك آنها از تجددطلبي و ترقيخواهي را ميتوان در نهضت سياسي ـ اجتماعي مشروطه و قيام ملي كردن صنعت نفت ايران مورد تجزيه و تحليل قرار داد. تجزيه و تحليل اين دو جنبش بزرگ اجتماعي به ما كمك ميكند تا دريابيم چرا تمناي تجددطلبي ايرانيان در دوران معاصر به نتايج مثبتي دست پيدا نكرد؟!
ج) انقلاب مشروطه، پيروزي ترقيخواهي مقلّدانه و تحقق اتوپياي ترقي
تمناي ترقي به شيوه فرنگستان كه نزديك به يكصد سال آتش در خرمن بخشي از كارگزاران سازمان سياسي و اقتصادي نظام قاجاريه انداخته بود، بالاخره در انقلاب مشروطه به ثمر نشست. نوستالوژي پيشرفت و اتوپياي ترقي در فقدان نظم فكري، عدم انسجام رهبري سياسي و بلواي تضاد تاريخي مشروطه و استبداد، شرايط تحقق پيدا كرد.
انقلاب مشروطه اگر چه در مرحله نفي وضع موجود، خاستگاه آزادي، استقلال و حاكميت آرمانهاي مذهبي مردم ايران و تحت رهبريهاي متفكران مذهبي به پيروزي رسيد، اما در مرحله تأسيس نظام مطلوب، ميدان آزمايش و تحقق اتوپياي ترقي و پيشرفت گرديد. اينكه چرا جريان تجددطلب مذهبي حاكميت فكر و انديشه خود را بر ساختار نظام سياسي حاصل از انقلاب بزرگ عدالتخواهي و قانونطلبي مردم ايران از دست داد، نياز به بررسيهاي دقيقي و عميقي دارد كه در حوصله اين بحث نيست؛ اما در اين مسئله ترديدي نيست كه اركان نظام انقلابي ايران كه معروف به انقلاب مشروطه گرديد، مطلقاً جولانگاه انديشههاي تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه شد.
نظام مشروطه ايران، برخلاف انقلاب مشروطه، تحقيق يك نظام فرنگي مآب بود. برخلاف پارهاي از داوريهاي غلط عدّهاي مورخين و محققين، انقلاب عدالتخواهي و قانونطلبي مردم ايران كه معروف به انقلاب مشروطه گرديد، يك انقلاب برخاسته از عمق خواستهها، مطالبات، باورها و ارزشهاي جامعه ايراني بود؛ اما هيچ دليل منطقي در دست نداريم كه ناچار باشيم بپذيريم كه نظامي هم كه به نام نظام مشروطه روي كار آمد، چنين خصيصههايي داشته است.
انقلابهاي بزرگ اجتماعي، دو مرحله دارند: يكي مرحله نفي وضع موجود و ديگر مرحله تأسيس نظم مطلوب.
مرحله نفي وضع موجود از نظر منطقي و عقلي محل چالشهاي فكري و سياسي جوامع انقلابي نيست. چرا؟ چون كمتر ميتوان نيروي اجتماعي و سياسي مبارزي را پيدا كرد كه معتقد به نفي وضع موجود نباشد؛ در غير اين صورت مفهوم مبارزه انقلابي مفهوم بيخاصيتي خواهد بود. در انقلاب مشروطه نيز در مرحله نفي وضع موجود بندرت ميتوانيم، متفكري و جرياني را پيدا كنيم كه خواستار ابقاي نظام سياسي ـ اجتماعي ايران آن عصر باشد.
چالشهاي انقلاب مشروطه در موافقت يا مخالفت با مشروطيت، به موج دوم يا مرحله دوم انقلاب باز ميگردد؛ يعني به آن دوراني كه با درهم ريختن نظام كهنه قرار است نظم جديدي پايهريزي شود. در پايهريزي نظم جديد مشروطه كه از آن تحت عنوان نظام مشروطه ياد ميكنيم، از مجموع دو گرايش بزرگ تجددطلبي ايران كه برشمرديم سه جريان فكري ظهور ميكند. اين سه جريان فكري را ميتوان تحت عناوين زير ساماندهي كرد:
1 ـ جرياني كه معتقد است مشروطه محصول عقل و علم فرنگي است و بايد آنرا همان گونه در ايران، تأسيس كنيم كه فرنگيها اختراع كردند.
2 ـ جرياني كه با بازگشت به اصول اوليه و اصالتها، مشروطه را مترادف با قانون و قانون را زائيده تفكر ديني، بنابراين مشروطه را اعاده همان قوانين اسلامي تلقي كرده و از اين جنبه اين نظم جديد را يك نظم مقدسي تلقي ميكند.
3 ـ جرياني كه با بازگشت به اصول اوليه و اصالتها، مشروطه را بعنوان يكي از مسائل مستحدثه، به تفسير ولايتي تفكر شيعه يعني ولايت نايب امام در عصر غيبت واگذار ميكند و از اين جنبه معتقد است كه مسائل مستحدثه، مقدس نيستند.
نظريه مشروطه مطلق، مرجعيت تغييرات جريان اول بود. در افكار و انديشههاي پيروان اين نظريه (كه از آنها تحت عنوان ترقيخواهي مقلّدانه نام برده شد) مشروطه فرزند روحاني بلاد فرنگستان و زائيده فكر اجتماعي، تحولات تاريخي و سير نوزايي فرنگيان ميباشد. اين نظام سالها در بلاد مختلف فرنگستان امتحان تاريخي خود را پس داده بود و بعنوان يك نظام مترقي و متجدد، شرايط رشد و پيشرفت دنياي مسيحيت را فراهم ساخته بود. دستآوردهاي مدرنيته و مدرنيسم در اروپا زائيده پذيرش چنين نظامهايي بود.
نگاه پيروان نظريه مشروطه مطلقه به اين پديده، يك نگاه كاملاً ابزارگرايانه بود و اين نگاه ابزارگرايانه نيز وابسته به سطح آگاهيهاي آنها از تمدن فرنگي بود. عاليترين سطح تحليل پيروان اين نظريه از مفهوم مشروطه همان برداشت ميرزا ملكمخان و اصحاب انديشه وي از ترقي بود. اينها معتقد بودند همانطوري كه عقل ايراني در اخذ تمدن فرنگي مدخليتي براي تشخيص و تفكيك ندارد و بايد اختراعات فرنگستان را همانطور اخذ كند كه آنها ساختهاند، مشروطه حقيقي و درست نيز آن است كه در فرنگستان اجرا شده است. ايراني حق ندارد از پيش خود اختراعي در مشروطه كند و آنرا منطبق با باورها و ارزشهاي خود نمايد.
مشروطه در اين تلقي مانند كالا يا ابزار بود. همانطوريكه ما ميتوانستيم تلگراف اروپا را به ايران منتقل كنيم و در اينجا كار كند، همانطور ميتوانيم مشروطه را نيز از بلاد فرنگستان اخذ كنيم؛ بشرطي كه عقل خود را در آن دخالت ندهيم. بنابراين جريان اول به پيروي از همان سنت ترقيخواهي مقلدانه، از حوزه اقتصادي وارد سياست ميشود و با تسلط بر اركان نظم سياسي جديد و در اختيار گرفتن بخش اعظمي از امكانات جامعه، راه را بر رقيبان ديگر تنگ كرد. فتواي نهايي ا ين جريان انسداد عقل، بستن باب تفكر و اصالت بخشيدن به تقليد بود. پيروان تفكر ميرزا ملكمخان در اين دوره بوسيله افرادي چون تقيزاده، ملك المتكلمين، سيد جمال واعظ اصفهاني و ساير كارگزاران تجددخواه قاجاري پرچمداري اين جريان را در تأسيس نظام مشروطه در دست داشتند.
جريان دوم كه از آنها تحت عنوان پيروان مشروطه مشروعه ياد ميكنيم، اگر چه بدرستي رهبري اصلي انقلاب مشروطه را در دست داشت، اما در مرحله تأسيس نظام مطلوب طرح مدوّن و مشخصي كه در برگيرنده آرمانها و ارزشهاي پذيرفته شده جامعه ايراني باشد، در دست نداشتند. فهم پيروان مشروطه مشروعه از نظام مشروطه، مانند فهم پيروان نظريه اول يك فهم تاريخي بود؛ يعني اگر پيروان نظريه اول چهره مطلوب تاريخي مشروطه را همان مدل استاندارد شده اتوپياي ترقي فرنگي ميديدند، پيروان مشروطه مشروعه اين چهره تاريخي را نه در مفهوم نظام سياسي صدر اسلام، بلكه در مفهوم قانونگرايي شريعت اسلام جستجو ميكردند.
در افكار و انديشههاي آنها، مشروطه يعني حكومت قانون و قانونگرايي هم يكي از اهداف بزرگ پيامبر اسلام بود. ا صلاً پيامبر اسلام آمده بود كه با تعبيه قوانين شريعت در زندگي مردم، راه و روش و اهداف آنها را مبتني بر نظم نمايد تا مورد تصرف دلبخواهانه اربابان قدرت و طواغيبت امت قرار نگيرند.
جريان دوم نه تنها هيچ نقدي بر ماهيت نظام جديدي كه به نام مشروطه در ايران شكل ميگرفت نداشت، بلكه با تأويلهاي ديني، راه را براي قدسي كردن مشروطه فراهم ساختند. در ادبيات اين دوران مفهوم قدسي شدن مفاهيم سياسي، تحت عناوين مجلس مقدس، دارالشوراي مقدس، بانك مقدس و دهها كالاي مقدس ديگر از نتايج تأويلات مقدسمآبانه جريان دوم بر مشروطه بود. متفكران بزرگي چون آخوند خراساني، ميرزاي نائيني، سيد محمد طباطبائي، سيد عبدالله بهبهاني از طرفداران اين جريان بودند.
توجه بيش از حد پيروان اين جريان به ساختار نظام استبدادي حاكم بر ايران و ضرورت تبديل اين نظام به يك نظام غيراستبدادي، قدر مقدور آنها از حاكميت اسلامي در عصر غيبت بود. همين توجه بيش از حد به ساخت نظام سياسي باعث گرديد كه اين جريان از تأثير نظام سياسي جديد بر اركان فرهنگي، سياسي، اقتصادي و بافت اجتماعي جامعه غفلت كنند.
بنابراين نظام مشروطه بر اساس جريان اول و دوم قابل انتقاد نبود. از ديدگاه جريان اول به اين دليل قابل نقد نبود كه محصولي بود از علم فرنگي و عقل ايراني وجاهت نقد علم فرنگي را نداشت و از ديدگاه جريان دوم، تقدس نظام مشروطه، علت قابل نقد نبودن آن بود؛ تقدّسي كه به اعتبار قدر متيقن و قدر مقدور بودن مشروطه، از نظام اسلامي در دوران غيبت حاصل شده بود.
اما جريان سوم كه از اين جريان تحت عنوان پيروان نظام سياسي مشروعه ياد ميكنيم، از دو جهت به نقادي مشروطه پرداخت: از يك جهت نظريه پيروان جريان اول را به چالش كشيد كه عقل مسدود نيست و باب تفكر باز است و نظام مشروطه هم بر اساس استدلال شما يك نظام فرنگي است. پذيرش چنين نظامي كه در بستر اجتماعي، سياسي و فكري فرنگستان رشد كرده، وقتي عقلاني است كه تأثيرات آنرا در ساخت اجتماعي ايران مورد ارزيابي قرار دهيم.
اساس قانون مشروطه لباسي است بقامت فرنگستان دوخته كه ا كثر و ا غلب، طبيعي مذهب و خارج از قانون الهي و كتاب آسماني هستند. هويدا است اين فرقه فرنگان كه سپاس دين و آئين ندارند، قهراً و بالضروره ناگزير از تأسيس... قانوني خواهند بود كه اساس مملكتداري و سياستگذاري و تنظيمات ملكيّه و انتظامات كليه و حفظ حقوق و نفوسشان در تحت آن قانون... باشد و الّا حيات و زندگاني صورت نبندد، بلكه مجبور از مشروطيت نيز خواهند بود... دين اسلام، اكمل اديان و اتم شرايع است و اين دين، دنيا را به عدل و شوري گرفت آيا چه افتاده است كه امروز بايد دستور عدل ما از پاريس برسد و نسخه شوراي ما از انگليس بيايد. (لوايح آقا شيخ فضلالله نوري، 1362: ص 62).
از جهت ديگر نظريه پيروان جريان دوم را به چالش كشيد كه چه دليل عقلي و شرعي براي قدسي كردن يك مسئله مستحدثه و عرفي در دست داريد؟ بديهي است كه چالشهاي شيخ فضلالله نوري و اصحاب فكري وي با گرايشهاي مشروطهخواهي گرايشهاي دفاع از نظم كهن نظام سلطنتي قاجاري نبود. شيخ در ضرورت چنين تغييري ترديد نداشت؛ همچنانكه خود وي يكي از رهبران موج اول انقلاب بود؛ اما ا ستدلال وي مبني بر همساز كردن نظام سياسي انقلابي ايران بر بافت اجتماعي و فكري آن دوران يك استدلال عقلي و جامعهشناسانه بود.
شيخ فضلالله نوري بر خلاف دو جريان ديگر، نقّاد مشروطه بود. اگر مخالفتي با نظام مشروطه داشت، مبتني بر نقادي شرعي و عقلي وي بر اين نظام بود؛ در حاليكه هر دو جريان مشروطهخواه اصلاً با منطق عقلي و شرعي، نقدي بر پديده مشروطه نداشتند. جريان اول مرجعيت بيچون و چراي فرنگي بودن آنرا پذيرفته بود و راه نقادي را با اين پذيرش بكلي مسدود كرد و جريان دوم با مقدّس كردن ا ين پديده اجتماعي امكان نقد آنرا منتفي كرد و عجيب است كه شيخ فضلالله نقاد اين پديده مدرن مورد تهاجم اين دو جريان است. جرياني كه گفت:
مشروطيت را در جاهاي ديگر دنيا با زحمات چندين ساله اختراع كردند و چون هر چيز اختراعي را بخواهيم از مأخذش برداريم، بايد با تمام جزئيات و آلات آن برداريم. (تقي زاده، 1326، شماره 131)
و جريان ديگري كه ميگفت:
چون بحمدلله تعالي و حسن تأييده و به توجهات مقدسه حضرت ولي عصر ارواحنا فداه ـ اساس اين مجلس مقدس بر امور مذكور مبتني است، لهذا... اقدام در موجبات اختلال آن، محادّه و معانده با صاحب شريعت مطهره.... و خيانت به دولت قوي شوكت است. (روزنامه حبل المتين، سال چهاردهم، شماره 2140، ربيع الثاني 1325).
شيخ فضلالله نوري و اصحاب وي در بلواي مشروطه و ا ستبداد، تابع سنت عقلي هستند. سنت عقلي به منزله نقد يك پديده اجتماعي است. هيچ عاقلي نقد يك پديده اجتماعي را به منزله نفي آن پديده يا نفي هرگونه تغيير و دگرگوني تلقي نميكند. به تعبير ديگري شيخ فضلالله نوري در بلواي مشروطه و استبداد، به نوعي تابع سنت ايراني است؛ سنتي كه در همه ادوار تاريخي هيچگاه فكر اجتماعي، نظام سياسي و پديدههاي جديد را بر اساس تقليد نپذيرفت.
فرآيند تحول تاريخي ايران در ا دوار مختلف، به ما ميآموزد كه ايراني در هيچ دورهاي از ادوار تاريخي خود، هيچ دين، مذهب، آئين و ا نديشهاي را جز در بستر تفكر نپذيرفت. در دوران معاصر عليالخصوص بعد از جنگهاي ايران و روس، نسلي در ا يران ظهور كرد كه شديداً اين سنت عقلي را به چالش طلبيد. اين نسل نزديك به دويست سال دعوت به تقليد كرد. اين نسل با عدول از سنت ايراني ـ با نااميدي از شكست در يك جنگ ـ سالها ريشه تفكر را در جامعه ايراني خشكاند و به انحاء مختلف پيرامون اصالت تقليد و تعطيلي عقل فتوا داد. مرحوم شيخ فضلالله نوري اگر قرباني انقلاب مشروطه شد، در واقع قرباني دفاع از سنت فكري ايراني شد. او نه تنها تقليد و تعطيلي عقل را در مقابل كالاهاي فرنگي قبول نكرد حتي مقدس كردن يك پديده عرفي و اجتماعي را نيز دور از سنت عقلي ـ ديني خود دانست.
به هرحال سه پاسخي كه به يك سؤال تاريخي در يك مقطعي از تحولات جامعه ما داده شد، به هر دليلي به حاكميت مطلقه يك پاسخ منجر گرديد. انقلاب مشروطه، چشمانداز تحقق اتوپياي ترقيخواهي مقلدانه شد و راه را براي نقد خود بكلي مسدود كرد. اگر چه جريان اول و دوم انقلاب مشروطه به يك اتحاد تاكتيكي در موج دوم انقلاب مشروطه رسيدند و نقاديهاي جريان سوم را در نطفه درهم كوبيدند، اما اين اتحاد تاكتيكي ديري نپاييد. جريان ترقيخواهي مقلدانه با سلطه مطلقه خود بر دستاوردهاي انقلاب مشروطه، راه را بر شكلگيري دولت جديد در ايران فراهم ساخت.
استبداد بسيط نظام قاجاري در انقلاب مشروطه به دولت مدرن رسيد و بقول مرحوم شيخ فضلالله نوري استبداد مركب در ايران متولد شد. ا گر در استبداد بسيط شاه و اليگارشي وابسته به سلطنت، دايرهاي به دور خود كشيده و مردم را از فضولي كردن در محدوده اين دايره معاف كردند، از آنطرف بخش اعظمي از مسايل سياسي، اقتصادي، حقوقي و اجتماعي مردم از طريق نهادهاي سنتي و اجتماعي بدون دخالت اژدهاي دولت{P . نامي است كه توماس هابز بر اثر معروف خود نهاده است و دولت بد را تعبير به اژدها ميكند. P}
حل و فصل ميگرديد؛ اما استبداد مركب كه استبداد دولت مدرن بود، وقتي با انقلاب مشروطه بر اركان قدرت مستقر شد دايرهاي را كه به دور نظام سلطنتي كشيده شده بود، برداشت و اين دايره را بدور مردم كشيد. مردم حق نداشتند پاي خود را خارج از اين دايره بگذارند. اژدهاي دولت، سايه سنگين خود را نه تنها بر زندگي اجتماعي بلكه بر زندگي خصوصي مردم ايران نيز گسترده كرد. استبداد مركب مشروطه در كمتر از يكدهه به ذات خود برگشت و از طريق ترقيخواهي مقلدانه در ديكتاتوري منوّر! رضاخاني استحاله شد و دور جديدي از حاكميت تجددطلبي مقلدانه ايراني آغاز گرديد: حاكميتي كه تصور ميكرد كليه جريانهاي تجددطلبي غيرمقلدانه را در نطفه نابود كرده است.
نظام مشروطه، مرجعيت دولت مدرن و تجلي ظهور استبداد مركب در ايران بود. اين مرجعيت، اراده معطوف به استاندارد كردن نهادهاي اجتماعي در تحت سيطره اراده قدرت حاكم را داشت و عجيب است كه دولت مدرن با وجود دارا بودن چنين ارادهاي خود را پرچمدار آزادي ميداند. نظام مشروطه در ذات و ماهيت نقدناپذيري خودش، اقتدار متكثر نهادهاي سنتي ايران را به چالش ميكشد و تمام همت خود را براي نابودي اين نهادها بكار ميگيرد. در رأس اين نهادها، نهادهاي ديني قرار داشت. نظام مشروطه ايران جديترين تهاجمات خودش را عليه همين نهادهاي ديني آغاز ميكند. به ا ين اميد كه تنها روزنه تجددطلبي غير مقلدانه را بر روي جامعه ايراني براي هميشه مسدود كند. استبداد مركب مشروطه تلاشي كه مرجعيت فكري، سياسي، اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي و حتي ارزش جامعه ايراني را به دولت و نهادهاي دولتي منتقل كند. بنابراين همه تلاشهاي تجددطلبي مقلدانه ايران از جنگهاي روس به بعد براي حاكميت دولت مدرن (دولت به ظاهر قانونمند)، در انقلاب مشروطه به ثمر نشست.
نهضت ملي نفت، آخرين تقلاي تجددطلبي مقلدانه در ايران
نظام مشروطيت ايران محصول اتحاد تاكتيكي دو جريان فكري و به عبارتي نوعي نظام تلفيقي بود. همه نظامهاي تلفيقي در معرض واگرايي شديد قرار دارند؛ زيرا جريانهاي حاكم بر نظامهاي تلفيقي تلاش ميكنند كه در يك رقابت ديوانهوار، اهداف، نهادها، سياستها و اصحاب خود را بر مراكز مهم سياستگذاري و تصميمگيري حاكم كنند. نظام تلفيقي مشروطه در كمتر از يك دهه به ديكتاتوري رضاخاني رسيد و جريان ديگر را از صحنه خارج كرد. شكست نظام مشروطه در برنامههاي ترقيخواهي خود به ذات اين نظام بر ميگردد. نظام مشروطه از اساس يك تافته جدا بافته از جامعه ايراني بود. بر اساس جامعهشناختي دقيق شيخ فضلالله نوري محال بود كه ساختار فرهنگي و فكري ايران در دراز مدت با چنين نظامي همساز شود.
اتحاد تاكتيكي دو جريان مشروطهخواهي با يك كودتاي سنگين از هم پاشيد و رژيم پهلوي سكاندار تجددخواهي مقلدانه در موج ديگري از تاريخ ايران شد. با روي كار آمدن رضاخان آرمانهاي تجددطلبي مقلدانه در اتوپياهاي ترقي تبديل به سراب شد. بازيگران صحنه بين المللي در موج اول ترقيخواهي (روس و انگليس) در دور جديدي تجددطلبي با لباس شوروي و انگليس وارد معادلات سياسي و اقتصادي ايران شدند.
تجددطلبي مقلدانه خسته و درمانده آخرين تلاش خود را در نهضت ملي نفت به آزمون گذاشت. در اين آزمون جديد مجدداً اتحاد تاكتيكي دو جريان صدر مشروطه به رهبري دكتر مصدق و آيتالله كاشاني در مقاطعي به پيروزيهايي نايل آمدند؛ اما خصلت ذاتي جنبشها و نظامهاي تلفيقي، مجدداً اين اتحاد تاكتيكي را به سمت واگرايي سوق داد. جنبش ملي نفت نيز اين بار با كودتاي ديگري از هم پاشيد. كودتاي 28 مرداد سال 1332 تير خلاصي بود بر تجددطلبي و ترقيخواهي مقلدانه در ايران.
پس از كودتاي 28 مرداد سال 1332 هر دو جريان تجددطلبي از سنتهاي فكري و سياسي خود عدول كردند. جريان فرنگيمآبي مجدداً به پيروي از سنت ابطالناپذير تقليدي خود اين بار همه اميدها و آرمانهاي ترقيخواهي ايران را در اتوپياهاي سوسياليستي و ماركسيستي جستجو كرد و در حصارهاي تو در توي تقليد براي هميشه از صحنه تحولات سياسي اجتماعي ايران محو شدند.
جريان مذهبي تجدد گرا، آرمانهاي تجددطلبي خود را بدور از تفسيرهاي مقدسمآبانه در اهداف، انگيزهها و شعارهاي مرجع بزرگي بنام امام خمينيقدس سره پيدا كردند. بدينسان آن خط نقاد تجددطلبي ايران كه با تأسيس حلقه سامرا توسط ميرزاي شيرازي در انقلاب مشروطيت قرباني عقلگرايي انتقادي خود شده بود، در نظريه انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي به نتايج مثبتي رسيد.
انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي ايران، نقطه عزيمت حاكميت جريان دوم تجددطلبي (با نحلههاي متفاوت) است. جرياني كه تجربه يكصد و پنجاه سال تفكر را به همراه دارد و به دلايلي از صحنه حاكميت سياسي و اجتماعي ايران كنار نهاده شد. اگر چه داوري كردن پيرامون اثرات افكار و انديشههاي اين جريان در فرايند نوگرايي ايران ـ بدليل تداوم حاكميت آن ـ نهايي نيست؛ اما از همين ميزان تحولاتي كه در ساختار سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي در فاصله اندك حاكميت اين جريان در ايران بوجود آمد، ميتوان ميزان كارآمدي، استحقاق و توانايي افكار و انديشههاي آنها را براي دگرگوني و تغيير اين كشور بطور نسبي ارزيابي نمود و به نتايج مثبتي دست يافت.
اما از ديدگاه اين مقاله، عمر تجددطلبي به شيوه جريان اول (تجددطلبي مقلدانه) براي هميشه در ايران به سر آمده است. اگر چه نحلههايي از اين جريان هنوز تلاشهايي را براي بازسازي خود در عناوين و اصطلاحات جديد و احزاب و گروههاي فكري و سياسي تلفيقي، ا نجام ميدهند؛ ولي هيچ عقلي نميپذيرد كه دعوت به تعطيلي عقل در مقابل استانداردهاي از پيش تعيين شده در غرب، اعتراف به پايان يافتن تجربه در مدل نظم سياسي پس از تفكر ليبرال دمكراسي و انسداد تفكر در مقابل تكنولوژي و عقل غربي و استاندارد كردن نظام سياسي، افكار، انديشهها و حتي آداب ظاهري جامعه با معيارهاي اتوپياي مدرنيته، جايي در جامعه امروز ايران از يك طرف و عقل بشري از طرف ديگر داشته باشد.
َّ
كتابنامه
. آخوندزاده، ميرزا فتحعلي، مكتوبات كمال الدوله، نسخه خطي، كتابخانه مجلس شوراي اسلامي، شماره 148.
. ابن خلدون، عبدالرحمن، ترجمه محمد پروين گنابادي، ج 1، چاپ چهارم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1359.
. اصفهاني كربلايي، شيخ حسن، تاريخ دخانيه، به اهتمام رسول جعفريان، مندرج در: سده تحريم تنباكو، به اهتمام موسي نجفي و رسول جعفريان، تهران، امير كبير، 1373.
. بشيريه، حسين، درآمدي بر جامعهشناسي تجدد، كتاب نقد و نظر ويژه مجله نقد و نظر، دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1379.
. ـ، ديباچهاي بر جامعهشناسي سياسي ايران، دوره جمهوري اسلامي، تهران، نگاه معاصر، 1381.
. تقيزاده، سيد حسن، روزنامه مجلس، دوشنبه 24 ربيع الثاني 1326 شماره 131.
. حائري، عبدالهادي، نخستين روياروييهاي انديشه گران ايران با دو رويه تمدن بورژوازي غرب، تهران، امير كبير، 1372.
. حيرت نامه، سفرنامه ابوالحسنخان ايلچي به لندن، بكوشش حسن مرسلوند، تهران، مؤسسه خدمات فرهگي رسا، 1364.
. دولتآبادي، يحيي، حيات يحيي، ج 1، چاپ دوم، تهران، انتشارات عطا و انتشارات فردوسي، 1361.
. رسالههاي ميرزا ملكمخان ناظمالدوله، گردآورنده و مقدمه حجتالله اصيل، تهران، نشر ني، 1381.
. روزنامه حبل المتين، شماره نهم، شوال 1316 ه' ق .
. سروش، عبدالكريم، مدارا و مديريت، تهران، موسسه فرهنگي صراط، 1376.
. سنت، مدرنيته، پست مدرن، گفتگوي اكبر گنجي با داريوش آشوري و ديگران، دفتر نخست، تهران، موسسه فرهنگي صراط، 1375.
. شوشتري، مير عبدالطيف خان، تحفة العالم و ذيل التحفه، به اهتمام صمد موحد، تهران، كتابخانه طهوري، 1363.
. عبدالرازق، علي، اسلام و مباني حكومت، ترجمه محترم رحماني و محمد تقي محمدي، تهران، نشر سرايي، 1382.
. فضلالله، خواجه رشيدالدين، حسن صباح و جانشينان او، فصلي از جامع التواريخ، به كوشش سيد محمد دبيرسياقي، تهران، انتشارات البرز، 1366.
. رضواني، هما(به كوشش)، لوايح آقا شيخ فضلالله نوري، تهران، نشر تاريخ ايران، 1362.
. لين، توني، تاريخ تفكر مسيحي، ترجمه روبرت آسريان، تهران، نشر فرزان روز، 1380.
. ماكياولي، نيكولو، گفتارها، ترجمه محمد حسن لطفي، تهران، شركت سهامي انتشارات خوارزمي، 1377.
. محبوبي اردكاني، حسين، تاريخ موسسات تمدني جديد در ايران، جلد اول، دانشگاه تهران، 1370.
. مستشارالدوله، ميرزا يوسفخان، يك كلمه، مجموعه رسائل قاجاري، كتاب هفتم، به كوشش صادق سجادي، تهران، نشر تاريخ ايران، 1364.
. موسوي كاشاني، سيد احمد بن فخرالدين، ارشاد الغافلين و تنبيه ا لجاهلين، به كوشش غلامحسين زرگرينژاد، تاريخ معاصر ايران، شماره 7، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، بهار سال 1374.
. نجفي، موسي، انديشه تحريم در تاريخ سياسي ايران، مشهد، بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي، 1371.
. هابز، توماس، لواياتان، ترجمه حسين بشريه، تهران، نشر ني، 1380.
. هاليستر، جان نورمن، تشيع در هند، ترجمه آذرميدخت مشايخ فريدوني، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1373.
. هيدجي، حكيم حاج ملا محمدعلي، رساله دخانيه، به اهتمام علياكبر ولايتي، تهران، مركز اسناد و خدمات پژوهشي وزارت امور خارجه، 1381.
مدرنيته در ايران
حجتالاسلام و المسلمين حميد پارسانيا
مفهوم مدرنيته، در دهههاي پاياني قرن بيستم، بيشتر در مجموعه واژگاني كه در حوزه انديشه سياسي ـ اجتماعي مطرح ميشد، كاربرد پيدا كرد و اشاره به يك واقعيتي داشت. اين كه اين واقعيت (مصداق مدرنيته) از چه زماني شروع شد، محل بحث است؛ از قرن 18 يا 17 است يا قبلتر از آن؟ مفاهيمي كه در حوزه نظريههاي اجتماعي در طي قرن 19 و 20 به كار ميرفت، بيشتر مفاهيم درون فرهنگي و درون تمدني بود؛ مثلاً ماركس، مفاهيم بورژوازي و فئوداليزم كارگران و ... را در ادبيات سياسي وارد كرد، ناظر به حوادثي بود كه در درون جامعه غربي اتفاق ميافتاد و اين حوادث، مسائل آن جا بود. ماركس وبر هم تعابيري را كه به كار ميبرد، ناظر به مسائل درون خود جامعه غربي بود؛ اما در دهههاي پاياني قرن بيستم، مفاهيمي كه به كار برده ميشود، كليت تمدن غرب را مورد توجه قرار ميدهد و اين نشان ميدهد كه تمدن غرب در معرض نظر قرار گرفته و به عنوان يك مسئله اجتماعي درآمده و بحرانهاي فراگير تمدني، حضور خود را نشان ميدهد. بحثهاي پُست مدرن، چالشهايي كه دنياي مدرن و تماميت غرب با آن درگير است را در معرض نظر قرار ميدهد.
بهرحال مراد از واژه مدرنيته، معناي لفظي آن كه جديد و نو باشد، نيست؛ بلكه بيشتر يك اصطلاح شده است براي تماميت و كليت آنچه كه به عنوان فرهنگ غرب از قرن 16 به بعد شناخته ميشود و بيشتر يك فرايند را مورد توجه قرار ميدهد؛ فرايندي كه در لحظه لحظه آن، عاملان و كنشگران، سهيم هستند و تغييرات و تحولاتي را دارد؛ اما مجموعه اين تحولات، يك هويت واحدي را پديد آورده است. غرب در طول بيش از چهار قرن، در اين فضا زندگي كرده است؛ اما جامعه ايراني از قرن 19 يعني از حدود دويست سال قبل است كه با آن مواجه شده است.
مدرنيته، شاخصها و ابعاد مختلفي دارد؛ يكي از شاخصهاي مهم آن، مسئله منورالفكري است. واژه «اينلايترمنت» را در صدر مشروطه به منورالفكري ترجمه ميكردند و اين يكي از ويژگيهايي است كه در تحولات 300، 400 سال، سايهاش سنگيني ميكرده است. وقتي منورالفكري افول ميكند، گويي كه مدرنيته دارد افول ميكند. منورالفكري در سدههاي نخستين، بيشتر با «راسنيناليزم» و نوعي عقلگرايي همراه هست؛ بعدها بُعد نظري اين عقلگرايي، در نزد كانت فرو ميريزد و بُعد عمليش سعي ميشود كه حفظ شود. در ادامه هم در نزد نوكانتيها، بُعد عملي آن اعتبار خودش را از دست ميدهد و بيشتر در قرن 19، نوعي «آمپرسيسم» و حسگرايي است كه مسلط ميشود؛ اما همان داعيههاي منورالفكري را دارد. مسائل و مشكلاتي در درون دنياي غرب در قرن 18 و 19 رخ ميدهد كه جريانهاي فكري براي حل آن بسيج ميشود؛ مسئله «اينتلكتولتي» و روشنفكري با بار چپ، باز در دامن خود، همين منورالفكري را شكل ميدهد. بعد هم كه جريان «ساينتيسم» و علمگرايي، با توجه به مباحثي كه در طول قرن 20 در حوزه فلسفه علم مطرح ميشود، به بحران بزرگي گرفتار ميشود و بحثهاي پُس مدرن بوجود ميآيد. در اينجا مثل اينكه روشنفكري به افول ميرسد.
حال اگر بخواهيم مدرنيته در ايران را بررسي بكنيم، به نظر ميرسد شيوه مقايسهاي، شيوه مناسبي باشد؛ يعني ببينيم مدرنيته در غرب، چه ويژگيهايي داشت و در جامعه ايران چه ويژگيهايي داشته است. در غرب سه خصوصيت داشت؛ يكي اينكه جهت پاسخ به نيازهاي فرهنگي و تمدني خودش بوجود آمد و حاصل تأملات متفكران و كنشگران جامعه غربي براي پاسخگويي مسائل بود.
ويژگي دوم، لايهها و ابعاد مختلف مدرنيته ميباشد كه در غرب، در طول زمان يكي پس از ديگري شكل گرفت. مرحله ابتدايي آن، لايههاي عميق فرهنگي و معرفتي در حوزه فلسفه هنر بود؛ چون هنر و ادبيات با فلسفه و اين گونه امور، همه با ابعاد معرفتي سر و كار دارند. اينها همزمان از رنسانس يا قرن 17 ـ كه گفته ميشود مدرنيته با دكارت به عنوان يك فيلسوف مدرن شروع شد ـ آغاز ميشود. بعد از آن به تدريج ابعاد تكنولوژيك آن و صنعت شكل ميگيرد. انقلاب فرانسه كه در 1789؛ يعني پايان قرن 18 رخ داد، به عنوان انقلاب مدرنيته در عرصه سياست ذكر ميشود؛ يعني سنگر سياست و قدرت، آخرين سنگري است كه مدرنيته آن را فتح ميكند و بعد هم در قرن 19، مدرنيته امكانات و استعدادهاي دروني خودش را به فعليّت رسانده و چون نميتواند به خاستگاه خود محدود شود و احتياج به فضاها و به تعبير هيتلر، تنفسي جديد دارد، از خانه وجود خودش، به بيرون پاي گذارده، به سوي كشورهاي غيرغربي ميآيد؛ از جمله جامعه ايراني در قرن 19، با يك مدرنيته فعليت يافته و كامل با ابعاد مختلف، مواجه ميشود. در اين مقطع استعمار است؛ با ظرفيتهايي كه براي خودش دارد. در قرن 20 ظرفيتهاي ديگري براي خود درست ميكند و الان هم مسأله جهاني شدن را كم و بيش مطرح ميكنند كه باز در جهت رفع نيازهايي است كه براي آنها وجود دارد. حال غربيها گرفتار تنازعاتي هم هستند كه محل بحث خودش را دارد.
شاخص سومي كه بايد به آن بپردازيم، اين است كه مدرنيته در غرب با دينستيزي آشكار آغاز نميشود؛ فقط در يك مقطع از قرن 19، كه بحث اصلاحاتي ديني و بازسازي ديني مطرح ميشود، ممكن است گفته شود، دينستيزي بوده است.
بدليل كمبود وقت، فقط شاخص اول را يك مقدار بيشتر توضيح ميدهم. مدرنيته در غرب براي پاسخ به نيازهاي بومي خودش پديد آمد؛ يعني در قرون وسطي مهمترين مسئلهاي كه وجود داشت اين بود كه كليسا بر اريكه اقتدار بود و رقيبان اين قدرت، قدرتهاي محلي، فئودالها و پادشاهان بودند. مشكلات فرهنگي خود كليسا و مسائل معرفتي (نوع نگاه به جايگاه علم و عقل) كليسا را در معرض آسيب قرار داده بود. در قرن 13 و 14 متافيزيك و مباحث عميق وجودشناختي كمرنگ شده بود و مباحث تحليلي و منطقي جاي آنها را ميگرفت. به هر حال مشكلاتي بود كه وجود داشت و در برابر اين مسائل و مشكلات، دنياي غرب، بايد حركتهايي را انجام ميداد. در صحنه عمل سياسي ـ اجتماعي كه قدرتهاي محلي، مطالبات خودشان را در رقابت سياسي با كليسا تقاضا ميكردند. متفكرين هم نسبت به نابسامانيهاي موجود بايد راهكاري را شروع ميكردند كه توليد كردن و انديشيدن در مورد آنها بود. در واقع كليسا خود داعيه آسماني و معنويت داشت؛ اما عملاً دنيازده شده بود. بهشت را پيشاپيش براي سهيمشدن در دنياي دنياداران پيشفروش ميكرد.
اما يك رقيبي كليسا داشت كه بعداً بورژوازي روي آن شكل گرفت. اين رقيب، در سبقت به سوي دنيا، از كليسا، دنيويتر بود. اگر كليسا سعي ميكرد يك سبقه ديني و يك رنگي از آسمان را حفظ بكند، او اساساً اين فضا را در رقابت با كليسا كنار ميزد. در واقع دو جريان فكري در برابر حاكميت موجود كه حاكميت كليسا بود، ميتوانست شكل بگيرد؛ يكي جريانهايي كه بازگشت به سوي معنويت راستين را طلب ميكرد و ديگري جريانهاي دنيوي. حركتهاي اصلاحي كه واقع ميشد، اگر زمينهها و ابعاد معنوي داشت، از ناحيه قدرتهاي اجتماعي حمايت نميشد و در ميان خود مصلحان كه بعضاً از انديشمندان و متألّهان كليسا هم بودند، به صورت حركتهاي فردي خفه ميشد.
حالا آن شاخص سوم را هم اينجا عرض كنم. هر جا كه پروتستانتيسم به عنوان يك نهضت اصلاح ديني شكل گرفت، ميبينيم قدرتهاي محلي كه مشكل اصليشان رقابت با قدرت كليسا بود، از آنها حمايت كردند. اگر نبود حمايت شاهزادگان آلماني از لوتر، ممكن نبود او بتواند در آلمان پروتستانيسم را جا بيندازد و پيروز شود. پروتستانيسم كه در انگلستان مستقر شد، اگر منافع و مطامع پادشاه انگلستان و رقابتي را كه با پاپ و كليساي كاتوليك داشت، نبود، امكان نداشت به نتيجه برسد؛ پس جريان اصلاحات، با يك رويكرد دنيوي و سكولار شروع شد و لايههاي عميق معرفتي شكل گرفت؛ سپس فرهنگ را تسخير كرد و بعد ابعاد ديگر تمدني را شكل داد. ويژگي جدي راسنيناليزمي كه مدرنيته با آن شكل ميگيرد، بيتوجهي و بياعتنايي به دانش شهودي و وحي و معرفت الهي است. با يك عقلانيت مفهومي محض، شكل ميگيرد و بعد اين عقلانيت هم ـ چنانكه اشاره كردم ـ در مقاطع بعدي افول ميكند و فقط حسگرايي جاي آن مينشيند.
ما در ايران چه وضعيتي را داشتيم؟ آيا مدرنيته، ويژگي اول را در ايران دارد يعني براي پاسخگويي به نيازهاي داخلي ايران بوجود آمد؟ يك مقايسهاي نسبت به وضعيت اجتماعي خودمان در قرن 12 و 13 انجام دهم. در آن جا ملاحظه فرموديد كه كليسا بر حوزه اقتدار بود؛ اما در ايران، تشيع و روحانيت و دين در موضع اقتدار نبود؛ دقيقاً عكس آن چيزي است كه در غرب وجود دارد. اينجا ـ برخلاف غرب ـ قدرت براي خانها بود و شاه همواره خان خانان بود و روحانيت و علما در مقابل آنها بودند؛ البته از صفويه به بعد، نوعي تعامل ميان پادشاه و علما واقع شد و در نيروي مذهبي يك فرايندي را براي نزديك شدن به قدرت هم در صحنه عمل و هم در صحنه انديشه و تئوري و نظريه ميبينيم؛ يعني در كتابهاي فقهي بعد از صفويه به تدريج، اين مسأله بيشتر مورد بررسي قرار ميگيرد؛ اما رقابتها همچنان ميان اين دو به صورت جدي وجود داشت؛ پس ويژگي اول مدرنيته در ايران، درست عكس آن چيزي است كه در اروپا وجود داشته است.
پس چطور ميشود كه مدرنيته در كشور ما مسأله ميشود؟ با رجوع به تاريخ بدست ميآيد كه علت آن، حضور دو همسايه جديدي است كه ما يك مرتبه با آن آشنا ميشويم. (از اينجا وارد بحث دوم ميشوم.) آشنايي ما با مدرنيته، درست عكس آن چيزي است كه در غرب اتفاق افتاد. آنجا با زمينهها و مباني عميق فكريش توليد شد؛ اما اينجا ما اولينبار مدرنيته را به اين صورت فهميديم كه چشم باز كرديم، دو همسايه قَدَر و قوي را در شمال و جنوب خود ديديم؛ دولت انگلستان در هندوستان و دولت روسيه تزاري در شمال. جنگهاي سيزده ساله ايران و روس كه برتري بالاي قدرت نظامي روسيه را به اثبات رساند، اولين صحنههاي مواجهه جدّي ما با غرب جديد بود؛ يعني درست آخرين چيزي كه در غرب خود را جلوهگر كرد (قدرت و نفوذ سياسي) در ايران ابتدا خود را نشان داد. بعد هم كه يك مقدار عميقتر خواستيم پيش برويم، جاسوس فرستاديم ببينيم آنجا چه دارد ميگذرد. تكنولوژي غرب را به عنوان باطن و روح غرب ديديم. نه تنها در صدر مشروطه بلكه حتي امروز هم همين تصور است. در همين كتاب «نخستين روياروييهاي ايرانيان با دو رويه تمدن بورژوازي غرب» نوشته آقاي حائري ميبينيم كه وقتي ايشان دو رويه را ذكر ميكند، يك رويهاش را استعمار و رويه ديگر را تكنولوژي ميداند؛ حال آنكه واقعاً استعمار ظاهر غرب نيست، استعمار زائيده بيروني غرب است. خود تكنولوژي ظاهر غرب است و باطن غرب، انديشههاي عميقتر اوست، فلسفه اوست، انسانشناسي اوست، هستيشناسي اوست؛ يعني هنوز هم كه 100 سال از مشروطه ميگذرد، باطن غرب از معرض نظر كاوشگران اجتماعي و فرهنگي ما دور است و مورد توجه قرار نميگيرد.
پس ما درست عكس آن جريان را داريم؛ يعني مدرنيته، ابتدا لايههاي عميقش نميآيد، لايههاي ظاهريش ميآيد و ناخودآگاه در يك حالت خواب آلودگي ما است كه به فضاهاي معرفتي و علمي ما وارد ميشود. دانشگاههاي اوليه ايران همچون دارالفنون را ببينيد؛ نگاه ايرانيان به علوم غربي، يك نگاه فنآورانه و تكنولوژيك است؛ حتي اخيراً هم كه نظام علميمان ميخواهد يك تحركي در خودش نشان بدهد، احساس ميكند كه مثلاً بايد بحث فنآوري و تكنولوژي در عنوان آموزش عالي بيايد؛ يعني نگاهش بيشتر به همين بُعد مسأله متمركز هست.
بهرحال غرب از آن زاويه به ايران آمد. اگر ما بخواهيم ببينيم كدام قسمت از علوم غربي در نظام علمي مدرن ما كه با مرجعيت دانش غربي شكل گرفت، ميآمد، ميبينيم كه ريشههاي فلسفي غربي در ميان همان بخشهايي كه مدرنيته را ميخواهد، به صورت عميق نيامده است. الان به نظر من فعالترين بخش از نظام دانشگاهي ما كه دارد انديشه فلسفي را توزيع ميكند، دانش سياسي موجود است؛ يعني از افق، انديشهها و روشهاي سياسي عمدتاً شروع ميكنند و در واقع صحنهگردان مسائل فلسفي غرب، كساني هستند كه همينها را در فضاي ژورناليستي ما مطرح ميكنند.
ويژگي سوم مدرنيته، دينستيزي است كه ـ به نظر بنده ـ در غرب، هويت مدرنيته يك هويت كاملاً ضد ديني بود؛ اما شروع كرد به بازسازي ديني و حذف كردن لايههاي عميق دين. در سدههاي مختلف، كلام جديد غرب و مسيحيان با جريانهاي معرفتي، شروع كردند ديانت را بازخواني كردن؛ حالا مسيرش چه بود، بايد به نحو تفصيلي بحث بشود؛ اما فقط در سده 19 بود كه با حاكميت حسگرايي، يك مقداري سكولاريسم عريان و دينستيزي شمشير از رو بسته بوجود آمد؛ حتي در سده 20 اين مسأله مخصوصاً دهههاي آخر كمرنگ ميشود؛ اما وقتي مدرنيته در ايران ميآيد، از ابتدا با يك دينستيزي آشكار شروع شد. منورالفكران در ابتدا سعي كردند اين مسيري را كه در غرب طي شده، را بروند؛ مثلاً ملكم خان شروع كرد به تاريخ اسلام نوشتن يا آخوندزاده به ملكمخان ميگويد كه ميخواهد مثل او صريح و كفرآميز سخن نگويد؛ اما نتوانستند اين كار را كنند و رابطه به سرعت خونين شد؛ و عدم تحقق اين مسأله، مختص به ايران است. در ديگر كشورهاي عربي اينگونه نيست. من فكر ميكنم حضور تفكر معنوي، فلسفي و غناي مسائل اعتقادي تشيع، نقش عمدهاي داشت كه نخبگان فرهنگي ما بسوي نوعي تصالح و سازش ظاهري بين مدرنيته و اسلام نيامدند. ما در ايران «الميزان» را داريم و اهل سنت «المنار» را؛ و مقايسه بين اين دو كافي است كه نشان دهد چرا تفكر مذهبي در اينجا نتوانست سازش ظاهري و صوري را با مدرنيته ايجاد كند اما در ديگر كشورهاي اسلامي تا حدودي توانست.
تجددگرايان افراطي و علما در انقلاب مشروطه
عبدالله شهبازي
بحثي را كه ميخواهم ارائه بدهم درباره رابطه تجددگرايي افراطي و علما در دوره مشروطه است و گريزي است به مفهوم رايجي كه در فرهنگ سياسي ما متداول شده دالّ بر اينكه گويا در دوران مشروطه بين علما و روشنفكران تعارض وجود داشت. عرض بنده اين است كه چنين تعارضي وجود نداشت؛ يعني گروهي كه در مقابل علما بودند روشنفكران نبودند. علت اين اشتباه و دليل رواج اين تعبير نادرست، تعريف غلطي است كه از مفهوم روشنفكري در جامعه ما متداول شده به اين معنا كه روشنفكري به معناي يك جريان سياسي معين انگاشته شده كه همان جريان تجددگرايي افراطي است؛ يعني زماني كه ما ميگوييم روشنفكر در واقع منظور ما تجددگرايان افراطي است؛ غربگراياني است كه دينستيز بودند، در مقابل روحانيت ايستادگي كردند و تمامي همّ و غمّشان در دوران مشروطه اين بود كه علما را از صحنه بيرون كنند و روشهاي مختلفي را هم به كار گرفتند از توطئه و ترفندهاي مختلف تا ترور: ترور مرحوم آشيخ فضلاللّه نوري بعد شهادت ايشان، ترور مرحوم آسيد عبداللّه بهبهاني، و حربههاي مختلف تبليغاتي و غيره و غيره، و در نهايت توانستند دستاوردهاي مشروطه را تصاحب كنند و رهبري علما و بويژه مرحوم آخوند خراساني كه رهبر انقلاب مشروطه بود، را از صحنه كنار بزنند و ايشان و مرحوم آشيخ عبداللّه مازندراني را در وضعي كه به تعبير خود مرحوم مازندراني از جان خود خائف بودند، قرار دهند.
اين جرياني كه در مقابله با نهضت اصيل مشروطه قرار گرفت، در مقابله با علما قرار گرفت و همه را از صحنه به در كرد آيا روشنفكران بودند؟ آنها روشنفكران نبودند، بلكه جريانهايي بودند تركيبي از گرايشهاي مختلف سياسي، شبكههاي سرّي و مخفي و جاسوسي و نخبگاني كه شاخص فكر آنها غربگرايي و تجددگرايي و شيفتگي نسبت به غرب بود و از سوي كانونهاي خارجي حمايت ميشدند. چرا بنده ميگويم روشنفكرها نبودند؟ به اين دليل كه روشنفكر تعريف معيني دارد و همانطور كه در ابتداي صحبتم هم عرض كردم اين اشتباه ناشي از همين روشن نبودن و مغشوش بودن تعريف روشنفكر است. يك مفهوم روشنفكر، مفهوم روسي و ماركسيستي روشنفكر است. اين مفهومي است به نام اينتليجنتسيا كه در دهه 1860 ميلادي{P Intelligentsia . P}
در روسيه باب شد يعني نسلي از جوانان تحصيلكرده به شدت شيفته اروپاي غربي در روسيه پيدا شدند در پي اصلاحات الكساندر دوم تزار روسيه كه خودش هم شيفته الگوهاي غرب بود. اينها عمدتاً ملحد و نسبت به وضع موجود پرخاشگر بودند، و تمام اين شاخصهايي را كه ما در فرهنگ متداول خودمان از مفهوم روشنفكر ميشناسيم، داشتند. كتابي هم هست نوشته نيكلاي چرنيسفسكي كه به فارسي ترجمه شده به نام چه بايد كرد، كه كتاب مقدس آنها بود. به اينها ميگفتند اينتليجنتسيا. اينتليجنسيا يك واژه روسي است كه ريشه لاتين دارد. در اين معنا منظور از اينتليجنتسيا يا روشنفكر همين گروه بود: جوانهاي تازه آشنا شده با غرب كه معترضند نسبت به مذهب ارتدوكس، سنن ارتدوكس روسيه و رفتارهاي نامتعارفي دارند اين را ميگفتند روشنفكر. بعدها ماركسيسم همين مفهوم را گرفت، اين مفهوم روشنفكري را گرفت و روشنفكر را به عنوان پيشتاز سياسي جامعه معرفي كرد. حزب توده هم بعد از شهريور 20 اين مفهوم را در جامعه ما رواج داد؛ يعني روشنفكر به كسي ميگفتند كه بيدين باشد، معترض، به تعبير خودشان انقلابي باشد، و در يك كلام روشنفكر به كسي ميگفتند كه كمونيست تودهاي باشد. اين مفهوم روسي ـ ماركسيستي روشنفكر است كه رواج يافته. يعني موقعي كه ميگوييم روشنفكران در مقابل علما اين مفهوم مدنظر ما است.
ولي در علوم اجتماعي يك تعبير و تعريف ديگري از روشنفكر وجود دارد. در دانشهاي اجتماعي، روشنفكر به آن بخش از اعضاي جامعه گفته ميشود كه به حرفههاي فكري اشتغال دارند؛ يعني در مقابل بقيه اعضاي جامعه كه به حرفههاي مختلف، حرفههاي يدي و غيره اشتغال دارند، آن بخشي از اعضاي جامعه كه شغلشان شغل فكري است و مولّدان و توليدكنندگان و آفرينشگران فكري جامعه هستند، به اينها ميگويند روشنفكر. فرق نميكند كه گرايش سياسي اينها چه باشد، ديندار باشند يا دينستيز، طرفدار نظام سياسي موجود باشند يا نباشند. اين مجموعه گروههاي اجتماعي شاغل در حرفههاي فكري را در عرف علمي و جامعهشناسي، روشنفكر ميگويند كه جديتر از آن مفهوم ماركسيستي است. طبق اين تعبير ما ميتوانيم بگوييم حتي روحانيت هم جزء گروههاي روشنفكري است؛ چون يكي از كهنترين و مهمترين توليدكنندگان فكري جامعه است يعني گروه اجتماعي است كه كارش توليد فكري است و با فكر سر و كار دارد. طبق اين تعريف، ما در جوامع اسلامي در قرون سوم، چهارم، پنجم هجري، گروههاي وسيع روشنفكري داشتيم. فرضاً شما اگر به احياءِ علوم دين ابوحامد امام محمد غزالي مراجعه بفرماييد، تركيب گروههاي فكري جامعه در آنجا به روشني ترسيم شده است. غزالي در احياء علوم دين كه متعلق به قرن 5 هجري است، صاحبان مشاغل فكري در جامعه زمان خود را به سه دسته اصلي تقسيم ميكند:
اول، علما و مدرسين طلاب علوم ديني؛
دوم، كارگزاران دولتي و از جمله دبيران و مستوفيان؛
سوم، كارشناسان و متخصصان در علمهايي كه «براي مصلحت تنها و شهرها بدانان حاجت افتد».
در قرون اوليه اسلامي اين گروههاي اجتماعي، يا ـ به تعبير جامعهشناسي ـ «روشنفكران»، از منزلت بالايي برخوردار بودند. مثلاً ما فردي به نام ابن اعرابي را ميشناسيم در قرن 3 هجري كه ايشان در ازاي تدريس ماهيانه يك هزار درهم حقوق دريافت ميكرد. در آن زمان يكهزار درهم معادل با قيمت يكصد گوسفند بوده و به عبارت ديگر معادل 5 تا 7 ميليون تومان امروز، حقوق ماهيانه او بود و اين نشاندهنده منزلت والاي روشنفكران در قرون اوليه اسلامي است: روشنفكر به مفهوم شاغلين و مولدين فكري جامعه.
بنابراين ـ به اعتقاد بنده ـ بهتر است زماني كه ما از تعارض علما و روشنفكران صحبت ميكنيم، از تعارض تجددگرايان افراطي و جريانهاي سياسي افراطي غربگرا با روحانيت سخن بگوئيم، براي اين كه خلط مبحث نشود؛ يعني فلان شاغل در حرفههاي فكري و فلان استاد دانشگاه تصور نكند كه منظور اوست. شايد اين تعبيري باشد كه دشمن رواج داده، براي اينكه وقتي ما اين تعبير را به كار ميبريم اين دو مفهوم خلط ميشود و استاد دانشگاه فكر ميكند اصلاً در اساس، در ضديت با روحانيت و جامعه روحاني قرار دارد.
با توجه به ضيق وقت، بنده بقيه مطالب را ـ كه متأسفانه اصل مطالب نيز هست ـ تيتروار عرض ميكنم: تعارض تجددگرايان افراطي با علما سابقهاش به دوران فتحعلي شاه قاجار ميرسد و زماني است كه حكومت انگليسي هند در زمان نيابت سلطنت «ريچارد ولزلي» اولين مسيونرهاي پروتستان را به ايران اعزام ميكند و اينها رسالههاي متعددي را عليه اسلام و قرآن كريم مينويسند؛ از جمله رساله معروف ميزان الحق كه مؤلف اين رساله ميسيونر آلماني است و در خدمت انگليسيها بود به نام كارل پفاندر. اين تهاجمي كه ميسيونرهاي{P Carl Pfander . P}
{P .مرحوم دكتر عبدالهادي حائري اين رساله را در كتاب خودشان به هِنري مارتين منتسب كردهاند كه اشتباه است. P}
پروتستان با حمايت دستگاه استعمار انگليسها آغاز ميكنند، موجي از ردهنويسي را در ميان علماي ما ايجاد ميكند و علمائي چون مرحوم حاج ملا احمد نراقي و سيد محمدحسين خاتونآبادي و ديگران رسالههايي مينويسد كه معروف است به رَد عليه پادري. پادري همان Father هست يعني پدر كه عنوان ميسيونرها بود.
دومين موج، تهاجمي است كه به وسيله بابيگري و بهاييگري شروع ميشود و همه اينها سازمانيافته هستند و اگر فرصتي بود بنده مستندات خودم را عرض ميكردم.
سومين موج به وسيله لژهاي ماسوني ايجاد ميشود.
چهارمين جرياني كه بنيانگذار حركت دينزدايي در جامعه ما بود، حركت شبكه اطلاعاتي انگليس است. فردي به نام مانكجيهاتريا كه از زرتشتيان هند بوده ميآيد شبكه مفصلي را ايجاد ميكند و لژهاي ماسونري ايجاد ميكند و با كمك ايشان است كه افرادي مثل رضا قليخان هدايت و ... فرهنگ تحريف شده برهان قاطع را رواج ميدهند، فرهنگ انجمن آراي ناصري و كتابهاي ديگر كه در جهت اشاعه باستانگرايي است و از اين طريق اولين نطفههاي پرستش ايران باستان و با قرار دادن آن در برابر اسلام، شكل ميگيرد.
جريان بعدي صوفيگري و فرقههاي دراويش است؛ به ويژه فرقههاي افراطي صوفيگري كه افرادي مثل ميرزاي سكوت در رأس آن بودند و ادبيات مفصلي كه نطفههاي اوليه جريان تجددگرايي را شكل ميدهد با كتابهاي جعلي مثل دساتير آسماني، دبستان مذاهب، و ... همين موج است كه كمي بعد در دوران ميرزا حسينخان سپهسالار شكل نهايي خودش را ميگيرد و از طريق افرادي مثل ميرزا فتحعلي آخوندزاده تقويت ميشود و در نهايت در دوران انقلاب مشروطه موفق ميشود. ببينيد، مبارزه، مبارزه فكري نبوده، دسيسه بوده، توطئه بوده و اين آقايان اهرمهاي اصلي قدرت دولتي را در دست داشت. من تعبير نخبگان دو زيستي را به كار ميبرم، براي اينكه اين آقايان هم وزير بودند، هم سفير بودند، هم از امكانات حكومت قاجار استفاده ميكردند؛ مثل خانواده فروغي، مثل خانواده مشيرالدوله، و هم در موضع اپوزيسيون بودند. هم از توبره ميخورند و هم از آخور. و به همين دليل هم بود كه با ترفندهاي متعدد موفق شدند نهضت مشروطه را به شكست برسانند و در نهايت آرمان خودشان را در غالب ديكتاتوري رضا شاه مستقر كنند.
درآمدي بر زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه
چگونگي شكلگيري، ويژگيها، كاركردها و آسيبها
بهرام جبارلوي شبستري
مقدمه
تغيير اجتماعي فرآيندي است كه طي آن در ساختار و كاركرد يك نظام اجتماعي دگرگوني بوجود ميآيد و{P Social Change . P}
{P Structure . P}
{P Function . P}
{P Social System . P}
انقلاب يكي از فرازهاي مهم تغيير اجتماعي به شمار ميرود.
{P Revolution . P}
{P . راجرز و شوميكر، 1379. ص 9 ـ 11. P}
هورتن (1984 م) انقلاب اجتماعي را يك تغيير ناگهاني، سريع، غير معمولي و شديد يك سيستم{P Horton . P}
{P Social Revolution . P}
اجتماعي ميداند و شورمان و شل، انقلاب را چنين تعريف كردهاند
{P Schurmann . P}
{P Schell . P}
حذف يك نظم قديمي، يك نظام سياسي كهنه، يك فرهنگ سنتي، يك اقتصاد غير خلاق، يك طبقه حاكم كه فقط استثمار ميكند و يك نظام سازمانبندي اجتماعي كه ديگر آدميان را ارضا نميكند.
هانتينگتون نيز در تعريف انقلاب ميگويد:
{P Huntington . P}
يك انقلاب، متضمن تغييرات شديد، كامل و سريع در ارزشها، ساخت اجتماعي، نهادهاي سياسي، خط مشهاي حكومتي{P Values . P}
و رهبري سياسي اجتماعي است.
{P . محسنيان راد، 1375، ص 40ـ39. P}
در اين ميان يكي از مهمترين خصيصههاي جنبشها و انقلابهاي اجتماعي، آفرينش ارزشهاي جديدي ميباشد كه در گذشته حداقل به صورت بارزي مطرح نبوده است و تلاش براي همگاني شدن اين ارزشها با شروع انقلاب آغاز ميشود به عبارت ديگر براي وقوع هر انقلابي، وجود شرايطي عيني و ذهني و زمينههاي{P . همان، ص 47ـ43. P}
مناسب ضرورت دارد ولي كافي نيست. علاوه بر اين عوامل، ايدههاي نو و ايدئولوژي انقلابي نيز بايد شكل بگيرد تا نه تنها تبيين كننده شرايط نابسامان موجود باشد، بلكه اهداف و آرمانهاي انقلاب را مشخص كند و اميد پيروزي و شوق ايجاد وضع بهتري را در دل مردم برافروزد.
{P . پناهي، 1379، ص 64. P}
جامعه ايران هم به فاصله حدود 70 سال بعد از پيروزي انقلاب مشروطه در دوره دوم خود ( 1288 ش / 1909 م) و خلع محمدعلي شاه قاجار از سلطنت، دوباره در شرايطي قرار گرفت كه مسير تاريخ كشور را تغيير داد. هر دو انقلاب به فرار شاه منتهي شدند و دولت موقتي به سر كار آمد و هر دو انقلاب مورد هجوم قواي ارتش همسايه قرار گرفتند. از اين رو شناخت، تحليل و تبيين انقلاب مشروطه به دليل تشابه وقايع جوامع{P . محسنيان راد، 1375، ص يازده. P}
انساني و پيامدهاي ناشي از آن، آموزههاي ذي قيمتي براي همگان، بويژه سياستگذاران و برنامهريزان، ميتواند داشته باشد.
چنانچه مقام معظم رهبري در اين زمينه ميگويند:
يكي از چيزهايي كه انسان از رسانه توقع دارد، اين است كه از حوادث گذشته براي توضيح تهديدهاي آينده و حوادث در شرف تكوين، استفاده كند و مردم را نسبت به آنها حساس كند. قضاياي جوامع انساني و جهاني حقيقتاً مشابهاند، چون با همه تغييري كه در وضع زندگي انسانها به وجود ميآيد؛ عوامل تأثيرگذار حقيقي در زندگي انسانها هميشه چيزهاي معيني است. " سنت الله " كه در قرآن ميبينيد، همين است. " و لن تجد لسسنة الله تبديلاً "، " و لن تجد لسنة الله تحويلاً " همينهاست، يعني سنتهايي وجود دارد و تبديلها و تحولهايي به وجود ميآيد. مثلاً امروز قضاياي مشروطه براي ما كاملاً قابل درس گيري و درس آموزي است... امروز كه نگاه ميكنم، ميبينم كه اين قضايا و حوادث خيلي به هم نزديك است. همچنين عوامل در انقلابهاي گوناگون دنيا؛ مثلاً انقلاب كبير فرانسه يا انقلابهاي ديگر، مشابه است.
{P . دفتر مقام معظم رهبري، 1381. P}
سرانجام در دوران سلسله قاجاريه بويژه در دهههاي پاياني قرن نوزدهم و سالهاي آغازين قرن بيستم عكسالعمل نخبگان و مردم در برابر پيشرفتهاي صنعتي، اجتماعي و سياسي غربيها كه براي مشرق زمين همراه با استعمار بود در سه گروه كلي: 1. مسالمت آميز و شيفته گرايانه؛ 2. مقاومت جويانه و طرد كننده؛ 3. بيدارگرايانه و اتحادخواهانه تقسيمبندي ميشد. اين عكسالعملها كه از زمينههاي فكري داخلي ملهم از{P . محسنيانراد، 1375، ص 63ـ52. P}
آموزشهاي ضد استبدادي و ضد استعماري اسلام و همچنين زمينههاي فكري خارجي ملهم از انديشههاي قانونگرايي غرب متأثر بودند؛ توانستند زمينه عرضه داشتهاي فرهنگي، فكري و جريانهاي مهم مردمي، مانند جنبش تنباكو و انقلاب مشروطه (دوره هاي اول و دوم) را فراهم نمايند.
{P . كدي، 1381، ص 32ـ31. P}
انتشار نخستين روزنامه در ايران بعنوان يك وسيله ارتباط اجتماعي و توسعه مطبوعات دولتي در عصر قاجار و توسعه ارتباطات اجتماعي ملي و غير دولتي، در داخل و خارج از كشور ( بويژه در جريان دورههاي اول و دوم انقلاب مشروطه و بعد از سقوط محمدعلي شاه يكي از ويژگيهاي مهم دوران سلطنت قاجاريه محسوب ميشود.
{P . مولانا، 1358، ص 77ـ44. P}
نوشتار حاضر سعي دارد چگونگي شكل گيري، ويژگي ها، كاركردها و آسيب هاي يكي از اركان اساسي انقلاب مشروطه، يعني مطبوعات را بررسي كرده و تحليل نمايد. البته در متن مقاله به جاي واژه مطبوعات{P . همان، ص 138؛ محسنيان راد، 1375، ص 69. P}
بيشتر از روزنامه استفاده شده است و منظور از روزنامه با توجه به شرايط دوره مورد بررسي دقيقاً بيانگر مطبوعاتي كه به صورت روزانه انتشار مييابند، نميباشد.
أ. وسايل ارتباط جمعي
1. مفهوم
يكي از اصطلاحاتي كه مجموع روشها و شرايط انتشار جمعي و منظم تمام عناصر معلومات و قضاوت و فرهنگ انساني را مشخص ميكند، اصطلاح ارتباطات اجتماعي يا وسايل ارتباط جمعي است. اين اصطلاح{P Communications Sociales . P}
{P . بر اساس بررسي و طبقه بندي پروفسور روژه كلوس بلژيكي از متخصصان مشهور علوم ارتباطات اجتماعي اين اصلاحات شامل ) ارتباط تودهاي ( Mass Communication ) ارتباط اجتماعي ( Communication Sociale ) وسايل تودهاي ( Mass Media و... ميشود. P}
در برگيرنده مطبوعات، كتابهاي پرتيراژ، راديو، تلويزيون و سينما [و رسانههاي الكترونيكي عصر دوم] ميباشد و از طرف شوراي مذهبي واتيكان دوم در چهارم دسامبر 1963 م انتخاب شده است و بيان كننده اين مفهوم است كه واژه ارتباط در اين اصطلاح، انتقال و انتشار و توزيع پيام ارتباطي را مشخص مينمايد؛ زيرا{P Communication . P}
انسانها در زندگي اجتماعي آنچه را كه دارا هستند، با هم مبادله ميكنند، به يكديگر كمك و مساعدت مينمايند، به هم نزديك ميشوند و گرد هم اجتماع ميكنند. به همين جهت ارتباط آزاد و دائم، اساس زندگي اجتماعي است. صفت اجتماعي كه در اصطلاح مذكور بكار رفته نيز با دقت خاصي انتخاب شده است و{P Sociale . P}
هدف اين انتخاب آن است كه از يك طرف واژه توده كه انديشه مسئوليت نداشتن و همبسته نبودن افراد را در{P Mass . P}
بر دارد، كنار گذاشته شود و از سوي ديگر نشان داده شود كه ارتباط گروههاي بسيار وسيع جوامع و حتي تمام بشريت را در برميگيرد و خود يكي از عوامل مهم اجتماعي شدن به شمار ميرود.
{P . معتمدنژاد، 1371، ص 102ـ96. P}
شايان ذكر است نخستين عصر ارتباطات اجتماعي با اختراع ماشين چاپ حروف متحرك سربي در سال 1436 م توسط گوتنبرگ آغاز شد و به عقيده مك لوهان روابط اجتماعي و انديشهها و رفتارهاي انساني را{P Gutenberg . P}
{P Mc Luhan . P}
هم تحت تاثير شديد نوشتههاي چاپي قرار داد. به همين سبب وي همه مظاهر زندگي جوامع غربي را در اين عصر به عنوان كهكشان گوتنبرگ معرفي ميكند.
{P . همان، ص 131. P}
2. پيدايش مطبوعات در جهان
انتشار دورهاي، مهمترين خصوصيت مطبوعات به شمار ميرود، به طوري كه يونسكو كتاب را يك نشريه غير دورهاي چاپي تعريف ميكند. در اصلاحيه قانون مطبوعات مصوب سال 1379 ش مجلس شوراي اسلامي{P . همان، ص 224. P}
نيز در تعريف مطبوعات آمده است:
مطبوعات در اين قانون عبارتند از نشرياتي كه به طور منظم و با نام ثابت و تاريخ و شماره رديف در زمينههاي گوناگون خبري، انتقادي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي، كشاورزي، فرهنگي، ديني، علمي، فني، نظامي، هنري، ورزشي و نظاير اينها منتشر ميشود.
{P . اسماعيلي، 1379، ص 36ـ33. P}
اما چگونگي بوجود آمدن مطبوعات بعنوان يك رسانه، وسيله و كانال ارتباط جمعي يا تودهاي يا گروهي يا اجتماعي بدين گونه بود كه با تكميل صنعت چاپ در اروپا بعد از ايجاد خط و تهيه كاغذ؛ جوامع اروپايي با انتشار مطبوعات وارد دومين عصر ارتباطات اجتماعي خود شدند. به طوري كه پس از اختراع ماشين چاپ توسط گوتنبرگ در سال 1436 م و ايجاد شرايط فني، سازماني و مالي مساعد در زمينه تهيه و تكثير نوشتهها و پيامهاي مكتوب، تحول بزرگي در ارتباطات غير مستقيم آغاز شد و براي اشاعه معلومات و اطلاعات و افكار انساني و پيشرفت فرهنگ و تمدن بشري امكانات وسيعي پديد آمد.
{P . معتمدنژاد، 1371، ص 81ـ76. P}
بدين ترتيب از اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم كه صنعت چاپ توسعه واقعي خود را يافت، انتشار مطبوعات نيز رفته رفته خصوصيات امروزي خود را بدست آورند؛ به طوري كه نخستين روزنامههاي چاپي اروپايي به تعداد نسبتاً زياد و با نظم مستمر دورهاي هفتگي از دهه سوم قرن هفدهم يعني در حدود دو قرن پس از ايجاد صنعت چاپ، بوجود آمدند. همچنين اگر در نظر داشته باشيم كه انتشار توده گير و نظم دورهاي كوتاه مدت، دو خصلت اصلي وسائل ارتباط اجتماعي ميباشند، باز بين زمان انتشار نخستين مطبوعات غربي تا اوايل قرن نوزدهم ميلادي كه مطبوعات روزانه توسعه و تكامل پيدا كردند، دو قرن ديگر فاصله وجود داشته است
{P . همان، ص 81 و 132. P}
از منظر ديگر نيز بررسيها نشان ميدهد، مطبوعات غربي كه در قرن هفدهم و دوره حاكميت استبداد زاده شده بودند، دوره دوم حيات خود را در اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم كه دوره مطبوعات مسلكي ناميده شده است، بيشتر به انتشار اخبار و مقالات سياسي اختصاص ميدادند و در واقع به ايفاي نقش مؤثر خود در انتشار عقايد آزاديخواهانه و انعكاس جنبشهاي دموكراتيك ميپرداختند ولي از اواسط قرن نوزدهم، مطبوعات غربي دوره سوم حيات خود را با توجه بيش از پيش به چاپ اطلاعات و مطالب گوناگون غير سياسي و رها كردن روشهاي سياسي آغاز كردند و به عبارتي اسير بودن آنان در دام تبليغات بازرگاني باعث شد كه سازمانها و نهادهاي مطبوعاتي مانند ساير مؤسسات بزرگ اقتصادي، هدف اصلي خود را بر فروش بيشتر استوار سازند
{P . همان، ص 134ـ131؛ فرقاني، 1379، ص 87. P}
شايان ذكر است توسعه مطبوعات توده گير، خود تابعي از عواملي مانند كاهش قيمت روزنامه، صنعتي شدن، كاهش بي سوادي، ثروت اندوزي و گسترش شهر نشيني، بالا رفتن سطح زندگي و... در جوامع غربي نيز بوده است.
{P . معتمدنژاد، 1371، ص 132ـ131. P}
3. وظايف
وسايل ارتباط اجتماعي از جمله مطبوعات با انتقال اطلاعات و آگاهيهاي جديد و مبادله افكار و عقايد، در راه پيشرفت فرهنگ و تمدن بشري نقش مهمي را بعهده دارند. به عبارتي ديگر نيازهاي روز افزون گروههاي وسيع جوامع انساني به استفاده از وسايل ارتباطي، براي اين وسايل نقشها و وظايف اجتماعي متعددي را{P Function . P}
پديد آوردهاند چنانچه وسايل ارتباط اجتماعي از جمله عوامل اساسي شكل دادن افكار عمومي در جهان{P . معتمدنژاد، 1371، ص 9 و 22. P}
{P Public Opinion . P}
بوده و هستند و اگر فراگرد انتشار نوآوري را نظر بگيريم كه حداقل داراي مراحل چهارگانه آگاهي،{P . اسدي، 1371، ص 174. P}
{P Innovation . P}
{P Knowledage . P}
ترغيب، تصميم و تأييد يا همسويي ميباشد؛ كانالهاي ارتباط جمعي و جهان وطني به طور نسبي در{P Persuasion . P}
{P Decision . P}
{P Confirmation . P}
مرحله آگاهي و كانالهاي ارتباط شخصي و محلي در مرحله ترغيب فرآيند تصميم نوآوري، حائز اهميت ميباشند.
{P . راجرز و شوميكر، 1379، ص 115ـ111 و 285ـ269. P}
يكي از وظايف و كاركردهاي اجتماعي مطبوعات، ايجاد بستر مناسبي براي نظارت اجتماعي بر دولت و جامعه است. كازنو نظارت اجتماعي را مجموعه فراگردهاي جامعهپذيري و به ويژه فشاري ميداند كه افراد{P Cazeneu . P}
از جانب سايرين در جامعه حس ميكنند و اين فشار باعث ميشود تا رفتار آنها در جهت همرنگي و متابعت از جامعه سوق داده شود و انسجام جامعه طابترا ل.سو يياديپ زا دعب هك دنكيم ديكات يو. ددرگ ظفح اجتماعي، رسانهها نقش اساسي در نظارت اجتماعي يافتهاند و اين نظارت بيش از پيش از حالت فردي خارج شده است و توجه به افكار عمومي در اين زمينه اهميت زيادي يافته است.
{P . آشنا و رضي، 1376، ص 214ـ211. P}
از اين رو وقتي بخواهيم به وضعيت انتقاد در وسايل ارتباط اجتماعي يك جامعه بينديشيم، به گونهاي اجتناب ناپذير بايد به انديشه در رابطه دولت و رسانهها و متعاقباً به تفكر در باره رابطه دولت و ملت روي آوريم. زيرا ميان اين مقولهها كنشي متقابل وجود دارد.
{P . محسنيانراد، 1377، ص 18. P}
به طوري كه اسلون در كتاب چشم اندازي به تاريخ رسانهها ميگويد:
{P Sloan . P}
حق انتقاد از حكومت مهمترين شاخص حضور آزادي مطبوعات است.البته مقصود از حكومت، همان است كه در قالب كار كرد، ساختي به نام دولت، مطرح است. به عبارتي دولت مجموعهاي از نهادهاست كه قواي اجرايي، قانون گذاري، اداره امور مركزي و محلي، دادگستري، پليس و نيروهاي مسلح را در بر ميگيرد .... و حق انحصاري به كار بردن مشروع زور را در اختيار دارد.
{P . محسنيانراد، 1377، ص 19ـ18. P}
بنابراين انتقاد ديگر صرفاً فرياد عليه ظلم و عيب جويي نيست، بلكه جايگاهي است براي ارزيابي عملكردها و رويدادها. اين ارزيابي به نوعي داراي كاركرد حضور مشورتي مردم در اداره امور است و چنين كاركردي از نظر قرآن كاركردي ارزشمند است. چنانكه خداوند متعال در آيه 38 سوره شورا ميفرمايند:
{P . همان، ص 23. P}
و آنان كه امر خدا را اجابت كردند و نماز به پا داشتند (و در حفظ دين و دنياي خود)، كارشان را به مشورت يكديگر انجام دهند و از آن چه روزي آنها كرديم به فقيران انفاق ميكنند.
از سوي ديگر انديشمندان معتقدند كه عملكردهاي مطبوعات و روزنامهنگاران، هيئت حاكمه و دولتمردان در حوزه انتقاد، خود تابع تئوري هنجاري حاكم بر وسايل ارتباط اجتماعي است، تئوريهايي كه حاوي بايدها و نبايدها صريح و ضمني درباره رسانههاست. به طوري كه مك كوائل (1987م) در كتاب تئوريهاي ارتباط{P . همان، ص 22ـ21. P}
{P Mc.Quail . P}
جمعي به وضوح اين نظر را مطرح كرده است و ميگويد:
تئوريهاي هنجاري با اين سئوال اساسي سر و كار دارد كه وسايل ارتباط جمعي چگونه بايد عمل نمايند و چه انتظاري از آنان ميرود. اين امر به زنجيره «جامعه رسانه» مربوط ميشود و زنجيره مذكور به سه نكته باز ميگردد : 1. ريشههاي شكل گيري رسانهها در آن جامعه؛ 2. تصويري كه رسانهها به عنوان واسطه ميان رويدادها و رسانهها از خود دارند؛ 3. تصوري كه از رسانهها براي تداوم سيستم حاكم در جامعه وجود دارد.
{P . همان، ص 41. P}
در واقع تئوري هنجاري حاكم بر وسايل ارتباط اجتماعي جامعه، مشخص كننده بايدها و نبايدها در عملكرد آنهاست كه قوانين رسانهاي جاري با تعيين ميزان استقلال رسانهها و مشروعيت بخشيدن به ارتباط عمودي يا افقي هيئت حاكمه با رسانهها به رغم اهميتي كه دارد؛ فقط سهمي از اين بايدها و نبايدها را تعيين ميكند. ولي توقعات غير رسمي دولتمردان، توقعات گروههاي فشار، باورها و انتظارات مردم از رسانهها، محتواي حافظه عامه از عملكرد رسانهها و در مجموع پاره فرهنگ حاكم بر رسانهها، تعيين كننده بخش عمدهاي از اين بايدها و نبايدها هستند كه ميتواند همگي آنها را در تئوري هنجاري حاكم بر رسانههاي يك جامعه خلاصه كرد. بنابراين بستر ساخت و كاركرد رابطه " دولت مطبوعات ملت " را ميتوان تئوري هنجاري حاكم دانست كه عملاً فضاي تنفسي مطبوعات را تشكيل ميدهند و بر ميزان و نوع انتقاد در مطبوعات تأثيري عميق ميگذارند.
{P . همان، ص 43ـ40. P}
به هر حال وسايل ارتباط اجتماعي هر كشور، ميتوانند آئينه تمام نماي زندگي سياسي و اجتماعي آن كشور باشند. و به همين جهت استقلال و عدم استقلال، آزادي و محدوديت آنها در انعكاس خواستها و آرمانهاي جمعي و حل مسائل عمومي، آثار متفاوتي را بوجود ميآورد. در اين راستا نقشها يا كارويژهها يا كاركردها و{P . معتمدنژاد، 1371، ص 23ـ22. P}
يا وظايف اجتماعي وسايل ارتباط اجتماعي كه براي نخستين بار از سوي هارولد لاسول (1948ـ1928م){P Lasswell . P}
طبقه بندي شده است و بعدها ساير انديشمندان به تكميل آن پرداختهاند را ميتوان در چهار نقش اساسي: نظارت بر محيط (نقش خبري)، ايجاد و توسعه همبستگيهاي اجتماعي (نقش تشريحي)، انتقال ميراث فرهنگي (نقش آموزشي) و ايجاد سرگرمي (نقش تفريحي) بيان كرد.
{P . محسنيانراد، 1378، 25ـ23. P}
ب. زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه
1. مطبوعات به مثابه زيرساخت
تاريخ تمدن، به تعبيري تاريخ سير افكار و عقايد بشر است و در مدت بيش از پانصد سال، بشر با استفاده از وسايل و اختراعات علمي مثل چاپ، تلفن، تلگراف، مطبوعات، راديو، تلويزيون [و رسانههاي الكترونيكي عصر دوم مانند اينترنت] بيش از پيش سعي كرده با همنوع خود فراتر از محدوديتهاي مكاني و زماني و... ارتباط پيدا كند. به عبارتي با به كار بردن وسايل ارتباطي اعضاي مختلف جامعه انساني كوشش كردهاند از وقايع روز باخبر شوند، عقايد خود را به همديگر ابراز كنند، انديشههاي محيط خود را تفسير و تعبير نمايند و بالاخره با تسلط بر وسايل ارتباطي به پيشرفتهاي فكري، اجتماعي و سياسي دست يابند.
{P . مولانا، 1378، ص 10. P}
در اين ميان بررسيها نشان داده است كه نقش روزنامهنگاري و ارتباطات اجتماعي در دوران انقلاب فرانسه، انقلاب مشروطه ايران و بسياري از وقايع و حوادث، غير قابل ترديد است. چنانچه نقش ارتباطات به طور عام و تكنولوژي وسايل ارتباط اجتماعي به طور خاص، در فرآيند تغييرات اجتماعي، رشد اقتصادي و تغييرات بزرگ سياسي در كشورهاي به اصطلاح غير صنعتي و رو به توسعه از قرن نوزدهم مورد بررسي قرار گرفته است.
{P . مولانا، 1371، ص 21. P}
همچنين بررسي رويدادها در خاورميانه، آسيا، آمريكاي لاتين در قرن بيستم نيز نشان ميدهد كه يك خط موازي مستقيم ميان اصلاح طلبان و انقلابيون از يك سو و روزنامه نگاران، نويسندگان، سخنرانان و منتشر كنندگان اعلاميهها و جزوات سياسي از سوي ديگر وجود دارد كه نميتوان ميان دو جريان رابطه نهادهاي ارتباطي، بويژه ارتباطات اجتماعي و كل فرآيند شورش سياسي، انقلاب و اصلاح اجتماعي تفكيك قائل شد. به عبارتي در واقع برخي از مهمترين وقايع اجتماعي دو دهه نخستين قرن بيستم در برخي كشورها از جمله ايران، به طرز مستقيمي رابطه ميان مطبوعات، افكار عمومي و اصلاحات سياسي و انقلابها را نشان ميدهد.
{P . مولانا، 1371، ص 22ـ21. P}
بنابراين با توجه به اينكه در منابع معتبر علمي از مطبوعات بعنوان يكي از اركان اساسي انقلاب مشروطه نام برده شده است. از اين رو ميتوان مطبوعات را يكي از زيرساختهاي انقلاب مشروطه مد نظر قرار داد و{P . مولانا، 1358، ص 138. P}
چگونگي شكل گيري و كاركردهاي آن را در جريان انقلاب مذكور بررسي كرد.
2. چگونگي شكلگيري ارتباطات اجتماعي در ايران تا آغاز قرن بيستم (1279ـ1018ش/1900ـ1639م)
2ـ1. صنعت چاپ در ايران
تاريخ روزنامهنگاري هر كشور نتيجه اقدام و كوشش دسته برجسته و اشخاص معين و مشخص نيست بلكه حاصل جريان تاريخي است كه اعضاي مختلف جامعه در آن شركت دارند. همچنين تاريخ روزنامهنگاري و{P . مولانا، 1358، ص 18. P}
ارتباطات اجتماعي ايران از تاريخ تمدن كشور، جدا نيست؛ بويژه پيشرفتها و نقش رهبري ايران در اختراع و توسعه شاهراههاي تجاري، سيستم حمل و نقل و پست، دريانوردي، مخابرات، كتاب نويسي و نقشه كشي، كه در خصوص آنها پژوهش متعددي انجام شده است.
{P . مولانا، 1358، ص 19ـ18. P}
در حالي كه شناخت و توسعه فن و صنعت كاغذسازي در ايران به سرعت انجام شد و رونق يافت؛ اما فن و صنعت چاپ در ايران به كندي راه پيدا كرد و در مقابل فن كاغذسازي كه از طرف شرق آسيا به ايران آمده بود ولي معرفي فن چاپ در ايران محصول و ميوه تمدن غرب و اروپا بوده است. نخستين ماشين چاپ در دوره سلطنت شاه عباس كبير و به دست ارامنه جلفاي اصفهان وارد ايران شد و با چاپ نخستين كتاب كه كتابي{P . مولانا، 1358، ص 28ـ27. P}
مذهبي و به زبان ارمني بود، ايرانيان نيز وارد كهكشان گوتنبرگ شدند.
{P . محسنيانراد، 1378، ص 498. P}
در دوره قاجاريه و مخصوصاً سلطنت فتحعلي شاه در نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي كه روابط ايران با كشورهاي اروپايي رو به توسعه گذاشت، توسعه فن چاپ و امور ارتباطي بار ديگر مورد توجه جدي قرار گرفت. به طوري كه از سال 1195ش/1816م، بتدريج ماشينهاي چاپ از روسيه به ايران آورده و در تبريز به كار انداخته شدند و براي چند سالي تبريز تنها شهري بود كه فن چاپ در آن رونق داشت و در آنجا به چاپخانه باسمه خانه گفته ميشد. ضمناً قرآن نخستين كتاب فارسي چاپي توسط تبريزيها به شمار ميرود كه در سال 1196ش/1817م منتشر شد.
{P . مولانا، 1358، ص 31ـ30؛ محسنيانراد، 1378، ص 488. P}
بدين ترتيب با توسعه صنعت چاپ در ايران، آموزش و فرهنگ جديد نيز رو به ترقي گذاشت و آميزش اين فن بسيار مهم با رسوخ عقايد و آگاهيهاي جديد در طبقات تحصيل كرده و متوسط ايران، هسته اولي روزنامهنگاري را پديد آورد كه انقلاب بزرگي در طرز فكر و روش طبقات مختلف ايران ايجاد كرد. در اين{P . مولانا، 1358، ص 39. P}
ميان ذكر اين نكته ضروري است كه افكار تمدن غرب و اروپا و ظواهر آن در قرن نوزدهم از طريق دو جبهه غربيهايي كه به ايران سفر ميكردند يا ايرانياني كه به آن جا رفته و بر ميگشتند و يا ميسيونهاي مسيحي كه از اروپا و آمريكا براي پخش عقايد خود به ايران ميآمدند و در سه رشته اصلي : تأسيس مدرسه، تأسيس بيمارستان و مركز بهداشت و تاسيس چاپخانه و قرائتخانه به فعاليت ميپرداختند، اشاعه مييافت.
{P . مولانا، 1358، ص 35ـ34. P}
به هر حال با توسعه فن چاپ در ايران و تأسيس چاپخانه و كارگاههاي انتشار در نقاط مختلف كشور، در آغاز نيمه دوم قرن نوزدهم، صنعت چاپ وسيله بسيار مهم ارتباطاتي در ايران به شمار ميرفت و كاركردي شبيه رسانههاي مدرن امروزي مانند تلويزيون و ماهواره را بازي ميكرد و به عبارتي وسيله چاپ تا آن زمان در ايران مهمترين نمونه رسوخ تمدن غرب به شمار ميآمد و نتايج اجتماعي حاصل از آن در افكار و عقايد ايرانيها بويژه طبقات دولتي، تجار و روحانيان مشهود بوده است.
{P . مولانا، 1358، ص 37. P}
2ـ2. طليعه مطبوعات فارسي در جهان
زادگاه و سرزمين اصلي زبان فارسي البته ايران است ولي بر خلاف انتظار نخستين مطبوعات و روزنامههاي فارسي در هندوستان منتشر شدهاند كه علل آن را ميتوان توسعه رسمي صنعت چاپ پيشتر از ايران، رواج زبان فارسي در هندوستان و شيوه حكومت و اداره هند در قرن هيجدهم، توسعه نسبي سواد و آموزش و پرورش نسبت به ايران در طبقات بالاي جامعه هند، و علاقه انگليسيها براي گسترش نفوذ خود در هند، برشمرد. بدين ترتيب پس از انتشار روزنامههاي محلي در هندوستان، نخستين روزنامه فارسي زبان در سال 1798 م در دهلي بنام اخبار منتشر شد و بعد از آن هم روزنامههاي ديگري با عناوين " مرآت الاخبار، جام جهان نما، شمس الاخبار، آئينه سكندري، سلطان الاخبار، مهر منير و جام جمشيد " براي مخاطب داخل هندوستان انتشار يافتند و از راههاي گوناگون مانند روزنامههاي اروپايي با زبان بيگانه، به طور غير رسمي وارد ايران شدند.
{P . مولانا، 1358، ص 44ـ41. P}
2ـ3. تأسيس نخستين روزنامه در ايران
تاريخ ارتباطات اجتماعي ايران، در سومين سال سلطنت محمد شاه قاجار، شاهد تأسيس و انتشار نخستين روزنامه فارسي چاپي در ايران بود كه عنوان و اسم رسمي نداشت ولي به نام كاغذ اخبار معروف ميباشد و{P Newspaper . P}
در روز 25 محرم سال 1253 ق ـ 1216ش/1837م به مديريت و سردبيري ميرزا صالح شيرازي در تهران منتشر شد كه روزنامهاي بود با خط نستعليق و با چاپ سنگي كاغذ اخبار به فاصله 215 سال بعد از انتشار{P . مولانا، 1358، ص 45ـ44 و 227ـ226؛ محسنيانراد، 1378، ص 498. P}
اولين روزنامه در لندن، در چاپخانهاي كه از تبريز به تهران انتقال داده شده بود، چاپ شد و دوره زماني انتشار{P . Weekly News 03 در سال 1622 م. P}
آن ماهيانه بود و طول مدت انتشار آن حدود سه سال به طول انجاميد و مالكيت آن دولتي بود.
{P . مولانا، 1358، ص 33 و 46 و 227؛ محسنيانراد، 1378، ص 698. P}
محتواي روزنامه كاغذ اخبار بعنوان يك رسانه دولتي حالت سخنگويي و مداحي دولت وقت را داشته و نوشتهها و اخبار آن بسيار رسمي و خشك و مقاله و تفسيرهاي اجتماعي و ادبي نيز نداشته است. مندرجات كوتاه و اخبار خارجي كاغذ اخبار هم جز اطلاعات تاريخي و جغرافيايي چيزي بيشتر نداشته و اخبار داخلي آن نيز تنها مربوط به اخبار تهران ميشد و اخبار خارجي كاغذ اخبار هم ترجمهاي از اخبار روزنامههاي اروپايي و يا نامههاي رسيده به تهران بود.
{P . مولانا، 1358، ص 57. P}
2ـ4. توسعه ارتباطات اجتماعي در ايران از دوره سلطنت ناصرالدين شاه تا آغاز قرن بيستم
دوره سلطنت ناصرالدين شاه شاهد آغاز صفحات جديدي در تاريخ ارتباطات داخلي و خارجي ايران بود كه تأسيس روزنامه وقايع اتفاقيه در سال 1230ش (1267ق/1851م)، افتتاح ارتباطات تلگرافي 1243ش (1281ق / 1864م) و تشكيل وزارت انطباعات ممالك محروسه 1250 ش (1288ق/1871م) براي كنترل بيشتر بر مواد چاپي از جمله روزنامهها، نمونههاي مهمي از تحولات اين دوره به شمار ميرود.
{P . مولانا، 1358، ص 71؛ اسماعيلي، 1379، ص 17ـ16. P}
بررسيها نشان ميدهد كه در مدت سي و پنج سال كه از زمان آغاز انتشار نخستين روزنامه وابسته به حكومت در ايران ميگذشت، در حدود ده روزنامه در تهران و شهرستانها، شامل : كاغذ اخبار (1837م ـ دولتي ماهانه تهران)، زاراريت باهرا (1851م ـ غير دولتي، ماهانه اروميه)، وقايع اتفاقيه (1851م ـ دولتي، هفتگي تهران)، تبريز (1858م ـ دولتي ماهانه تبريز)، روزنامه دولت علّيه ايران (1860م ـ دولتي هفتگي تهران)، روزنامه علميه (1864م ـ دولتي ماهانه تهران)، روزنامه ملتي (1866م ـ دولتي ماهانه تهران)، روزنامه دولتي (1866م ـ دولتي ماهانه تهران)، روزنامه ايران (1871م ـ دولتي سه روز در هفته، تهران)، روزنامه فارس (1872م، دولتي هفتگي شيراز) براي مقاطع زماني منتشر شد كه نشان دهنده توجه دولت استبدادي ناصرالدين شاه به ارتباطات اجتماعي براي مقابله با آزاديخواهان بوده است.
{P . مولانا، 1358، ص 80ـ79 و90. P}
اما در دو دهه آخر قرن نوزدهم، روزنامه به عنوان يك وسيله ارتباط اجتماعي با تغييرات اجتماعي و تحولاتي كه در ايران بوجود آمد همراه شد و هسته نارضايتي و شورش مردم عليه استبداد را فراهم كرد. بدين ترتيب كه در مدت بيست سال آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار (1876 ـ 1896م) در حالي كه از ميان نزديك به دوازده روزنامه منتشره در ايران، فقط يك روزنامه بنام مدنيت، غير دولتي بود و آن هم در شهر تبريز توسط ارامنه انتشار مييافت و ساير روزنامهها مانند شرف و يا ناصري همگي وابسته به حكومت استبدادي بودند و كاركردي براي عامه مردم نداشتند. ولي از سوي ديگر بي اعتنايي ناصرالدين شاه به اصلاحات اساسي باعث زندگي تبعيدي عده قابل توجهي از نويسندگان و آزاديخواهان ايران در برخي كشورهاي اروپايي، هندوستان، مصر و عثماني شد كه زمينه تشكيل هسته اصلي روزنامهنگاري تبعيدي ايراني در خارج از كشور را باز نمود و فصل جديدي در مطبوعات قبل از مشروطه را پايهريزي كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 97ـ94. P}
مطبوعات تبعيدي فارسي زبان كه تعداد آنها تا آغاز قرن بيستم 22 عنوان بود در هندوستان، مصر، عثماني، فرانسه و انگلستان انتشار مييافتند و عمدتاً توزيع آنها در داخل كشور از سوي ناصرالدين شاه ممنوع شده بود و حتي براي مقابله با آنها بعضاً روزنامههايي نيز از سوي وزارت انطباعات انتشار مييافت. مطبوعات ملي مذكور به حكومت قاجارها حمله و از وضع سياسي و اجتماعي و اقتصادي ايران انتقاد ميكردند و خواستار برقراري عدالت، آزادي، آزادي مطبوعات، برقراري نظام پارلماني و... بودند كه اين افكار و عقايد به وسيله الگوي چند مرحلهاي نشر پيامها توسط انجمنها، شبنامهها، نخبگان جامعه و روزنامه نگاران در ميان آحاد مردم در شهرهاي بزرگ مانند تهران، تبريز، رشت، اصفهان، شيراز و... اشاعه مييافت. از مهمترين اين روزنامهها ميتوان به: روزنامههاي اختر (هفتگي 1875م، استانبول)، عروةالوثقي (هفتگي 1882م، پاريس)، قانون (ماهانه 1890م، لندن)، شاهسون (ماهانه 1889م، استانبول)، حكمت (ماهانه 1892م، قاهره)، حبل المتين (هفتگي، 1893م، كلكته)، ثريا (هفتگي، 1898م، قاهره) و پرورش (هفتگي، 1900م، قاهره) اشاره كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 110ـ94. P}
در اين ميان بيترديد اولين مبارزه دسته جمعي مطبوعات ملي تبعيدي كه در خارج انتشار و بعداً در ايران توزيع ميشدند، مانند روزنامه اختر، به همراه روزنامههاي مخفي (شبنامه) كه در داخل كشور بويژه آذربايجان منتشر ميشدند همگام با آحاد مردم كشور در موقع واگذاري انحصار تنباكو و توتون (قرار داد تالبوت) به يك شركت انگليسي از سوي ناصرالدين شاه، در سال 1269 ش/1890م آشكار شد كه با رهبري روحانيت منجر به پيروزي جنبش ضد استعماري تنباكو بعنوان طليعه انقلاب مشروطه گرديد.
{P . مولانا، 1358، ص 106ـ104. P}
شايان ذكر است از جمله ويژگيهاي محتواي مطبوعات ملي خارج از كشور در آن دوره ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
1. محتوا بيشتر جنبه اجتماعي، سياسي و تفسيري داشت و كمتر به اخبار داخلي و خارجي دولت ميپرداختند.
2. اغلب نويسندگان و ناشران آزاديخواه، مشروطهطلب و خواستار الغاي حكومت استبدادي بودند.
3. هم جرايد و هم نويسندگان بي نهايت تحت تاثير سيستم اجتماعي سياسي اروپا و الگوي اداري و مملكتي و حكومتي كشورهاي اروپايي بويژه انگلستان، فرانسه، بلژيك، فرانسه، سوئيس بودند.
4. مطبوعات اين دوره با مطالب خود توانستند بين روحانيان ايران و روشنگران در اروپا و تحصيل كردههاي خارجي ايران تعاملي ايجاد كنند و ميدان را براي مبارزات آينده آماده سازند.
{P . مولانا، 1358، ص 110ـ109. P}
به هر حال پس از كشته شدن ناصرالدين شاه و با روي كار آمدن مظفرالدين شاه در سال 1276ش (1315ق/1897م) باز هم وضعيت مطبوعات دولتي در توليد و توزيع بسيار بد بود و قدرت رقابت با مطبوعات توليدي در خارج از كشور را نداشتند و حكومت براي حل اين مشكل نخستين روزنامه دولتي كه به صورت روزانه بود را تحت عنوان خلاصةالحوداث در سالروز تولد مظفرالدين شاه منتشر نمود كه انتشار آن تا ماه اوت 1903 م ادامه يافت و سبك آن همانند گذشته همراه با تعارفات اغراق آميز از سلاطين و ضعف در خبرنويسي و ارائه خبر بود.
{P . مولانا، 1358، ص 115. P}
مجموعه وقايع ذكر شده باعث شد كه شيوه ارتباطي ايرانيان در آستانه ورود به قرن بيستم در نشر و توزيع افكار و عقايدشان بين طبقات مختلف مردم ديگر انحصاراً از طرق قديمي ارتباطات شفاهي كه شامل ارتباط فردي، گروهي، سخنراني و انجمنها و دورهها ميشد انجام نمييافت بلكه به طرق ديگري كه براي عمده ايرانيان تازگي داشت و آن هم از طرق نشر كتاب، جزوه، اعلاميه و مطبوعات بود نيز انجام شد و اين دو شيوه ارتباطي به هم كمك كردند كه جريان ارتباطي ايرانيان با خود و دنياي خارج تسهيل گردد.
{P . مولانا، 1358، ص 80. P}
3. زيرساخت مطبوعاتي دوره اول انقلاب مشروطه (1279 ـ 1285ش / 1900 ـ 1906م)
3ـ1. چگونگي شكلگيري و ويژگيها
دوره اول انقلاب مشروطه ايران كه به صدور فرمان مشروطه از سوي مظفرالدين شاه، تشكيل نخستين مجلس شوراي ملي و تدوين نخستين قانون اساسي ايران منتهي شد در تاريخ ارتباطات اجتماعي ايران نيز فصل مخصوص به خود را دارد.
{P . مولانا، 1358، ص 126. P}
زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه در بين سالهاي 1279 ـ 1285ش (1900 ـ 1906م) يعني آغاز قرن بيستم تا صدور فرمان مشروطه از حدود 40 روزنامه عمدتاً انقلابي و آزادي طلب كه در تهران و شهرستانها تأسيس و منتشر ميشدند تشكيل شده بود. همچنين شهرهاي مشهد، همدان و بوشهر براي نخستين بار در تاريخ ايران در دوره مذكور صاحب روزنامه شدند. در واقع نيمي از تعداد 83 روزنامه انتشار يافته در داخل كشور از سال 1216 ش / 1837م مربوط به شش سال اول قرن بيستم ميباشد و ضمناً تبريز نيز بزرگترين مركز انتشار روزنامههاي ملي و غير دولتي كشور در دوره اول انقلاب مشروطه محسوب ميشد.
{P . ر.ك: جدول شماره 1 در انتهاي مقاله. P}
از مهمترين مطبوعات اين دوره ميتوان به: طلوع (غير منظم، 1900م، بوشهر)، كمال (هر دو هفته يك بار، 1901م، تبريز)، ادب (هفتگي، 1900م، مشهد)، اميد (هفتگي، 1906م، تبريز)، ادب (هفتگي، 1904م، تهران)، جريده ملي (هفتهاي دو شماره، 1906م، تبريز)، الجناب (هفتگي، 1906م، اصفهان)، مكتب (نامنظم، 1906م، تهران)، اسلاميه (هفتگي، 1096م، تبريز) و نوروز (هفتگي، 1902م، تهران) اشاره كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 130. P}
همچنين در شش سال مذكور، فقط هشت روزنامه جديد ملي در خارج از كشور انتشار يافت كه نسبت به دوره قبل از آغاز قرن بيستم كاهش قابل توجهي داشت و علت آن اين بود كه فعاليت انقلابيون و آزاديخواهان در آن روزها عمدتاً به ايران منتقل شده بود.
{P . ر.ك: جدول شماره 2 در انتهاي مقاله. P}
به هر ترتيب از انتشار نخستين روزنامه در ايران تا اعلام مشروطه روي هم رفته در حدود 114 روزنامه غير دولتي و دولتي در داخل و خارج از كشور منتشر شد (جداول شماره 1 و 2) كه بجز يك روزنامه روزانه به نام خلاصةالحوادث كه مدتي در تهران منتشر مي شد، تمام مطبوعات ايران در اين 69 سال، هفتگي و ماهانه و چند نشريه سه روز در هفته بود. اندازه روزنامههاي داخلي دوره اول انقلاب نيز مانند روزنامههاي قبل از آغاز دوره مذكور كوچك بود و مخصوصاً در دو سال قبل از صدور فرمان مشروطه به علت كمبود كاغذ صفحات مطبوعات در هر شماره تغيير ميكرد و مندرجات مطبوعات اين دوره نيز تمام سياسي و انتقادي بود و كمتر مسائل تفريحي و فرهنگي و ادبي مطلقاً غير سياسي در آنها ديده ميشد. در روزنامههاي دوره مذكور از آگهي مطبوعاتي هم خبري نبود و البته به علت علاقه و اشتياق اهالي شهرستانها و تهران به مسايل سياسي، تيراژ روزنامههاي ملي و غير دولتي همگام با افزايش تعدادشان در اين دوره نسبت به سالهاي قبل افزايش قابل توجهي پيدا كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 132ـ111. P}
در مجموع از آغاز قرن بيستم تا صدور فرمان مشروطه در كارنامه مطبوعاتي ايران انتشار مطبوعات فرهنگي، مذهبي، پزشكي، كشاورزي، ادبي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي ديده ميشود كه در پرورش روزنامهنگار، شبنامهنگار و رابطان خبري مطبوعات فارسي برون مرزي نيز سهم به سزايي داشتهاند. همچنين مدرسهها در آن روزگار نيز يكي از كانونهاي مطبوعاتي بودهاند و حتي در آستانه صدور فرمان مشروطه، روزنامهخواني در قهوهخانهها شديداً رواج پيدا كرده بود.
{P . قاسمي، 1380، ص 23. P}
3ـ2. كاركردها
ـ تأمين نيازهاي اطلاعاتي انجمنهاي سري
يكي از اركان انقلابي در ايران كه شبكه نهضت مشروطه طلبي را بيش از پيش ريشهدار كرد و در ارتباطات اجتماعي عصر انقلاب مشروطه نقش مهمي داشت انجمنهاي سري بود. اين انجمنها در تاريخ انقلاب مشروطه ايران فصل جداگانه و مخصوص دارند. ولي از جنبه تعامل انجمنها با مطبوعات ملي و عوامل ارتباطات اجتماعي در ايران همين قدر بايد يادآوري كرد كه انجمنها در حقيقت مركز تهيه مقالات انقلابي روزنامهها و همچنين مركز مباحثه و تفسير و تعبير نوشتههاي مطبوعات ملي بشمار مي رفتند. انجمنهاي سري كه در اواخر قرن نوزدهم در تهران و برخي شهرها بوجود آمده بودند در اوايل قرن بيستم در اكثر شهرهاي بزرگ ايران نيز توسعه يافته و مركز تجمع و فعاليت مليون و آزاديخواهان گرديدند. البته دو دسته مهم روزنامهنگاران و روحانيان در تشكيل اين انجمنها نقش بسيار مهمي ايفا ميكردند. به طور مثال از 54 نفر عضو نخستين انجمن سري كه در تهران تشكيل شد، 20 نفر روزنامهنگار و بقيه روحاني و بازرگان بودند.
حضور روزنامهنگاران از اين جهت در انجمنهاي سري اهميت داشت كه علاوه بر آگاهي و دانشي كه از اوضاع داخل و خارج كشور داشتند، روزنامهها و جزوههاي آنها وسيله ترويج و توسعه انجمنهاي سري بين مردم بود. البته نقش روحانيان در انجمنهاي سري به علت احترام و نفوذ قابل ملاحظهاي كه بين بازاريان و مردم داشتند مهم بود و از طرفي روحانيان هم از طريق مكاتب و مدارس مذهبي در آموزش و پرورش زمان خود اثر ميبخشيدند. ذكر اين نكته نيز مهم است كه يكي از دستورهاي مهم انجمنهاي سري اين بود كه هر روز يا هر هفته اعضاي انجمن در مركز خود جمع شده و روزنامههاي ممنوعه داخل و خارج كشور را براي يكديگر بخوانند و اوضاع و احوال مملكتي و فعاليتهاي خود را مورد بحث و ارزيابي قرار دهند. در نتيجه پيوند روزنامهها و انجمنهاي سري و ارتباطي كه از اين طريق حاصل شده بود اسلحه بسيار مهمي در تبليغات انقلابيون و آزاديخواهان به شمار ميآمد.
{P . مولانا، 1358، ص 122ـ121. P}
ـ منبع عقايد و مرجع اصلي خبرهاي داخلي و خارجي جامعه
مطبوعات ملي خارج از كشور كه توسط آزاديخواهان منتشر ميشد در دوره اول انقلاب مشروطه نه تنها منبع عقايد و مباحث سياسي و اجتماعي براي مردم و آزاديخواهان داخل كشور بود بلكه مرجع و منبع اصلي خبرهاي داخلي و خارجي براي خوانندگان پايتخت و شهرستانها بشمار ميآمد. از اين جهت مطبوعات خارج از كشور در اين دوره مهمترين ذخيره اطلاعات اجتماعي در ايران بشمار ميرود. مثلاً اخبار مربوط به جنگ روسيه و ژاپن و فعاليت انقلابيون در روسيه از طريق مطبوعات فارسي خارج از كشور به ايران ميرسيد.
{P . مولانا، 1358، ص 112ـ111. P}
ـ كلاسهاي جديد انتقال آگاهي به جامعه
مطبوعات در دوره اول انقلاب مشروطه با ترويج افكار آزادي خواهانه و اطلاعات جديد به عنوان كلاس هاي جديد انتقال دانش و آگاهي بين عامه در آمدند؛ به عبارت ديگر، آزادي خواهان و افراد داراي سواد بيشتر با{P . مولانا، 1358، ص 129. P}
دريافت پيام هاي مطبوعات، آنها را با استفاده از الگوي چند مرحله اي نشر بين اقشار مختلف مردم اشاعه مي دادند.
ـ تغيير نگرش مردم به مطبوعات و روزنامهنگاران
يكي از كاركردهاي مطبوعات در دوره اول انقلاب مشروطه از جنبه جامعهشناسي و روانشناسي اجتماعي بسيار مهم مي باشد ؛ اين است كه فعالان ارتباطات اجتماعي اين دوره كه روزنامهنگاران و ناشران و گويندگان بودند حلقههاي تشكيلاتي انقلاب مشروطه ايران را تشكيل ميدادند و روزنامهنگاران حرفهاي اين دوره براي نخستين بار به اهميت و آگاهي افكار عمومي پي بردند و در حقيقت افكار عمومي اين دوره پرورش يافته فعاليتهاي عناصر مختلف از جمله مطبوعات بود. از اين رو در شش سال مذكور حيثيت و اعتبار روزنامهنگاران هم از جنبه سياسي و هم از جنبه اجتماعي در ايران بالا رفت و سيماي روزنامهنگار و خبرنويس از كارمندي و نوكري دولت به چهره مستقل، اصلاح طلب و كوشنده علمي و سياسي تبديل گرديد.
{P . مولانا، 1358، ص 129ـ128. P}
4. زيرساخت مطبوعاتي دوره دوم انقلاب مشروطه (1285 ـ 1288ش / 1906 ـ 1909م)
4ـ1. چگونگي شكلگيري و ويژگيها
دوره دوم انقلاب مشروطه ايران كه به خلع محمد علي شاه قاجار از سلطنت منتهي شد از دورههاي طلايي ارتباطات اجتماعي در ايران به شمار ميرود و توسعه ارتباطات اجتماعي در آن بعنوان يكي از پرهيجانترين دورههاي تاريخ سياسي معاصر ايران محسوب ميشود و طي چهار سال مذكور مطبوعات نخستين جنگ رسانهاي با حكومت را شروع كردند و به پايان رساندند و به سختي ميتوان بين كوشندگان سياسي و مطبوعاتي در دوره دوم انقلاب مشروطه، مرزي كشيد و به عبارتي بين روزنامهنگاران، واعظان، سياستمداران و شاعران در اين چهار سال تفاوت فاحشي مشاهده نميشود.
{P . مولانا، 1358، ص 126. P}
زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه در بين سالهاي 1285 ـ 1288ش / 1906 ـ 1909م، يعني از زمان صدور فرمان مشروطه توسط مظفرالدين شاه تا خلع محمدعلي شاه قاجار از حدود 161 عنوان روزنامه جديد تشكيل ميشد كه حدود 90 عنوان آن صرفاً در سال 1286ش / 1907م، شروع به انتشار كردند (جدول شماره 1). به عبارتي پس از صدور فرمان مشروطه تعداد روزنامههاي ملي در كشور رو به افزايش گذاشت و تا قبل از آغاز استبداد صغير توسط محمدعلي شاه به نقطه اوج خود رسيد ولي بعد از آن روند تأسيس روزنامه با توقيف مطبوعات و زدوبند روزنامهنگاران رو به نزول گذاشت ؛ به طوري كه بعد از بمباران مجلس در سال 1287ش / 1908م تا سقوط محمدعلي شاه به دليل قانون مطبوعات و عمليات ضد آزادي محمدعلي شاه از تعداد روزنامهها و تيراژ آنان كاسته شد و در نتيجه دوباره بازار نشر مطبوعات فارسي برون مرزي و شبنامهنگاري رونق گرفت و تنها حيات سه روزنامه در تهران ادامه يافت ولي كانون چاپ و نشر روزنامه در داخل كشور ابتدا به آذربايجان و سپس در اصفهان و گيلان بيش از پيش گسترش پيدا كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 139ـ138؛ محسنيان راد، 1375، ص 65 و 67 68؛ قاسمي، 1380، ص 23 و 36ـ35. P}
از روزنامههاي مهم ملي كه بعد از صدور فرمان مشروطه در مقاطعي انتشار يافتند ميتوان به : مجلس (تهران، روزانه، 1906م)، نداي وطن (تهران، روزانه، 1906م)، تمدن (تهران، هفتگي، 1907م)، صبح صادق (تهران، روزانه، 1907م)، حبلالمتين (تهران، روزانه، 1907م)، صوراسرافيل (تهران، هفتگي، 1907م)، روحالقدس (تهران، هفتگي، 1907م)، مساوات (تهران، هفتگي، 1907م)، انجمن (تبريز، روزانه، 1906م)، مجاهد (تبريز، سه روز در هفته، 1907م)، نسيم شمال (رشت، هفتگي، 1907م)، ناقور (اصفهان، هفتگي، 1908م)، نداي اسلام (شيراز، هفتگي، 1907م)، الفت (همدان، هفتگي، 1907م)، فرياد (اروميه، هفتگي، 1907م)، كرمانشاه، (كرمانشاه، هفتگي، 1909م)، يادگار انقلاب (قزوين، هفتگي، 1909م)، مكافات (خوي، هفتگي، 1909م) و معرفت (يزد، هفتگي، 1908م) اشاره كرد. همچنين از روزنامههاي فارسي داخلي و خارجي سياسي فكاهي اين دوره ميتوان از آذربايجان (تبريز، هفتگي، 1907م، زشت و زيبا (تهران، هفتگي، 1907م)، كشكول (تهران، هفتگي، 1907م) و ملانصرالدين (تفليس، هفتگي، 1907م) نام برد.
{P . مولانا، 1358، ص 141 و 156ـ155. P}
اين امر نشان دهنده رشد و توسعه قابل توجه مطبوعات در شهرهاي مختلف ايران مي باشد. به طوري كه قبل از پيروزي دوره اول انقلاب مشروطه تنها پنج شهر در ايران به غير از تهران روزنامه داشتند. اما بعد از اعلام مشروطه تعداد شهرهاي داراي روزنامه به پانزده رسيد و بعضي از شهرهاي بزرگ مثل تبريز و رشت چند روزنامه روزانه و هفتگي داشتند.
{P . جدول شماره 1. P}
شايان ذكر است با تشكيل نخستين مجلس شوراي ملي (قوه مقننه)، تكليف مطبوعات و آزادي مطبوعات در قانون اساسي (اصل سيزدهم) و متمم قانون اساسي (اصل بيستم) و نخستين قانون مطبوعات ايران{P . مجلس اول مشروطه پس از نوشتن نظامنامه داخلي، مهمترين مسئوليت پيشروي خود را كه تدوين قانون اساسي بود، دنبال كرد و عجله زيادي به خرج داد تا قبل از فوت مظفرالدين شاه، آن را به امضاي وي برساند. سرانجام قانون اساسي در 51 اصل تدوين و در هشتم دي ماه 1285 ش ( 14 ذيقعده 1324 ق) به امضاي مظفرالدين شاه رسيد و در اصل سيزدهم آن، تكليف مطبوعات چنين روشن شده است: "... عموم روزنامجات، مادامي كه مندرجات آنها مُخل اصلي از اصول سياسيه دولت و ملت نباشد، مجاز و مختارند كه مطالب مفيد و عام المنفعه، همچنان مذاكرات مجلس و صلاح انديشي خلق را بر آن مذاكرات به طبع رسانيده، منتشر نمايند و اگر كسي در روزنامجات و مطبوعات بر خلاف آنچه ذكر شده و به اغراض شخصي چيزي طبع نمايد يا تهمت و افترا بزند، قانوناً مورد استنطاق و محاكمه و مجازات خواهد شد". (قاسمي، 1380، ص 26ـ25؛ معتمدنژاد، 1375، ص 15ـ14؛ خليفاني، 1381) P}
{P . بعد از مرگ مظفرالدين شاه در 18 دي ماه 1285 ش و تاجگذاري محمدعلي شاه در 28 دي به دليل چالشهاي بوجود آمده بين مجلس و دربار، طرح تكميل قانون اساسي در مجلس مطرح شد و محمدعلي شاه پس از كشمكش فراوان به درخواست نمايندگان تن داد و بالاخره متمم قانون اساسي در 107 اصل به تصويب مجلس رسيد و در 15 مهرماه 1286 ش ( 29 شعبان 1325 ق) محمدعلي شاه عليرغم ميل باطني آن را امضا كرد. در متمم قانون اساسي مشروطه در چند مورد با وسعت نظر به مسئله مطبوعات نگريسته شد، چنانچه در اصل بيستم آن صراحتاً بر آزادي مطبوعات تأكيد شده است. (معتمدنژاد، 1378، ص 15؛ قاسمي، 1380، ص 32) و در آن آمده: " عامه مطبوعات [هر گونه مواد چاپي] غير از كتب ضلال و مواد مضره به دين مبين، آزاد و مميزي در آنها ممنوع است. هر گاه چيزي مخالف قانون مطبوعات در آنها مشاهده شود. نشر دهنده يا نويسنده، بر طبق قانون مطبوعات مجازات ميشود ولي اگر نويسنده، معروف و مقيم ايران باشد، ناشر و طابع و موزع از تعرض مصون هستند ". همچنين در متمم قانون اساسي، حضور هيات منصفه در رسيدگي به جرائم سياسي و مطبوعاتي به رسميت شناخته شد. (اسماعيلي، 1379، ص20) P}
{P . قانون از نظر اصطلاحات حقوقي تنها به مقرراتي اطلاق ميشود كه با گذراندن مراحل خاصي به تصويب قوه مقننه ) مجلس قانون گذاري ( رسيده باشد. از اين رو تا حدود 69 سال بعد از انتشار نخستين روزنامه در ايران يعني كاغذ اخبار در سال 1216 ش (1253ق / 1837م)، كه در كشورمان چيزي بعنوان مجلس وجود نداشت و مطبوعات داخلي ايران كه عمدتاً دولتي نيز بودند بدون داشتن قانون مطبوعات فعاليت ميكردهاند و تنها الزامات حكومتي براي فعاليتهاي مطبوعاتي و روزنامهنگاران وجود داشت. به طوري كه در دوره حكومت ناصرالدين شاه در سال 1242 ش ( 1280 ق / 1863 م ( اداره مطبوعات داخلي در وزارت علوم تشكيل شد و هشت سال بعد نيز وزارت انطباعات ايجاد گرديد.
اما حدود يك و نيم سال پس از تشكيل نخستين مجلس قانون گذاري در كشور، يعني در 18 اسفند 1286 ش ) پنجم محرم 1326 ق ( نخستين قانون مطبوعات كشور به تصويب رسيد كه مقصود آن هر گونه مواد چاپي بوده است. قانون مذكور داراي يك مقدمه و شش فصل ) چاپخانه و كتابفروش / طبع كتب / روزنامه جات مقرر / اعلانات / حدود تقصير نسبت به جماعت / محاكمه ( در قالب 53 ماده بوده است ) اسماعيلي، 1379 : ص ص 21 19 ).
در قانون مذكور كه با اقتباس از قانون مطبوعات 29 ژوئيه 1881 م فرانسه معروف به منشور آزادي مطبوعات تدوين شده بود، با تأكيد بر آزادي عامة مطبوعات و ممنوعيت مميزي در آنها، از پيش بيني لزوم صدور امتياز براي انتشار روزنامهها خودداري نموده و با اكتفا به ارسال اعلامنامه يا اظهارنامة مطبوعات و تصريح انواع جرايم مطبوعاتي، [ از منظري ] بستر نظام آزادي مطبوعات را پايه گذاري كرد ) معتمد نژاد، 1373 : ص 15 ).
در مقدمة اين قانون، پس از نقل اصل بيستم متمم قانون اساسي، اضافه شده است : " ... مقرر ميشود طبع كتب و روزنامهجات و اعلانات و لوايح در تحت قوانين مقرره، كه از براي حفظ حقوق عموم و سد ابواب مضار از تجاوزات ارباب قلم و مطبوعات وضع ميشود، آزاد است. هر كس بخواهد مطبعه را داير نمايد يا كتاب و جريده و اعلاناتي به طبع برساند يا مطبوعات را بفروشد، بايد بدواً عدم تخلف از فصول اين قوانين را نزد وزارت معارف، به التزام شرعي ملزوم و متعهد شود " ) معتمد نژاد، 1372 : ص 16 ).
شايان ذكر است تدوين و تصويب نخستين قانون مطبوعات در پي اختلافات شديد مشروطه خواهان با محمدعلي شاه بويژه بعد از قرارداد 1907 م روس و انگليس و در خواست شاه وقت از مجلس براي مهار مطبوعات با جديت برخي از نخبگان به تصويب رسيد. البته مطابق اين قانون، مطبوعات و نويسندگان از انتقاد عليه شاه و نشر مطالب مخالف مذهب اسلام منع شدند و براي مجرمان مطبوعاتي مجازاتهايي وضع شد ) مولانا، 1358 : ص ص 150 148 ). P}
مشخص شد و تبريزي ها با توجه به شرايط به وجود آمده بعد از صدور فرمان مشروطه براي نخستين بار در ايران از حقوق شهروندي استفاده كردند و بدون مجوز دولتي، مطبوعات منتشر كردند.
{P . معتمدنژاد، 1375،ص 15ـ14. P}
4ـ2. كاركردها
ـ اطلاعرساني فعاليتهاي انجمنهاي ملي
پس از صدور فرمان مشروطه، يكي از اقدامات مجلس گشايش انجمن هاي ملي در شهرهاي مختلف ايران بود تا امور داخلي هر شهر را به دست مردم سپرده شود. در اين راستا تعامل مناسبي بين مطبوعات و انجمن هاي ملي به وجود آمد و يكي از كاركردهاي وسايل ارتباطات اجتماعي به خوبي نمايان شد. به طوري كه تشكيل هر انجمني، تأسيس روزنامهاي را نيز به دنبال داشت تا اخبار و مذاكرات و مباحثات انجمن را به اطلاع مردم برساند؛ از سوي ديگر توجه افكار عمومي به مذاكرات و تصميمات انجمنها گسترش مطبوعات را بيش از پيش تشويق مينمود. آزادي مطبوعات به تشكيل انجمنها منتهي ميشد و تشكيل انجمنها به گسترش و نمو مطبوعات ميانجاميد. در واقع دو عامل مهم توسعه وسايل ارتباط اجتماعي اين است كه مخاطبان به منبع اينگونه ارتباطات اجتماعي اعتماد داشته باشند و مشاركت آزاد خود را در امور سياسي كشور احساس كنند.
{P . مولانا، 1358، ص 150ـ149. P}
ـ عرضه ديدگاههاي گوناگون
محتواي بسياري از مطبوعات كه دوره اول انقلاب مشروطه در خدمت حركت اجتماعي بودند و صحنه انعكاس انديشه ها و عقايد مختلف مردم محسوب مي شدند در دوره دوم به ميدان جنگ قلمي نيز مبدل شدند و حتي براي نخستين بار عالمان ديني مباحث حوزوي و تفاوت ديدگاه هاي خود را به مطبوعات كشاندند و از سوي ديگر فضاي باز مطبوعاتي دچار درگيري شخصي روزنامه نگاران با هم نيز شد.
{P . قاسمي، 1380، ص 31ـ23. P}
به عبارتي مطبوعات دوره دوم انقلاب مشروطه را بايد مطبوعات مسلكي ناميد كه روزنامهنگار نقش مبارز را داشت و صفحات روزنامه محل و منبع هدفهاي اجتماعي و سياسي محسوب ميشود و انتخاب مطالب و اخبار در آنها رابطه مستقيم با هدف مبارزه داشت.
{P . مولانا، 1358، ص 153ـ152؛ قاسمي، 1380، ص 32ـ23؛ فرقاني، 1379، ص ص 88ـ87. P}
ـ پشتيباني تبليغاتي مبارزان عليه استداد صغير
در جريان دوره دوم انقلاب مشروطه قانون مطبوعات مصوب مجلس شوراي ملي، محمدعلي شاه را قانع نكرد. جدال او و مطبوعات آينه مبارزه او با مشروطهخواهان و آزاديخواهان بود. در اوايل تابستان 1287ش / 1908م محمدعلي شاه خواستار اخراج و توقيف عدهاي از نويسندگان و خطيبان آزاديخواه شد و پافشاري او براي انحلال گارد فدائيان ملي كه در تهران و شهرستانها از جوانان داوطلب براي مشروطه تشكيل شده بود وضع داخلي ايران را تاريك كرد و اين التيماتوم در حقيقت پيش درآمد كودتاي او عليه مشروطه بود. از سوي ديگر بدليل اينكه ارتباط بين نمايندگان مجلس و انجمنهاي ملي شهرستانها اغلب توسط تلگراف برقرار ميشد، از اين رو محمدعلي شاه تصميم گرفت تلگرافخانه را در تهران تحت كنترل قرار دهد و در ضمن قواي نظامي را براي مبارزه با پيشامدها و حوادث ناگهاني بسيج كند. اين وضع ادامه داشت و رابطه او با مليون به تدريج تيرهتر ميشد كه لياخوف روسي به فرماندهي سپاه شاه منصوب شد و وي عدهاي از آزاديخواهان و از جمله روزنامهنگاران را دستگير كرد.
اولتيماتوم شاه براي توقيف عدهاي از وكلا و بيشتر روزنامهنويسان از طرف مجلس شوراي ملي رد شد و محمدعلي شاه كه موقع را مناسب تشخيص داده بود با حمايت گروه قزاق روسي و به فرماندهي سرهنگ لياخف، مجلس شوراي ملي را بمباران و بهارستان را محاصره كرد. در تهران حكومت نظامي اعلام شد و دفاتر روزنامههاي ملي مورد حمله قشون محمدعلي شاه قرار گرفت و روزنامهنگاران تهراني دستگير، يا اعدام و يا عمدتاً به شهرهاي ديگر بويژه تبريز و رشت فرار كردند.
{P . مولانا، 1358، ص 159ـ158. P}
در ادامه اين روند تبريز نيز از طرف قشون روسيه محاصره شد و روزنامههاي محدودي كه در تبريز باقي مانده بود، حلقه زنجير ارتباط اجتماعي را بين آزاديخواهان و اهالي شهر پديد آوردند.
{P . مولانا، 1358، ص 161ـ160. P}
به هر حال در اواخر سال 1287ش (اوايل ژانويه 1909م) خبر مقاومت تبريزيها توسط روزنامهها، مسافران و حتي سربازان، به گوش اهالي شيراز، همدان، مشهد، بوشهر رسيد و روزنامهنگاران اين شهرها مردم را به بسيج و مقاومت عليه قواي تهران تشويق كردند. به طور مثال سيدحسن كاشاني مدير روزنامه حبل المتين كه پس از واقعه تهران به قفقاز فرار كرده بود، پس از مدتي به رشت بازگشت و با انتشار روزنامه در آن شهر مبارزه خود را تجديد كرد و به مدت كوتاهي، ديگر روزنامهنويسان مهاجر ايران كه از تهران گريخته بودند، در شهرهاي بزرگ كشورهاي همسايه مشغول فعاليت مطبوعاتي و هم سويي بيش از پيش با فدائيان ملي شدند. تا اينكه نهايتاً در اواسط بهار 1288ش/1909م، وضع سياسي داخل ايران رو به دگرگوني گذاشت.
انقلابيون و آزاديخواهان، شهرهاي تبريز، اصفهان و رشت را به تصرف درآوردند و به سوي تهران حركت كردند و بالاخره در اواخر تيرماه همان سال قواي انقلابيون وارد تهران شدند و پس از زد و خورد در خيابانها، شهر را به تصرف درآورده و محمدعلي شاه به سفارت روس پناه برد. پناهندگي او به سفارت روسيه در حقيقت سند تبعيد او بود و چند روز بعد مجلس و شوراي عالي انقلابيون در تهران او را از سلطنت عزل كرده و احمدشاه پسر سيزده سالهاش را به سلطنت برگزيدند. عضدالملك رئيس طايفه قاجاريه نيز به سمت نايب السلطنه منصوب گرديد و بدين ترتيب دوره استبداد محمدعلي شاه خاتمه يافت و در پاييز انتخابات دوره جديد مجلس شوراي ملي نيز انجام شد و وضع مطبوعات انقلابي ايران كم كم به حال عادي بازگشت و به گونهاي ديگر توسعه پيدا كرد.
{P . مولانا، 1358، ص 163ـ162. P}
ج. آسيبها
روزنامهنگاري حرفه اي در ايران كه به واقع با انقلاب مشروطه رشد و توسعه يافت با آسيب هايي هم همراه بوده است كه ريشه تاريخي برخي چالش هاي فضاي روزنامهنگاري و ارتباطات اجتماعي گذشته و فعلي كشور به نوعي با مسايل دوره مذكور ارتباط پيدا مي كند. از اين رو در ادامه برخي از آسيب هاي زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه به ويژه در دوره دوم آن ارائه مي شود.
1. ورود استفادهكنندگان ابزاري به حرفه روزنامهنگاري
يكي از آسيب هاي زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه ورود استفاده كنندگان ابزاري به مطبوعات، به ويژه آنان كه سوداي رياست و تجارت در سر مي پروراندند به حرفه روزنامهنگاري بود كه براي اهل حرفه و مردم هزينه گزافي به دنبال داشت و با كمال تاسف اين ميهمانان ناخوانده در سرنوشت روزنامهنگاري ايران بيشترين تاثير را به جا گذاردند. چنانچه مردم در ايران روزنامه را به عنوان " حزب كاغذي سكوي پرش، پل، دالان عبور، نردبان ترقي، سپر بلا و معبر " شناخته و روزنامه " كلوپ، پناهگاه و سنگر " ورشكستگان سياسي و تجاري منتظران رياست شد.
{P . قاسمي، 1380، ص 15ـ14. P}
2. روزنامهنگاري هتّاكانه و غير دورانديشانه
روزنامهنگاري هتاكانه و غير دورانديشانه از ديگر آسيبهاي زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه به شمار ميرود و گفتني است انتقاد از هتاكي، هرج و مرجافكني و لجامگسيختگي برخي از روزنامهها فقط به شيخ فضلالله نوري و ياران وي اختصاص ندارد.
{P . ابوالحسني، 1380، ص 87. P}
به طوري كه مجدالاسلام كرماني كه خود از روزنامهنگاران هوادار مشروطه است در تحليلي يكي از علل و موجبات سقوط مجلس شوراي صدر مشروطه را هتاكي برخي روزنامهها اعلام ميكند و ميگويد:
... افسوس كه بعضي از آنها [روزنامه ها] مسلك خودشان را هتاكي قرار دادند و چيزها نوشتند كه در هيچ روزنامه از روزنامه هاي آزاد، چنين مطلب ديده و خوانده نشده است...".
{P . ابوالحسني، 1380، ص 88ـ87. P}
يا مخبرالسلطنه كه از بانيان و فعالان مشروطه بود اظهار مي كند:
[برخي] روزنامه جات، به اغراض گوناگون، آبرو براي كسي باقي نگذارند. اگر احياناً حقيقتي يا دردي را موضوع مقاله قرار مي دادند، لهجه زشت و ظهور دم هاي خروس، اصل منظور را از بين مي برد. معلوم نبود از زبان كي سخن مي گويند."
{P . ابوالحسني، 1380، ص 91. P}
و بالاخره از ديگر مصداق هاي هتاكي برخي مطبوعات مي توان به توهين به علما و احكام الهي اشاره كرد كه متاسفانه محتواي برخي روزنامه هاي مدعي آزادي دوران انقلاب مشروطه را پر ساخته بود. چنانچه روزنامه فكاهي ملانصرالدين كه مخاطب زيادي نيز داشت به طنز و تمسخر نوشته بود:
بيشتر نمايندگان مجلس ايران، از ملايان هستند. زيرا در قانون ايشان براي نماينده، دانش را شرط ندانستهاند.
{P . ابوالحسني، 1380، ص 98ـ97. P}
3. ترويج افكار سكولار
افزايش مطبوعات ترويج دهنده افكار سكولار از ديگر آسيب هاي زيرساخت مطبوعاتي انقلاب مشروطه به شمار مي رود. يكي از محققين در اين زمينه مي نويسد:
مطبوعات سكولار نميخواستند مسئله اصلي كه اسلام و غرب است را مطرح كنند و مداوم شيخ فضل الله نوري و علماي اصول گرا را متهم به ارتجاع و استبداد ميكردند.
{P . موسي نجفي، 1377، ص 17. P}
وي ميافزايد:
علي رغم هياهوهاي بسيار در مورد استقلال جريان روشنفكري از دولت و استبداد، ميبينيم كه نوعي آلودگي در طرفداران انديشه ترقي به سبك غرب در ايران وجود داشته است.
{P . موسي نجفي، 1377، ص 25. P}
اين نويسنده، معتقد است:
نكته مهم اينجا است كه اينها [غربگراها]صورت بحث را عوض كردند و نگذاشتند حساسيت هاي ملي و ديني در مسير درست خود حركت كند. متولي آزادي و جامعه مشروطه و كدخداي ده شدند. پس آمدند براي از ميدان به در بردن اصول گراها و دينداران، چماق آزادي و قانون را به سر دين و دينداران زدند و جناح اصول گرا را متهم كردند به نوعي ارتجاع و طرفدار خشونت و طرفدار استبداد و ضد قانون و آزادي و اين براي آن بود كه از مسئله اصلي كه اسلام و غرب و يا به تعبير شيخ فضل الله، اسلام و بدعت بود فرار كنند.
{P . موسي نجفي، 1377، ص 16. P}
در اين راستا مي توان به تبليغ آثار ميرزا ملكمخان (بنيانگذار فراموشخانه فراماسونري در ايران) و تبليغ سوسيال دموكراسي و ترويج افكار ليدر مقتول حزب سوسياليست فرانسه در برخي روزنامهها اشاره كرد.
{P . ابوالحسني، 1380، ص 103. P}
4. سانسور مسلكي
سانسور مسلكي از آسيبهاي ديگر زيرساخت مطبوعاتي مشروطه محسوب مي شود. در اين زمينه گفته شده است:
در نگاه خوش بينانه اوليه اين طور است كه همه چيز آزاد بوده است و عنصر آزادي خواه سكولار، طرح افكار مختلف را استقبال مي نموده است. ولي با كمي دقت در فضاي دوره مشروطه مي بينيم كه مسئله به اين راحتي و سادگي نيست و پشت پرده رخدادهايي بوده است كه اين مهم چند مشخصه دارد:
اول: بزرگ و كوچكي مسائل را جريان انجمن هاي سري آزادي خواه كنترل مي كرد.
دوم: حساسيت ها را مطابق سلايق خودشان تنظيم مي كردند و به مردم مي دادند.
سوم: سيطره كميت گرايي. اگر 5 نفر بودند، 5 روزنامه درست مي كردند و يك مطلب را 5 بار تكرار مي كردند. آيا واقعاً اگر مطلبي به طور طبيعي بايستي يك بار مطرح شود وقتي 5 بار طرح شود حساسيت كاذب و فشار تبليغاتي و جو رواني درست نمي كند.
اما نكته مهم اينجا است كه اينها علي رغم چماق آزادي و تنوير افكار گاه اصل مطالبي را كه به ضررشان بوده است سانسور مي كردند و هر كس هم جرات نمي كرد وارد حريم سانسور آنان شود و اگر آنان به مطلبي حساس بودند كسي حق انتشار نداشت.
{P . موسي نجفي، 1377، ص 26ـ25. P}
جدول شمار 1 ـ مقايسه تاريخ و تعداد روزنامههاي قرن نوزدهم و دورههاي اول و دوم انقلاب مشروطه و بعد از آن كه در داخل كشور به چاپ ميرسد:
ّتشر شده بين 1285 تا 1291 ش (1906 تا 1912 م)
ّ تبريز
9
17
29
ّ اصفهان
1
2
17
ّ مشهد
ـ
2
7
ّ همدان
ـ
1
5
ّ خوي
ـ
ـ
4
ّ كرمان
ـ
ـ
3
ّ لاهيجان
ـ
ـ
2
ّ كرمانشاه
ـ
ـ
1
ّ جمع
43
40
247
جدول شماره 2 ـ مقايسه تاريخ و تعداد روزنامههاي قرن نوزدهم و دورههاي اول و دوم انقلاب مشروطه و بعد از آن به زبان فارسي در خارج كشور به چاپ ميرسيد:
ّتشر شده بين 1285 تا 1291 ش (1906 تا 1912 م)
ّ بمبئي
4
1
2
ّ استانبول(قسطنطنيه)
2
ـ
1
ّ پاريس
1
ـ
1
ّ لندن
1
2
ـ
ّ كراچي
1
ـ
ـ
ّ اسكندريه
ـ
1
ـ
ّ بغداد
ـ
ـ
1
ّ واشنگتن
ـ
ـ
1
ّ سوئيس
ـ
ـ
1
ّ نجف
ـ
ـ
1
ّژ. آشنا، حسامالدين و حسين رضي، بازنگري نظريههاي هنجاري رسانهها و ارائه ديدگاهي اسلامي، فصلنامه پژوهشي دانشگاه امام صادق، شماره چهارم، تابستان 1376.
. آقابخشي، علي و مينو افشاريراد، فرهنگ علوم سياسي، تهران، مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران، 1374.
. ابوالحسني، علي، ديدهبان، بيدار!، ديدگاهها و مواضع سياسي و فرهنگي شيخ فضلالله نوري، تهران، نشر عبرت، 1380.
. اسدي، علي، افكار عمومي و ارتباطات، تهران، سروش، 1371.
. اسماعيلي، محسن، قانون مطبوعات و سير تحول آن در حقوق ايران، تهران، سروش، 1379.
. بيات، كاوه و مسعود كوهستانينژاد، اسناد مطبوعات (1320ـ1286 ش)، تهران، انتشارات سازمان اسناد ملي ايران (دوره دو جلدي)، 1372.
. پناهي، محمدحسين، بررسي زمينهها و اهداف انقلاب اسلامي ايران بر اساس شعارهاي انقلاب اسلامي، فصلنامه علوم اجتماعي. شماره 12 11، تابستان 1379.
. پيرنيا، حسن و عباس اقبال آشتياني، تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه، به كوشش محمد دبير سياقي، تهران، انتشارات كتابخانه خيام، 1356.
. خانيكي، هادي، سياستگذاري و برنامهريزي ارتباطي، تهران، تقريرات درسي در دانشكده صدا و سيما (دوره كارشناسي ارشد)، 1379.
. خليفاني، محرم، نخستين مجلس، نخستين قانون، نخستين پايداري، روزنامه ايران، شمارههاي 2472ـ 2474، 1382.
. دفتر مقام معظم رهبري، سخنان حضرت آيتالله خامنهاي در جريان ديدار مديران ارشد سازمان صدا و سيما با ايشان در مورخه 14/11/81، تهران، بخش انتشارات دفتر مقام معظم رهبري، 1381.
. راجرز، اورت ام و اف فلويد شوميكر، رسانش نو آوريها، رهيافتي ميان فرهنگي، ترجمه عزتالله كرمي و ابوطالب فنايي، شيراز، انتشارات دانشگاه شيراز، 1379.
. صافي، قاسم، از چاپخانه تا كتابخانه، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1378.
. فرقاني، محمدمهدي، آگهي خدمت عمومي؛ ظرفيتي ناشناخته در ارتباطات توسعه، فصلنامه علوم اجتماعي. شماره 11 12، تابستان 1379.
. قاسمي، سيدفريد، مطبوعات ايران در قرن بيستم، تهران، نشر قصه، 1380.
. قرآن مجيد.
. كازنو، ژان، جامعهشناسي وسايل ارتباط جمعي،ترجمه باقر ساروخاني و منوچهر محسني، تهران، انتشارات اطلاعات، 1377.
. كدي، نيكي آر، ايران دوران قاجار و برآمدن رضاخان، ترجمه مهدي حقيقتخواه، تهران، ققنوس، 1381.
. كسرايي، محمدسالار، چالش سنت و مدرنيته در ايران از مشروطه تا 1320، تهران، نشر مركز، 1379.
. محسنيانراد، مهدي، ارتباط جمعي و توسعه روستايي، تهران، معاونت ترويج و مشاركت مردمي وزارت جهادسازندگي، 1374.
. ـ، ارتباطشناسي، تهران، سروش، 1378.
. ـ، انتقاد در مطبوعات و وضعيت آن در ايران، فصلنامه علوم اجتماعي، شماره 10، تابستان 1377، 1377.
. ـ، انقلاب، مطبوعات و ارزشها، تهران، انتشارات سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، 1375.
. معتمدنژاد، كاظم، ارتباطات توسعه و توسعه ارتباطات در ايران، نقش ارتباطات در پيشبرد برنامههاي توسعه ملي و اهميت برنامهريزي براي توسعه ارتباطي، تهران، انتشارات دانشگاه علامه طباطبايي، 1375.
. ـ، مقام و مسئوليت روزنامهنگاران در پيشرفت جامعه ايران، فصلنامه رسانه، ويژهنامه آموزشي 1، 1373.
. ـ، وسائل ارتباط جمعي، جلد اول، تهران، انتشارات دانشگاه علامه طباطبايي، 1371.
. مولانا، حميد، سير ارتباطات اجتماعي در ايران، تهران، انتشارات دانشكده علوم ارتباطات اجتماعي، 1358.
. ـ، گذر از نوگرايي، ترجمه يونس شكرخواه، تهران، انتشارات مركز مطالعات و تحقيقات رسانهها، 1372.
. نجفي، موسي، مطبوعات سياسي ايران پس از انقلاب مشروطه، جزوه درسي دانشكده علوم سياسي و معارف اسلامي دانشگاه امام صادق، 1377.
. ويندال، سون و همكاران، كاربرد نظريههاي ارتباطات، ترجمه عليرضا دهقان، تهران، مركز مطالعات و تحقيقات رسانهها، 1376.
تأثير شرقشناسي بر تاريخنگاري ايران معاصر
{P Orientalisme . P}
احمد رهدار
مقدمه
روابط ايران و اروپا را ميتوان تا بيش از 500 سال پيش، يعني كمي قبل از پيدايش رنسانس و نوزايي در اروپا پيش برد. نخستين برخورد جامعه ايراني با تمدن اروپا هنگامي صورت گرفت كه تجار و نمايندگان تجاري و سياسي دول اروپا بهويژه ايتالياييها در قرون وسطي با ايران به داد و ستد پرداختند. با استيلاي تركان عثماني بر راههاي گرجستان، شبهجزيره كريمه و بندر اسكندرونه، رابطه ايران با كشورهاي اروپايي قطع شد. با{P . ر.ك: علياكبر صبحي، سيري در جامعهشناسي ايران، (تهران: بينا، چ 1، 1350)، ص 94. P}
شروع انقلاب صنعتي و توليد وسيع، ارتباط با شرق، به منظور دستيابي به بازارهاي آن، ضرورت يافت. نخستين كشور اروپايي كه بدين منظور پا به عرصه ايران گذاشت، پرتغاليها بودند كه در زمان شاه اسماعيل (913 ق / 1507 م) با هفت فروند كشتي وارد جزيره هرمز شدند و بيش از يك قرن به غارت و چپاول مشغول شدند. پس از پرتغاليها، هلنديها در سال 1065 ق / 1654 م، قراردادي با دولت ايران منعقد كردند و در{P . ر.ك: سرپرسي سايكس، تاريخ ايران، ترجمه سيد محمدتقي فخرداعي گيلاني، (تهران: بينا، چ 2، 1335)، ج 2، صص 286 ـ 301. P}
سالهاي بعد، صدور ابريشم ايران را به انحصار خود درآوردند. سپس، فرانسويها در زمان شاه عباس ثاني (1075 ق / 1664 م)، شاه سلطان حسين، كريمخان زند و فتحعلي شاه امتيازاتي از ايران گرفتند. همزمان با{P . ر.ك؛ تاريخ ايران، ج 2، ص 29. P}
ورود پرتغاليها و هلنديها، دولت انگليس نيز متوجه ايران گرديد و بر عليه پرتغاليها و هلنديها موقتاً با ايران متحد شد و در ازاي اين اتحاد، از ايران امتيازات ويژه و انحصارياي را دريافت كرد. و از اين پس، به مدت چند قرن، ايران، به يكي از خرده حياتخلوتهاي انگليس تبديل شد. با تأخير بيشتري، آلمان نيز از{P . سيري در جامعهشناسي ايران، ص 96. P}
اوايل قرن 19 فعاليت خود در ايران را سرگرفت. آنها موفق شدند در اوايل قرن، صادرات خود به ايران را به ميزان ده برابر افزايش دهند. بازرگانان آلمان، مؤسسهاي به نام «شركت سهامي فرش» با شعبات گسترده آن در تبريز، اراك، همدان، كرمان، مشهد و شيراز تأسيس كردند. اين شركت به تدريج تجارت فرش ايران را در انحصار خود درآورد. در اواخر سال 1334 ق (1915 م) موقعيت آلمانها در جنوب ايران به اندازهاي مستحكم بود كه به وسيله واحدهاي سوئدي ژاندارمري ايران كه تحت نفوذ آنان بودند، به تصرف شيراز و اسير كردن كنسول انگليس و انگليسيهاي مقيم شيراز توفيق يافتند و پس از شيراز، نفوذ خويش را در كرمان و شهرهاي ديگر جنوب شرقي ايران گسترش دادند. بدينسان، ميبينيم كه نخستين تماسهايي كه بين ايران و دولتهاي اروپايي حاصل شد، به دنبال ارتباطهاي اقتصادي و بازرگاني و به منظور استفاده از منابع سرشار ايران بوده است.
{P . ر.ك: عليمحمد نقوي، جامعهشناسي غربگرايي، (تهران: اميركبير، چ 2، 1377)، ج 1، صص 37 ـ 39. P}
روابط ايران و اروپا در ادوار تاريخي مختلف، اشكال متفاوتي به خود گرفته است. به هر ميزان كه اين روابط گستردهتر ميشد، نياز به مطالعه و شناخت ايران براي اروپاييان بيشتر احساس ميشد. آنچه مسلم است، اين است كه مطالعات آنان (به عنوان يك مقوله فرهنگي) درباره شرق، در بيشتر موارد، تابعي از مقوله اقتصاد و سياست بوده است. در يك نگاه كلان ميتوان چنين برداشت كرد كه مطالعات غربيها درباره شرق (از جمله ايران)، در دو مقطع و داراي دو سير و جهت بوده است:
«1) روزگاري كه مطالعات شرقشناسانه زمينهساز سلطه و استعمار اروپا و غرب است؛ در اين مقطع، شرق و آداب و سنن ملل شرق با نظر تحقير و تخطئه، و نمادي از عقبماندگي و توحش، مورد مطالعه و نگارش قرار ميگيرد؛
2) روزگاري كه نهضتهاي ضداستعماري در كشورهاي شرقي پا ميگيرد؛ در اين مقطع، شرقشناسي چهره عوض ميكند و تحقير، جاي خود را به تعظيم و تكريم ميدهد، اما به دنبال كسب اين نتيجه كه شرقيها، در شناخت خود، چشم به دهان غربيها داشته باشند و در نهايت با ملاكهاي غربي، به شناخت و نقد خويش بپردازند. در هر صورت، حاصل هر دو مقطع شرقشناسي، اثبات سيادت غرب و القاي آموزههاي غربي بوده است». با اين حساب، ميتوان پيشاپيش، اين قضاوت اجمالي را در حق شرقشناسي روا دانست كه{P . مهدي نصيري، اسلام و تجدد، (تهران: كتاب صبح، چ 1، 1380)، صص 139 ـ 140. P}
شرقشناسي، اولاً معلول بسط غرب جديد است و ثانياً لااقل در نطفه خود، خاستگاه سياسي ـ اقتصادي (يعني استعماري) داشته است.
أ. واژهشناسي شرقشناسي
در «فرهنگ علوم سياسي» واژه شرقشناسي اينگونه توصيف شده است:
شيوهاي غربي براي تسلط بر شرق يا تحقيق در اوضاع و احوال و زبان و آداب و رسوم و خلق و خوي ملل مشرقزمين. شرقشناسي كه از ميلِ ديدن مشرق به وسيله سيّاحان و سوداگران غربي سرچشمه گرفت و زاده مقاصد سياسي و استعماري دولتهاي انگلستان، روسيه تزاري، فرانسه، هلند، اتريش و آلمان بود، و به ويژه به وسيله مأموران وزارت امور خارجه توسعه يافت، ابزاري براي تسلط آن دولتها بر ملل مشرقزمين بوده است. شرقشناسي براي ملل مشرقزمين، اصطلاحي است يادآور گذشتهاي تلخ و بيان كننده صدمههاي سياسي كه از راه شناخته شدن ملل مشرقزمين به وسيله غربيها به آن ملل وارد شده است.
{P . علي آقابخشي و مينو افشاريراد، فرهنگ علوم سياسي، (تهران: مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران، چ 1، 1374)، صص 238 ـ 239. P}
خاورشناسي يا شرقشناسي، ترجمه واژه نسبتاً جديد اوريانتاليسم است كه از زبانهاي اروپايي در فارسي رسوخ كرده و به معني لغوي «پژوهش و شناخت تمام دانشها و آداب و رسوم مردم خاورزمين» به كار رفته است. برخلاف خود كلمه، تحقيق در اين مسايل از دير باز آغاز شده است، به عنوان مثال؛ ميتوان به تحقيقات علمي «مقدسي» در كتاب «احسن التقاسيم في معرفة الاقاليم» كه متعلق به قريب هزار سال قبل، و راجع به بسياري از مسايل شرق ميباشد، اشاره كرد. كما اينكه در مقابل آن نيز، ميتوان به تحقيقات نويسنده مجهول و نامعلوم كتاب «حدود العالم من المشرق الي المغرب» كه به مسايل مربوط به مردم غرب، از جمله روس و بلغار و غيره اختصاص دارد، اشاره كرد.
اگر شرقشناسي را به همان مفهوم «پژوهش و شناخت تمام دانشها و آداب و رسوم مردم خاورزمين» به كار ببريم، ميتوانيم سابقهاي نسبتاً طولاني براي آن قايل شويم. چنانچه تعابير خاص ارسطو در مورد شرق، نوشتههاي هرودوت درباره ايران عصر هخامنشي، و يا پژوهشهاي پوليپ كه در زمان اشكانيان، سياست شرق و غرب را تحليل ميكرده است، ميتوانند نوعي شرقشناسي قلمداد شوند. چه اينكه، اين روند ادامه يافت و در دوره قرون وسطي و قرون ششم و هفتم هجري و بعدها در ضمن جنگهاي صليبي ـ كه يكي از علل و موجبات اصلي خاورشناسي اروپاييان بوده ـ وارد مرحله جديد و گستردهتري گرديد. اما اگر شرقشناسي را به مفهوم مطالعه شرق توسط غربيان به شيوهاي خاص و به عنوان مجموعه فرهنگها و تمدنهايي كه اولاً از لحاظ جغرافيايي با غرب (به معني اروپايي آن) متفاوت ميباشد و ثانياً با تمدن غرب (به لحاظ مباني نظري آن) تفاوت ماهوي دارند در نظر بگيريم، بايد به اوايل قرن چهارده ميلادي، يعني به سال 1312 م برگرديم. در اين سال، در «انجمن علماي مسيحي» كه در وين تشكيل شد بنا بر پيشنهاد و پيگيري ريمون لول، تصميم گرفته شد كه در شهرهاي بزرگي مانند پاريس، اكسفورد، سالامانكه و شهرهاي ديگر، كرسيهاي زبان عربي، عبري و يوناني افتتاح شود. ريمون لول معتقد بود كه با شناخت زبان عربي به راحتي ميتوان در ميان اعراب نفوذ كرد و آنان را به مسيحيت كشاند. بدين ترتيب، در سالهاي پاياني قرون وسطي، نخستين كوشش براي ايجاد يك{P . اين تحليل نشان ميدهد كه هدف از شرقشناسي در مراحل نخستين آن، تبليغ براي مسيحت بوده است. P}
شناخت منظم از شرق به وقوع پيوست، اما هنوز، غرب آن طور كه بايد، غرب نشده بود، يعني توانايي لازم براي تهاجم نهايي و سيستماتيك به جوامع غيراروپايي را نداشت. ولي از حدود قرن پانزدهم ميلادي و شروع دوران جديد به بعد، با تحول و تكميل فن دريانوردي در پرتغال و اسپانيا ـ كه نفوذ تدريجي اروپاييان را در مشرقزمين آسان كرد ـ مطالعه درباره شرق، كاملاً لازم شد و همزمان با به زانو درآمدن خاور در برابر باختر، روز به روز بر اهميت آن افزوده شد؛ زيرا ضروري بود كه اروپاييان براي بهرهبرداري كامل از آسيا و آفريقا، به مطالعه گسترده و تحقيق جامع درباره آنها نياز داشتند.
{P . ر.ك: شهريار عدل، «نگاهي به كنگره خاورشناسي پاريس و نتايج آن»، مجله راهنماي كتاب، س 16، (مهر ـ آذر 1352)، ش 7 و 8 و 9، صص 370 ـ 381. P}
ب. تاريخچه و ادوار شرقشناسي
همچنان كه از ريمون لول نقل شد، نطفه شرقشناسي به معني امروزي آن، در قرنهاي پاياني قرون وسطي و به منظور تبليغ مسيحيگري در دعوت از مسلمانان براي ايمان به كيش مسيحيت، بسته شد. شش قرن پس از انعقاد اين نطفه، در قرن شانزدهم ميلادي، به تبع تحولاتي كه در اروپا ناشي از شكلگيري رنسانس به وجود آمد، شرقشناسي از حالت تبليغ مذهبي قرون وسطايي خارج و شكل سياسي ـ اقتصادي گرفت. دو قرن بعد از اين تاريخ نبز، شرقشناسي به شيوهاي كاملاً منسجم و مهمتر اينكه در قالب يك گفتمانِ غالب، چهره ميگشايد و دو قرن، بعد، با ظهور مراحل و لايههاي نوينتر غرب، مثل «پست مدرنيسم» و «جهاني شدن»، شرقشناسي شكلي كاملاً نوين به خود گرفت. بر اين اساس، مطالعات شرقشناسي را ميتوان در ادوار چهارگانه ذيل خلاصه كرد:
1. دوره نخست
دوره نخست شرقشناسي با فتح اندلس، جزاير درياي مديترانه و جنوب ايتاليا توسط مسلمانان ـ كه منجر به شكوفايي حيات علمي در آن مناطق شد ـ آغاز شد و تا نيمه قرن 18 م ادامه يافت.
آنچه در تعامل ميان شرق و غرب در اين مرحله مهم جلوه مينمايد، حيرت و مبهوت شدن غربيها در برابر دانش شرقيان، بهويژه مسلمانان ميباشد. اروپاييان متوجه شدند كه در بسياري از وجوه علمي از شرق عقب ميباشند، از اينرو، خود را ناگزير ديدند تا در كلاس علم شرقي تلمذ كنند. كوچاندن جوانان اروپا براي كسب دانش به مراكز فرهنگ اسلامي مخصوصاً در اندلس، فرستادن هيأتهاي آموزشي رسمي به اين مراكز، برقراري روابط دوستانه ميان برخي حكام مسلمان از جمله ميان هارونالرشيد خليفه عباسي و شارلمان{P . شارلماني = Charlemagne معروف به شارل اول، شارل بزرگ و شارل كبير (722 ـ 814 م) ميباشد. وي در سال 744 م وارد رُم شد و روابط ديرينه خود را با پاپ محكم ساخت و لقب «حامي» گرفت. وي عليه مسلمانان اسپانيا لشكر كشيد، اما سپاه او در سال 778 م در رونسوو = Roncevaex نابود شد. سرود رُلان Chanson de Roland ـ كه منظومه حماسي معروف قرون وسطي است ـ مربوط به وقايع همين جنگ است. در زمان هارونالرشيد، از طرف شارلماني دو نوبت سفير سياسي به دربار خلافت آمد. P}
امپراطور فرانسه، برپايي مدارسي ويژه در اروپا بر اساس الگوي مدارس سرزمينهاي اسلامي و به كارگيري استادان و دانشمندان مسلمانان براي تدريس در اين مدارس، تلاش براي انتقال ميراث علمي اسلامي به زبان لاتين ـ كه زبان علمي اروپاي آن روزگار بود ـ برخي از اقداماتي است كه اروپاييان در اين مرحله انجام دادند.{P . در سده نهم ميلادي نهضت ترجمه آغاز شد و پس از سقوط طليطله (شهري در اسپانيا در كاستيل نو و در ساحل رودخانه تاجه كه تا سال 1560 م پايتخت اسپانيا بود)، در سال 470 ق / 1085 م بهپايان رسيد. سر اُسقفِ طليطله انجمني براي ترجمه تأسيس كرد كه در آن برخي مسلمانان كه زبان لاتين را آموخته بودند مشغول به كار بودند. اين انجمن به ترجمه همه ميراث علمي اسلامي از فلسفه و ادبيات گرفته تا كيهانشناسي و پزشكي و... به زبان لاتين پرداخت. در آن روزگار صقليه يا سيسيل (جزيرهاي بزرگ در درياي مديترانه كه ابتدا در دست فينيقيها و سپس يونانيان بود و در سال 241 م به دست روميان افتاد و از سال 1860 م ضميمه ايتاليا شد) از مهمترين مراكز نهضت ترجمه بود كه در اروپا تأثير بهسزايي گذاشت و مخصوصاً در عرصه دانش پزشكي، آن ديار را دگرگون كرد. مسلمانان بيش از دو قرن و نيم (484 ـ 212 ه') بر اين جزيره حكومت كردند و در سراسر اين سرزمين، تمدن درخشاني را گستردند كه در نهضت علمي اروپا و تحوّل و تكاملِ حياتِ علمي آن ديار نقش تعيينكننده و سرنوشتسازي داشت. P}
{P . ر.ك: محمد دسوقي، سير تاريخي و ارزيابي انديشه شرقشناسي، ترجمه محمودرضا افتخارزاده، (تهران: هزاران، چ 1، 1376)، صص 63 ـ 65. P}
اين مرحله از شرقشناسي را با چند مشخصه بارز به شرح ذيل ميتوان از ساير مراحل بازشناخت:
1 ـ 1. مطالعات پراكنده و غيرمنسجم (هرچند زياد و مهم)
در اين مرحله، مطالعات شرقشناسي اولاً به صورت يك شيوه و متد رسمي و تعريف شده صورت نميگيرد و ثانياً لااقل در مراحل آغازين خود، عمدتاً از جانب كساني صورت ميگيرد كه نگارش درباره غرب دغدغه آنها نبوده است. به عبارت ديگر؛ مطالعات نخستين غرب درباره شرق، در قالب گزارشهايي پراكنده و غيرمنسجم توسط سيّاحان، جهانگردان، تاجران و احياناً دانشمندان غربي خود را عيان ميكند. مهمترين اقدام علمي اين دوران، ترجمه قرآن كريم به زبان لاتين براي نخستين بار، تحت اشراف پطرس كلوني معروف و به منظور تحريف آن ميباشد.
2 ـ 1. ورود كليسا در محور و مركز مطالعات شرقشناسي
رشد چشمگير علمي مسلمانان در اندلس و انتقال علوم و فنون آنان به ساير سرزمينهاي اسلامي، بوضوح تفوق علمي شرق بر غرب را نشان ميداد. در چنين شرايطي، كليسا احساس خطر كرد و براي جلوگيري از جذب جوانان مسيحي به اسلام، به دو اقدام مهم دست زد:
ـ جلوگيري از كوچيدن ملل مسيحي به سرزمينهاي اسلامي
كليسا در اين امر چندان موفق نشد، زيرا بسياري از مسيحيان تحت عنوان سيّاح، تاجر و... به سرزمينهاي شرق آمدند و پس از مشاهده شرق، برتري آن را به همكيشان خود گزارش دادند. عامل مهم در اين گزارشها، فاصله و تفاوت زياد دنياي اسلام و مسيحيت بود. گوستاولوبون فرانسوي (1841 ـ 1931 م) در كتاب معروف خود «تمدن اسلام و عرب» اين تفاوت فاحش ميان دنياي اسلام و مسيحيت را به خوبي به رشته تحرير درآورده است. در سراسر آن بخش از كتاب كه وي به اين مطلب ميپردازد، يادآور ميشود كه درست در هنگامي كه{P . ر.ك: گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمه سيد هاشم حسيني، (تهران: كتابفروشي اسلاميه، بينا). P}
دنياي غرب، از تعصبهاي خشك علمي كليسا در رنج بود، مسلمانان با درايت تمام، به حوزههاي علمي ساير فرهنگها از جمله يوناني، مراجعه كردند و با گزينش مناسب آنها و ترجمه آنها به زبان عربي، راه تمدنسازي و پيشرفت خود را طي كردند.
{P . البته اين ديدگاه كه اوج تمدن اسلامي را به قرون 2 ـ 4 ق حوالت ميدهد، ديدگاه صائبي به نظر نميرسد، چه در آن صورت، اين سؤال همچنان مطرح خواهد بود كه چگونه ممكن است در عصر خانهنشيني و عزلت اجباري اهلبيت (ع) اسلام به اوج و شكوفايي تمدني خويش برسد؟ به همين علت، حضرت امام (ره) در خصوص آنچه در كتب مستشرقين از اين دوره اسلامي تحت عنوان «اسلام» ياد شده است، مينويسد:
خوب است دستكم كتاب گوستاولوبون و كتاب تاريخ تمدن اسلام را ببينيد، با آنكه در آن كتابها نيز از تمدن اسلام خبري نيست مگر به قدر فهم مصنف آنها كه خيلي ناقصتر از آن است كه تمدن اسلام را بفهمند. آنها و مانند آنها از تمدن اسلام، طاقهاي نقاشي و ظروف چيني و بناهاي مرتفع و پردههاي قيمتي را فقط ميفهمند، با آنكه اينها و صدها مانند اينها در تمدن اسلام، جزء حساب نميآيد.
امام خميني، كشفالاسرار، (قم: بينا، 1332 ق)، صص 272 ـ 273، نقل از: موسي نجفي، انديشه ديني و سكولاريسم در حوزه معرفت سياسي و غربشناسي، (تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چ 3، 1377)، ص 178. P}
ـ تلاش براي تحريف اسلام
كليسا براي رسيدن به اين هدف، علاوه بر تأسيس مدارسي جهت تربيت كشيشان خاص و آشنا به زبان عربي و متون اسلامي، برخي از كشيشان را نيز به شرق فرستاد تا در فرهنگ و مدنيّت مسلمين مطالعاتي داشته باشند و نقاط قوّت و ضعف آنها را مورد شناسايي قرار دهند تا در برگشت از شرق، به شبههپراكني در مورد آنها{P . آنچه باعث شد تا سفيران مسيحي به مشرقزمين تا حدّي موفق باشند، يكي، تظاهر بسياري از آنها به اسلام و ديگري، وجود آزادي عمل در سرزمينهاي اسلامي بود. P}
مشغول شوند. اين گروه از كشيشان كه به منظور دستيابي به اهداف مغرضانهاي به سرزمينهاي اسلامي اعزام شده بودند پيشگامان اوليه شرقشناسي هستند و آراءشان پيرامون اسلام، پيامبر و معجزاتش، مسلمانان و... گامهاي نخستين انديشه شرقشناسي است. در اين آثار، سخن از شناخت و تعقيب موضوعي مسايل اسلامي و يا اداي امانت علمي نيست، بلكه اين آثار به منظور ايجاد جنگ فكري ساخته و پرداخته شده است. به عنوان مثال؛ حضرت محمّد (ص) به عنوان جادوگري كه كليسا را از راه نيرنگ و جادو ويران ساخته و راز پيروزياش در آزادسازي روابط جنسي بوده، و مسلمانان به عنوان دينداراني كه 30 خدا را ميپرستند، و قرآن به عنوان اقتباس و تأليفي پراكنده و بينظم از عهد قديم و جديد معرفي شده است!
{P . ر.ك: سير تاريخي و ارزيابي انديشه شرقشناسي، صص 68 ـ 69. P}
3 ـ 1. سرقت ميراث علمي شرق و انتقال آن به غرب
اروپاييان بهويژه در طول دو قرن جنگهاي صليبي، با ميراثي گرانبها از علوم و فنون مسلمين آشنا شدند و بسيار سريع نقشه انتقال آنها به غرب را كشيدند. منابع سرقت شده در اين مقطع، در قرون بعدي به عنوان منابع دست اول شرقي در خدمت مستشرقين قرار گرفت. آنان كتابهاي زيادي از مسلمين را كه مربوط به رشتههاي طب، نجوم و هيأت، رياضيات، شيمي، معماري، هنر، صنايع، جغرافي و... بود، دزيدند و به اروپا منتقل كردند. در اين ميان، برخي از علوم و كتابهايي را نيز منتقل كردند كه تك نسخه و بيبديل بودند، به همين{P . ر.ك: سيد مجتبي موسوي لاري، سيماي تمدن غرب، (قم: دفتر انتشارات اسلامي، چ 1، 1360)، صص 173 ـ 204. P}
علت، اينك برخي از كتابهاي نادر مربوط به ادوار پيشين اسلامي، تنها در موزههاي كشورهاي اروپايي قابل يافتن ميباشد و هيچ نسخهاي از آنها در كشورهاي اسلامي وجود ندارد و برخي ديگر به گونهاي هستند كه تعداد نسخههاي آنها در موزههاي اروپا بيشتر از تعداد نسخههاي آن در مراكز اسناد و كتابخانههاي شرق ميباشد.
4 ـ 1. ورود يهوديان به عرصه مطالعات شرقشناسي
در سال 1505 ميلادي يك يهودي طرحي در خصوص همكاريهاي مشترك يهوديان و مسيحيان به پاپ تقديم كرد كه در بردارنده سه نكته بود: «اشغال جهان اسلام»، «جداكردن بيتالمقدس از مسلمانان» و «اشغال فلسطين توسط يهوديان». با پذيرش اين طرح توسط پاپ، عملاً پاي يهوديان نيز به عرصه مطالعات شرقشناسي باز شد و از اين پس، همكاريهاي مشترك يهود و مسيحيت در جهت تحريف شرق و بهويژه{P . سير تاريخي و ارزيابي انديشه شرقشناسي، ص 86. P}
اسلام شروع و براي هميشه ادامه يافت. البته، مطالعات شرقشناسي يهود، با قريب به نيم قرن تأخير نسبت به مسيحيت، تنها در قرن نوزدهم بود كه به خود، شكل شبكهاي و سيستماتيك گرفت. به هر حال، تعامل يهود و{P . ر.ك: جامعهشناسي غربگرايي، صص 160 ـ 161. P}
مسيحيت در شناخت شرق، امروزه با پيدايش مسيحيت صهيونيسم، شكلهاي پيچيدهتر و فنيتري به خود{P . براي اطلاع بيشتر از اين نحله عقيدتي ـ سياسي، ر.ك: رضا هلال، «مسيح يهودي و فرجام جهان»، ماهنامه موعود، ش 40 ـ 43. P}
گرفته است.
2. دوره دوم
دوره دوم شرقشناسي از نيمه قرن هيجدهم ميلادي شروع شد و تا نيمه قرن بيستم ميلادي ادامه يافت. مشخصات بارز و مايز اين دوره شرقشناسي عبارتند از:
1 ـ 2. ورود كشورهاي استعماري در محور و مركز مطالعات شرقشناسي
در دوره نخست شرقشناسي، اولويت مطالعات شرقشناسي، مسايل مذهبي و ديني و محور اين جريان هم كليسا بود، اما در مرحله دوم، هرچند مسايل ديني نيز حضوري پررنگ داشت، اما كليسا طلايهدار اين جريان نبود و بلكه بيشتر در پشت صحنه مطالعات شرقشناسي قرار داشت و آن كه در صف مقدم حضور داشت و نقش محوري بازي ميكرد، كشورهاي استعمارگر بودند. قرون 18 و 19، قرون ظهور پديده استعمار به معني مصطلح آن ميباشد. در اين قرون، كشورهاي استعماري به دنبال گسترش حوزه مستعمرات خود بودند و بر اين اساس، به شدت احساس نياز به مطالعات گسترده درباره شرق ميكردند. بر همين اساس، تلاشهاي شرقشناسانه با محوريت اداره مستعمرات كشورهاي استعمارگر به مراتب بيشتر از تلاشهاي شرقشناسانه با محوريت كليسا ميباشد، هرچند در همه جاهايي كه استعمار حضور داشت، كليسا نيز با شدت كمتري حضور داشت و در همه موارد حضورش، با دولتهاي استعماري همكاري و همراهي داشت.
2 ـ 2. تبديل شدن مطالعات شرقشناسي به يك گفتمان برتر و شبكه تعريف شده
در فاصله قرون 18 و 19، شرقشناسي به فرايند و سبك خاصي از تحقيق درباره شرق (و نه هرگونه تحقيق درباره شرق) اطلاق شد. اين مطلب زماني بهتر فهم ميشود كه بدانيم در ميان محققين و نويسندگان غربي، گاه افرادي با بيش از چندين جلد تأليف درباره شرق يافت ميشوند اما كسي به آنها مستشرق نميگويد، اين در حالي است كه گاه افرادي نيز يافت ميشوند كه تنها با نوشتن يك جلد كتاب درباره شرق، در زمره مستشرقين مشهور و مطرح قرار گرفتهاند. اين مطلب نشان ميدهد كه مستشرق، نه هر كسي است كه درباره شرق تحقيق ميكند و مينويسد، بلكه كسي است كه درباره شرق به شكل خاصي تحقيق ميكند و نتايج خاصي ميگيرد. به همين دليل است كه اين مرحله از شرقشناسي به شرقشناسي گفتماني كه در آن سبك خاصي از شناخت شرق حاكم و رايج است اطلاق ميشود.
منظور از شرقشناسي گفتماني اين است كه هرچند براي مستشرق، تفاوتي ندارد كه درباره چه موضوعي و در چه قلمرويي از شرق به تحقيق مشغول است، اما در هر حال، نتيجه همه تحقيقات شرقشناسي بايد به يك جا ختم شود. درست مثل كارخانه شرابي كه تفاوتي نميكند كه در آن انگور «حلال» بريزيم يا انگور «غصبي» و نيز تفاوتي نميكند كه انگور «شمالي» در آن بريزيم يا انگور «جنوبي» و نيز تفاوتي نميكند كه كارمندان و مديران آن «مسلمان» باشند يا «غيرمسلمان» و... در هر حال، محصول، منطقاً بايد «شراب» باشد، مگر اينكه «فرمول توليد» عوض شود تا به جاي شراب، «سركه» توليد شود و در اين صورت باز هم، تغيير متغييرات ذكر شده هيچگونه تأثيري در توليد سركه نخواهد داشت. در شرقشناسي قرون 18 به بعد نيز، ما شاهد بازتوليد «فرمول شرقشناسي» هستيم كه اين فرمول در هر زماني مناسب اقتضائات و نيازهاي غرب، شكل و صورت خاصي به خود ميگيرد. به عبارت ديگر؛ شرقشناسي، در حقيقت، چيزي جز بسط اقتضائات و نيازهاي غرب نميباشد. به همين علت بسياري از محققيني كه در اين خصوص تحقيق كردهاند، يادآوري كردهاند كه كارويژه مهم مستشرقين اخذ «ماده» تحقيق از متن شرق و تحميل «صورت» غربي به آن، در فرايند شرقشناسي ميباشد. به عبارت ديگر؛ مستشرقين، شرق را «ابژه» كردند و به دلخواه خود بدان صورت بخشيدند. آغاز ضعيف و كمرنگ اين نوع شرقشناسي به پيدايش يونان متافيزيك (عصر كلاسيك و فلسفه پس از سقراط) برميگردد.
نخستين بار فيلون يهودي با بهرهگيري از فلسفه يوناني و بر طبق عقل ناسوتي آن، ديانت يهود را تفسير كرد و{P . PHILO JUDAEUS (حدود 50 ـ 20 ق.م) فيلسوف يهودي يوناني متولد اسكندريه. P}
در واقع، اولين صورت شرقشناسي را بر معيار مقبولات و اصول فرهنگ و تفكر غرب بنا نهاد. در مراحل بعد، تفسير تورات و انجيل بر همين پايه استمرار مييابد. اسپينوزا نخستين كسي است كه با ابتدا از متافيزيك سوبژكتيويته غرب به اين مهم اهتمام ورزيد. در كنار او سيّاحان و جهانگردان و سفيران اروپايي با گردش و يا اقامت در سرزمينهاي شرقي به تفسير و تبيين پديدارهاي اجتماعي ـ سياسي و تفكر ديني و عقلي شرقيان پرداختند كه در تمام موارد، صرفاً ظاهري از حيات دنيوي و رسوبات محسوس و پراكنده شرقيان را كه در قالبهاي روش پژوهش علمي جديد ميگنجيد، ريختند و در همان ظواهر ماندند و اما آنگاه كه از ظاهر به باطن و از صورت الفاظ به معاني آن رفتند، به قلب و تحريف پرداختند. زيرا نه انسي با تفكر شرقي داشتند، نه روشهاي آنها كه مبتني بر ظاهرپرستي مطلق بود، ميتوانست به معاني نامحسوس و باطني برود. مستشرق كه اصرار ميورزيد تنها بايد امور مسلم و قابل مشاهده را پذيرفت، از اعتنا به حقيقت و باطن روي برميگرداند و چون خود را ناگزير ميديد كه به اين ظواهر معنايي بدهد، دانسته و ندانسته معناي هر روزي و «اكنوني» به آن ميداد و يا بالكل بيمعني ميشمرد و بدين ترتيب، حقيقت شرق محجوب و پوشيده ميماند. هرگاه فرهنگ، فعليت و جانمايه خويش را از دست بدهد به تعبير اشپنگلر وارد عصر تمدني خويش ميشود به نحوي به مثابه ماده براي صورت و روح جديد درميآيد و يا مستعد پذيرش صورت جديد ميشود. در تفكر مستشرقين نيز چنين نسبتي ميان صورت و ماده برقرار است؛ يعني آنان صورت متافيزيك جديد را كه همان روح تفكر تازه غربي است بر جسم بيجان تفكر شرقي ـ كه فعليت قديم و كهن خويش را در اذهان و قلوب و افهام از دست داده و سست شده ـ ميدمند و به صورت زايده فرهنگ خويش درميآورند. در اينجا حقيقت بالذات تفكر شرقي كه معنوي و متعالي است و در مظاهر خويش متجلي است در منظر مقبولات جديد كه معنيگريز و اعدادانديش است غايب ميشود.
{P . محمد مددپور، درآمدي به سير تفكر معاصر؛ مباني نظري انديشههاي جديد غرب از رنسانس تا عصر روشنگري، (تهران: تربيت، چ 2، 1379)، ج 1، صص 66 ـ 68، (با تلخيص و تغيير اندك). P}
اين صورت ادعايي را كه مستشرقين به شرق دادهاند، براحتي ميتوان از مقايسه آثار مستشرقين ادوار مختلف زماني ـ مكاني استنباط كرد. به عنوان مثال؛ تحقيقات ذيل را در نظر بگيريد:
ـ تحقيقات مسيو دوژني فرانسوي در قرن نوزدهم در مورد جامعه چين؛
ـ تحقيقات جيمز موريه انگليسي در قرن نوزدهم در مورد جامعه ايراني؛
ـ تحقيقات هنينگ آلماني در قرن بيستم در مورد جامعه ايران؛
ـ تحقيقات بارتلد روسي در قرن نوزدهم در مورد جوامع ماوراءالنهر؛
ـ تحقيقات گراهام فولر آمريكايي در قرن بيستم در مورد جامعه ايراني؛
ـ تحقيقات...
و نيز تحقيقات ذيل را كه تنها در مورد جامعه ايران ميباشد در نظر بگيريد:
ـ تحقيقات ماسينيون، كُربَن و گواشون فرانسوي در قرن بيستم در مورد عرفان ايراني؛
ـ تحقيقات ملكم، سايكس، براون و لرد كرزن انگليسي در مورد جامعه عصر قاجار؛
ـ تحقيقات گراچكوفسكي، پطروشفسكي و ايوانف روسي در مورد ايران پس از اسلام؛
ـ تحقيقات اولئاريوس، نولدكه، هرتسفلد و استيگلر آلماني در مورد عقايد اسلامي در ايران؛
ـ تحقيقات...
اين تحقيقات، نوعاً داراي خصايص ذيل ميباشد:
1) نتايج همه اين تحقيقات ـ كه توسط افرادي مختلف و در موضوعات مختلفي از جوامع مختلف و ناظر به مقاطع تاريخي مختلف ميباشند ـ با حذف برخي خصوصيات خاص موضوع مورد تحقيق (مثل ذكر همسايگان مصر كه مسلماً متفاوت از همسايگان ايران است)، از حيث روح حاكم بر آنها شبيه يكديگر است و كمترين تفاوت را با يكديگر دارند؛ يعني تكراري هستند.
2) بهرغم اينكه موضوع اين تحقيقات، شرقي ميباشد، نسبت منابع شرقي به منابع غربي در آنها بسيار ناچيز است. به عنوان مثال؛ گيب ـ شرقشناس مشهور معاصر ـ در بررسي تاريخ اسلام، تنها به 19 مؤلف و منبع اروپايي استناد ميكند و از هيچ منبع شرقي استفاده نميكند!
3) نوع اين تحقيقات، متأثر از تنها چند مستشرق معروف و مشهور، از جمله نولدكه، ماسينيون و... ميباشند، به گونهاي كه تنها با خواندن كتابهاي همان افراد مشهور، از نتايج تحقيقات بسياري از آنها مستغني ميشويم.
4)...
كمترين نتيجهاي كه ميتوان از اين خصايص گرفت اين است كه اين تحقيقات، گفتماني و داراي نتايج ثابت و مشترك است و به همين دليل، از اين جهت، فاقد اعتبار علمي ميباشد. بر طبق ديدگاه فوكو از تحليل دانش نيز، ميتوان شرقشناسي اين مرحله را به عنوان گفتماني در نظر گرفت كه گونهشناسيها را به وجود ميآورد و شخصيتها ميتوانند در آن به سبك زير توزيع شوند: انسان «فعال» غربي در برابر فرد «شهوتران» شرقي، غربي «منطقي» در برابر شرقي «غيرقابل پيشبيني»، سفيدپوست «مهربان» در برابر زردپوست «بيرحم».
البته شايان به ذكر است كه اثبات وجود يك گفتمان براي شرقشناسي كه تا حدّ زيادي اصول خود را بر همه نويسندگان حوزه مطالعاتي شرق تحميل ميكند، بدين معني نميباشد كه هيچ مستشرقي در هيچ مرحله و مقطعي نتوانسته است خود را از سايه سنگين چتر شرقشناسي بيرون كشد و شرق را آنگونه كه هست به مطالعه بنشيند. چه، موج اختيار انسان همواره قويتر از اين موانع عمل ميكند و به همين علت است كه انسانها حتي در متن اين موانع عظيم، باز هم مكلفاند وگرنه معني ندارد كه انسان «مجبور» را «تكليف» كرد. بر اين اساس، ضمن تأكيد بر اين مطلب كه از اين مرحله به بعد، شرقشناسي در حوزه مطالعات شرقي، حضوري گفتماني دارد، نيز تأكيد ميشود كه اين گفتمان، هرگز آنگونه كه از تحليل گفتماني فوكو برميآيد، منجر به جبر نخواهد شد تا هيچ راهي براي رسيدن به نتايجي غير از آنچه مستشرقين و دستگاه شرقشناسي نوشته و بدان رسيده است، نباشد. به همين علت است كه در ميان همان مستشرقين نيز، به صورت بسيار نادر كساني كه لااقل در مواردي به نتايجي خلاف نتايج دستگاه شرقشناسي رسيده است، برسند و آنها را اعلام و منتشر كنند. البته تاوان چنين مقاومتي ساده به نظر نميرسد و به لحاظ تاريخي سنگين بوده است. به عنوان مثال؛ ويستون ـ جانشين نيوتون در كمبريج ـ به خاطر علاقه و اشتياقي كه به اسلام داشت در سال 1709 از كمبريج اخراج شد!
{P . ابوالقاسم سحاب، فرهنگ خاورشناسان، (تهران: سحاب، چ 2، 1356)، ص 13. P}
3 ـ 2. شكلگيري روشهاي مختلف شرقشناسي
در نگاهي كلي، ميتوان نوع شرقشناسيهاي موجود تا نيمه دوم قرن بيستم را به دو قسم كلي شرقشناسي اروپايي و شرقشناسي آمريكايي تقسيم كرد. تا پايان جنگ جهاني دوم شرقشناسي اروپايي و پس از آن، شرقشناسي آمريكايي غلبه داشت. در ميان شرقشناسيهاي اروپايي نيز، نوع فرانسوي و انگليسي آن تا{P . غلبه شرقشناسي آمريكايي در اين مقطع، معلول تغييرات اساسي و بنياديني بود كه در صحنه سياسي ـ اقتصادي جهان صورت گرفته بود. P}
پايان قرن نوزدهم ميلادي به صورت يك پديده حاكم تجلي كرد و پس از آن، شرقشناسيهاي ديگر اروپايي، از جمله نوع آلماني و روسي آن نيز حضور جدّي يافتند. البته نبايد از نظر دور داشت كه نفوذ و قلمرو سياسي دول استعماري در قارههاي آفريقا و آسيا، با شرقشناسي آن دول در قارههاي ياد شده رابطه مستقيمي دارد و به همين دليل، شرقشناسي انگليس در ايران و هند پربارتر است تا شرقشناسي فرانسه، حال آن كه شرقشناسي فرانسه، در كشورهاي عربي مغرب و شمال آفريقا نيرومندتر از شرقشناسي انگليس است. همچنين در پارهاي از كشورها مانند مصر و فلسطين و سوريه، كه هر دو كشور حضور استعماري جدّي داشتهاند، شرقشناسي آنها نيز به همان ميزان، جدّي است.
{P . ناصر تكميل همايون، «روند تاريخي پژوهشهاي ايراني در كنگرههاي بينالمللي»، مندرج در: علي موسوي گرمارودي (به كوشش)، مجموعه مقالات انجمنواره بررسي مسايل ايرانشناسي، (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، چ 1، 1369)، ص 124. P}
4 ـ 2. برپايي مكرر كنگرههاي شرقشناسي
سير رو به پيچيدگي شرقشناسي، كشورهاي استعماري و نهاد كليسا را كه گردانندگان اين پروسه بودند، بر اين واداشت كه طرحي بريزند تا نتايج تحقيقات همه مستشرقين در اختيار آنها قرار بگيرد. آنها به دنبال ايجاد يك مركز دكترينالي بودند تا دكترين شرقشناسي را تهيه و به همه مستشرقين ديكته كند. يكي از راههاي پيشنهادي كه اتفاقاً آنها را در رساندن به مقصد تا حدّ زيادي هم موفق كرد، برپايي كنكرههاي شرقشناسي بود.
بر اين اساس، نخستين كنگره خاورشناسي در روزهاي اول تا يازدهم سپتامبر 1873 م در پاريس تشكيل شد. رياست اين كنگره را يكي از چينشناسان معروف به مسيو دوژني از اشراف فرانسه، كه در عين حال پديدآورنده كرسي مطالعات ژاپني نيز بود، به عهده داشت. پس از اين تاريخ، كنگرههاي شرقشناسي يكي پس از ديگري در جاهاي مختلف اروپا تشكيل شد. براي شناخت بهتر كنگرههاي مختلف خاورشناسي، سه دوره مختلف را ميتوان تشخيص داد:
ـ از آغاز تا جنگ جهاني اول ( 1873 ـ 1914 م)
اين دوره، با كنگره پاريس آغاز ميشود و با كنگره آتن پايان مييابد. در اين دوره 39 ساله، جمعاً 16 كنگره برگزار شد كه محل بيشتر آنها در پايتختها يا در شهرهاي بزرگ كشورهاي استعماري قرار داشت. فقط كنگره شانزدهم در آتن و كنگره چهاردهم توسط دولت استعماري فرانسه در الجزاير (مستعمره) برپا گشت. نگاهي به نام و نشان و شغل شركتكنندگان افتخاري و غيرافتخاري كنگرههاي اين دوره باز مينمايد كه بيشتر آنان در اين گروههاي اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي قرار داشتهاند: سلاطين و پرنسها، كنتها و لردها و اشراف قديمي اروپا، كارگزاران معتبر وزارت امور خارجه و مأموران آنان در آفريقا و آسيا، برنامهريزان فرهنگ و آموزش و پرورش اروپايي، كارداران و حاكمان سرزمينهاي استعماري، فراماسونها، لشكريان عاليرتبه، بورژواهاي صادركننده، قشري از يهوديان، عتيقهفروشان و صاحبان كلكسيون كه هر كدام به نحوي در جهتسازي فرهنگي كنگرهها دخالت داشتهاند.
ـ از پايان جنگ جهاني اول تا آغاز جنگ جهاني دوم (1918 ـ 1938)
اين دوره با كنگره آكسفورد (هفدهم) شروع ميشود و با كنگره بروكسل (بيستم) پايان مييابد. در اين دو دهه كه اروپا نسبتاً آرام بود، چهار كنگره تشكيل شد و سپس به علت بروز جنگ، برگزاري كنگره 21 به تعويق افتاد. در اين دوره نيز نيروهاي قديمي با همان تركيب باقي ماندند، با اين تفاوت كه اولاً فراماسونها قدرت بيشتري به دست آوردند زيرا بسياري از لشكريان با سابقه و كاردان مستعمرهها كه خدمت خود را تمام كرده بودند، وقتي به متروپل بازگشتند، به علت اقامت چندساله در كلنيها به شرقشناسي پرداختند. و ثانياً از طرف كشورهاي شرقي نيز به دلايل گوناگون، محققان و دانشمندان بيشتري در كنگرهها شركت جستند و حتي برخي از آنان خطابههايي ايراد كردند كه مورد تحسين استادان غربي قرار گرفت.
ـ از پايان جنگ جهاني دوم تا كنگره بيست و هشتم (1970 ـ 1948 م)
اين دوره از كنگره پاريس (بيست و يكم) شروع ميشود و با كنگره پاريس (بيست و نهم) پايان مييابد. در اين دوره، لشكريان و كارداران مستقيم استعمار، جاي خود را به عوامل استعمار نو دادند. برخي از صاحبمنصبان قديم، چون سفيران و رايزنان فرهنگي، مأموران توسعه و رشد، و نيز جواناني كه علوم شرقي را به شكل نظري در متروپل فراگرفته و چندي هم در كشورهاي استقلاليافته تحقيق علمي كرده بودند، جاي آنان را گرفتند و اندكاندك خاورشناسي در مسير علوم اجتماعي و دانشهاي انساني قرار گرفت. كشورهاي جهان سوم نيز در اين دوره، از لحاظ فرستادن نماينده و شركتكننده با دورههاي پيشين قابل قياس نبودند، ولي بيشتر اين شركتكنندگان در زمره شاگردان و مرابطان مستشرقان غربي به شمار ميرفتند و نميشد آنان را به مثابه نيروهاي تغييردهنده به حساب آورد، گرچه از خود شايستگي لازم را نشان دادند.
آخرين كنگره اين دوره، كنگره بيست و نهم پاريس است. اين كنگره از 16 تا 21 ژوئيه 1983 م در سوربن (مركز اصلي) برگزار شد، ولي به علت گسترش كارها، از كلز دوفرانس و دانشگده حقوق پاريس و مؤسسه تحقيقات جغرافيايي نيز استفاده شد. در اين كنگره، از يك سو، مراكز قدرت نواستعماري كوشش ميكردند كه به نحوي از انحاء، بقاي كنگره تضمين شود، و از سوي ديگر، سازمانهاي بينالمللي يهود و به ويژه صهيونيان سعي داشتند نه تنها موقعيت جهتساز خود را در اين كنگره محفوظ دارند، بلكه وضع پردوامي ايجاد كنند كه اين موقعيت از دستشان خارج نشود. در برابر اين نيروها، جمهوري خلق چين، ويتنام شمالي و فلسطينيها بودند كه به علت تمايلات استعماري و نواستعماري كنگرههاي شرقشناسي، از آغاز، ورود به كنگره را تحريم كرده و در آن شركت نكردند.
{P . جريانهاي اصلي تاريخنگاري در دوره پهلوي، صص 54 ـ 56، (با تلخيص و تغيير). P}
3. دوره سوم
اين دوره با پايان پذيرفتن جنگ جهاني دوم و روي كار آمدن استعمار نو شروع شده و تا كنون هم ادامه دارد. شرقشناسي در مرحله گذشته خود، به شدّت با پديده استعمار گره خورده بود و بلكه خود از مظاهر بارز آن شده بود. با پايان پذيرفتن جنگ جهاني دوم، پيدايش سازمان ملل متحد، سير استقلالطلبي كشورهاي جهان سوم بيرون رفتن كشورهاي استعماري از آنها و... شرقشناسي ناگزير بود كه خود را با شرايط جديد وفق دهد و براي ادامه حيات خود، در لباس ديگري جلوه نمايد. از ويژگيهاي اين دوره شرقشناسي ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد:
1 ـ 3. تغيير عنوان شرقشناسي
از آنجا كه شرقشناسي اصطلاحي، متضمن معني «استعمار» گشته بود، شرقشناسي با نام شرقشناسي ديگر نميتوانست در خدمت استعماري باشد كه اين چهره شوم آن بر همه دول و ملل جهان سوم شناخته شده بود. از اينرو، يكي از مهمترين اقدامات راهبران پروسه شرقشناسي در اين مرحله اين بود كه عنوان شرقشناسي را با عنوان مطالعات قومي و منطقهاي عوض كنند. بدينسان، در حقيقت، شرقشناسي بيآنكه تغيير روش بدهد، تغيير عنوان داد و با همان سبك قديم در خدمت استعمار نوين كه خود، لايهاي از همان استعمار قديم بود، قرار گرفت. مؤيد اين ادعا اين است كه در پروسه «مطالعات قومي و منطقهاي» ـ كه ميتوانست شامل مطالعات قومي و منطقهاي اروپايي و آمريكايي نيز بشود ـ كمتر به پژوهش در اين حوزهها با همان سياق و سبك مطالعات شرقشناسي پرداخته شده است. به همين علت در بسياري از دانشگاههاي معتبر و بزرگ غربي، دانشكدههاي مطالعات قومي و منطقهاي تأسيس شده است كه عمده فعاليت و تحقيقات آنها معطوف به كشورهاي جهان سومي ميباشد و اگر به كشورهاي جهان اول و دوم نيز ميپردازند، بيشتر به مكانيزمهاي{P . ظاهراً اين نوع تقسيمبندي جهان، به جهان اول، دوم و سوم، برگرفته از تئوري سيستمي والرشتاين ميباشد كه جهان را به كشورهاي هسته (جهان اول)، پيراموني (جهان سوم) و شبهپيراموني (جهان دوم) ـ كه به عنوان حفاظ و سپر كشورهاي جهان اول عمل ميكنند ـ تقسيم ميكند. (سيد حسين سيفزاده، نظريهپردازي در روابط بينالملل؛ مباني و قالبهاي فكري، (تهران: سمت، چ 3، 1381)، ص 127ـ124.) P}
سلطه بر كشورهاي جهان سوم ميباشد تا اينكه محض خود كشورهاي جهان اول باشد.
2 ـ 3. ظهور گسترده مستشرقين شرقي
در اين مرحله ـ كه ساختمان شرقشناسي كامل شده بود و هر كسي كه وارد آن ميشد ناگزير بود كه تنها از همان خروجي مشخص شده بيرون رود ـ علاوه بر غربيها، پاي خود شرقيها نيز به عرصه شرقشناسي كشيده شد. و بلكه عمده موضوع و رهيافت مطالعات قومي و منطقهاي با توجه به سنت شرقشناسي ولي به دست شرقشناسان شرقي تعيين و تأمين ميشد. بر اين اساس، ميتوان ادعا كرد كه دوره اول شرقشناسي، دوره مطالعه زبان و زبانشناسي شرقي است، دوره دوم آن، دوره مطالعه حوزه يا منطقهشناسي شرقي است كه عموماً به دست شرقشناسان بيگانه صورت ميگيرد، و دوره سوم آن، ادامه همان دوره دوم، اما به دست خود شرقيان است. اما شناخت شرقيها نيز از خودشان، در راستاي شرقشناسي بيگانگان و شناختي ابژكتيو{P . ر.ك: فرهنگ رجايي، «شرقشناسي و سياست»، مندرج در: مجموعه مقالات انجمنواره بررسي مسايل ايرانشناسي، ص 312. P}
است. در اين شناخت نيز، منابع تحقيق، به همراه مباني، مآلي و متدهاي آن توسط غربيها تعيين و مشخص ميشوند و شرقي، به عنوان آلتي در خدمت غربي است.
3 ـ 3. ظهور چالشهاي جدّي بر سر راه شرقشناسي
دو تحول بزرگ و مهم در اين مقطع تاريخي به وجود آمد كه اصول موضوعه شرقشناسي موجود و رايج را به چالش كشيده و اصولي ديگر جايگزين آنها كرد. اين دو تحول عبارتند از: ظهور و اوجگيري جريان پست مدرنيسم و ظهور عصر جهاني شدن.
ـ پست مدرنيسم
پسامدرنيستها، بر اين باورند كه دامن گفتمان شرقشناسي به استراتژي طرد متن آلوده است. بنابراين، در مبادلات فرهنگي جاري در ميان فرهنگها، آنچه معمولاً حادث ميشود حقيقت و نفس مطلب نيست، بلكه نوعي تشابه است. لذا آنچه در شرقشناسي مطرح است از خود شرق دور و مجزاست و اينكه شرقشناسي اساساً معنايي دارد، بيشتر به غرب بستگي دارد تا شرق، لذا ميان «بازنمايي» و نظم استعماري رابطهاي وجود دارد. به رغم اين كاستيها و نارساييها، ترديدي نيست كه پسامدرنيسم و جهاني شدن (حداقل در پارهاي از خوانشهاي آنان) بنيانهاي نظري و معرفتي شرقشناسي را به چالش ميكشند و درونمايه و سويههاي تئوريك آنان روايتي متفاوت را از روابط «خود» و «دگر» و «غرب» و «شرق» به تصوير ميكشند كه در پرتو آن امكان بازنمايي دقايق و حقايق فرهنگي و هويتي، توسط صاحبان آن فرهنگ و هويت، فراهم ميگردد.
{P . محمدرضا تاجيك، مندرج در: برايان ترنر، شرقشناسي، پستمدرنيسم و جهاني شدن، ترجمه محمدرضا تاجيك، (تهران: مركز بررسيهاي استراتژيك، چ 1، 1381)، ص 22. P}
رسالت بزرگي كه غربيها در پروسه شرقشناسي براي خود تعريف كرده بودند، تقسيم جهان به دو قسمت «غرب» و «غيرغرب» و يا «خود» و «ديگر» بود كه اولي داراي اصالت، ارزش، غنا و برتري و... و دومي دقيقاً{P . ادوارد سعيد در اين خصوص مينويسد: كاملاً ميتوان ادّعا نمود كه پارهاي از عينيات و يا معلومات برجسته صرفاً توسط ذهن انساني به وجود آمدهاند، و اينكه عينيات مزبور، اگرچه كه به نظر ميرسند ظهور و حضوري عيني دارند، در واقع تحقّقشان امري خيالي است. يك سلسله از افراد كه در بخش معيني از كره زمين زندگي ميكنند بين خود و سرزمينهاي اطرفشان حصارهايي را بر پا ميكنند و بعد هم، آن سرزمينهاي مجاور و همسايهها را «سرزمين افراد وحشي و بربر» ميخوانند! به عبارت ديگر، اين روش همگاني كه انسان بيايد در ذهن خود سرزمين مألوف و مأنوسي را گرفته و آن را سرزمين «ما» بنامد و سپس نيز هرچه را كه بيرون از اين محيط جغرافيايي مأنوس است به عنوان سرزمين «آنها» بشناسد، ميتواند كاري صد در صد دلبخواهي باشد. من اينجا از واژه دلبخواهي استفاده ميكنم، زيرا جغرافياي صوري و خيالي از نوع «سرزمين ما ـ سرزمين بربرها» مستلزم آن نيست كه بربرها نيز تمايز مزبور را بپذيرند. تنها كافي است كه «ما» اين حدّ و مرزها را در ذهن خودمان برپا كنيم؛ در نتيجه «آنها» به طور اتوماتيك تبديل به «آنها» خواهند شد، و سپس، هم سرزمين و هم ذهنيّات و هم جوامع جديد و هم جوامع ابتدايي تا حدودي هويّت خود را از اين تفكّر منفي به دست آورده باشند. به عنوان مثال؛ يك نفر آتني قرن پنجم، صرفاً به اين خاطر كه احساس ميكرد يك آتني است، خود را بربر نميدانست. مرزهاي جغرافيايي، به صورتهايي مورد انتظار، مرزهاي اجتماعي، نژادي، و فرهنگي را همراهي ميكنند. با اين وجود، احساسي كه فرد بدان وسيله خود را «غيرخارجي» ميپندارد غالباً بر مبناي ايده غيرمحكمي از آنچه در «بيرون»، در خارج از محدوده و سرزمين فرد، قرار دارد بنا شده است. در رابطه با فضاي ناآشنايي كه در بيرون از شناخت و ذهنيّت هر يك قرار دارد، انواع فرضيّات، الحاقات، و تخيّلات منصه ظهور و بروز دارند. (ادوارد سعيد، شرقشناسي، ص 104ـ103. P}
برعكس اولي بود و شناخت دومي نيز، تنها در اين «غيريت» با اولي بود كه ممكن ميشد. يعني هرچه اين غيريت پررنگتر و در عين حال، بياصالتتر ميشد، پروسه شرقشناسي موفقتر بود. مستشرقين كارويژه مهم خود را نگهباني از فرهنگ بالا و غني (غرب) تعريف كرده بودند، پست مدرنيسم، نه تنها جهان را به دو نيمه غربي و شرقي تقسيم نميكند و به نيمه غربي آن اصالت نميدهد، بلكه، فرهنگهاي پايين و بالا را در غالب سيستمي جديد كه آن را فرهنگ تلفيقي مينامد، تلفيق كرده و به همه آنها اصالت ميدهد. پست مدرنيسم، هويت خود را با «اصالت تكثر» بازميشناسد و از اينرو، محوريترين ادعاي شرقشناسي را كه اصالت را تنها به نيمي از جهان (غرب) ميدهد، به چالش ميكشد.
ـ جهاني شدن
جهاني شدن نيز به همان سبك و استدلال پست مدرنيسم، شرقشناسي را به چالش ميكشد. ادعاي محوري شرقشناسي بر «دوگانگي نظام جهاني» استوار است، اين در حالي است كه جهاني شدن درست بر خلاف شرقشناسي، ادعا ميكند كه جهان، تنها يك جهان واحد است؛ جهاني با فرهنگ و تمدني واحد. بر اين اساس، جهاني شدن، جهان امروز را يكدست و يكپارجه ميبيند و هيچ حصّه آن را بر ديگري ترجيح نميدهد. در حقيقت، آنچه اتفاق افتاده است اين است كه در عصر جهاني شدن، آن «غير» و «ديگري» كه شرقشناسي با نگاه به آن شكل گرفته بود، از بين رفته است و گو اينكه آن «غير» و «ديگر» در «خود» هضم شده است و اينك همه جهان را «خود» پوشانده است. پرفسور ترنر چالش شرقشناسي توسط جهاني شدن را اينگونه توضيح ميدهد:
جهاني شدن بيشتر مباحث شرق و غرب را در مورد شرقشناسي غيرضروري ساخته است. از قرن هفدهم به بعد، شرقشناسي مفهوم عميقي از «ديگري» را در ارتباط با فرهنگهاي بيگانه مطرح نموده است. در حقيقت اين مفهوم از «ديگري»، سنگبناي پروژه انسانشناسي را در يك جامعه سنتي گذاشته است. اين تجربه مستعمراتي «ديگري»، مسأله مهمي در ارتباط با ايده بزرگ هستي بود كه در آن خداوند، وضعيت انسان و حيوان را تعيين كرده است. با در نظر گرفتن جهاني شدن و ظهور سياستهاي چندفرهنگي به عنوان جنبه مهمي از همه نظامهاي سياسي، مفهوم غريب بودن جهان، قابل تداوم نيست؛ زيرا «ديگري» بومي شده است.
{P . شرقشناسي پُستمدرنيسم و جهاني شدن، صص 298 ـ 299. P}
با توجه به اين ويژگي عصر جهاني شدن ـ كه تنها يك فرهنگ در سراسر جهان حضور خواهد داشت ـ پروسه ناتمام شرقشناسي بايد مسير خود را به گونه ديگري ادامه دهد.
ـ انقلاب اسلامي و تفسير خاص از اسلام
مهمترين چالشي كه در اين مرحله سوم، بر سر راه شرقشناسي قرار گرفت، ظهور پديدهاي به نام انقلاب اسلامي با تفسيري شيعي بود. انقلاب اسلامي نيز مثل دو پديده پست مدرنيسم و جهاني شدن، محوريترين استدلال شرقشناسي را ـ هرچند با رويكردي كاملاً متفاوت از آن دو ـ به چالش كشيد. برخي از مهمترين گونهها و محورهاي نقد و چالش جمهوري اسلامي از غرب، عبارتند از:
به هم زدن تقسيم دوگانه جهان به «غرب» و «شرق»
انقلاب اسلامي نوع تقسيمبندي شرقشناسي از جهان به دو نيمه «غرب» و «شرق» را به چالش كشيد و خود، تقسيمبندي ويژهاي ارايه كرد. ادعاي انقلاب اسلامي بر اين استدلال استوار بود كه جهان به دو نيمه «مستضعف» و «مستكبر» يا «حق» و «باطل» تقسيم ميشود و طبيعي است كه در اين تقسيمبندي، اصالت با جانب حق و مستضعف است و نه باطل و مستكبر. و مهمتر اينكه، انقلاب اسلامي با الگوي عملياي كه فراروي جهان معاصر خود قرار داد، بوضوح نشان داد كه تنها معيار اسلام ـ بهويژه اسلام شيعي ـ است كه ميز اين دو جبهه و جريان را ميتواند مشخص كند. در حقيقت، در اين تقسيمبندي، جهان به دو مرز ايدئولوژيك تقسيم شده است و به راحتي مرز حق ميتواند تا درون باطل نفوذ كرده و آن را فتح نمايد. آنچه بيش از پيش، اين ادعا را اثبات ميكند و شرقشناسي موجود را به چالش ميكشاند، نفوذ و رشد روزافزون اسلام در مرزهاي غربي است كه نه تنها شرقشناسي، بلكه ادعاي طرفداران جهاني شدن ـ و به تعبير بهتر، جهانيسازي ـ را نيز به چالش ميكشاند. چه، بر اين اساس، بر خلاف آنچه جهانيسازان ادعا ميكنند، اين{P . طرفداران «جهاني شدن» معتقدند كه اين پروسه، نتيجه سير طبيعي تكامل تاريخ ميباشد و از اينرو، مخالفت با آن بيمعني خواهد بود، اما حقيقت اين است كه قراين و بلكه دلايل موجود زيادي مبين آن است كه سير تحقق اين پروسه، نه تنها طبيعي نيست، بلكه پشت آن، تئوريهايي آگاهانه و عامدانه خوابيده است. براي اطلاع بيشتر؛ ر.ك: احمد رهدار، «جهاني شدن و خروج از تاريخ»، هفتهنامه پگاه حوزه، ش 88، 89، 90 و 91. P}
«غير» ـ همان، شرق در ادبيات شرقشناسي ـ نيست كه در «خود» ـ همان غرب در ادبيات شرقشناسي ـ هضم شده است، بلكه همان «خودِ» شرقشناسي است كه در «غير» آن در حال هضم شدن است.
انكار كمال غرب
لااقل از زمان رنسانس تا كنون، غرب، ادعاي سيادت بر جهان را دارد. اين ادعا در انديشه برخي جريانها و اشخاص بهطور صريح و شفاف بيان شده است و در بسياري از آنها تلويحاً اعلام شده است. در ادبيات سياسي و ژورناليستي امروز، برتري غرب از وجوه مختلف تحليل ميشود؛ در سياست، مديريت، حقوق، صنعت، تعليم و تربيت و... غربيها تلاش كردهاند تا خود را صورت ايدهآلي از حيات و هستي پايان تاريخ معرفي كنند. به عنوان مثال؛ هوسرل در مقام توصيف غرب مينويسد:
صورت نفساني اروپا را چگونه بايد بيان كرد... صورت نفساني اروپا چيست؟... آن عبارت است از تكامل مستمر در جهت يك صورت ايدهآل از حيات و وجود و حركت به سوي قطب ابدي... غايت نفساني انسان اروپايي كه غايات جزئي ملل و{P Ideal Image . P}
افراد غربي هم مشمول آن ميشود، در مفهوم «لايتناهي» نهفته است. اين غايت، يك صورت ايدهآل لايتناهي است كه تحول{P Infinity . P}
نفساني جمعي بهطور پنهان و ناخودآگاه در جهت آن واقع ميشود.
{P . ادموند هوسرل، «فلسفه در بحران»، مندرج در: ادموند هوسرل و ديگران، فلسفه در بحران، ترجمه رضا داوري اردكاني و ديگران، (تهران: هرمس، چ 1، 1378)، صص 63 ـ 66. P}
انقلاب اسلامي، اين صورت ايدهآل را زير سؤال برد. انقلاب اسلامي در مقام نظر و تئوريك، با طرح سؤالاتي بنيانيتر درباره خدا، جهان، انسان، تاريخ و... به جهانيان نشان داد كه تفكر بسته و ضيق غرب عاجز از پاسخ دادن به آن است و به همين علت، نميتواند صورت ايدهآل انسان و تاريخ باشد. از سوي ديگر، انقلاب اسلامي با ارايه الگويي عملي نيز نشان داد كه نه تنها، تنها راه حيات و زندگي، راه معرفي شده از جانب غرب نميباشد، بلكه راه غرب، اساساً راهي تارك و مبهم است.
باز كردن ساحات جديد به روي بشر
تفكر غربي، و به تبع آن، حيات انسان و جهان غربي، جهان تكساحتي ميباشد. غرب، عملاً ـ و نه ضرورتاً نظراً ـ آغاز و انجام انسان را در همين عالم خاكي جستجو ميكند و به همين علت، طبيعي است كه سؤال و پرسش انسان غربي چيزي جز در محدوده همين ساحت محدود نميباشد. در همين محدوده نيز، همه امور{P . براي اطلاع بيشتر در اين خصوص؛ ر.ك: هربرت ماركوزه، انسان تكساحتي، ترجمه محسن مؤيدي، (تهران: اميركبير، چ 4، 1378). P}
را از جنبه فيزيكي و رياضي آن مطالعه ميكند:
با ظهور علم جديد توجه به پديدارها و ظواهر موجودات مطلوب گرديد، البته علم جديد صرفاً به وصف ظواهر و اوصاف اشياء نميپردازد، بلكه آن را در نسبتهاي رياضي و كمي تجربه ميكند. چنان كه گاليله گفته بود: «كتاب طبيعت را با حروف رياضي نوشتهاند» و دكارت بنيان شناخت رياضي جهان را در فلسفه خويش طرح كرد. نحوه تصوّر علم جديد اين است كه طبيعت را به عنوان شبكهاي از نيروهاي محاسبهپذير دنبال ميكند. فيزيك جديد طبيعت را چنان بر پا ميكند كه خود را همچون شبكهاي از نيروهاي از پيش محاسبهپذير عرضه ميكند. دكارت با اصول فلسفي علم جديد، تقليل علوم و محدود كردن آن به رياضيات و جهانشناسي رياضي، وحي را از اين مقوله كنار نهاد. وي با قطع رابطه لطيف بين خدا و جهاني كه مخلوق اوست به سخن پاسكال، نظراً خداوند را از جهان تبعيد كرد و يا بهتر است گفته شود، جهان را از خداوند دور كرد، از نظر دكارت اشيايي كه خداوند خلق كرده است، آيات و نشانههاي خداوند نيستند. اين آراء حتي براي عقيده اهل مدرسه كه ميگفتند بين خداوند و جهان، نسبتي برقرار است، جايي باقي نميگذارد. هيچ «صورتي يا آيتي از خداوند در جهان نيست، به جز آنچه دكارت روح يا نفس مينامد و آن را صرفاً و به سادگي با عقل جزوي و مشترك انسان و افكار روشن و مشخص كه خداوند در آن به وديعه گذاشته، يكي ميداند كه اين افكار روشن نيز بيترديد فلسفه و اصول فلسفه دكارتي است!
{P . درآمدي به سير تفكر معاصر؛ مباني نظري انديشههاي جديد غرب از رنسانس تا عصر روشنگري، ج 1، ص 16 و 63ـ62. P}
انقلاب اسلامي با تفسير خاصي كه از جهان هستي ارايه داد، از افق محدود فيزيك و رياضي فراتر رفت و افقهايي را به روي بشر غربي باز كرد كه لااقل قريب به چهار قرن به رويش بسته شده بود. اين امر، بدين معني است كه انقلاب اسلامي ساحتي را فتح كرده است كه غرب را در آن راهي و تصرفي نيست. و اين، يعني اينكه غرب ديگر آن صورت ايدهآل ادعايي نيست. به عبارت ديگر؛ با انقلاب اسلامي، بارزترين چهره ايدئولوژيك غرب مدرن، يعني چهره سكولاري آن به چالش كشيده شد و به هر ميزان كه روح و پيام انقلاب اسلامي در سراسر جهان معاصر منتشر شود، غرب مدرن در محوريترين ادعاي خود به بنبست خواهد رسيد.
توجه غرب به پيشينه تاريك آن
انقلاب اسلامي هرچند در ربع چهارم قرن بيستم ميلادي و در قسمتي از كره زمين كه شرق ناميده ميشد، سر برآورد، اما به شديدترين وجه در پيوند با تاريخ گذشته خود ميباشد. انقلاب اسلامي، انقلابي نيست كه در لحظهاي خاص و بهطور دفعي به وجود آمده و فاقد هرگونه پيشينه تاريخي باشد، بلكه انقلابي است كه اصول سازنده آن برآمده از متن قرآن و روايات اهلبيت عصمت و طهارت (ع) ميباشد، به همين علت است كه بنيانگذار اين انقلاب، ريشه تاريخي آن را تا كربلاي حسيني در دهه شصت قمري نيز به عقب برگرداند و پس از اينكه اين انقلاب را به ساحل ثبات رساند، فرمود: «ما هرچه داريم از محرم و صفر داريم». اين در حالي است كه غرب جديد، بنا بر ادعاي بسياري از اشخاص، جريانات و مكاتب غربي، اصول خود را از يونان باستان اخذ كرده است. معرفي كربلاي حسيني به عنوان ريشه تاريخي انقلاب اسلامي، محور و كانون تحرك تاريخ را از يونان به كربلا منتقل ميكند و بدين وسيله، پشتوانه تاريخي غرب جديد را تهي ميكند.
از سوي ديگر، شرق، كه انقلاب اسلامي در بستر آن رخ داده است، داراي پيشينه تاريخي تمدني ميباشد، به گونهاي كه تاريخ انبياء و تمدنهاي انبيايي، تمدنهاي بزرگ مصري، بينالنهريني و... همه متعلق به شرق ميباشند و از اين بابت، غرب كه فاقد پيشينهاي تمدني ميباشد، با تفكري كه يادآور تاريخ و گذشته باشد، به مخالفت برميخيزد و خود نيز تلاش ميكند گذشته و گذشتهگرايي را محكوم كند تا بدين وسيله هرگونه تذكر و يادآوري به گذشته را كمرنگ و بياهيمت جلوه دهد. تئوري ترقي و پيشرفت خطي تاريخ در همين راستا از جانب غرب تبليغ شده است.
به نظر ميرسد، از اين سه، تنها پديده انقلاب اسلامي است كه ميتواند شرقشناسي را به چالشي واقعي فراخواند، زيرا، پست مدرنيسم و جهاني شدن، بنا به تفسيري صحيح، نه تنها فرامدرنيتهاي (و در نتيجه، فراشرقشناسي) نميباشند، بلكه خود، لايه و مرحلهاي ديگر از مدرنيته ميباشند. البته قابل كتمان نيست كه، اين مراحل، كاملاً شرايط خاص و ويژه خود را خلق كردهاند، اما به نظر نميرسد شرايط به وجودآورنده و حفظكننده آنها به گونهاي باشد كه بتواند به طور اساسي بر سر راه مرحله پيشين خود چالش ايجاد كنند، بلكه حداكثر، ادامه همان راه، اما با شرايطي جديد ميباشند. افراد بسياري متوجه اين قضيه بودهاند و بسيار زيركانه فهميدهاند كه چالش پست مدرنيته و جهاني شدن با شرقشناسي، به يك شوخي سياسي بيشتر ميماند تا واقعيتي خارجي. به عنوان مثال؛ يكي از نويسندگان ايراني در اين خصوص مينويسد:
نقد واسازانه پسامدرنيستي، هجمهاي بنيانكن از برون و يا حركتي شالودهشكن از درون و بنا نهادن عمارتي كاملاً بديع نيست، بلكه واسازي، تار و پود عمارت جديد خود را صرفاً از بناي ويران شده قديمي به عاريت ميگيرد. بنابراين، بحث از درانداختن طرحي كاملاً نو، حذف و طرد راديكال «نظام صدقي» گذشته، و تعريف يك گفتمان به مثابه «دگر»گفتمان ديگر نيست، بلكه مناظره بر سر تخريب هر نوع مركزيت، منطق دوانگار، هويت شفاف، و سلسله مراتب ارزشي است. لذا، اصولاً نميبايد انتظار داشت كه پسامدرنيستها اولاً، حريم گفتماني خود را خارج از قلمرو فراگفتمان غرب و مدرنيته (به عنوان زيرساخت معرفتي شرقشناسي) بسته باشند، ثانياً، «موفق به نشاندن حاشيه» و «دگر» به جاي «متن» و «خود» شده و يا حداقل هويتي واحد براي آنان تعريف كرده باشد. خرده گفتمانهاي پسامدرنيستي نتيجه معرفتشناختي مرحلهاي ديگر از حيات و تحول انديشه در سرزمين غرب ميباشند. به بيان ديگر؛ پسامدرنيسم مولود «خود» است، و با بنيانهاي گفتماني، نظام صدقي و كلمات نهايي «دگر خارجي»، كاملاً بيگانه است. گفتمان اينان، حداكثر در بر گيرنده «دگر داخلي» است و پيامي رهاييبخش، براي انسانهاي در حاشيه نگاه داشته شده و طرد شده غريبه ندارند. به بيان ديگر؛ چنانچه از فوكو بپذيريم كه، هيچ تحليل بيگفتماني وجود ندارد، اگر طبيعت دنياي مدرن را در نظر بگيريم... تبعاً و طبعاً خواهيم پذيرفت كه، تحليلهاي پسامدرنيستي و جهاني شدن نيز از قاعده مستثني نبوده و امكان رهايي كامل از ساخت ناسالم گفتمانهاي غرب و شرقشناسي در مورد ساير گفتمانها را نخواهند داشت.
{P . محمدرضا تاجيك، مندرج در: شرقشناسي، پستمدرنيسم و جهاني شدن، صص 20 ـ 21. P}
ج. تأثيرات شرقشناسي بر تاريخنگاري ايران معاصر
تأثيرات شرقشناسي بر تاريخنگاري ايران معاصر را از سه نگاه معطوف به هم ميتوان پي گرفت؛ نخست: تأثيراتي كه شرقشناسي بر مطالعات شرقي از جمله ايران گذارده است، دوم: تأثيراتي كه شرقشناسي بر مطالعات اسلامي گذاشته است، سوم: تأثيراتي كه شرقشناسي بر مطالعات ايرانشناسي گذاشته است.
1. تأثيرات شرقشناسي بر مطالعات شرقي
نوع، سير و نتايج مطالعات غربيها درباره شرق، ميتوانست تأثير بسيار مستقيمي بر مطالعات و تاريخنگاري معاصر ما داشته باشد. غربيها عمدتاً شرق را يكپارچه ديدهاند و هر حكمي كه در حق آن كردهاند به همه شرق نسبت داده ميشود. از اينرو، با پي بردن به نوع قضاوت مستشرقين درباره شرق، ميتوان به نوع قضاوت آنها درباره ايران كه خود جزيي از شرق ميباشد نيز پي برد. نوع نگاه و قضاوت غربيها درباره شرق را ميتوان با عناوين زيادي توصيف كرد كه ذيلاً تنها به چند نمونه آن اشاره ميشود:
1 ـ 1. شرقشناسي تخيّلي
يكي از مهمترين كارويژههاي شرقشناسي در مطالعات شرقي اين بوده است كه در شرق، «تصرف» كرده است، بدين معني كه شرق را نه آنگونه كه بوده، بلكه آنگونه كه خواسته است، معرفي كرده است. ميتوان بر اين فرايند، نام شرقشناسي تخيّلي را گذارد. ادوارد سعيد در اين خصوص مينويسد:
بررسي تخيّلي امور شرقي، كم و بيش منحصراً بر مبناي يك وجدان والا رتبه غربي قرار داده شد، به نحوي كه از خلال مركزيّتِ بلامنازع آن، دنيايي شرقي سر برآورد كه در ابتدا بر مبناي انديشه كلّي در مورد اينكه چه شخص و يا چيزي شرقي است قرار داشت، امّا بعداً صاحب يك منطق تفصيلي شده كه نه بر پايه واقعيّت تجربي و بلكه مبتني بر مجموعهاي از اميال، سركوبها، سرمايهگذاريها، و طرحهاي تصوّري قرار گرفته بود. نيچه وقتي گفته است كه زبان چيزي جز لشكر متحرّكي از استعارهها،{P . شرقشناسي، ص 24. P}
مجازها، و تشابهات نيست ـ به طور خلاصه، مجموعهاي از ارتباطات انساني، كه توسعه يافته، مقدّم و مؤخّر شده، و از لحاظ جنبههاي شعري و معاني بديع آرايش داده شده است؛ اين روابط، پس از اينكه مدّتهاي مديدي از كاربرد و استفاده از آنها گذشت، براي مردم جنبه ثابت، قانوني، و الزامي پيدا ميكنند: حقايق، عبارت از تخيّلات و توهّماتي هستند كه مردم اصل و واقعيت اين چنيني آنها را فراموش كردهاند. شايد اين نظريّهاي كه از نيچه بيان شد خيلي نهيليستي به نظر آيد، امّا حداقل، توجه ما را به اين حقيقت جلب ميكند كه مشرقزمين، يا واژه شرق، تا آنجا كه در خودآگاه غرب وجود داشت، واژهاي بود كه بعدها انواع و اقسام معاني، مفاهيم جنبي، و دلالتها و اشارات ضمني دور و بر آن جمع گرديد، و اينكه اين مطالب الزاماً اشاره و دلالتي به شرق واقعي نداشته و بلكه تنها با ميدان عمل واژه مزبور سروكار داشتند.
{P . شرقشناسي، ص 365. P}
برايان ترنر نيز در اين خصوص مينويسد:
بخش اصلي نقد شرقشناسي در مورد اين مطلب است كه الگوي شرقشناسي يك ويژگي دائمي علوم اجتماعي است كه شرق را به صورت يك امر متفاوت (راكد، غيرعقلاني و عقب مانده) به منظور تشريح غرب (متغير، عقلگرا و توسع يافته) ايجاد ميكند.
{P . شرقشناسي، پستمدرنيسم و جهاني شدن، ص 164. P}
و. گ. كيرنان شرقشناسي را «تخيّل جمعي اروپا در مورد شرق» مينامد و خانم هستر استانهوپ در مورد{P Kiernan .G .V . P}
{P . شرقشناسي، ص 100. P}
{P Lady Hester stanhope . P}
شرق مينويسد: «شرق موطن تخيّلات من است». ميشل فوكو نيز در مورد تحقيقات شرقشناسانه فلوبر{P . شرقشناسي، ص 322. P}
مينويسد:
همه آموختههاي عظيم فلوبر همچون يك كتابخانه فانتزي (خيالي) و نمايشي كه از مقابل نگاه خيره فرد گوشهنشيني رژه ميروند تنظيم شده است.
{P . شرقشناسي، ص 341. P}
هوگو نيز در مقدمه اصلي خود بر كتاب شرقيان، شرق را به عنوان يك «تصوير» و سمبلي از نوع اشتغالات{P The Talisman . P}
فكري همگاني غربيها معرفي ميكند.
{P . شرقشناسي، ص 186. P}
از مجموع اين قضاوتها و اعترافات ميتوان به اين حقيقت رسيد كه شرق در ادبيات شرقشناسي، پديدهاي به دور از واقعيت خود ميباشد. اين قانون نسبتاً كلي، ما را به اين مطلب رهنمون ميسازد كه تحقيقات و نوشتههاي شرقشناسي در توصيف شرق ـ كه ميتوان ادعا كرد كه تعداد آنها بسيار بيشتر از تحقيقات و نوشتههايي است كه در خارج از چارچوبهاي مطالعاتي شرقشناسي نوشته شده است ـ نيازمند بازنگري مجدد ميباشد و حق اين است كه در مورد نتايج آنها «اصالة عدم صحة» را جاري كرد. البته اين امر، بدين معني نيست كه گزارههاي تحقيقات شرقشناسي مطلقاً صحيح نميباشد، بلكه بدين معني است كه جهتدهي و قضاوتهاي نهايي مطالعات شرقشناسي ضرورتاً بايد به ديده ترديد نگريسته شود و اينكه نبايد مبناي قضاوت ما در مورد شرق قرار گيرد.
مشخصاً در مورد مطالعات مربوط به حوزه ايران نيز بايد گفت كه از دويست سال پيش تا كنون، بيشتر كتابهايي كه درباره تاريخ ايران نوشته شده است، يا مستقيماً توسط خود مستشرقين و بر اساس چارچوبهاي تعيين شده شرقشناسي نوشته شده است و يا در هر حال، بسياري از منابع اينگونه تحقيقات نوشتهها و قضاوتهاي همان مستشرقين بوده است، به گونهاي كه اگر امروزه بخواهيم بدون استفاده از اين دو گونه منابع تاريخي، تحقيقي درباره تاريخ دويست ساله اخير ايران بنويسيم، به شدت با فقر منبع روبرو ميشويم. اين امر نشان ميدهد كه تاريخنگاري ايران معاصر، يا توسط خود مستشرقين صورت گرفته است و يا مستقل از نتايج تحقيقات و مطالعات شرقشناسي نبوده است.
2 ـ 1. شرقشناسي كليشهاي
اكثر مستشرقيني كه به مطالعه درباره شرق مشغول بودهاند، در فضاي علمي غرب رشد يافته و شخصيت و روش فكري آنها، اعم از تعاريف، معيارها، متدها، اهداف و... همه و همه مناسب با همان فضا شكل گرفته است. از اينرو، آنها به هنگام تحليل پديدهها و جريانات شرقي نيز با معيارهاي حاكم بر فضاي غرب به قضاوت مينشستند و تقريباً ميتوان گفت كه در اكثر موارد هم به اشتباه ميرفتند، زيرا فرهنگ و اجتماع شرق، مقتضياتي دارد كه با مقتضيات غرب متفاوت است. انسان شرقي در مواجهه با پديدهاي خاص به گونهاي ميانديشد و رفتار ميكند و انسان غربي به گونهاي ديگر. اساساً جريانات اجتماعي در غرب، در بستر و به گونهاي متفاوت از آنچه در شرق ميباشد شكل گرفته است، از اينرو، حتي تحليل پديدهاي واحد در شرق و غرب با معياري واحد، غيرمنطقي ميباشد. به عنوان مثال؛ بسياري از مستشرقين براي تحليل انقلابها و جنبشهاي مهم اجتماعي شرق و از جمله ايران (مشخصاً نهضت مشروطه و انقلاب 1357)، از الگوي انقلاب كبير فرانسه استفاده كردهاند. در اين الگو، دستگاه روحانيت و حوزههاي علميه با دستگاه پاپ و كليسا، قرآن با انجيل، تجار با بورژواها و... مقايسه شدهاند. آنها حتي برخي نتايج انقلاب كبير فرانسه را به عنوان معياري براي ارزيابي انقلابهاي شرقي به كار بردهاند. به عنوان مثال؛ اگر از نتايج معرفتي مهم انقلاب كبير فرانسه و نهضت رفورم ديني در غرب، تفكيك ميان دو حوزه دانش و ارزش بوده است، مستشرقين اين نتيجه را در ارزيابي بسياري از انقلابات شرقي دنبال كردهاند.
براي اثبات مدعا، به عنوان مثال؛ ميتوان به نوع تحليلهاي مستشرقين درباره انقلاب 1357 اشاره كرد. آنها براي تحليل چگونگي و چرايي پيدايي اين انقلاب، به الگوهايي از قبيل نظريه ماركسيستي، نظريه يكنواختيهاي آزمايشي كرين برينتون، نظريه جيمز ديويس و منحني J، نظريه كاركردگرا ـ ساختاري چالمرز جانسون، الگوي نظريه توسعه نامتوازن ساموئل هانتينگتون، نظريه بسيج تودههاي تدا اسكاچپول و... اشاره{P . براي اطلاع بيشتر از اين الگوها، ر.ك: مصطفي ملكوتيان، سيري در نظريههاي انقلاب، (تهران: قومس، چ 2، 1376)، صص 27 ـ 148. P}
كردهاند كه همگي الگوهاي رايج در فرهنگ غرب ميباشند. به عنوان مثال؛ نيكي كدي و يرواند آبراهاميان{P . ر.ك: نيكي كدي، ريشههاي انقلاب ايران، ترجمه عبدالرحيم گواهي، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چ 3، 1381)، صص 317 ـ 465.
مصطفي ملكوتيان، سيري در نظريههاي انقلاب، (تهران: قومس، چ 2، 1376)، صص 27 ـ 148. P}
{P . ر.ك: يرواند آبراهاميان، ايران بين دو انقلاب، ترجمه كاظم فيروزمند و همكاران، (تهران: مركز، چ 3، 1379)، صص 382 ـ 412. P}
بر اساس الگوي نظريه جيمز ديويس، فرد هاليدي و ريچارد كاتم بر اساس الگوي نظريه ماركسيستي، تدا{P . ر.ك: فرد هاليدي، ديكتاتوري و توسعه سرمايهداري در ايران، ترجمه فضلالله نيكآيين، «تهران: اميركبير، چ 1، 1378). P}
{P . ر.ك: ريچارد كاتم، ناسيوناليسم در ايران، ترجمه احمد تدين، (تهران: كوير، چ 1، 1371)، صص 395 ـ 454. P}
اسكاچپول بر اساس الگوي نظريه توسعه نامتوازن و نظريه بسيج تودهها و... انقلاب اسلامي ايران را تحليل{P . ر.ك: ناصر هاديان، «نظريه تدا اسكاچپول و انقلاب اسلامي ايران»، فصلنامه راهبرد، ش 9 (بهار 1375)، صص 1 ـ 13. P}
كردهاند. اين در حالي است كه هيچ كدام آنها به «نظريه مذهب» اشاره نكردهاند و شايد ريشه اين غفلت،{P . براي اطلاع بيشتر از آن، ر.ك: عباسعلي عميد زنجاني، انقلاب اسلامي ايران و ريشههاي آن، (تهران: كتاب سياسي، چ 1، 1371)، ص 572؛ منوچهر محمدي، تحليلي بر انقلاب اسلامي ايران، (تهران: اميركبير، چ 1، 1370)، ص 88. P}
مقايسه ذهني مذهب شيعه با فرق كلامي مسيحيت باشد كه چون فرق كلامي مسيحي توان ايجاد حركت و نهضت و انقلاب را ندارند، گمان بردهاند كه مذاهب اسلامي و بهويژه مذهب شيعه نيز چنين است.
متأسفانه نوع تحليلهاي مستشرقين در نوشتههاي خودِ شرقيها نيز انعكاس يافته و مبنايي براي تحليل جريانات و پديدههاي سياسي ـ اجتماعي شرقي و از جمله ايراني گشته است و به همين علت، نوع خاصي از تاريخنگاري در تاريخ معاصر ما را موجب شده است كه كمترين سنخيت را با واقعيت و نيز ايدههاي ايراني دارد.
2. تأثيرات شرقشناسي بر اسلام
جامعه ايران، جامعهاي اولاً اسلامي و ثانياً شيعي ميباشد. هويت افراد ايراني نيز فارغ از قوميت آنها و تنها با دو مؤلفه «ايران» و «اسلام» مورد شناسايي ميباشد و بر خلاف بسياري از كشورهايي از قبيل تركيه، افغانستان، عربستان و... كه در نام آنها به قوميت خاصي اشاره شده است و طبيعتاً هويت ساكنان آن نيز رنگ همان نام را خواهد داشت، ايران، بهرغم اينكه قوميتهاي زيادي را در خود جاي داده است، تا جايي كه برخي از مستشرقين آن را به «سرزمين تنوع بيكران»، و «شبيه موزاييكي رنگارنگ» ناميدهاند، هرگز افراد و ساكنان آن،{P . ايران بين دو انقلاب، ص 10. P}
هويت خود را در قوميت خاصي نميبينند. آنچه بيشترين سهم را در هويت عنصر ايراني دارد، «اسلامي بودن» آن ميباشد. از اينرو، قضاوت مستشرقين اگر به قوم و يا اقوامي ايراني تعلق بگيرد ـ هرچند قوم و اقوام بزرگ آن ـ به آن اندازه كه به مذهب آنها تعلق بگيرد مورد حساسيت قرار نميگيرد. از قضاء در موارد بسياري، مستشرقين درباره اسلام، اظهار نظر كردهاند و اين اظهار نظرها در هر حال، حساسيت عنصر ايراني را برانگيخته و تحت تأثير خود قرار داده است. از آنجا كه بيشتر قضاوتهايي كه مستشرقين درباره اسلام داشتهاند، از نظرگاهي منفي بوده است، بيشتر افراد داخلي هم كه در نوع تاريخنگاري خود متأثر از{P . ريشه اين نظرگاه و خصومت به اسلام، به قرون وسطي بازميگردد. براي غربيان قرون وسطي، اسلام خطري جدّي و مهم بوده است و اساساً يكي از مهمترين عللي كه غربيها آهنگ مطالعات اسلامي را شروع كردند، احساس خطري بود كه در پي جذب جوانان مسيحي به اسلام، ظاهر شد. رشد روزافزون علم و صنعت در دنياي اسلام بهويژه در اندلس، به اين احساس شدّت ميبخشيد. با ظهور رنسانس و شكوفايي علمي تمدن غرب، مرحله تازهاي در اسلامشناسي اروپاييان آغاز شد و مسيونرهاي اسلامستيز قرون وسطايي، جاي خود را به اسلامشناسان مستشرق داد. اما اين ظاهر امر بود و حقيقت مسأله اين بود كه همان اسلامستيزي قرون وسطايي در اين مرحله با عنوان اسلامشناسي دنبال شد. تنها كسوت عوض شد وگرنه، همان مباحث كلامي سابق، اينك در قالب تحقيقات علمي مطرح شد؛ تحقيقاتي كه بيش را هر چيز ديگر با انگيزههاي سياسي و اقتصادي و تا حدودي انگيزههاي ديني آميخته شده بود. ر.ك: جامعهشناسي غربگرايي، صص 158 ـ 159. P}
مستشرقين بودهاند، به ديده منفي به اسلام نگريستهاند و بدين لحاظ شرقشناسي تأثير بسزايي در تاريخنگاري معاصر ما داشته است. ذيلاً برخي از مواردي كه به نوعي در نوشتههاي مستشرقين به تحريف رفته است، اشاره ميكنيم:
1 ـ 2. فقدان انديشه سياسي شيعه
كتابهايي كه اسلامشناسان غربي تا كنون در موضوع خاص «عقايد سياسي» در اسلام نوشتهاند، تقريباً محدود ميباشد. از جمله آنها ميتوان به كتاب راني روزنتال ـ كه در آن، اصلاً درباره عقايد سياسي شيعه بحث نميكند ـ و كتاب مونتگمري وات ـ كه همه عقايد شيعه را تنها در چهار صفحه خلاصه كرده است ـ اشاره كرد. ساير كتب شرقشناسي نيز كه در اين موضوع نوشته شده است، وضعيت مشابهي دارند. به نظر ميرسد علت تاريخي اين قصور و فقدان عطف توجه به عقايد شيعي در نوشتههاي مستشرقين، سياسي ميباشد؛ زيرا اهل سنت، اكثريت مسلمانان را تشكيل ميدهند و غربيها نيز به دليل حضور در كشورهاي اسلامي كه اكثريت آنها را اهل سنت تشكيل ميدادند، بيشترين درگيري را با همانها داشتند. به همين علت، شناخت احوال و عقايد آنان را بر احوال و عقايد شيعيان مقدم داشتهاند. البته اين امر، به نوبه خود، نمونهاي ديگر از پيروي و تبعيت شرقشناسي از مصالح دولتهاي غربي است.
{P . جريانهاي اصلي تاريخنگاري در دوره پهلوي، ص 76، (با تغيير). P}
2 ـ 2. تبليغ اسلام تحريفي
برخي از مستشرقين موضوع مورد تحقيقشان درباره اسلام و مؤلفههاي آن، برخي درباره مسايل اجتماعي، اقتصادي، سياسي و... و برخي درباره هر دو نوع ميباشد. از ميان مستشرقين نوع اول و سوم ميتوان از افرادي چون: گيب، ماسينيون، وبر، رنان، هاجسون، لويس، گرون باوم، گرانبام، نولدكه، آنه ماري شيمل، توماس كارلايل و... نام برد. نوشتههاي اكثر اين افراد درباره اسلام، مخدوش، به دور از واقعيات و از سر جهل ـ اگرنه از سر تجاهل و تعاند ـ ميباشد. شهيد مطهري (ره) در اين خصوص مينويسد:
حقيقت اين است كه مستشرقين نه صلاحيت تحقيق در عقايد و افكار اسلامي را دارا ميباشند و نه غالباً حسن نيت آن را. آنجا كه در مقام تجزيه و تحليل افكار و عقايد اسلامي برميآيند و فيالمثل وارد مسايل مربوط به كلام اسلامي يا عرفان و تصوف يا فلسفه ميشوند، آن قدر مهملات به هم ميبافند كه موجب تعجب و گاهي مضحك است.
{P . شهيد مطهري، مجموعه آثار، ج 1، (انسان و سرنوشت)، (تهران: صدرا، چ 9، 1378)، صص 425 ـ 426. P}
اينان درباره مكتب اسلام، پيامبر اكرم (ص)، قرآن كريم، سيره مسلمين و... مطالب فراواني نوشتهاند كه نقد و بررسي تفصيلي آنها به تحقيقي بسيار درازمدت و سنگينتر از نوشته حاضر محتاج است. به همين علت، ذيلاً تنها به نوعي از تحريفات مستشرقين درباره اسلام كه در تاريخنگاري معاصر ما كمابيش تأثيرگذار بوده است، اشاره ميكنيم:
ـ تأثير شرقشناسي در تاريخنگاري مربوط به قرآن
از جمله تحريفاتي كه مستشرقين در حوزه مطالعات اسلامي انجام دادهاند، ترديد در صحت مطالب قرآن كريم ميباشد. آنان در بسياري از موارد، قرآن را عامل ركود و عقبماندگي مسلمين و داراي محتوايي پوچ و بيمعني معرفي كردهاند. به عنوان مثال؛ ويليام موئيه (1905 ـ 1819) در كتاب معروف خود به نام «زندگاني محمد» مينويسد:
شمشير محمد و قرآن، سرسختترين دشمنان تمدن، آزادي و حقيقت هستند كه تا كنون بشر شناخته است.
{P . شرقشناسي، ص 274. P}
و يا توماس كارلايل (1795 ـ 1881) اسكاتلندي در مورد پيامبر اكرم (ص) و قرآن كريم مينويسد:
محمّد نه يك وجود خيالي و افسانهاي است، نه يك فرد احساسگراي خجالتي، و نه جادوگر قابل تمسخري كه كبوتران را تعليم ميداد تا از گوش او دانه بردارند. برعكس، او مردي با ديدگاهي واقعي و اعتقادي شخصي و محكم است، مؤلف كتابي به نام قرآن كه عبارت است از: مجموعهاي درهم و برهم از يك سلسله مطالب خستهكننده و سرگيجهآور، خام، نتراشيده و ناهنجار، با تكرارهايي بيپايان، فاصلههاي طولاني، و پر از آشفتگي؛ به هر حال، بسيار خام و نتراشيده و يا به طور خلاصه، حماقت غيرقابل دفاع.
{P . شرقشناسي، صص 276 ـ 277. P}
بهرغم اينكه اكثريت جامعه ايراني معتقد به اسلام و قرآن بوده و بارها ثابت كرده بودند كه حاضرند براي حفظ و دفاع از عقايدشان جان خود را اهدا كنند، باز هم برخي از نويسندگان ايراني به خود جرأت تأسي به اينگونه از قضاوتهاي مستشرقين را دادهاند. به عنوان مثال؛ ميرزا آقاخان كرماني قرآن را تحت تأثير نوشتههاي مستشرقين، «موهومات» ميخواند و رتبه آن را نسبت به سخنان بزرگمهر، جاماسب، مزدك و... در رتبه پايينتري قرار ميدهد.
{P . ر.ك: فريدون آدميت، انديشههاي آقاخان كرماني، (تهران: پيام، بيتا)، ص 289. P}
3. تأثيرات شرقشناسي بر مطالعات ايرانشناسي
{P . P}
قبل از بررسي انواع تأثيرگذاريهاي شرقشناسي بر تاريخنگاري معاصر، به نكات ذيل توجه ميدهيم:
ايرانشناسي به عنوان شاخهاي از شرقشناسي، مجموعهاي از مطالعات منظم و علمي مربوط به وجوه گوناگون تمدن، فرهنگ و تاريخ ايران است كه آن را اروپاييان در زمان قاجاريه و در راستاي همان اهداف شرقشناسي بنياد كردند.
بهرغم همه نقدهاي كلياي كه به مطالعات شرقشناسي و نيز ايرانشناسي وارد است، در عين حال، به اين دليل كه بسياري از تحقيقاتي كه مستشرقين انجام دادهاند، تنها تحقيق در آن موضوعات ميباشد و از بسياري جهات نيز قابل استفاده است، ضرورت دارد كه در تحقيقات تاريخي از نتايج مطالعات شرقشناسي استفاده شود. البته از آنجا كه تقريباً بخش قابل توجهي از اين تحقيقات در راستاي اهداف استعمار بوده است، به لحاظ روشي بايد تنها آنها را در كنار ساير اسناد و تحقيقات مورد استفاده قرار داد. و هرگز به نتايج منفردي كه تنها در كتب مستشرقين است، نبايد اعتماد كرد.
منابع اصلي و دست اول تحقيقات ايرانشناسي ـ تا حدود زيادي مثل منابع شرقشناسي ـ ديپلماتها (كارمندان دولتي)، تجار، افراد ماجراجو، ثروتمندان جهانگرد، ميسيونرهاي مذهبي و... ميباشند. اين افراد در بسياري از موارد فرصت كافي براي تأمل در آنچه بعدها مستشرقين از آنها استفاده كردهاند نداشتهاند. به عنوان مثال؛ يك جهانگرد و يا يك تاجر، حداكثر چندصباحي در ايران به سر ميبردهاند و تنها به اندازه همان اقامت چندروزه بايد براي قضاوتهاي آنها حساب باز كرد. اين در حالي است كه مستشرقين در بسياري موارد، سخنان آنها را به كل تاريخ و قلمرو ايران تعميم ميدادند.
بنا به نوشته يكي از محققين تاريخ معاصر، خلاصه آنچه در كتابهاي ايرانشناسي مستشرقين درباره ايران نوشته شده است، چنين است: ايرانيان از انديشه و انديشيدن محرومند، ايرانيان خاموشند و مطيع حاكمان، ايرانيان، چاكرمنش و متملقاند، ايرانيان از نقد، اجتهاد و انتخاب محرومند، ايرانيان، ملتي مردهاند.
{P . موسي نجفي، مقدمه تحليلي تاريخ تحولات سياسي ايران، (تهران: منير، چ 1، 1378)، ص 122. P}
در عهد قاجاريه، علاوه بر روش تاريخنگاري شرقشناسي، سه جريان و روش ديگر تاريخنگاري نيز وجود داشته است: تاريخنگاري ماركسيستي، تاريخنگاري ناسيوناليستي، تاريخنگاري علمي. كه از ميان اين سه،{P . مقدمه تحليلي تاريخ تحولات سياسي ايران، ص 119. P}
تاريخنگاري ماركسيستي رايجتر و تأثيرگذارتر بوده است. از ويژگيهاي اين روش تاريخنگاري كه تأثير زيادي{P . ماركسيستها دو گروه ميباشند: الف) ماركسيسم ارتدوكس كه جزمگرا، بيانعطاف و متعصب به اصول ماركسيسم ـ لنينيسم ميباشند؛ ب) چپ جديد كه طرفداران آن تنها به بعضي از مفاهيم ماركسيستي پايبند ميباشند. هر دو گروه بهرغم اشتراكات فراوان، داراي مباني خاص در تاريخنگاري ميباشند كه روش و مباني آنها در تاريخنگاري معاصر ما نيز سرايت كرده است و نقدهاي مربوط به تاريخنگاري روسي تقريباً به هر دو نوع آنها بازميگردد. P}
بر تاريخنگاري معاصر ما گذاشته است، ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد:
ـ در اكثر كتابهاي ايرانشناسي روسي، به جنبههاي مثبت تاريخ معاصر ايران كمتر از جنبههاي منفي آن توجه شده است. به عبارت ديگر؛ حجم مطالب مربوط به جنبههاي منفي تاريخ معاصر بيشتر از حجم مطالب مربوط به جنبههاي مثبت آن ميباشد.
ـ در اين تاريخنگاري روسي، به ريشههاي اقتصادي و اجتماعي ايران توجهي ويژه مبذول شده است تا حدّي كه به وضوح ميتوان آنها را متهم به تكبعدنگري در تحليل وقايع تاريخي كرد. هرچند در اين نوع نگاه، تاريخ ايران معمولاً از زاويهاي بررسي شده است كه كمتر مورد توجه غربيها واقع شده است، اما در هر حال، مطالعه يكسويه و تكبعدي تاريخ به نتايجي غيرواقعي ختم ميشود. از همين رو، در تاريخنگاري روسي، ريشه همه تحولات و مناسبات اجتماعي ايران ـ بر اساس الگو و كليشه تحليل تاريخ ماركس كه مسايل اقتصادي و روابط توليد و شكل توليد را محور همه تحولات تاريخ بشري معرفي ميكند ـ به مسايل اقتصادي برگردانده شده است. به عنوان مثال؛ در تاريخنگاري روسي، نهضت مذهبي ـ ملي تنباكو كه البته داراي خاستگاه اقتصادي نيز ميباشد، تنها بر اساس مسايل اقتصادي تحليل شده و به همين علت، نقش تجار در اين تاريخنگاريها برجسته ميباشد و در نهايت هم، رهبري نهضت تنباكو به تجار نسبت داده شده است. اين نوع تحليلهاي خاص تاريخنگاري روسي به تاريخنگاري غربيها درباره ايران نيز سرايت كرده و لذا در برخي تاريخنگاريهايي كه با گرايشات غربي نيز نوشته شده است، ميتوان ردّ پايي از تحليلهاي ماركسيستي هم پيدا كرد.
ـ تاريخنگاري روسي هرچند تا حدّ زيادي تاريخنگاري به شيوه ايرانشناسي غربيها را زير سؤال ميبرد و آن را به چالش ميكشد، اما به علت تأكيد افراطي بر برخي از مؤلفهها، از جمله سرمايهداري غربي و انتساب بيشتر گرفتاريهاي ايران به آنها، اين نوع تاريخنگاري را بيش از پيش به يكسويهنگري متهم ميكند. به عنوان مثال؛ شرقشناسي روسي با تكيه بر اصول اقتصادمحور فلسفه تاريخ ماركس، در موارد قابل توجهي از تحولات تاريخ ايران تلاش كرده است تا به علتي اقتصادي دست يابد تا بدين وسيله به سرمايهداري غربي حمله كرده و به نقد آن بپردازد.
ـ بهرغم اينكه امروزه به نوعي اجماع در پژوهشهاي تاريخي رسيدهايم كه نميتوان درباره بسياري از تحولات تاريخ به صورت دگم و جزمي قضاوت كرد، تاريخنگاري روسي در قضاوتهاي تاريخي خود، گرفتار نوعي دگماتيسم افراطي بوده است و معمولاً شيوه «اين است و جز اين نيست» را برگزيده است. در حقيقت، طرفداران اين ديدگاه درپي آن بودند كه بينش جدلي ديالتيك را از نظر فلسفي، معيار سنجش تاريخي قرار دهند و بر اساس تئوري سهگانه «تز، آنتيتز و سنتز»، تاريخ ايران را شرح دهند.
ـ پس از سقوط تزار و پيروزي انقلاب اكتبر 1917، تاريخنگاري روسي بيشتر به سوي برائت جستن از تزار پيش رفته است. بدين معني كه روسيها تلاش كردهاند تا فجايع، خيانتها و ظلمهاي حكومت تزاري روس در خصوص مسايل ايران را به گونهاي تحليل كنند كه خود را بدهكار ايران نبينند. به عبارت ديگر؛ آنها تاريخ روابط ايران و روسيه را به گونهاي بازنويسي كردند كه به ضرر ايران و سود روسيه باشد.
ـ تاريخنگاري ماركسيستي همانند تاريخنگاري ليبراليستي (البته به صورتي آشكارتر و عريانتر)، در نهايت مادي و منفعتطلبانه و به دور از تحليل ارزشها و عوامل غيرمادي ميباشد. در اين نوع تاريخنگاريها عوامل غيرمادي تا حدّ زيادي ناديده و يا كمرنگ جلوه داده ميشوند و به همين علت همواره در تحليل تاريخيشان تنها به برخي از عوامل رخداد يك واقعه دسترسي خواهند داشت و بدينسان، قضاوتهاي تاريخي آنها همواره ناقص و به دور از واقعيت ميباشد.
{P . ر.ك: مقدمه تحليلي تاريخ تحولات سياسي ايران، صص 122 ـ 124. P}
ايرانشناساني كه در دستگاه شرقشناسي و با ملاكهاي شرقشناسي به تاريخنگاري درباره ايران پرداختهاند، عمدتاً از درك كليت تاريخ، فرهنگ و روح ايراني عاجز بودهاند. چه، با ملاكهاي غيرايراني ـ اسلامي، ايران و تحولات آن قابل درك و تحليل واقعي نميباشد، همچنان كه بسياري از محققين شرقي كه درباره تاريخ غرب جديد و تحليل تحولات آن قلم زدهاند، به دليل استفاده از ملاكهاي شرقي در شناخت غرب، عمدتاً به شناخت ناقص و اشتباهي از غرب دست يافتهاند.
از ميان كشورهاي استعماري و غربي، ايرانشناسي فرانسوي، انگليسي، آلماني و روسي رايجتر و تأثيرگذارتر از ساير گونههاي ايرانشناسي ميباشند. تقسيمبندي ايرانشناسي بر اساس نام كشورها، در عين حال كه تا حدودي رهزن ميباشد، به طور ضمني به تفاوتهاي بالجمله انواع شرقشناسي نيز ما را رهنمون ميكند كه البته سنخ تفاوتها ـ مگر در تمايز ميان شرقشناسي روسي و شرقشناسي اروپايي كه تقريباً با دو مبناي متفاوت و در عين حال با متدي واحد و البته نتايجي واحد، صورت گرفته است ـ چندان ماهوي نميباشد. تاريخچه و سير اين ايرانشناسيهاي رايج را به طور خلاصه ميتوان چنين مطرح كرد:
ـ ايرانشناسي انگليسي
سابقه بحث ايرانشناسي به معني اصطلاحي آن كه در ذيل شرقشناسي قرار ميگيرد، به مطالعات انگليسها درباره ايران در قرون پانزده و شانزده كه ميان دو كشور به طور رسمي تبادل سفرا صورت گرفت، برميگردد. تحقيق درباره زبان فارسي (توسط شوستر، ريچاردسن، جانسون، ولاستون، پالمر، اشتنگاس، لمبتون و...)، تاريخ و جغرافيا (توسط سرجان ملكم، سرپرسي سايكس، و ادوارد براون و... كه مبنايي براي تدوين و{P . سرجان ملكم (1769 ـ 1832 م) به سال 1781 م به هند رفت و در آنجا زبان فارسي را به خوبي فراگرفت و به عنوان مترجم فارسي به استخدام كمپاني هند شرقي درآمد، وي بعدها توسط دولت انگليس براي تحكيم روابط با ايران به دربار فتحعلي شاه فرستاده شد كه منجر به تحكيم و برقراري بيشتر روابط تجاري و سياسي، و نيز انعقاد دو قرارداد گرديد. ملكم در 1816 م در دانشگاه آكسفورد درجه افتخاري دكتراي حقوق گرفت. وي در فاصله سالهاي 1799 ـ 1808 م سه بار به ايران سفر كرد. تاريخ ايران كه در 1870 م در بمبئي توسط ميرزا اسماعيل حيرت، ترجمه و چاپ شد، يكي از مهمترين آثار او به شمار ميرود. P}
{P . ژنرال سرپرسي سايكس، سركنسول انگليس در كرمان (1894 ـ 1898 م) و سركنسول انگليس در خراسان (1905 ـ 1913 م)، نقش عمدهاي در تاريخ سياسي ايران داشته است. وي كتابهاي مختلفي به رشته تحرير درآورده كه از آن جمله ده هزار ميل در ايران است كه به لرد كرزن نايبالسلطنه وقت هندوستان تقديم شده و توسط حسين سعادت نوري به فارسي ترجمه شده است. P}
{P . ادوارد براون به سال 1862 م در يولي گلوستر شاير به دنيا آمد و در اوان جواني به مسايل سياسي پرداخت. در آن زمان بين روسيه تزاري و دولت عثماني اختلاف بود. ادوارد براون به جانب دولت عثماني متمايل شد و شروع به تحصيل زبان تركي كرد تا اينكه بتواند در قشون برك وارد شود، ولي جنگ خاتمه پيدا كرد و ادوارد براون به سال 1879 م به كمبريج رفت كه در آنجا به تحصيل پزشكي بپردازد و در اين رشته تحصيل خود را به پايان رساند، ولي در عين حال به تحصيل السنه شرقي كه فارسي و عربي نيز جزو آن بود ميپرداخت. در سال 1887 م به هزينه مدرسه پمبروك، مسافرتي به ايران كرد كه شرح آن را در كتاب مسافرتنامه كه به سال 1891 م منتشر شد و بعداً به نام يك سال در بين ايرانيان تجديد چاپ شد، به رشته تحرير درآورد. زماني كه براون در ايران به سر ميبرد، به بررسي مذهب باب بسيار علاقهمند شد و يكي از اشعار «قرةالعين» را به انگليسي برگرداند. ادوارد براون كتابهاي زيادي پيرامون تاريخ و فرهنگ ايران نگاشته است كه از آن جمله است كتاب تاريخ ادبيات ايران در چهار جلد كه در فاصله سالهاي 1924 ـ 1902 م انتشار يافت. براون در اين كتاب، قطعات زيادي از اشعار پارسي را به انگليسي ترجمه كرد كه نشاندهنده تسلط او به زبان فارسي است. P}
تأليف كتاب هشتجلدي «تاريخ كمبريج» شد) و... از جمله محورهايي بودند كه مستشرقين انگليسي بدانها{P . ر.ك: ايرج افشار، راهنماي تحقيقات ايراني، صص 38 ـ 42. P}
پرداختهاند. البته بيش از همه اين افراد بايد از لردكرزن، سياستمدار معروف انگلستان كه به سال 1899 م فرمانرواي كل هندوستان شد و به مسايل ايران توجه خاصي داشت، نام برد. وي به سال 1892 م كتاب مشهور خود «ايران و قضيه ايران» را منتشر ساخت. از ميان ديگر ايرانشناسان انگليسي، مويل در عصر مغول، سيوري در عصر صفويه، و لمبتون در عصر سلجوقي و مغول شاخص هستند. در سالهاي اخير، نيز آثار زيادي در خصوص ايران به شيوه ايرانشناسي انگليسي در آمريكا منتشر يافته كه در اين بين، آثار الول ساتن، ريچارد كاتم، و بيندر، بيشتر از ديگر آثار معروف است.
ـ ايرانشناسي آلماني
سابقه ايرانشناسي آلماني با سفرنامهاي آغاز ميشود كه سياح مشهور آلمان، آدام اولئاريوس چاپ كرد. امتياز و اهميت تحقيقات ايراني در زبان آلماني، به طور اخص در تتبّعات مربوط به زبانهاي باستاني ايران ميباشد. و پس از آن، تحقيقاتي است كه درباره هنر ايراني انجام دادهاند كه در اين زمينه آثار هرتسفلد از ديگر آثار، مهمتر است.
ـ ايرانشناسي فرانسوي
دوران آشنايي حقيقي فرانسه بر احوال ايرانيان و شناسايي مناطق مختلف ايران، به قرن هفدهم بازميگردد. نخستين سياح فرانسوي ناموري كه شش بار به ايران آمد و از راههاي مختلف در اكثر شهرهاي ايران گردش كرد، «ژان باپتيست تاورنيه» نام داشت و كتابش تحت عنوان «شش سفر به عثماني و ايران و هندوستان» نخستين بار در سال 1681 م منتشر شد. «شاردن» فرانسوي سياح ديگري بود كه شرح مفصلتر و دقيقتري از ايران ارايه داد. سفرنامه شادرن در سال 1686 م در پاريس به چاپ رسيد و به چند زبان اروپايي نيز ترجمه شد. شناخت فرهنگي و علمي ايران در فرانسه، از اواخر قرن هفدهم و با انتشار «كتابخانه شرقي» اثر «هربلو» آغاز ميشود. در دهه سوم قرن هجدهم، انكتيل دوپرون كه شوقي وافر به تجسس در احوال زرتشتيان داشت، نسخهاي قديمي را ترجمه و تفسير كرد. تاريخ ايران و بررسي تمدن و فرهنگ ايران نيز از مباحثي است كه فرانسويان بدان توجه كردهاند كه در اين خصوص، آثاري كه گروسه، كلمان هوار، بوا، رمزمري، و گوبنيو نوشتهاند، حائز اهميت است. درباره عصر قاجار نيز ميتوان از آثار كنت دوگوبينو، ويكتور برار، اوژن اوبن، و دكتر فوريه طبيب مخصوص ناصرالدين شاه نام برد. فرانسويها در باستانشناسي ايران و حفاريهاي علمي (مخصوصاً در شوش) و شناساندن معماري و هنر ايران نيز سهم عمدهاي دارند. اينان همچنين در شناساندن فلسفه اسلامي و نهضتهاي فكري ـ عرفاني ايرانيان نقش ويژهاي ايفا كردهاند كه از آن جمله بايد از آثار ماسينيون، هنري كربن، و گواشون نام برد.
ـ ايرانشناسي روسي
با آن كه روسيه همسايه ايران ميباشد، مسافران و سياحان روسي كمتر از جهانگردان اروپايي در ايران سفر كردهاند. با اين وجود، روسهاي دوران تزاري (از جمله خانيكف و درن)، توجه خاص و وسيعي به بررسيهاي مربوط به قسمتهاي شمالي ايران نشان ميدادند. همچنين روسها (از جمله بارتلد)، به تحقيق درباره تاريخ و تمدن ماوراءالنهر و تمام سرزمينهاي پهناور آسياي مركزي نيز علاقه نشان دادهاند. در دوران پس از انقلاب 1917 م، در كشور شوروي تحقيقات شرقي به كلي جنبهاي ديگر يافت و دانشمندان و محققان، با برنامههاي تازه فرهنگستان علوم به كار پرداختند. در سالهاي بعد، مطالعات زبانشناسي در مورد زبانهاي ايراني در شوروي وسعت گرفت و كتابي كه اورانسكي درباره زبانشناسي ايران نوشت، پس از كتاب جامع و بزرگي كه آلمانها نوشتند، اثر قابل توجهي به حساب ميآمد. در تاريخ ايران پيش از اسلام، از ميان خاورشناسان شوروي، م. م. دياكونف، لوكونين، پيگولوسكايا، اشتروه، و اي. م. دياكونف شهرت دارند. در باب تاريخ دوران اسلامي نيز تحقيقات بارتلد، كراچكوفسكي، پطروشفسكي، وايوانف قابل ذكر هستند.
{P . ايرج افشار، راهنماي تحقيقات ايراني، صص 46 ـ 76 (با تلخيص و تغيير)، نقل از: جريانهاي اصلي تاريخنگاري در دوره پهلوي، صص 63 ـ 67 (با تلخيص و تغيير). P}
عمده تحقيقات مستشرقين درباره ايران در عصري صورت گرفته است كه ايران در نهايت ضعف و سستي به سر ميبرده است، يعني در دوره قاجاريه. شايد اگر ايران در شرايط سياسي ـ اقتصادي بهتري در عصر قاجاريه ميبود، مستشرقين كمتر ميتوانستند در تاريخ و تاريخنگاري ايران دخالت داشته باشند.
با توجه به مجموعه اين نگرشهاي كلي درباره ايرانشناسي، به طور قطع ميتوان به اين نتيجه ناخرسند رسيد كه تحقيقات تاريخي درباره ايران كه از از جانب مستشرقين صورت گرفته است، قابل اعتماد نميباشد و اين امر، ما را به ضرورت بازنگري جامع و شامل در تاريخنگاري معاصرمان راهنمايي ميكند. در اين بازنگري بايد تلاش شود تا بسترهاي تاريخي عمده حضور تفكر شرقشناسي در تاريخنگاري معاصر و به عبارت ديگر؛ نقاط تحريفي مشترك در آثار ايرانشناسي آنها را را كشف و معرفي كنيم. برخي از اين موضوعات كه تقريباً اگرنه در همه، لااقل در بسياري از كتب ايرانشناسي ميتوان آنها را به طور برجسته مشاهده كرد، عبارتند از:
1 ـ 3. اولويت دادن به پديده استبداد نسبت به پديده استعمار
در اكثر كتب شرقشناسي و از جمله ايرانشناسي، به وضوح مشاهده ميكنيم كه پديده استبداد شرقي در آنها پررنگ و جدّي است. تقريباً كمتر كتابي از مجموعه كتب ايرانشناسي مييابيم كه به نوعي سخن از استبداد شرقي نزده باشد. آنها با بزرگ كردن استبداد شرقي، افكار عمومي شرقيها را از عطف توجه به استعمار خارجي كه به مراتب بدتر از استبداد داخلي بود، بازداشتند. البته، لااقل در عصري كه شرقشناسي ـ و به تبع آن ايرانشناسي ـ به صورت يك شبكه منظم و سيستماتيك عمل ميكرد، يعني در عصري كه شرقشناسي در اوج خود بود و بيشترين آثار خود را منتشر ميكرد، جوامع شرقي تا حدّ زيادي رو به زوال و انحطاط بودند و اين زوال نيز تا حدّ زيادي معلول استبداد دولتمردان آنها بود، در عين حال، در همان عصر نيز، پديده استعمار ضربات مهلكتري را بر جوامع شرقي تحميل ميكرد، تا جايي كه در بسياري از موارد هم، خود غربيهاي استعمارگر و حتي در سايه ارشادات و راهنماييهاي خطدهندگان به شرقشناسي، از اين مستبدين شرقي دفاع ميكردند و براي حفظ تاج و تخت آنها، متحمل صرف هزينههاي گزاف ميشدند.
مستشرقين با زيركي تمامْ تلاش ميكردند تا نظريههاي معطوف به استبداد شرقي را به تاريخ گذشته بازگردانند تا بتوانند ادعا كنند كه پديده استبداد در شرق، نهادينه شده و تثبيت شده ميباشد. برايان ترنر در اين خصوص مينويسد:
پري آندرسن در كتابش تحت عنوان دودمان دولت مستبد (1974) نظريه استبداد و نظريه ركود اجتماعي را مورد بررسي قرار داد. وي ريشههاي نظريه ركود شرقي را در اين آثار دنبال كرده: سياست نوشته ارسطو، نامههاي ايراني و روح القوانين نوشته منتسكيو، نگاهي بر ماهيت و علل ثروت ملل نوشته آدام اسميت و فلسفه تاريخ نوشته هگل.
{P . شرقشناسي، پُستمدرنيسم و جهاني شدن، صص 165 ـ 166. P}
ادوارد سعيد نيز به درستي به پيامد و نتايج شوم اين روش معرفي و توصيف شرق ميپردازد و مينويسد:
يكي از تحولات مهمّ در شرقشناسي قرن نوزدهم عبارت از پالايش ايدههاي اساسي پيرامون شرق، در يك ارتباط جداگانه و بدون معاوضه بود ـ ايدههايي از قبيل نفسپرستي شرقي، تمايل آن به استبداد، طرز تفكّر و ذهنّيت منحرف مشرقزمين، عادت به عدم دقّت، و سرانجام عقبماندگياش؛ بدينترتيب، وقتي نويسندهاي واژه «شرقي» را به كار ميبرد، همين كافي بود كه در ذهن خواننده مجموعه اطلاعات خاصّي را در مورد شرق تداعي كند. اطلاعات مزبور به نظر ميرسيد كه از لحاظ اخلاقي بيطرف و از نظر عيني و واقعي معتبر باشد؛ همچنين به نظر ميرسيد كه منزلت معرفتشناختي آن معادل يك وقايعنگاري تاريخي و يا موقعيّت جغرافيايي باشد. سپس، مواد و مطالب شرقي، در اساسيترين شكل خود، قابل خدشهدار شدن به وسيله كشفيات هيچ كس نبود، و يا اينكه به نظر نميرسيد كه هرگز به طور كامل مورد ارزيابي مجدّد قرار گيرد. در عوض، آثار و كتب محقّقين و صاحبنظران و نويسندگان تخيّلي گوناگون قرن نوزدهم اين مجموعه اطلاعات اساسي را روشنتر نموده، به آن تفصيل بيشتري بخشيده، و آن را قابل اعتناءتر ساختند.
{P . شرقشناسي، صص 368 ـ 369. P}
همانگونه كه ادوارد سعيد معتقد است، واژههاي توصيفي شرق به قدري تكرار ميشود كه مورد استفاده قرار ميگيرد كه ديگر هيچ كس نميتواند بر خلاف آنها نتيجهگيري كند. بدين ترتيب، شرق با ادبياتي توصيف ميشود كه بيش از آنكه حقيقت داشته باشد، پوششي است براي روي ديگر سكه غرب، يعني استعمار!
2 ـ 3. زنده كردن باستانگرايي در برابر اسلامگرايي
شرقشناسان و از جمله ايرانشناسان كه عمدتاً تحت افكار كليسا و استعمار بودند، به شدّت نسبت به اسلام كينه داشتند. آنها اين كينه را بيشتر در سلوك تحقيقي خود نشان ميدادند؛ گاه با تحريف مستقيم آموزههاي اسلام، گاه با كمرنگ كردن مؤلفههاي پررنگ و يا پررنگ كردن مؤلفههاي كمرنگ و... يكي از محققين تاريخ معاصر در اين خصوص مينويسد:
خاورشناسان در بررسي تمدنهاي شرقي با استفاده از متدها و ابزارهاي جديد پژوهش و همچنين با استفاده از باستانشناسي به عنوان ابزار فني شرقشناسي بسياري از تمدنهاي اساطيري و باستاني را از غبار قرون خارج ساخته و كتيبهها و خطوط باقيمانده اين تمدنها را مورد مطالعه قرار دادند، اما نكته قابل تأمل اينكه مستشرقين به شرق، از جمله به شرق اسلامي به گونهاي مينگريستند كه در آن چهرهاي شبهيوناني نموده ميشد. آنان از فرهنگ و تمدنهاي باستاني ايران، مصر، بينالنهرين و... ستايش ميكردند و فرهنگهاي مبتني بر شرك را انسانيتر از فرهنگهاي ديني و توحيدي ميدانستند.
{P . محمد مددپور، خودآگاهي تاريخي، (تهران: تربيت، چ 1، 1380)، ص 212، نقل از: رضا بيگدلو، باستانگرايي در تاريخ معاصر ايران، (تهران: مركز، چ 1، 1380)، صص 124 ـ 125. P}
شرقشناسان، نه تنها خود در اين راه، عزمشان را جزم كرده بودند، بلكه، تلاش كردند تا بر ذهن و فكر و نگرش روشنفكران، شاعران، روزنامهنگاران و نويسندگان و حتي سياستمداران شرقي نيز تأثير بگذارند و از سوء اتفاق، تا حدّ قابل توجهي نيز در اين راه موفق بودند. بهويژه نخستين روشنفكران ايراني تا حدّ زيادي تحت تأثير شرقشناسان و آثار آنان قرار داشتند. حتي اولين تاريخهاي ناسيوناليستي ايران، مثل «نامه خسروان» جلالالدين ميرزا و تا اندازه بيشتري «آيينه سكندري» آقاخان كرماني ـ كه از نتيجه تحقيقات رالينسون در باب تاريخ ايران و ترجمه كتيبههاي باستاني استفاده نموده است ـ با استفاده از اين آثار به رشته نگارش درآمدهاند.
يكي از محققين تارخي معاصر در اين خصوص مينويسد:
ايرانيان كه فاقد اسلوب و روشهاي جديد پژوهش بودند و خود را نيازمند يافتههاي شرقشناسي ميديدند و دانستههايشان در باب مسايل تاريخي، اجتماعي و فرهنگي خود، فرسنگها از علم شرقشناسي عقبتر بود، به استفاده از نتايج تحقيقات شرقشناسان پرداختند و در ضمن استفاده، بدون شك تحت تأثير مبادي فكري و نگرش آنان به تاريخ شرق و اسلام و ايران قرار ميگرفتند. در زمينه مسايل تاريخي و اجتماعي و مخصوصاً در مورد تاريخ باستان، تقريباً اكثر پژوهشها توسط شرقشناسان انجام پذيرفته است و كتابهايي هم كه ايرانيان خود نوشتهاند، بر پايه نظريات و پژوهشهاي شرقشناسان بوده است و در بسياري از موارد و مسايل، نوشتههاي شرقشناسان، مأخذ و ملاك قرار داده ميشود. بسياري از روشنفكران و پژوهشگران ايراني، خود مستقيماً يا شاگرد شرقشناسان بودهاند و با آنها حشر و نشر داشتهاند، يا به طور غيرمستقيم از طريق آثارشان از آنان تأثير گرفتهاند. تقيزاده در «مجله كاوه»، سخت تحت تأثير عقايد شرقشناسان است و بيشتر مقالات اين مجله در مورد ايرانيان باستان، ترجمه آثار ايرانشناسان است. همينطور «مجله ايرانشهر» كه مقالات خود را بر پايه پژوهشهاي ايرانشناسان نوشته است. ابراهيم پورداوود از شاگردان بلافصل شرقشناسان بود و از محضر خاورشناساني چون هارتمان، شدر، ادوارد براون، فرانك، ميتووخ و ديگران بهره برده است. در اين مرحله، محققان شرقي كه اكثراً در مراكز علمي و فرهنگي غرب تعليم ديده بودند، بيآنكه از تفكر خود مايه بگذارند، آنچه را كه به عنوان دادههاي علمي و متدهاي نوين پژوهش و اصول زيربنايي و ساختار تحقيق به آنان تحويل ميشد، اخذ ميكردند و با به كار بستن آنها در جزئيات، همان نتيجهاي را ميگرفتند كه در واقع از پيش، تعيين شده بود.
{P . باستانگرايي در تاريخ معاصر ايران، صص 126 ـ 128. P}
به عنوان مثال؛ همانگونه كه ويليام موئيه (1905 ـ 1819) در دو كتاب معروف خود به نامهاي «زندگاني محمد» و «خلافت و ظهور و سقوط آن»، اسلام را نماد و عامل محوري عقبماندگي بشريت معرفي ميكند و مينويسد:
شمشير محمد و قرآن، سرسختترين دشمنان تمدن، آزادي و حقيقت هستند كه تا كنون بشر شناخته است.
{P . شرقشناسي، ص 274. P}
ميرزا آقاخان كرماني نيز، قرآن را «موهومات» ميخواند و ايرانيان را به اين علت كه «به جاي نوشتههاي بزرگمهر حكيم و جاماسب بيداردل و مزدك فرزانه، اوراقي به هم ريخته و بيسر و ته به دست مردم دادند كه يك جمله آن را هيچ عجمي نميفهمد» مورد انتقاد و سرزنش قرار ميدهد. و يا صادق هدايت بهويژه در{P . انديشههاي آقاخان كرماني، ص 289. P}
كتاب نمايشنامه پروين دختر ساسان، مبدأ انحطاط ايران را به ورود اسلام به ايران ـ كه از آن تحت عنوان حمله عرب به ايران ياد ميكند ـ نسبت ميدهد و مبدأ و اوج افتخار ايران را در ايران باستان معرفي ميكند.
3 ـ 3. تحقير روحيه ايراني از طريق انتساب روحيات پست و زشت به ايرانيان
يكي از معايب ايرانشناسي غربي اين است كه به علت اشتغال بيش از اندازه به جزئيات و دقايق زبانشناسي، باستانشناسي، تاريخ و كشمكشهاي نظامي و مذهبي و دقت و وسواس در تصحيح و مقابله نسخ، و نيز به علت فقدان درك صحيح از روح حاكم بر فرهنگ شيعي و تمدن ايراني، از مسايل اساسي مربوط به تاريخ و فرهنگ ايران غافل مانده و به قول خود اروپاييان «درخت را ديده، ولي جنگل را نديده است». اين نقيصه{P . ر.ك: ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، (تهران: علمي، فرهنگي، چ 9، 1374)، ص 237، (به نقل از فيليپ). P}
ايرانشناسي غربي، سبب رواج و تثبيت اين تصور شده است كه ايرانيان در سرتاسر تاريخ خود، از توانايي انديشيدن محروم بودهاند و جز فرمانبرداري كوركورانه از صاحباختياران خود، آييني نداشتهاند و پيداست كه مردمي كه به اين تصور خوگرفته باشند، چاكرمنش و ستمپسند بار ميآيند. برخي مانند مك دانالد، پا را از اين فراتر گذاشته و عنصر ايراني را ذاتاً دروغگو شمردهاند و برخي ديگر مانند نولدكه، خود معترف بودند كه مهر ايرانيان را چندان به دل ندارند. حقيقت اين است كه نه تنها «مِهر» ما را در دل نداشتهاند، بلكه به كمتر از «كين» ما راضي نبودند. ايرانشناسي غربي، همواره ملل شرق و از جمله ايران را به نداشتن فرهنگ و تمدن متهم ميكرد و از اين مجرا به تحقير آنان ميپرداخت. عكسالعمل طبيعي چنين برخوردي اين بود كه ملتهاي شرق به تاريخ خود بياويزند تا بتوانند براي خود مبدأيي از تمدن و فرهنگ دست و پا كنند و اين همان خواست استعمار بود، يعني «طرد تاريخ زنده به نفع تاريخ مرده».
{P . جريانهاي اصلي تاريخنگاري در دوره پهلوي، صص 75 ـ 76، (با تغيير). P}
به عنوان مثال؛ ميتوان از جيمز موريه ـ نويسنده انگليسي قرن نوزدهم ـ نام برد كه تصويري عريان و نه چندان دلچسب از منش ايراني در كتاب معروف ماجراهاي حاجي باباي اصفهاني ترسيم كرده است. اين اثر كلاسيك قبل از آن كه يك تحليل فرهنگي ـ سياسي باشد، يك كار ادبي است كه آكنده از مبالغه و بزرگنمايي برخي صفات ايراني است. موريه در جايي مينويسد:
به ايرانيان دل مبنديد كه وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ايشان دروغ و خيانت است. به هيچ و پوچ، آدمي را به دام مياندازند. هرچه به عمارت ايشان كوشي، به خرابي تو ميكوشند. دروغ، ناخوشي ملي و عيب، فطري ايشان است و قَسَم شاهد بزرگ اين معني...، سخن راست را چه حاجتي به قسم است؟.
{P . جيمز موريه، سرگذشت حاجي باباي اصفهاني در ايران، ترجمه ميرزا حبيبالله اصفهاني، (تهران: حقيقت، چ 1، 1354)، صص 256 ـ 257، نقل از: سيد علياصغر كاظمي، بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر، (تهران: قومس، چ 1، 1376)، ص 110. P}
نتيجه عملي اين نوع نگاه تحقيرآميز به شرق، اين شده است كه دروس كتاب تاريخ مدارس ما ـ كه ساليانه هزاران نفر از دانشآموزان اين مرز و بوم براي اولين بار و با محتواي آن با تاريخ و پيشينه كشورشان آشنا ميشوند ـ به گونهاي تنظيم شده است كه تنها در آن به سستي و ضعف و خيانت و جنايت و... دولتمردان ما اشاره ميشود و به كمترين وجه ممكن به نقاط مثبت تاريخ ما اشاره ميكند. خواننده ايراني به طور طبيعي پس از خواندن چنين كتابهايي احساس خلأ كرده و از تاريخ و پيشينه خود احساس نفرت ميكند. و شايد هم ناگزير شود براي كاهش فشار رواني خود، بسيار زود مقاوت خود را در برابر چنين مطالبي از دست بدهد و تسليم محتواي آنها شود و...!
4 ـ 3. تبليغ نژادپرستي غربي (معرفي غرب به عنوان نژاد برتر)
يكي ديگر از عناصر موجود در شرقشناسي، نژادپرستي است. در ديد اروپاييان، از عهد باستان تا كنون، شرقيان، وحشي، بربر و غيرمتمدن تلقي شدهاند. اين نوع تفكر به اقوام غيريوناني ريشه در نگرش يونانيان باستان دارد، آنها خود را متمدنترين و برترين نژادهاي روي زمين ميپنداشتند. در قرون وسطي اين تمايزطلبي با مذهب آميخته شد و به دوره رنسانس انتقال يافت. نويسندگان شرقشناس كه خود، پرورده فرهنگ و ادب سياسي زمان خويش بودند، به توجيه سلطه غرب بر شرق پرداختند و در اين جهت، بر رشتههاي گوناگون علمي از قبيل زيستشناسي، مردمشناسي، زبانشناسي و واژهشناسي تكيه ميكردند. به عنوان مثال؛ هوستن استوارت چمبرلن در سال 1899 م كتاب مباني قرن نوزدهم و مديسن گرانت كتاب انحطاط نژاد بزرگ را بر اساس و مبناي برتري نژاد آريا منتشر كردند. گرانت ـ همانند فردريك شگل در كتاب درباره حكمت و زبان هندييان ـ مدعي ميشود كه موفقيتهاي تمدنهاي ايران و هند به علت آريايي بودن نژاد اسلاف آنها ميباشد و چون اخلاف آنها با مردمان ساير نژادها آميزش و ازدواج كردند، رو به افول و سقوط نهادهاند.
{P . ر.ك: باستانگرايي در تاريخ معاصر ايران، صص 121 ـ 123. P}
پذيرش غرب به عنوان نژاد برتر هرچند به لحاظ نظري در ممالك شرقي با مشكلات معرفتي خاصي روبرو بود، اما به لحاظ عملي تا حدّ زيادي فكر غربي به عنوان فكر برتر پذيرفته شد. به همين علت، از اين پس، بسياري از اعمال و افكار شرقي، با معيارهاي پذيرفته شده غربي ارزيابي شد. به نظر ميرسد، كشورهاي شرقي و از جمله ايران، تا زماني كه به غرب به عنوان يك صورت ايدهآل نگاه كنند كه مجبور باشند اعمال و افكار خود را با استاندارهاي آنها هماهنگ كنند، بيآنكه خواسته باشند در راستاي همان اهداف استعماري شرقشناسي گام برخواهند داشت.
5 ـ 3. تحريف ادبيات دين به نفع تجدد
از روشهاي قديمي و در عين حال موفق استعمار اين بوده است كه براي تأثيرگذاري در درازمدت، ادبيات ساير اقوام را با ادبيات خود هماهنگ ميكرده است به گونهاي كه پس از مدتي الفاظ و واژههاي قوم تسخير شده از معاني پربار و تأثيرگذار خود تهي شده و بارمعنايي خاصي كه بيشتر در راستاي اهداف كشور استعماري است، پيدا كرده است. در حقيقت، استعمار قديم و بيشتر از آن استعمار جديد، در نخستين گام خود در ممالك شرقي تلاش كردند تا ادبيات شرق را به نفع ادبيات غرب مصادره و از بار معنايي آن تهي كنند. آنها براي نيل به اين هدف، بيشترين تلاش خود را مصروف تحريف كليديترين واژههاي فرهنگ تسخير شده ميكردند. طبيعي است كه در هر فرهنگي، برخي واژهها از بار معنايي شديدتر و قويتري برخوردارند و در صورت تحريفِ معنايي اين واژهها تا حدّ زيادي كشور استعمارگر موفق ميشد. به عنوان مثال؛ از جمله واژههايي كه در اين راستا، توسط ايرانشناسان غربي و در قالب برنامههاي شرقشناسي، تلاش شده است تا بار معنايي خود را از دست دهند، واژههاي پرمعني فرهنگ، عرف و سنت ميباشد.
بر اساس نگرش ديني ما، فرهنگ هر قوم عين ذات اوست و چه «حقيقتِ ذاتي» يك قوم را منشأ گرفته از خاطرات مشترك تاريخي بدانيم و يا آنسان كه ما اعتقاد داريم آن را به اسمي از اسماءاللَّه و حقيقتي از حقايق ازلي بازگردانيم، فرهنگ، نزديكترين و در عين حال پوشيدهترين ظهور همين حقيقت است كه از يك حيث، صورتِ مآثر و معارف نخستين را به خود ميگيرد و عهد ازلي را پاس ميدارد و حافظ هويت آن قوم است و از حيثي ديگر كه متعين در طول زمان و عرض مكان است، به صورت آداب و رسوم و معماري و مناسبات ظهور ميكند. تعبير «ادب و سنت» رجوع به آن حيثيت نخستين دارد و «آداب و رسوم و عُرف» به اين حيثيت ثانوي باز ميگردد و تعبير «فرهنگ» به هر دو. عُرف هر قوم، نسبتي علّي با معارف و مأثورات آن قوم دارد، هرچند كه اين نسبت پنهان باشد. تصادفي نيست اگر لفظ «عُرف» از همان ريشه «معرفت» است. فرهنگِ متعارف، نحوي معرفت جمعي است، نسبتي است كه بين عموم افراد يك قوم با مآثر و معارف آنان وجود دارد و در صورت آداب و رسوم و آيينهاي خاص تظاهر مييابد. مأثوراتْ سرچشمهاي است كه حياتِ فرهنگ و تازگي و طراوت آن را محفوظ ميدارد. فرهنگ متعارف يك جامعه در اعصارِ حيات تاريخي آن دچار تغيير و تحول ميشود، اما اين تحولْ صيرورتي متعالي خواهد بود مشروط بر آن كه در تقابل و تعارض با فرهنگهاي ديگر، با رجوع مدام به مآثر، خودِ حقيقي خويش را بازيابد، وگرنه، در فرهنگهاي ديگر استحاله و يا انحلال مييابد و از بين ميرود. علت آن كه فرهنگ را نميتوان تعريف كرد در همين جاست كه فرهنگ، ظهورِ حقيقت يك قوم «در مقام ذات» است و در تعينات بعدي، يعني ظهور «در مقام صفات و افعال» كه فرهنگ صورت آداب و رسوم و فولكلور پيدا ميكند، حدّ و رسم مشخصتري به خود ميگيرد و سهلتر در ظرف تعريف واقع ميشود.
{P . سيد مرتضي آويني، رستاخيز جان، (تهران: ساقي، چ 1، 1379)، صص 34 ـ 35. P}
از سوي ديگر، بايد معناي «سنت» را از «عُرف و عادت» جدا كرد. هر آنچه كه صورت عُرف و عادت مييابد، نسبت خويش را با حقيقت خود از دست ميدهد و مثل ميوهاي كه از شاخه جدا شود، در معرض فساد واقع ميشود. عادتْ عمل را از درون ميخورد و ميپوساند. تراديسيون در ظاهر جز مجموعهاي از آداب و رسوم{P Traditions . P}
و عُرف و عادت نيست. يعني آن كس كه از بيرون با سنت مواجهه مييابد و آن را همچون مورد و متعلق شناسايي خويش ميبيند، نميتواند ربط اين آداب ظاهري را با حقيقت ثابت و فراتاريخي آن دريابد، حال آن كه، سنت در واقع همين حقيقت ثابتي است كه هسته اوليه آداب و عادات واقع ميشود. اگر ميگويم «حقيقت فراتاريخي»، براي آن است كه مبادا با افتادن در دام واقعيتي كه وجودش عين صيرورت و تغيير است از درك حقايق سرمدي بازمانيم.
{P . رستاخيز جان، ص 57. P}
اما در ادبيات شرقشناسي و ايرانشناسي، هر سه مفهوم پربار فوق، تغيير كرده است، «فرهنگ» ـ بر اساس معناي رايج آن در غرب ـ به شكل دروني و فردي اعتقاداتي تعريف شده است كه هنوز از سنخ غيرماديات است و پا به عرصه اجتماع، عينيت و ماديت نگذاشته است. «عرف» نيز به تجلي پستترين خواستهاي{P . ر.ك: محمد اسلامي ندوشن، فرهنگ و شبهفرهنگ، (تهران: انتشارات يزدان، 1371)؛ علياكبر كسمايي، قرن ديوانه، (تهران: انتشارات بعثت، چ 2، 1354). P}
انساني در عرصه اجتماع، و «سنت» نيز به چيزي تاريخي، مربوط به گذشته و غيرپويا تفسير گشته است.
به عنوان مثال؛ برگسُن دوگونه دين ميشناسد كه يكي داراي طبيعتي اجتماعي است و ديگري داراي طبيعتي رواني. او از آن جا كه رابطه مناسك را با حقيقت اوليه سنت ـ كه بر اساس نگرش ديني ما، يك «عطيه ازلي» است ـ نميشناسد، نوع اول را دين ايستا، بسته و متحجر ميداند و نوع دوم را كه در واقع جز يك تلقي فردي{P .Statique . P}
از امري موهوم بيش نيست، ديناميك، باز و نمونه متعالي دين ميشمارد. در حالي كه با اين نگاهِ اُبژكتيو و بدون تعرض به حقيقتِ سنت، نميتوان معناي آن را دريافت. اين در حالي است كه اين تلقي برگسُن از دين و سنت در تاريخنگاري معاصر ما تقريباً عموميت دارد. سنت، در ظاهر جز مجموعهاي از عاداتْ هيچ نيست، اما در واقع آداب و رسومْ صورت محقق و تاريخي حقيقتي سرمدي هستند كه فراتر از تاريخ برنشسته است. اُمَم مختلف در هجرت به سوي خانه عتيق، مواقيت مختلفي دارند، سنت را با اين ميقات ميتوان قياس كرد. مقصد يكي است، اما ميقاتها متعدد. سنت ذوبطون است: در بطن اول، سنت يك حقيقت ثابت و سرمدي يا يك عطيه ازلي است. در مرتبه بعد، اين حقيقت در يك صورت تاريخي، فياض، متحول و متعالي تنزل پيدا ميكند. آن ريشه در اين اصل ظهور مييابد و اين اصل، شاخ و برگ ميدواند و ثمر ميدهد. بنابراين، در همين جا ميتوان معناي دين را نيز از سنت تمييز داد، چه، سنت است كه قابليت پذيرش دين را فراهم ميآورد. پس فيالمثل اين واقعيت را كه قوم ايراني خود را در تشيع بازمييابد و يا اين واقعيت را كه ژاپن امكان شركت در تاريخ غرب را پيدا ميكند، نميتوان به صدفه حواله كرد. هم علت آن واقعيت نخست و هم علت اين واقعيت ديگر را بايد در سنت اقوام ايراني و ژاپني جستوجو كرد.
{P . رستاخيز جان، ص 58. P}
در ادبيات ايرانشناسي، در مقام توضيح چگونگي ورود تفكر جديد غرب به ايران و تبيين نوع چالشهايي كه از جانب مؤلفههاي فرهنگي تفكر ايران بر سر ورود آن ايجاد شده است، معمولاً دو مفهوم «سنت» و «تجدد» ابداع ميشود كه در آن، تفكر تجدد به نمايندگي از غرب ـ يعني همان خاستگاه شرقشناسي و ايرانشناسي ـ و تفكر سنتي ـ با معنايي كاملاً تحريف شده و مغاير با معني سنت در ادبيات ديني ـ به نمايندگي از تفكر ديني شرق حضور دارند. شايد به دليل تنبه و تفطن به همين ترفند استعماري است كه علماي شيعه، بر خلاف ادبيات تاريخنگاري روشنفكران و مستشرقين، در چنين مقامي به جاي استفاده از ادبيات رايج شده توسط ايرانشناسان، از مفاهيمي چون «شيخ» و «شوخ» و يا «مقيم» و «مسافر» استفاده ميكردند. در اين روش، خود لفظ تا حدّ زيادي به كمك ما ميآيد، زيرا «شيخ» به كسي اطلاق ميشود كه عمري از وي گذشته است و داراي تجربه و مهارت ميباشد، در مقابل، «شوخ» به كسي اطلاق ميشود كه جز سبكسري و سادهلوحي هنري ندارد. همچنين در تفاوت ميان «مقيم» و «مسافر» بايد گفت مقيم، كسي است كه به آداب، سنن، فرهنگ و عرف ما آگاه است، در حالي كه مسافر كسي است كه با همه آنچه ذكر شد بيگانه است و از همين رو، طرحهاي اصلاحي وي نيز، غيرمناسب با فرهنگ ما خواهد بود.
{P . البته حاج آقا نورالله اصفهاني ـ كه رساله «مقيم و مسافر» متعلق به وي ميباشد ـ «مقيم» را نماينده «سنت» و «مسافر» را نماينده «مشروطهخواهي» معرفي كرده است و چون خود ايشان مشروطهخواه بوده است، از «مسافر»، كسي را اراده كرده است كه جهانديده و لذا باتجربه است، در مقابل «مقيم» كه به اين علت كه اهل مسافرت و جهانگردي نبوده است، لذا اطلاعات وي محدود و اندك است. با اين حال، آنچه ادعاي ما را اثبات ميكند در همين فرض نيز قابل طرح است، چه، باز هم، چينش و انتخاب الفاظ به گونهاي بوده است كه خود لفظ تا حدّ زيادي معرف معني و مراد نويسنده و يا گوننده ميباشد. P}
6 ـ 3. تلاش براي جهت دادن به تحقيقات علمي ايرانيان در قالب معيارهاي شرقشناسي
شرقشناسان و ايرانشناسان تلاش ميكردند تا شيوههاي پژوهشي خود را با همان معيارها و ملاكهاي شرقشناسي بر همه محققين شرقي تحميل كنند. آنان با تكرار مكرر معيارهاي خود و تبليغ اينكه تنها همين شيوه، شيوهاي علمي ميباشد، ارزش علمي ساير تحقيقاتي كه خارج از چارچوبهاي مطلوب آنان ميباشد را زير سؤال ميبردند. مطلوب تلقي شدن، معيارهاي شرقشناسي اين خطر را براي محققين شرقي داشت كه ناگزير شوند، در قضاوتهاي علميشان مطلقاً از دخالت دادن ارزشهاي خودشان پرهيز كنند. چه، اگر با معيارهاي ارزشي خودشان به قضاوت بنشينند، كمترين اتهام آنها اين خواهد بود كه تحقيقشان ايدئولوژيك و غيرعلمي و يا متعصبانه است.
به عنوان مثال؛ يكي از مأمورين اطلاعاتي خارجي كه در اوايل دهه 1990 طي پژوهشي درباره ژئوپليتيك ايران به فرهنگ سياسي كشورمان از نگاه ويژهاي پرداخته، گراهام فولر آمريكايي است كه به قول خودش حدود سي سال در منطقه خاورميانه و ايران از نزديك شاهد اُفت و خيزهاي سياسي، اجتماعي بوده است. وي، سعي كرده است جنبههاي فرهنگي و روانشناختي رفتار ملي ايرانيان را در قياس با الگوهاي سياسي رفتار و فرهنگ سياسي آمريكا تحليل كند. او در كتاب خود، با بررسي اسلوب و فرهنگ سياسي مردم ايران، عناصر نيرومندي از تداوم ميان رفتار كنوني و گذشته كشورمان پيدا كرده است، كه به اعتقاد او سراسر تاريخ ايران را رقم زده است. برخلاف كتابهاي ديگري از اين دست كه به اوضاع سياسي و روابط بينالمللي و منطقهاي ايران پرداختهاند، اين كتاب با تلفيقي از فرهنگ و ژئوپلتيك معتقد است نگاه ايران به جهان، عميقاً «ايرانمدار» (يعني متعصبانه) است و آن چنان تعصبي در اين ديدگاه وجود دارد كه براي بيگانگان قابل درك نيست. به عقيده فولر، اگر كسي نتواند منطق دروني اين بينش را دريابد، يكي از وجوه مهم رفتار و فرهنگ سياسي ايران را درك نخواهد كرد.
{P . گراهام فولر، قبله عالم: ژئوپليتيك ايران، ترجمه عباس مخبر، (تهران: نشر مركزي، 1373)، ص 2، نقل از: بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر، صص 112 ـ 113. P}
د. نتيجهگيري
به نظر ميرسد اگر از معدود تحقيقاتي كه با رويكردي منصفانه از جانب برخي غربيها در مورد شرق انجام گرفته است ـ كه البته در برابر ساير تحقيقات مربوط به شرق، بسيار اندك، و به همين علت، داراي كمترين تأثير ميباشد ـ بگذريم، بايد اذعان كنيم كه تحقيقات شرقشناسي يكسره جهتدار و در راستاي اهداف مغرضانه كليسا و استعمار بوده است. البته، هرچند به همين راحتي نميتوان اثبات كرد كه مستشرقين، خود مهره استعمار و كليسا بودهاند، اما ميتوان ادعا كرد كه نتايج تحقيقات مستشرقين به نحو احسن در خدمت كليسا و استعمار قرار گرفته است. اين در حالي است كه تعداد مستشرقيني هم كه آگاهانه براي كليسا و استعمار كار ميكردند و سعي ميكردند نتايج تحقيقات خود را در راستاي اهداف آنها تنظيم كنند، كم نبوده و نيستند. اين امر، ما را به ضرورت ترديد و بازنگري در همه تحقيقاتي كه از جانب مستشرقين درباره شرق انجام گرفته است، راهنمايي ميكند. در حقيقت، ما براي اطمينان از صحت آنچه درباره تاريخ و پيشينه ما در قالب «تاريخنگاري معاصر» نوشته شده است، به شدّت نياز به خانهتكاني و نقد شرقشناسي داريم. البته نقد شرقشناسي ميتواند براي غرب، مخاطراتي را در پي داشته باشد. برايان ترنر، خود بدين امر معترف است و مينويسد:
نقد شرقشناسي دو خطر براي ما بهجاي ميگذارد. اول يك اعتقاد سادهلوحانه به ملي يا پيشامدرن به مثابه شكلي از انسانيت است كه با غربي شدن يا مدرنيزه شدن از بين نميرود. اساساً ديدگاههاي برجسته اخلاقي پيشيني وجود ندارد. به هر حال، دنبال كردن اين ديدگاه مفيد خواهد بود كه تصور كنيم محقق اجتماعي داراي تعهدي قاطعانه و مهم يعني همكاري با بيچارگان زمين است. اما همچنين ناچاريم به مسأله مداراي افراطگونه انسانشناسي هنگام فهم عقايد بيگانه در متن آنها توجه داشته باشيم. خطر ديگر اين است كه نقد شرقشناسي شكل خاصي از محافظهكاري بومي پيش روي ما ميگذارد كه به عنوان ضد غربگرايي پيشرفته مطرح ميشود... بحث اينگونه پيش ميرود. اگر نقد شرقشناسي صحيح باشد، پس همه مشاهدات غرب، تحريف ماهيت واقعي اسلام است، بنابراين نسخه خودمان از خودمان صحيح است. در حالي كه... شواهد داخلي قادر نيست كارآيي لازم را داشته باشد. ما نميخواهيم يك شرقشناسي قديمي را با يك غربشناسي به همان ميزان متعصب جايگزين سازيم.
{P . شرقشناسي، پُستمدرنيسم و جهانيشدن، ص 176ـ175. P}
البته ترنر براي فرار از محظوراتي كه خود بدانها اشاره ميكند، چهارگونه مدل جايگزين براي شرقشناسي ارايه ميدهد و مينويسد:
چهارگونه خط توسعه به عنوان جايگزين براي شرقشناسي حائز اهميت هستند. نخست؛ كنار گذاردن همه گونههاي عيني شده اسلام با همه پيچيدگيها و تفاوتهايشان. چنين حركتي حداقل از پيدايش اصولگرايي غيرقابل تضمين ارتدوكسي تحقيقي قديمي جلوگيري ميكند. دوم؛ لازم است اين اسلامها را در يك زمينه نفوذ متقابل با جهان ـ نظام ببينيم. بايد بحثهاي اسلامي را در يك متن كاملاً جهاني درك كنيم. اين ديدگاه محدوديتهاي ديدگاه دوجنبهاي شرق و غرب يا شمال و جنوب را ندارد. سوم؛ جامعهشناسي، خود بايد از تمايلات مليگرايي و منطقهاي خود خصوص ملت ـ دولتها از يك چشمانداز جامعهمحور صرفنظر كند. در طول بيست سال گذشته، وي. اي. مور از جامعهشناسان خواسته است تا ديدگاههاي سطحي مليگرايي خود را به منظور توسعه جامعهشناسي جهاني (عمدتاً ضمني) سنت كلاسيك، كنار بگذارد. بحث من اين است كه راهحل قابل قبول براي بسياري از مشكلات و محدوديتهاي سنت شرقشناسي نهايتاً به يك ديدگاه واقعاً نيازمند است. چهارم؛ نگاه انسانشناسي همچنين بايد به طرف غيرگرايي فرهنگ غربي نيز باشد تا موقعيت برتر فرهنگهاي مسلط غرب را از صحنه خارج كند.
{P . شرقشناسي، پُستمدرنيسم و جهاني شدن، صص 176 ـ 177. P}
هرچند ترنر در پيشنهاد اخير خود، به ضرورت حذف غرب از فرهنگ مسلط اشاره ميكند، اما وي، نيك ميداند كه پيشنهاد براي ضرورت بازفهمي شرق و بهويژه اسلام، در قالب يك گفتمان جهاني (پيشنهاد دوم)، از آنجا كه گفتمانهاي غالب جهان امروز، همچنان بر اساس معيارهاي غربي شكل ميگيرند، بيشك، باز هم نتيجهاي جز غربي ديدن شرق در پي نخواهد داشت.
آنچه به نظر ميرسد كه براي بازفهمي صحيح شرق بايد انجام داد، تحقيق براي فهم آن، بر اساس مباني، ملاكها، متدها و اهداف خود شرق است.
َّ
كتابنامه
. آبراهاميان، يرواند، ايران بين دو انقلاب، ترجمه كاظم فيروزمند و همكاران، (تهران: مركز، چ 3، 1379).
. آدميت، فريدون، انديشههاي آقاخان كرماني، (تهران: پيام، بيتا).
. آويني، سيد مرتضي، رستاخيز جان، (تهران: ساقي، چ 1، 1379).
. اسلاميندوشن، محمد، فرهنگ و شبهفرهنگ، (تهران: انتشارات يزدان، 1371).
. بخشي، علي آقا و مينو افشاريراد، فرهنگ علوم سياسي، (تهران: مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران، چ 1، 1374).
. بيگدلو، رضا، باستانگرايي در تاريخ معاصر ايران، (تهران: مركز، چ 1، 1380).
. ترنر، برايان، شرقشناسي، پستمدرنيسم و جهاني شدن، ترجمه محمدرضا تاجيك، (تهران: مركز بررسيهاي استراتژيك، چ 1، 1381).
. خميني(امام)، روحالله، كشفالاسرار، (قم: بينا، 1332 ق).
. دسوقي، محمد، سير تاريخي و ارزيابي انديشه شرقشناسي، ترجمه محمودرضا افتخارزاده، (تهران: هزاران، چ 1، 1376).
. رهدار، احمد، «جهاني شدن و خروج از تاريخ»، هفتهنامه پگاه حوزه، ش 88، 89، 90 و 91.
. سايكس، سرپرسي، تاريخ ايران، ترجمه سيد محمدتقي فخرداعي گيلاني، (تهران: بينا، چ 2، 1335).
. سحاب، ابوالقاسم، فرهنگ خاورشناسان، (تهران: سحاب، چ 2، 1356).
. سعيد، ادوارد، شرقشناسي، ترجمه عبدالرحيم گواهي، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چ 1، 1371).
. سيفزاده، سيد حسين، نظريهپردازي در روابط بينالملل؛ مباني و قالبهاي فكري، (تهران: سمت، چ 3، 1381).
. صبحي، علياكبر، سيري در جامعهشناسي ايران، (تهران: بينا، چ 1، 1350).
. عدل، شهريار، «نگاهي به كنگره خاورشناسي پاريس و نتايج آن»، مجله راهنماي كتاب، س 16، (مهر ـ آذر 1352)، ش 7 و 8 و 9.
. عميد زنجاني، عباسعلي، انقلاب اسلامي ايران و ريشههاي آن، (تهران: كتاب سياسي، چ 1، 1371).
. فصيحي، سيمين، جريانهاي اصلي تاريخنگاري در دوره پهلوي، مشهد، نشر نوند، 1372ش.
. فولر، گراهام، قبله عالم: ژئوپليتيك ايران، ترجمه عباس مخبر، (تهران: نشر مركزي، 1373).
. كاتم، ريچارد، ناسيوناليسم در ايران، ترجمه احمد تدين، (تهران: كوير، چ 1، 1371).
. كاظمي، سيد علياصغر، بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر، (تهران: قومس، چ 1، 1376).
. كدي، نيكي، ريشههاي انقلاب ايران، ترجمه عبدالرحيم گواهي، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چ 3، 1381).
. كسمايي، علياكبر، قرن ديوانه، (تهران: انتشارات بعثت، چ 2، 1354).
. گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمه سيد هاشم حسيني، (تهران: كتابفروشي اسلاميه، بينا).
. ماركوزه، هربرت، انسان تكساحتي، ترجمه محسن مؤيدي، (تهران: اميركبير، چ 4، 1378).
. محمدي، منوچهر، تحليلي بر انقلاب اسلامي ايران، (تهران: اميركبير، چ 1، 1370).
. مددپور، محمد، خودآگاهي تاريخي، (تهران: تربيت، چ 1، 1380).
. ـ، رآمدي به سير تفكر معاصر؛ مباني نظري انديشههاي جديد غرب از رنسانس تا عصر روشنگري، (تهران: تربيت، چ 2، 1379)، ج 1.
. مطهري (شهيد)، مرتضي، مجموعه آثار، ج 1، (انسان و سرنوشت)، (تهران: صدرا، چ 9، 1378).
. ملكوتيان، مصطفي، سيري در نظريههاي انقلاب، (تهران: قومس، چ 2، 1376). . راهنماي تحقيقات ايراني..
. موريه، جيمز، سرگذشت حاجي باباي اصفهاني در ايران، ترجمه ميرزا حبيبالله اصفهاني، (تهران: حقيقت، چ 1، 1354).
. موسوي گرمارودي، علي (به كوشش)، مجموعه مقالات انجمنواره بررسي مسايل ايرانشناسي، (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، چ 1، 1369).
ـ تكميل همايون، ناصر، «روند تاريخي پژوهشهاي ايراني در كنگرههاي بينالمللي»؛
ـ رجايي، فرهنگ، «شرقشناسي و سياست».
. موسوي لاري، سيد مجتبي، سيماي تمدن غرب، (قم: دفتر انتشارات اسلامي، چ 1، 1360).
. نجفي، موسي، انديشه ديني و سكولاريسم در حوزه معرفت سياسي و غربشناسي، (تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چ 3، 1377).
. ـ، مقدمه تحليلي تاريخ تحولات سياسي ايران، (تهران: منير، چ 1، 1378).
. نصيري، مهدي، اسلام و تجدد، (تهران: كتاب صبح، چ 1، 1380).
. نقوي، عليمحمد، جامعهشناسي غربگرايي، (تهران: اميركبير، چ 2، 1377).
. هاليدي، فرد، ديكتاتوري و توسعه سرمايهداري در ايران، ترجمه فضلالله نيكآيين، «تهران: اميركبير، چ 1، 1378).
. هلال، رضا، «مسيح يهودي و فرجام جهان»، ماهنامه موعود، ش 40 ـ 43.
. هوسرل، ادموند و ديگران، فلسفه در بحران، ترجمه رضا داوري اردكاني و ديگران، (تهران: هرمس، چ 1، 1378).
جريانشناسي غربزدگي از مشروطيت تا انقلاب اسلامي
حجتالاسلام و المسلمين مهدي انصاري
مقدمه
حدود يك قرن از جنبش مردمي و سرنوشتساز عدالتخواهي كه توسط غربزدگان به مشروطيت اروپايي كشيده شد ميگذرد. شناخت اين جنبش ديني، مردمي و چالشها حوادث ضمني، جنبي، سياسي، گروهكي و فراماسوني آن و اختلاف نظرها و ديدگاههاي متفاوت بين رهبران (روحانيت و غربزدگان و روشنفكران) و دخالت سياستهاي وابسته و سفارتخانههاي انگليس و روس و نتايج شوم استقرار نظام ضد ديني مشروطيت و كودتاي رضاخاني و تضعيف روحانيت و روند ديانت اجتماعي و... ميتواند نسل جديد را با ريشههاي ديني، مردمي انقلاب اسلامي و حوادث پس از آن و نقش گروهها، ديدگاهها و زمينهسازيهاي انحرافي و دخالتهاي سياسي و تخريبي وابستگان فكري عقيدتي، غربزدگان، روشنفكران ضد ديني و ملي را شناسايي و در راه پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي خودآگاه، بيدار و هشيار بود و استقامت ورزد.
انقلاب مشروطيت، نمايانگر نخستين مواجهه مستقيم بين فرهنگ سنتي اسلام و غرب در ايران جديد است. همه كوششهاي قديمتر در جهت نوسازي ـ هر چند متضمن تحولات در نظامهاي حقوقي، حكومتي و اداري بود ـ به راهها و در حوزههايي افتاده بود كه تماس دورادوري با ارزشهاي سنتي داشت و هيچ كدام به نحوي آشكار و اساسي با اين ارزشها معارضه نكرده بود.
برخورد مستقيم غرب و خطري كه از اين بابت متوجه بود، اهميت نقش علماء را در سراسر قرن نوزدهم افزايش داد و در عين حال نفوذ فكري غرب به آنجا رسيد كه موانعي ميان روشنفكران و مذهبيان ايجاد كرد، علماي ديانت با شركت در جنبش مشروطيت اين تناقض را كمال بخشيدند.
مشروطيت كه حاصل يك قرن اختلاف و كشمكش ميان دولت و علماء بود، در عين حال نفوذ گروههاي روحاني را در امور سياسي و اجتماعي كاهش داد. همين كاهش سبب شد رفته رفته روحانيت به كلي از سياست بِبُرد و در انزواي كامل از مسائل سياسي و قانوني كشور قرار گيرد، و روشنفكران غربزده در قالب اصلاحگران هوادار مردم و آزاديخواه در صحنه سياست و قدرت اجتماعي و فكري ظاهر شوند، همچنين افزودن بر اراده سياسي، پارلماني و قانونگذاري را در دست داشته باشند، و طبيعي بود كه تا توان داشتند دروازههاي اعتقادي، اقتصادي، اخلاقي، و اجتماعي و سياسي كشور را به روي غرب گشودند و به نام آزادي بيان و نوشتار، اعتقادات سنتي، فرهنگ بومي و مذهبي، نجات هويت ايراني و شخصيت هخامنشي او، اساس دين به ويژه اسلام را به باد انتقاد و مسخره گرفتند، و توانستند حكم و قانون دين را عملاً متوقف و اسلام را از صحنه سياست و حكومت ايران به كناري نهند و حتي تا روز سقوط حكومت پهلوي هيچگونه سخني از شوراي نظارت مجتهدان و يا دخالت علماي دين كه مشروطه را برپا كردند به ميان نيايد.
بايد پرسيد در زماني كه اكثريت عظيم مردم، مقلد يا مريد و پيرو مراجع ديني بودند، چگونه آرمانهاي تجددخواهانه، يعني مطالبه حكومت ملي و نظام پارلماني و حاكميت قانون و حتي هدفهاي سادهتر مانند برقراري عدالتخانه، ميتوانست تودههاي مردم يا دست كم قشرهاي پر نفوذ طبقات متوسط را به حركت درآورد؟
نوشتههاي ميرزا آقا خان كرماني و طالبوف و آخوندزاده و ملكم خان با آن تعبيرها و اصطلاحاتي كه اغلب بيگانه و يا برگردانيده از زبانهاي بيگانه بود، براي چه كساني در ميان مردم ايران قابل فهم بود و اين كسان چه نسبتي از كل نفوس ايران را تشكيل ميدادند؟
طبيعتاً پاسخ آشكار است كه قشر روشنفكران غربزده از جمعيت فراواني برخوردار نبود، اما از آنجا كه مردم ايران آن روز از استبداد درباري و ستمشاهي خسته و فرسوده شده بودند و از سويي ديگر تبليغات گسترده و عوامفريبانه اين قشر غربزده با زمينهسازيهايي كه روزنامهها، و سفارتخانههاي روس و انگليس در گسترش سازي تفكر و انديشه غربي جهت نفوذ و ورود سياستهاي ديكته شده و تصاحب حكومت و جامعه ايراني اعمال ميگرديد، و افزون بر آن عدم آشنايي دقيق و عميق عموم مردم با زبان شرع و دين و همچنين انديشههاي روشنفكران غربزده، تنها به دنبال راهي براي رفاه و آسايش و آزادي و فرار از استبداد و حكومتهاي خودكامه بودند كه جريان روشنفكري از اين فرصت استفاده كرد.
چنانكه امروز نيز چنين جرياني از همين فرصت بهرهمند گرديده و تحت عنوان انديشههاي نوين، و يا «جامعه مدني» و يا «جامعه فردا» و يا «اصلاحات» در پي گسترش همان انديشه جريان روشنفكري غربگرايي و بريده از هويت و فرهنگ ملي و ديني و اسلامي ميباشند. و گويا چنانكه پس از گذشت دهها سال به كنكاش در زواياي مشروطه و سردمداران آن، فراماسونري و نقش عمده آن در مشروطيت، و جريان روشنفكري ميپردازيم، دهها سال ديگر بايد به اين جريان پر آفت و پر آشوب و مخرب در انقلاب اسلامي پرداخت.
در اين رابطه بر خلاف نظر كساني كه گمان دارند بيشتر علما در برابر هجوم انديشههاي نو تنها كاري كه كردند، يا مخالفت مطلق بود و يا تسليم مصلحتي و ظاهري، از آگاهيهاي جسته گريختهاي كه درباره فكر سياسي و ديني دوره مشروطيت در دست داريم، به خوبي پيداست كه در ميان حتي مراجع ديني بازار بحث و مناقشه صميمانه و جدي بر سر اصول و مفاهيم سياست و مملكت داري و حكومت ملي گرم بوده است و اهل نظر ميكوشيدند تا همه جوانب آراي موافق و مخالف را بسنجند و به محك نقد بزنند.
{P . حميد عنايت: يادنامه استاد شهيد مرتضي مطهري، ج 2، ص 158. P}
بنابراين به نظر ميرسد «حلقه مفقوده» تاريخ فكري انقلاب مشروطه ايران را بايد در نوشتهها و گفتههاي مراجع ديني آن زمان بجوييم. انديشههاي متفكران فرنگي مآب هر اندازه روشن و مترقي و خردمندانه به نظر ميآمد، به تنهايي نميتوانست به عمق ذهن ايراني راه يابد و آن را از بيجنبشي مرگزاي خود برهاند.
تحرك فكري شيعي كه مخصوصاً در اصل اجتهاد تجسم مييابد و آزادي و جواز تقليد از مراجع متعدد با شيوههاي گوناگون برخورد با مسائل اجتماعي، محيطي پر تلاش و انديشه پرور به وجود آورده بود و علاوه بر اينها بازنگري هوشيارانه برخي از رهبران ديني به مباني فقه در مباحث ولايت و امور حسبي و امر به معروف و نهي از منكر و استفاده از ضوابط علم اصول از قبيل تنقيح مناط و تشخيص موضوع و مقدمه واجب و خاصه فرزانگي ايشان در بازشناختي حوزه امور شرعي از امور عرفي، ظهور مجموعهاي از افكار سياسي تازه را در وطن ما ممكن ساخت و حتي موضوعاتي را مطرح ميساخت كه در انديشه غربي نيز وجود نداشت، واقعيتي كه تئوريسينهاي مشروطه نيز بدان معترفاند.
{P . ر.ك: سيد حسن تقيزاده: خاطرات؛ فريدون آدميت: ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران. P}
أ) جنبش مشروطه؛ جنبش ضد استبدادي و نه ضد استعماري
نبايد فراموش كرد يكي از ويژگيهاي نهضت مشروطه، ضداستبدادي بودن آن است و نه ضد استعماري. زيرا تا آنجا كه به طبقه تحصيل كرده و اثرات ناشي از ترويج غربگرايي توسط آنان، مربوط ميشود، طبيعي است كه حركت ياد شده، بيشتر ضد استبدادي باشد تا ضد استعماري. ميدانيم كه در جامعه آن روز تهران و تبريز، به دنبال نيم قرن تبليغ از سوي مدارس اروپايي و مسيحي در ايران، از نظر اجتماعي، سياسي، آموزشي و تربيتي، زمينه مساعدي براي شورش عليه نظام سنتي پديد آمده بود. در چنين شرايطي، انديشه حاكم بر ايران عصر انقلاب مشروطه، نه انديشه ضد سلطه خارجي بلكه، حمايت از آن براي رهايي از بند سنتها بود، چيزي كه در اصطلاح آن روزگار نامش آزاديخواهي و ضديت با استبداد بود.
بسيار روشن است كه انديشه و تفكري كه پيروي از غرب را در رأس برنامههاي خود قرار داده بود، و ايراني به مانند كشورهاي غربي را ميطلبيد، نميتوانست مشخصه ضداستعماري روشني داشته باشد. آن هم زماني كه هنوز در آغاز راه بود و به شدت از جذابيتهاي غرب حمايت و پشتيباني ميكرد. در واقع خصيصه اصلي روشنفكري ايران در آغاز ظهور، و نيز در ادامه، آن است كه به دليل پيروي از غرب، براي هميشه، به عنوان عنصر طرفدار غرب باقي ماند. جالب آنكه در بسياري از موارد، حتي اگر ضديتي با غرب داشت، همين ضديت نيز متأثر از روشهاي غربي بود.
تا آنجا كه آثار منورالفكران در مشروطه نشان ميدهد، هيچ نوع خصلت ضد استعماري در آن نيست، بلكه به عكس، طرفداري روشني از غرب و حتي نفوذ انگليس در ايران و آباد كردن ايران از طريق استعمار، در انديشهها و عملكردهاي منورالفكران وجود دارد. كانون توجه آنان به مسائل داخلي و نفي نظام سنتي كه استبداد قاجاري بخشي از آن را به خدمت خود درآورده بود، محور تلاشهاي آنان به شمار ميرفت.
به سخن ديگر اساس كار آنان، تثبيت چيزي به نام قانون بود كه معنايي جز نظم سياسي و اجتماعي جديد غربي نداشت. چنان كه هدف آنها، اين بود تا به كمك «قانون» به سوي «ترقي» بشتابند و به همين دليل، وجود سنتها و نظام سنتي را مانع اصلي خود ميپنداشتند اين امر آنان را به سوي ويران كردن سنتها و داشتهها كشاند.
به هر روي، براي نسل نخست روشنفكران ايراني، استعمار معنا و مفهومي نداشت، حتي حاضر بودند براي ترقي، از استعمار هم بهرهگيرند، حمايت ميرزا ملكم خان و ميرزا حسين خان سپهسالار از اعطاي امتياز به دولتهاي استعماري، بدين معناست كه دو روشنفكر ياد شده كه يكي پدر فكري مشروطه و قانونگرايي و ديگري پدر عملي و اجرايي منورالفكري عصر نخست روشنفكرياند، استعمار را ابزار ترقي ميدانند.
البته نبايد گمان داشت كه، در آن دوره، استعمار چندان هويت خود را براي اينان آشكار نكرده بود، بلكه به عكس، در آن دوره، استعمار در بسياري از نقاط آسيا و آفريقا، چون «پادشاهي مستبد» بر جهان حكمروايي ميكرد. دليل اصلي حمايت منورالفكرها از غرب، انديشه غربگرايانه آنان بود كه غرب را قبلهگاه و سجدهگاه خويش ميديدند و به همين دليل، چشمان خود را بسته بودند. قرنها كارشان فعاليت در جهت محو ارزشهاي سنتي و ويران كردن آنها بود؛ به همين دليل، بسياري از اوقات، اين افراد عمله استعمار ميشدند و احساس نگراني هم نميكردند؛ حتي به چنين مرحلهاي از شعور سياسي هم نميرسيدند، زيرا چنين شعوري با اساس تفكر آنان سازگار نبود. همكاري گسترده بسياري از منورالفكران اوليه ايران با استعمار ـ هم از جهت اقتصادي و هم فرهنگي ـ آن هم به قصد ترقي كشور، شاهدي بر صدق اين مدعاست. در اين چارچوب، تفسير مفهوم «قانون» و «ترقي» هم در قالب همان برداشتهاي غربي صورت ميگرفت.
در كنار اينها، سالهاي متمادي بود كه در ايران، روس و انگليس مشغول بهرهگيري از مواهب متعلق به اين ملت بودند و در كمك به عقبماندگي و وابسته كردن اقتصاد اين كشور، تقويت استبداد، سركوبي حركتهاي مردمي و وابسته نمودن بخش اعظم حاكمان ايراني و صاحب منصبان، فعاليت گستردهاي داشتند؛ اما منورالفكرها، لحظهاي بر ضد استعمار فعاليتي نكردند.
چنين موضعي در مشروطه، درست برخلاف جنبش تنباكو بود كه گرچه به ظاهر ضد استبداد بود، اما در باطن، در برابر استعمار بود. حركتي كه در ادامه آن، تفكر و حركت عملي گستردهاي را براي مقابله با غرب و نفوذ اقتصادي ـ سياسي آن ايجاد كرد، اما به سبب غلبه روشنفكران بر اوضاع فكري ايران، به جايي نرسيد.
بي دليل نيست كه مشروطهخواهان يك ماه در سفارت انگليس، بست نشستند و بعدها نيز منورالفكرهاي تاريخنويس مدعي شدند كه اين امري عادي بوده و به هيچ روي نبايد در تحليل اين جنبش تأثيري براي آن قائل شد.
ب) انديشه آزادي
البته فكر آزادگي و مشروطگي به سبك جديد و حمله به اصول مطلقيت، از دهه آخر سلطنت ناصرالدين شاه مظاهر مهمي پيدا كرد. در اين دوره برجستهترين مبلغان سياسي همچون: ملكمخان، ميرزا آقاخان كرماني، سيد جمالالدين اسدآبادي و ميرزا يوسفخان به درجات مختلف فعال بودند؛ به علاوه از نسل پيش، گروه درس خوانده جديدي به وجود آمده بود كه ايدئولوژي سياسياش ترقي و آزادي به مفهوم غربگرايي آن بود. و طبيعتاً آزادي در غرب، صرف نظر از بُعد اقتصادي آن، به لحاظ فلسفي ريشه در تفسير اومانيستي داشت، تفسيري كه بر مبناي آن منشأ قدرت، توده ملت شناخته شده و عقل بشري را در كليه ابعاد، لازم و كافي در امر قانونگذاري ميدانست و ديانت را به هيچ روي دخالتي در اين امر نميدهد. يعني از نظر بشر غربي هيچ امر مقدس، ثابت و لا يتغير و هيچ حقيقت ثابتي وجود ندارد، و در عوض انسان ميتواند با استعانت از عقل خويش، خير و صلاح خود را تشخيص دهد و اقدامات لازم را جهت تدوين قانوني براي ترفيه اوضاع عمومي خود عملي سازد.
بايد دانست كه مفهوم مدرن و هيومانيستي آزادي در تفكر غرب به دوران پس از افلاطون متعلق است. مطالبي كه از دوران «توماس مور» و «ماكياولي» در مورد آزادي گفته شده به گونهاي اصولي با آنچه فلاسفه كهن و دوران قرون وسطي در فلسفه «مدرسي» ميگفتند، تفاوت دارد. اين مفهوم جديد آزادي كه در آراي نويسندگان عصر روشنگري از جمله «جان لاك»، «ديويد هيوم»، «روسو» و «كانت» ديده ميشود، صورت مدرن و منسجم چيزي است كه امروز مبناي نگرش تجدد در مورد آزادي را تشكيل ميدهد. اين دريافت با ويژگيهاي ذيل همراه است:
1. مفهوم جديد آزادي ريشه در عرفيات دارد و به برخورداريهاي غير رباني اطلاق ميشود.
2. مفهوم مدرن آزادي با انسان مداري بشر توأم بوده و منفك از هدايت وحي است.
3. مفهوم مدرن آزادي صيغهاي فرد باورانه دارد.
4. آزادي مدرن به معناي محدوديت در ايجاد موانع جهت برخورداري از امكانات عيني و فردي و اجتماعي است. به همين جهت بايد خود باوري را مبناي آن انگاشت.
5. آزادي مدرن ريشه در خِرَد كيشي انسان دارد و به همين دليل است كه طرفداران مكتب آزادي مدعي هستند كه بايد مسائل حقوقي و از جمله مفهوم آزادي را در سايه روشهاي عقلي شناخت و از حريم آن دفاع كرد.
از اين ديدگاه در فلسفه مدرن ديگر بشر به عنوان موجودي معنوي كه با حق تعالي عهدي ازلي دارد، ارزيابي نميشود، بلكه موجودي است فيزيكي كه به خاطر فرار از تنهايي و نابودي و به منظور حفظ نفس به قرارداد اجتماعي تن داده و بنابراين شئون و مراتب سياسي و اجتماعي آزادي تنها در وضع قوانين و مقررات امكان پذير ميگردد.
گذشته از مجموعههاي سياسي كه فعاليت دامنهداري داشتند، گروهي از همان طبقه ترقيخواه مرام و مقصد خود را مجاهدت در تحصيل فرمان مشروطيت و برقراري اصول حريت، مبارزه با مخالفين سبك نوين آزادي و قلع و قمع دار و دسته مخالفين آزادي مشخص كردند. ولي اين سبك تفكر به تنهايي از ترقيخواهان و{P . آدميت: ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران، ص 156. P}
روشنفكران ايراني نبود و طرح آن در ايران ضمن آنكه از فعاليتهاي غربگرايانه اينان سرچشمه ميگرفت، جامعه ايراني از معني و مفهوم اساسي آن و مطابقت با انديشههاي ثابت كمتر آگاهي داشتند و چه بسا كه همين فراگيري از منابع اروپايي و اجراي آن در شرايط و موقعيتي كه ايران جو اجتماعي و فرهنگي آمادهاي نداشت، اثرات ناگوار اختلافهاي بيشماري را نيز به دنبال آورد. زيرا حتي دولت قاجار هنگامي كه با مشروطه و افكار جديد و مدرنيسم رو برو شد و در جريان آن، مشروطهخواهان، روش استبدادي را زير سؤال بردهاند و پاي مردم را به ميان كشيدند، دولت، ناچار بنيادش را از دست داد. اين كاري بود كه قاجارها زمينهاش را تحت عنوان اصلاحات فراهم كردند. دانشجو به خارج فرستادند، دارالفنون و مدرسه سياسي تأسيس كردند و غربيها را به عنوان پيگيري كار امتيازات و تدريس در مدارس و اداره امور گمركات و تأسيس قزاقخانه و ژاندارمري به ايران آوردند و به تدريج بنيادهاي فرهنگي و سنتي جامعه را دگرگون كردند. آنها در موقعيتي قرار گرفته بودند كه تفكر را از دست داده و تقليد را پيشه خود ساخته بودند و الگويشان هم اصلاحات غربي بود.
اين الگوگيري از غرب و اصلاحات به روش آن سبب شكلگيري نيروي سومي در برابر دو نيروي سلطنت و علماي ديانت كه در صحنه عمل فعال بودند قرار گرفت. زيرا دبيران حكومتي نيز عمدتاً تحصيلات قديمي داشتند و در سلك درباريها شناخته ميشدند. اما از اوائل دوره ناصري و از زماني كه بحث اعزام دانشجو به خارج مطرح شد و كساني از ايرانيها به نوعي با آداب و رسوم فرنگي آشنا شدند، به تدريج يك طبقه ديگر هم در ايران پديد آمد كه در كنار سلطان و عالم قرار گرفت. اين طبقه در آغاز قابل ذكر نبود، اما به سرعت در دستگاه اداري و آموزشي كشور نفوذ يافت و به تدريج به موقعيتي دست يافت كه توانست در كنار آن دو نيرو عرض اندام كند.
تشكيل اين نيرو از تأسيس مدرسه دارالفنون آغاز شد با اين عنوان كه ميخواهند نيروي نظامي كارآمد تربيت كنند. كم كم رشته علوم سياسي و ساير رشتههاي تحصيلي راه اندازي شد و به مرور قشر فرهنگي ـ سياسي جديد تربيت شد. تقسيم قديم و جديد هم به مرور مورد استفاده قرار گرفت و به عمد يا غير عمد، قشر فرهنگي جديد رو در روي روحانيت قرار گرفت. البته با حكومت هم درگيري داشت اما به هر حال، در آنجا نميتوانست زور آزمايي كند، چرا كه بايد در همان دستگاه به كار مشغول ميشد.
از اين پس ما دو نوع قشر تحصيل كرده داشتيم كه رو بروي هم قرار گرفتند. طبق اصول سنتي، علما، نهادهاي شرعي را در دست دارند، قضاوت در بخش شرعيات در اختيار آنهاست، بخشي از اوقاف را در اختيار دارند و به منبع مالي مهمي مانند سهم امام نيز مسلط هستند. به علاوه، مدارس و طلبههاي مدارس هم در اختيار آنها هستند كه اين خود يك نيروي انساني قابل توجهي بود ـ چون به هر حال، در شرايط دشوار، شمار زيادي از طلاب مدارس ميتوانستند به علما كمك كنند و در مواقع خطر نيز واقعاً به كمك علما ميشتافتند.
قشر جديد كه منورالفكر ناميده ميشد و برآمده از غرب بود، با ساختار سنتي جامعه اعم از علما و سلطنت مخالفت ميكرد. هر چند در عمل كسي مثل ميرزا ملكم خان ميبايست با سلطان كنار ميآمد، مگر آنكه سلطان او را به كنار بگذارد. آنچه مهم بود اين كه قشر جديد، در تبليغات و نوشتههاي خود مسائل تازهاي را مطرح ميكرد كه تقريباً همه را از غرب گرفته بود.
اما نبايد اين نكته را فراموش كرد كه هر چند نخبگان و حاكمان ايران پس از مشروطيت به تمام معني در پي غربزدگي و تقليد كامل از اروپا و غرب بوند، اما اين گرايش فرهنگي، اقتصادي، سياسي از پيش نيز ريشه ميبُرد و سياستهاي غربي و استعماري بر اين وابستگي اجتماعي، فرهنگي تلاشهاي فراوان داشتند بطور مثال اگر به عقب برگرديم، جنبش تنباكو را جنبشي ضداستعماري، ـ هم استعمار سياسي هم استعمار فرهنگي ـ مييابيم و مهمترين كتاب موضوع اين تاريخ «تحريم تنباكو ـ شيخ حسن كربلايي» نمونههاي زيادي را مثال ميزند كه خارجيها در مملكت مشغول كار فرهنگي بودند. مثلاً آن زمان بيش از دهها مدرسه فرانسوي در ايران بوده و ميسونرهاي مسيحي نيز مدرسههاي زيادي داشتهاند، همچنين به نوشته هماناطق، از سال P}1320 . هما ناطق: كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، مقدمه. P}
قمري يعني چهار سال پيش از مشروطه، زبان فرانسه براي كساني كه درخواست كار ديواني داشتند، اجباري اعلام شده بود كه البته روسها و انگليسيها نيز اعتراض كردند. بسياري از نويسندگانِ سه چهار دهه بعد از مشروطه، فارغالتحصيل همين مدارس فرنگي بودند و بنوشته هماناطق كساني مانند ميرزا آقاخان كرماني،{P . هما ناطق: ايران در راهيابي فرهنگي، ص 160. P}
صادق هدايت، محمد علي جمالزاده، نيما يوشيج، ايرج ميرزا، محمد قزويني، عبدالعظيم خان قريب و بسياري ديگر، تحصيلكرده آن مدارس هستند، و به گفته احسان نراقي در خاطراتش، پدرش و حتي خودش در مدارس فرانسويها درس خواندهاند. به هر حال، بيشتر اين روشنفكرها در همين مدارسِ مسيونرها و مبشران مسيحي اعم از كاتوليك و پروتستان درس خواندهاند. اين وضعيت از مدتها پيش از مشروطه وجود داشت. براي مثال آمريكاييها از زمان محمد شاه پدر ناصر الدين شاه، در اروميه و روستاهاي آن، دهها مدرسه ساختهاند. و كوشش ميكردند كه فرزندان مردم را مسيحي كنند، هر چند توفيق نيافتند كه كسي را مسيحي بسازند، اما سياستهاي آنها توانست عناصر فاسد و وابسته و بيهويتي را همچون «حسين قلي آقا نامي» بسازد كه چنان افكار ضد ديني پيدا كرده بود كه گوبينو درباره افكار او مينويسد: نفرتش از اسلاميگري حدي نداشت. او اين دين را مظهر ورود اعراب به سرزمينش و آزار و اذيت آن ميدانست و تمام توجهش، تمام عشقش معطوف به گَبرها ـ زردشتيها ـ بود كه در زمان آنان ايران بسيار عظمت داشت. و ميتوان گفت يكي{P . ايران و مدرنيته، ص 32. P}
از راههاي ورود اين قبيل افكار ناسيوناليستي، همين مدارس بود.
البته در دوره اول ناصري، شمار منورالفكرها به حدي نبود كه بتوانند در تحولات سياسي تأثيري داشته باشند. اما آنها به محض آشنا شدن با غرب و ديدن آموزشهاي نو در دارالفنون و تأثير پذيري از معلمان فرنگي به ويژه فرانسوي، به تدريج كارشان را آغاز كردند و تنها در جريان مشروطه بود كه به صورت جدي با تحولات روبرو شدند.
البته نميتوان براي همه جريانهاي منورالفكري يك حكم واحد صادر كرد همچنان كه براي روحانيت نيز نميتوان اين كار را كرد. در عين حال، تا اندازهاي تقسيم اين جريانها به فهم بهتر آنها كمك ميكند و البته اين تا حدودي امكانپذير نيز هست.
ج) عقل جديد و جهانبيني عصر روشنگري
براي فهم و شناخت ماهيت و حقيقت جريان روشنفكري در ايران، پيش از هر چيز بايد به فهم و درك حقيقت «روشنفكري» و «روشنگري» در غرب نائل آمد؛ زيرا جريان روشنفكري در ايران چه به لحاظ تاريخي و چه از زاويه تئوريك و نظري، محصول و نتيجه بسط فرهنگ و تفكر جديد غربي و نشانه ظهور و تحقق ناقص، سطحي و تقليدي مراتب نازلي از «عقل جديد» و جهان بيني عصر روشنگري است. كه وجه تسميه جريان «روشنگري» و عصر «تنوير افكار» در غرب است.
1. تفكر اومانيستي
روشنگري به لحاظ تاريخي و تئوريك و در معناي اصطلاحي، پديدهاي بالذات غربي و محصول و نتيجه رويكرد اومانيستي بشر به عالم و آدم و فرزند مستقيم جهاننگري عصر روشنگري و آراي فلاسفهاي چون فرانسيس بيكن (م1561)، رنه دكارت (م1650)، جان لاك (م1704)، فرانسوا ولز (م1784)، ژان ژاك روسو (م1778)، شارل فتسكيو (م1755)، ديتريش هولباخ (م1751) و كلود هلويتيوس (م1771) است.
بينش روشنفكري به لحاظ نظري، چيزي نيست مگر بيان منسجم و فرموله شده آراي اومانيستي كه در قالب جهان نگري عصر روشنگري، تمامي حوزههاي علوم طبيعي، اخلاقيات، سياست، حقوق و دين را تحت سيطره صورت فكري خود درآورده بود. روشنفكران به لحاظ اجتماعي عبارت بودند از سياستمداران، روزنامهنگاران، رمان نويسان، نويسندگان و هنرمنداني كه تلاش ميكردند آراي اومانيستي عصر جديد و ارزشها و مفاهيم و نگرش بشر انگارانه و مادي فلاسفه قرن هفدهم و هجدهم را در ميان توده مردم كه هنوز پايبند آداب و عادات ديني بودند، بسط داده و حاكم نمايند. به گونهاي اجمالي بايد گفت نقش تاريخي جريان «روشنفكري» در تمدن غربي، مبارزه با ارزشها و آداب و عادات ديني و بسط آداب و اعتقادات اومانيستي تمدن جديد در تمامي حوزهها و قلمروهاي حيات فردي و اجتماعي بوده است.
رنه دكارت در عصر جديد، نخستين كسي بود كه قرون پيشين را «قرون تاريكي» ناميد و تفسير جديد از عالم ارائه نمود كه بر مبناي آن عقل متعارف بشري به تنهايي و بينياز از هدايت و راهنمايي وحي الهي، رهبري بشر به سوي سعادت و «پيشرفت» را عهدهدار گرديده بود.
{P . سيدني پولارد: انديشه ترقي، ص 54. P}
با دكارت و بيكن تفكر جديدي پديد آمد كه به گونهاي مبنايي و ذاتي، با تفكر ديني تفاوت داشت، در آراي اين دو و اومانيستهاي پس از آنها نسبت انسان و هستي تغيير كرده و آدمي گرفتار خود بنيادي و خود محوري نسبت به حق گرديد. با غلبه ساحت نفساني و خود بنيادي بر حيات بشر، مفاهيمي چون علم، آزادي و حقيقت نيز در مسير غايات استيلا جويانه بشر جديد دستخوش تغيير شد.
بر اين مبنا همه امور نظري و عملي بشر فقط تابع خواست و معرفت انسان بوده و بر اساس آنها تنظيم ميشود و هيچ امر ديگري ـ اعم از خدا و اديان و سنتهاي اجتماعي ـ حق تعيين سرنوشت و تكليف براي انسان ندارد. در اين بيان، دين و خداوند نيز به همين سرنوشت گرفتارند؛ يعني با عنايت به اعتقاد اومانيستها و در نفي موجودات مجرد و نيز خداي متعال، اگر برخي از اومانيستها به دين يا خداوند اعتقادي داشته باشند به خدا و ديني اعتقاد دارند كه خودشان آن را بر اساس اميال و خواستههايشان تنظيم نموده باشند. و اگر در موردي دستوري از خداوند و يا قانوني در دين با يك خواسته انسان (انساني كه خواستههاي مادي او مهمترين امري است كه بايد در صدد ارضاي آن باشد) در تعارض باشد، خداوند و دين بايد به نفع انسان و خواسته او كنار روند و در حقيقت دين و خداوند نيز مانند ساير امور در نقطهاي از كمان دايرهاي واقع ميشوند كه مركز آن انسان ميباشد.
بر اساس اين ديدگاه دين و خداوند بايد انساني باشند نه اين كه انسان مجبور باشد خواستههاي خودش را با اوامر و نواهي خداوند و دستورات ديني، هماهنگ سازد و در صورت تعارض از خواستههايش دست بكشد و به اصطلاح، دين بايد انساني باشد نه اين كه انسان ديني باشد.
بي ترديد سرچشمه افكار ترقيخواهانه روشنفكران ايران، آثار روشنفكران بزرگ فرانسه و اروپا بوده است. وجه مشترك آن تأكيد بر فلسفه حقوق طبيعي و عقلي محض است كه قوانين آن عام و جهاني تلقي گرديده، و قوانيني تعبّدي (مذهبي)غير موضوعه در آن راه ندارد و موضوعش جامعهاي است ساخته آدمي و قوانين بشري. از همين رو جامعههاي متمدن، اين اصل را كه «هر انسان متنفس آزاد است» جزء قوانين اساسي خود گنجانيدهاند و مجموع حقوق اصلي انسان همچون حق حيات جسماني و حيات روحاني و احترام شخصيت و شرف آدمي را متنوع بر همان آزاد بودن انسان ميدانند.
{P . ميرزا حسينخان مشيرالملك: حقوق بين الملل، ص 184. P}
همچنين گفتند: پس از انقلاب فرانسه «تمام تغييرات و انقلابات پليتيكي مبني بر قاعده جديده اصول مليت» بوده است. «احساسات و خيالات ملي» ملل مختلف را به «تحصيل استقلال و آزادي» برانگيخت و به حقوق حكمراني و تشكيل دولت ملي رسيدند. در انديشه آنان حاكميت به ملت تعلق دارد، غايت دولت خير{P . همان، ص 42. P}
و نيكبختي افراد جامعه است، آدمي را حقوق مسلم طبيعي است كه از ذات انسان بودن ناشي ميگردد. دولت مكلف به حفظ آن حقوق است، بلكه منطق وجودي دولت نگهباني حقوق عمومي ملت است. اينها از عناصر مهم فلسفه دموكراسي سياسي نوين هستند، خاصه شناخت دو وجه اصلي ناسيوناليسم بسيار اهميت دارد: «حاكميت ملي»، و ديگري «حق آزادي» است.
به نظر اينان: سلطنت ملي و سلطنت عموم ملت را كه نمايندگي اراده عموم را دارد، به معني حاكميت ملي استعمال نمودهاند و اراده ملت را به عنوان منشأ قدرت دولت ميشناسند. و از مظاهر حاكميت ملي تعيين شكل حكومت و وضع قانون اساسي است و تأسيس اساس را حق ملت دانسته و بس، يعني ملت حق دارد هر گونه اساسي كه ميخواهد براي دولت خود معين كند. زيرا «امروز كليه اختيارات را ناشي از ملت ميدانند، و هيچ كس را صاحب قدرت نميشناسند، مگر به اين عنوان كه قدرت از جانب ملت به او مفوّض باشد». در{P . محمدعلي فروغي: حقوق اساسي يعني آداب مشروطيت اول، ص 118. P}
ممالك آزاد تمام امور از كلي و جزئي مفصل و مختصر منوط به ميل و اراده ملت است، زيرا كه دولت خود نماينده و كارگزار ملت ميباشد، و كاري ندارد جز مصالح همان هيأت ملي كه نماينده آن گشته.
در نظام مشروطيت گرچه اراده ملت را همان رأيي ميشمارند كه در پارلمان مملكت به اكثريت حاصل گرديده و آن رأي را به اين عنوان قانون ميخوانند، لكن چيز ديگري هم در مصالح مملكتي تا حدي مدعي است و آن عقيده و رأي عموم است و ميتوان گفت رأي عموم مبناي استحكام آراي پارلمان ميباشد. بر{P . همان، ص 214. P}
همين اساس براي به دست آوردن رأي عموم، افراد كشور يا مستقيماً گرد هم جمع ميشوند يا نمايندگاني برميگزينند و سپس با وضع قانون، حدود آزادي افراد و حدود قدرت دولت را معين ميكنند. و معتقدند در حكومت دموكراسي هم وظيفه مردم معين است و هم مرز قدرت حكومت و آزاديهاي مختلف لازمه حكومت دموكراسي است، بدين ترتيب كه هيچ حكومتي دموكراتي نميتواند اين آزادي را از افراد سلب كند، زيرا در صورت سلب اين حقوق از مردم، مردم كه صاحب اختيار حقيقي كشور و زمامدار واقعي هستند، اختيار و اقتدارشان محدود ميشود و در نتيجه نميتوانند حق مسلم خود را اجرا كنند.
همچنين در حكومت دموكراسي قدرت دولت از قدرت ملت جدا نيست، هر قدر ملت نيرومندتر باشد، دولت همان گونه است و نيرومندي ملت با داشتن اين اختيار، كه در صورت لزوم قدرت دولت را محدود كند، ملازمه دارد. اما عكس قضيه درست نيست و نميتوان گفت كه نيرومندي دولت، نيرومندي ملت است و در حكومت دموكراسي، ملت نيرومند است و نيروي دولت بازتاب نيروي مردم تلقي ميشود.
آناتول فرانس، نويسنده بزرگ فرانسوي، درباره دموكراسي ميگويد: من بدان سبب دموكراسي را دوست دارم كه در آن كمتر احساس ميكنم كه حكومتي هست. در حقيقت نيرومند شدن دولت در برابر ملت جز اين معنايي ندارد كه حكومت حقوق مسلم مردم را كه حاكميت ملي است، غصب كند. در حكومت دموكراسي كه حاكم واقعي ملت است بايد قدرت واقعي نيز در دست مردم باشد تا، هر گاه دولت در جاده صواب افتاد، او را ياري كند و هر وقت به خطا رفت قدرتش را بگيرند و به راه راست بازش گردانند. براي اين كه مردم بتوانند اقتدار دولت را محدود كنند بايد آزادي داشته باشند.
{P . به نقل از: مصطفي رحيمي: قانون اساسي ايران و اصول دمكراسي، ص 16. P}
ناگفته نماند كه در اروپا پس از قرنهاي هفده و هجده ميلادي، نظريه «حقوق فطري انسان» رشد بسيار كرد و حقوق از صورت الهي خارج شد و جنبه «عقلي» يافت.
انديشمندان اين دوران معتقد بودند كه حكمرانان بايد به حكم خود عادل باشند و برابري اتباع خويش را رعايت كنند. رفته رفته، آزادي بشر از نظر حقوقي مطرح شد و لاك، انديشمند انگليسي بيش از رسو حقوق بشر را زاده قرارداد اجتماعي ميدانست و ميگفت كه در اجتماع نيروي قانونگذاري حق ندارد به حقوق ناشي از قرارداد اجتماعي تخطي كند و گر نه ملت حق دارد به آزادي نخستين خود باز گردد و نيروي قانونگذاري ديگري تأسيس كند.
2. حقوق بشر
اين انديشههاي «حقوق بشري» و آزاديخواهي از متفكران اروپا كه خود ضمناً نوعي آزادي و رستن از قيود و قوانين كليسا به شمار ميرفت و طبيعتاً آنها را به قانونگذاري جديد و موضوعه بشري هدايت ميكرد، بر روشنفكران ايراني مؤثر افتاد و اينان را بيشتر شيفته مقررات غرب و آزاديخواهي نوين نمود. از همين روي ميرزا ابو الحسن خان فروغي در مورد اين سبك آزاديخواهي نوشت: «چند هزار سال است ما مشرق زمينيان گرفتار استبداديم و درست ندانستهايم اسير چه اوضاعيم، اسم اين اوضاع و ضد آن چيست. البته از عدم آزادي در رنج بودهايم، اما ندانستيم چه تدبير كنيم. چارهاي نيست جز اينكه ما نيز همچون ديگران پيروي نصيحت علم و عقل كنيم. آزادي را به اين جهت طالبيم كه تنها ضامن ترقي علم و اخلاق است و مايه روشني است. لفظ آزادي در حكم جمعي است كه شامل تمام حقوق انساني ميگردد. احقاق حقوق بدون آن متصور نشود». او اطاعت قانون را از جهت اينكه قانون و دولت قانوني نماينده آزادي عموم باشند، واجب ميشمارد. توجه او معطوف به خصلت اوست و محتواي قانون است؛ يعني دولت قانوني و قانوني كه پاسدار آزادي باشد. و تأكيد ميكند: مرد آزادي پرست بايد همواره خود را براي حفظ اساس حريت حاضر دارد.
{P . ابوالحسن فروغي: سرمايه سعادت يا علم و آزادي، ص 32. P}
طبيعي بود كه با اين انديشههاي وارداتي، به طور كلي، تمامي جهات فكري، سياسي و ديني مردم با پذيرش عنصر مشروطه در معرض تحويل و دگرگوني قرار گرفت.
د) حاكميت ملي و مذهبي
بايد خطر نشان ساخت در همين دوره و پس از تحولات فكري جديد در غرب و انتشار آن ميان روشنفكران ايران، ايشان بر آن شدند تا با پيروزي سياست مشروطه در ايران به پيروي از غرب، حاكميت ملي اساس قواي مملكت و قانونگذاري تلقي گردد و به همين موجب در اصل بيست و ششم متمم قانون اساسي نوشتند: «قواي مملكت ناشي از ملت است» اين عبارت درست معادل جملهاي است كه در آخرين اعلاميه حقوق بشر قيد شده: «اراده ملت اساس قدرت حكومت است». و اين نوع مفهوم از حاكميت ملي و آزادي در تأسيس قانون حتي از ديدگاه روشنفكران غربزده و مشروطهگران ايران اساس مذهبي نداشت. و بايد توجه داشت، همين اساس غير مذهبي و اخذ حاكميت ملي از مفهوم غربي آن، مورد بحث و انتقاد شيخ فضلالله نوري و هواداران او قرار گرفت. زيرا با توجه به آزاديهاي فراواني كه مذهب براي هر انساني قايل گرديده و توانستند او را از بردگيهاي مختلف رهايي بخشد، ضمن اعطاي آزادي فكر و انديشه و نظاير آن براي رشد استعدادهاي فراوان خدادادي، او را با قوانين آسماني كه با عقل و فطرت و روح آدمي سازگارتر ميداند، آشنا به حدود مقررات و حاكميت شريعت ميسازد.
همزمان با آغاز موج غربزدگي، در ايران نيز تلاش پيگيري در جهت ترويج ايدههاي سكولاريستي و اقتباس لائيك صورت گرفت. ميرزا ملكم و يارانش كه پايه گذار غربزدگي افراطي در ايران بودند با پنهان كاري كوشيدند، اصول غربي را بر مبناي لزوم جدايي دين از سياست و تفكيك قوانين كشوري از احكام شريع ترويج نمايند. شناخت اين حركت خزنده و اسرارآميز و پيچيده و مرموز كه در واقع از اثرات حضور فعال سازمانهاي فراماسوني در جامعه روشنفكر ايراني ميباشد، ميتواند به خوبي اين معضل بزرگ دوگانگي اجتماع ايراني و به بنبست كشيده شدن اصلاح سياسي و اجتماعي آن را از دوره مشروطه تا پس از انقلاب اسلامي و تا آينده روشن سازد.
ه') استعمار غرب
از نيمه دوم قرن نوزدهم ميلادي استعمار غرب بر بسياري از جهان اسلام چيره داشت و تسلط بر اين كشورها تا بر افروخته شدن آتش جنگ جهاني اول كه به اوج خود رسيده بود، ادامه پيدا كرد. البته اين تسلط از آغاز قرن هفدهم آغاز شد و استعمارگران پس از آنكه مواضع خود را استحكام بخشيدند، به دنبال پيروزيهاي نظامي و سياسي خود با پيروزي فرهنگي مستحكمتر برآمدند. اجراي اين سياست از طريق نفوذ طرح «لائيك» و حكومت جدايي دين از سياست به جوامع اسلامي و نيز از طريق برقراري روابط اجتماعي و انساني طبق ديدگاه استعماري خود پايه گذاري كند و استعمار در اين كوشش بود كه لائيك را جايگزين مفاهيم و سيستمهاي اسلامي بگرداند. اگر چه نظريه «جدايي دين از سياست» خصوصاً پس از «رنسانس» به صورت يك نظريه كلاسيك به اصطلاح «تئوريزه» شده است و شكل امروزي اين نظريه را بايستي از آثار فرهنگ «اومانيسم» دانست؛ ولي به عقيده مخالفان اين جدايي، پيدايش اومانيسم به گذشتههاي دورتر مربوط ميشود و اين جدايي را نوعي انكار دين و نفي رسالت پيامبران الهي ميدانند.
و) جدايي دين از سياست
به تعبير اينان، جدايي دين از سياست، يعني سپردن امور جامعه و راهبري و تعيين سرنوشت مردم به دست «بي دينها». زيرا اگر افراد متدين و معتقد زمام امور را در دست بگيرند، يا بايستي بر اساس اعتقادات و باورهاي ديني خود به تنظيم امور و تعيين خط حركت جامعه اقدام كنند كه در اين صورت در سياست دخالت كردهاند و يا اينكه در اداره امور به دين و دستورات دين كاري نداشته باشند كه در اين صورت بي دين هستند، چرا كه لازمه دينداري، پيروي از قوانين ديني است و ادعاي دينداري با عدم پيروي از دستورات ديني مغايرت دارد، و جمع اين دو ممكن نيست.
انديشهگران اين سياست معتقد بودند كه دين از حل مشكلات سياسي و اجتماعي در جهان امروز ناتوان است و به همين دليل راه حلهايي را پيشنهاد كرده كه با طبيعت مشكلات واقعي مردم در دنياي نوين سازگار نيست. بنابراين، بايد روابط خود را با انسان به عنوان يك عضو جامعه قطع كند و بر انسان لازم است كه براي رفع مشكلات ناشي از زمان و مكان خود راهي به غير از دين انتخاب نمايد. اينان حكومت سياسي را براي اجراي قانونگذاري از طريق منشاء قدرت قانون سياسي و قانون اساسي و قانونگذاري ميدانستند. روشن است كه اين دو پايه اساسي، يكديگر را تكميل ميكنند، زيرا قدرتي كه از غير منبع ديني به دست آيد، نميتواند قوانين خود را بر اساس دين پايهگذاري كند و از اينكه احكام شريعت بخشي از منابع قانوني آن باشد و حكومتي كه قانون آن بر اساس غير مذهب باشد، نميتواند خدا يا دين را محور حكومت خود قرار دهد.
اين نظريه بدين معني است كه مردم يا هيأت حاكمه، براي قانونگذاري جامعه و دولت به جاي آنكه از دين و احكام و نظام آن الهام بگيرند از انديشههاي خود كمك گرفته و آنچه را به مصلحت و مناسب با منافع جامعه بشناسند، به عنوان قانون ميپذيرند و مشروطيت از چنين اساسي برخوردار بود و روشنفكران مشروطهخواه در مجلس، قانون اساسي را در كل به گونهاي تدوين كردند كه روح حاكم بر آن همان «سكولاريسم» غربي باشد. بايد دانست از آنجا كه پيامدهاي اعتقاد به اين نظريه با مباني دين اسلام و فرهنگ اجتماعي ما سازگار نميباشد، بايد گفت:
1. بر تفكيك اين دو نهاد از يكديگر تأكيد دارند، از جمله در يك مورد به وضوح بر امتناع دين مسيح از تشكيل حكومت و دوري از قدرت تصريح ميكند.
البته بررسي اين كه تا چه حد از ديدگاه اسلام، كتب موجود مسيحي حكايت از واقع ميكند، بحث مفصل ميطلبد، ولي به هر حال به واسطه آنچه كتب اناجيل موجود و مورد پذيرش مسيحيان از آن حكايت دارد، همچنين موضعگيري نادرست كليسا در قرون وسطي در برابر علم و دانش و برپايي دادگاههاي انگيزيسيون در مجازات دانشمندان و عالمان طبيعي كه عملاً دو قطب دين و دانش را رو در روي هم قرار داد، پيامد چنين نتايجي در غرب چندان دور از ذهن هم نبود، لكن طرح اين مسئله در دين اسلام با توجه به جامعيت و فراگيري آن نسبت به تمام ابعاد فردي و اجتماعي زندگي بشر، حاكي از عدم توجه به مباني ديني است.
اسلام بر خلاف مسيحيت موجود كه برنامهاي براي زندگي اجتماعي و سياسي ندارد، ديني است كه غالب احكام آن در باب فرهنگ، اقتصاد، سياست و حكومت، قضا، جهاد و ساير ابعاد فردي و اجتماعي تدوين شده است كه اجراي آنها بدون وجود حكومت ديني ممكن نخواهد بود. روشنترين دليل بر ادغام دين با سياست، شيوه عملي و نظريه پيامبر اكرمصلي الله وعليه وآله و ائمه بزرگوار است. شهادت امامان شيعه بهترين ترجمان وحدت دين با سياست است، زيرا اگر ايشان ميخواستند بنا به آموزههاي ادعايي دين مسيح امور قيصري را به قيصرهاي زمان خويش (بني اميه و بني عباس) واگذارند و خود تنها به وعظ و عبادت در كنج مساجد بسنده كنند، آن گاه حكومتهاي وقت چه انگيزه و داعيهاي براي حبس و تبعيد و شهادت آنان داشتند؟ در روايات متعدد امامت و ولايت يكي از اركان حكومت اسلام تلقي ميشود، حضرت اميرعليهالسلام در رواياتي امامت را نه صرف مرجعيت علمي و ديني كه منصبي ميداند كه صاحب آن بايد آگاه به زمان و سياست و متولي امر حكومت باشد. و در سخن حكومت را از جمله امور عبادي كه خداوند از شايستگان خواسته است توصيف ميكند. وضوح اين مسئله به قدري است كه حتي انديشمندان غير مسلمان بر ادغام دين با سياست در اسلام تأكيد ميكند.
«ژان ژاك روسو» از نظريه پردازان مكتب قرارداد اجتماعي و از بنيان گذاران نظريه ليبراليسم جديد ضمن ستايش از طرز حكومت پيامبر اسلام اين دين را به خلاف آئين مسيح، آميخته با حكومت و سياست توصيف ميكند.
2 ـ اعلام عدم وجود يك قرائت رسمي از دين به چيزي جز عدم التزام و اعتقاد به مباني و احكام دين نخواهد انجاميد.
ز) روشنفكران و انديشه مشروطيت
چنانكه ميدانيم در انقلاب عدالتخواهي ايران گروههاي مختلفي شركت داشتند. بخشي از اين ناراضيان را تحصيل كردگاني تشكيل ميدادند كه از اروپا به ايران آمده و از نبود نظم و قانون و عدالت و هرج و مرج اداري و سياسي كشورداري به ستوه آمده و با نشر روزنامهها، شبنامهها و ترجمه مقالات خارجي، در انديشه تشكيل حكومتي با سياست جديد بودند كه سيستم آن را اغلب در كشورهاي اروپايي از نزديك ديده بودند. اينان ميانديشيدند «امروز چيزي كه به حد اعلا براي ايران لازم است، و همه وطن دوستان ايران به تمام قوا بايد در آن راه بكوشند، و آن را بر هر چيز مقدم دارند، سه چيز است كه هر چه درباره شدت لزوم آن مبالغه شود كمتر از حقيقت گفته شده: نخست قبول و ترويج تمدن اروپا بلاشرط و قيد و تسليم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و تربيت علوم و صنايع و زندگاني و كل اوضاع فرنگستان بدون هيچ استثنا... و خلاصه اينكه ايران بايد ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگي مآب شود و بس» و اينكه «اصلاح ايران جز به دست خارجيان{P . ادوارد براون: تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 340. P}
مشكل بلكه غير ممكن است». در واقع روشنفكران ما به دليل نداشتن زيربناي فكري عميق و استوار، از{P . محمد ناظمالاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ج 2، ص34. P}
تمدن غرب كه آوازهاش سرزمينهاي شرقي را تسخير كرده بود، تنها به نتيجه و آثار ظاهري آن توجه داشتند، يعني قانونمندي جامعه، حاكميت مردمي و پيشرفت علم و تكنولوژي.
براي اينان مفهوم حكومت مشروطه، پيشرفت علمي و صنعتي، قانونمندي جامعه، آزادي، برابري، عدالت اجتماعي، دولت و ملت و غيره، صرفاً از آن جهت مطلوب و مورد توجه بود كه آثار معجزه آساي آنها را در جوامع غربي ديده يا شنيده بودند، اما خودشان از لحاظ سير فكري در آن مرحله نبودند كه اين مفاهيم را دقيقاً دريافته باشند و مباني و مقدماتش را طي كرده يا لااقل تشخيص داده باشند. و لذا اقدامشان، تنها جنبه شبيهسازي داشت.
بطور مثال روشنفكران بومي ما كه ميديدند، جريان روشنفكري غرب جداً با كليسا درگير شده، حمله به روحانيت و دين را در قلمرو روشنفكري خود باب كرد به تصور آنكه همين امر خودش درونمايه روشنفكري است. مانند ميرزا فتحعلي آخوندزاده، مبناي مبارزه با ديانت اسلام را، بيش از هر چيز بر عربي بودن آن نهاده، در عين مخالفت با دين اسلام، از ديانت زردتشتي طرفداري ميكند، نه به لحاظ معقوليت و كمالات، بلكه صرفاً بر مبناي ايراني بودنش! و اين خود روشنگر تهي بودن جريان روشنفكري ما، از يك درونمايه منطقي و مبناي علمي است.
فكر ترجمه قانون اروپا جهت انجام خواستههاي روشنفكران غربزده رفته رفته گسترش يافت و در جنبش مشروطهخواهي قوت گرفت و روشنفكران غربگرا آن را به صورت بسيار گسترده مطرح ميكردند، هر چند آنان از نخست، خواسته خود را بيان نميداشتند، اما چون در ابتدا ميكوشيدند آن را در پوشش اسلام و شريعت بپوشانند، انديشه ايشان جلوه عمومي پيدا كرد، روشنفكران با آگاهي از قدرت و نفوذ عظيم روحانيان در دل مردم، سعي كردند به اين كانون قدرت نزديك شده و با صورتي حق به جانب اطمينان اين طبقه را به خود جلب نموده، رفته رفته خواستههاي اساسي خود را بر مقاصد آنها مقدم دارند.
به عقيده حامد الگار، چون هيجان مشروطيت ماهيت مذهبي داشت، علماء ميبايست حتماً نقش مهمي ايفا كنند، لكن اين نقش با وجود مخالفت سرّي پيچيده است، برخي از اعضاي انجمنهاي مخفي مانند ملكم خان دريافته بودند كه فقط علماء ميتوانند تودهها را به حركت درآورده، تغييراتي در وضع موجود ايجاد كنند.
به عقيده همين نويسنده، اين سؤال پيش ميآيد كه آيا علماء به رغم نقش برتري كه به ظاهر داشتهاند، در واقع آگاهانه خدمت ميكردهاند يا آن كه ناآگاهانه توسط گروههاي اصلاح طلب در راه مقاصدي مغاير با مقاصد خودشان به كار افتاده بودند.
{P . حامد الگار: نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ص 35. P}
روشنفكران غربگرا با سخن از انجام اصلاحات سياسي و اجتماعي و اجراي مقررات شريعت روحانيان را به هواداري از خود و تشويق به حركت عمومي دعوت ميكردند، و براي از دست ندادن اين قدرتهاي اجتماعي و مذهبي، اهداف خود را پنهان ميساختند و در اين مورد احتمالاً هر چند گفته حامد الگار كه روحانيان در راه مقاصدي مغاير با مقاصد خودشان به كار افتاده بودند، مقرون به صحت و حقيقت باشد، ليكن تلاش اين طبقه در راه اصلاح و بر طرف ساختن اين مغايرت ميان مشروطه و مذهب را نبايد از ياد برد.
همين روشنفكران براي پيشبرد هدفهاي سياسي و مشروطه گري و حتي پارلماني خود به روش غربيان اقدام به تأسيس احزاب مختلف نمودند.
البته هر چند ظاهراً اختلافات عقيدتي و سياسي ميانهروها و تندروها كه در دوره مجلس اول مشروطه نمودار شد، زمينه تشكيل احزاب را فراهم كرد؛ و سبب گرديد گروههاي مختلفي با نظامنامههاي حزبي متفاوت در مجلس و يا در روزنامهها رو در روي هم و يا در مبارزات انتخاباتي رقيب طرف مقابل باشند اما در واقع با گذري بر تجمعهاي حزبي دوره مشروطه و نام احزاب و اعضاء آن امثال: «تقيزاده، حكيم الملك، سليمان ميرزا، حسينقلي خان نواب، وحيد الملك، محمد علي تربيت، معاضد السلطنه، علي محمد وزيرزاده، علي محمد دولتآبادي، ناصر الاسلام گيلاني، سيد محمد صادق طباطبايي، سردار اسعد، ناصر الملك، شيخ اسد اللَّه خرقاني، سيد نصر اللَّه اخوي، امام جمعه خوي، احمد بهبهاني، افتخار الواعظين، ميرزا محسن (داماد بهبهاني)، ممتاز الدوله، مستشار الدوله، دهخدا، محمد وليخان سپهدار، فرمانفرما، ناصر الملك، مرتضي قليخان ناييني، رسول زاده، سليمان ميرزا، باقر آقا قفقازي، مساوات، ميرزا احمد قزويني عمار لوي، شيخ رضا دهخوارقاني، صدر العلماء، شيخ ابراهيم زنجاني، حكيم الملك، ابو الضياء، سيد جليل اردبيلي، سيد حسين اردبيلي، ميرزا محمد نجات، حيدر خان عمو اغلي، ميرزا علي انتظام الحكما، امان اللَّه خان عز الممالك و..».در مجموعههاي سياسي و احزابي امثال: «اعتدالي، دموكرات، ليبرال، اتفاق، ترقي و...» بودند كه به اصطلاح ضمن توسعه سياسي، به پيشبرد اهداف حزبي خود تلاش ميكردند، كه بيشتر غربگرايي و حفظ اصول مرام مشروطيت اروپايي در ايران و اصرار بر دوري از هر نوع دخالت دين و روحانيت به چشم ميخورد. مانند: «تساوي همه افراد مردم در برابر قانون، آزادي كلام، آزادي مطبوعات و اجتماعات، انفكاك كامل قوه سياسيه از قوه روحانيه و...» به ويژه دموكراتها همواره سعي داشتند اصول فكري خود را در لفافه مذهب بيان كنند تا{P . ضميمه شماره 1، فرقه سياسي دموكرات ايران، فصل پنجم. P}
از اتهام تكفير در امان باشند. و طبيعي بود كه اختلافهاي فراواني را در مجلس و عامه مردم و روحانيت{P . منصوره اتحاديه: اصول دموكراسي (شرح مرامنامه دموكرات عاميون)، ص 38. P}
ايجاد كند و به نظر بسياري از تحليلگران تاريخ مشروطه ايران، همين روشهاي سياسي ناهمخوان با فرهنگ اجتماعي ايرانيان و مسلمانان نسبب شكست كامل جنبش عدالتخواهي مردم گرديد.
ح) انجمنهاي فراماسونري و وابسته در مشروطيت
در سال اول فتح تهران (رجب 1327ق) دو حزب پديد آمد: يكي انقلابي و ديگر اعتدالي و بعد از افتتاح مجلس دوم اين دو حزب به نام دموكرات و اعتداليون به مجلس معرفي شدند. دموكراتها با انگليس روابط خوبي داشتند و مأموران بريتانيا در ايالات از اين حزب حمايت ميكردند. برنامه حزبي دموكرات، جدايي روحانيت از سياست بود. سيد عبدالله بهبهاني، از پيشروان جنبش، به اشاره سران همين حزب به قتل رسيد و رفته رفته قدرت اصلي را در مجلس و قانون به دست گرفت.
{P . ملكالشعراء بهار: تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، ص 12 به بعد. P}
از فعاليتهاي مؤثر روشنفكران از نيمه دوم سلطنت ناصرالدين شاه، تشكيل جمعيتهاي سياسي بود كه انجمن خوانده ميشدند و تا نهضت مشروطيت به سرعت گسترش يافتند و از نظر تعداد، صد و چهل انجمن و كلوپ سياسي در تهران داير بود كه مجموعاً سيهزار عضو داشتند. صد و ده تشكيلات در شهرستانها و{P . مامونتف ن. پ.: خاطرات بمباران مجلس شوراي ملي، ص239. P}
برخي منابع حتي تعداد آنها را تا دويست مورد در شهرستان نوشتهاند. اولين تشكيلات انجمن از روي{P . ناصر تكميل همايون: تحولات سياسي ايران در دوره قاجار، ج 1، ص 257. P}
مدلژهاي ماسونيك و به نام انجمن «فراموشخانه» و بعدها انجمن«آدميت» بود.
بنيانگذار انجمنهاي مزبور ميرزا ملكم خان بود، و هدف از تشكيل آن ترويج انديشههاي اروپايي و آزادي به گونه غربي و اصول سياست غربي براي ايجاد حكومتي پارلماني در ايران شمرده ميشد. نامبرده در{P . همان:ص 258. P}
مصاحبهاي كه در مصر با ويلفرد اسكاون بلانت مؤلف كتاب «تاريخچه مخفي اشغال مصر به وسيله انگليس» نموده بود به وي گفت: «من مايل بودم اصول تمدن غربي را در ايران شيوع دهم و براي اين كار از جامعه ديانت استفاده نمودم» از اين روي «انجمنهاي فراماسوني را در لفافه ديني پوشيدم» ملكم خان، ارمني زادهاي{P . اسماعيل رائين: فراموشخانه و فراماسونري در ايران، ج 2، ص 11. P}
{P . ابراهيم صفايي: رهبران مشروطه، ص24. P}
مسيحي است كه در ميان مسلمانان پرورش يافته و ميگفت «وجهه نظرم اسلامي است، در اروپا كه بودم سيستمهاي اجتماعي و سياسي و مذهبي را مطالعه كردم با اصول مذهب گوناگون دنياي نصراني و همچنين تشكيلات سرّي فراماسونري آشنا گرديدم و طرحي ريختم كه عقل سياست مغرب را با خرد ديانت مشرق به هم آميزم. چنين دانستم كه تغيير ايران به صورت اروپا كوشش بيفايدهاي است، از اين رو فكر ترقي مادي را در لفافه دين عرضه داشتم تا هموطنانم آن معاني را نيك دريابند. دوستان و مردم معتبري را دعوت كردم و در محفل خصوصي از لزوم پيرايشگري اسلام سخن راندم».
{P . فريدون آدميت: انديشه ترقي، ص 64. P}
زيرا به عقيده ملكم، «همگام كردن اسلام با تمدن، آسانتر از ريشه كن كردن آن است». بدين ترتيب ارتباط{P . حامد الگار: روزنامه قانون و ملكم خان، ص 8. P}
مخفي فراماسونها و آزاديخواهان و روشنفكران غربگرايي ايراني و تشكيل محافل سرّي و تحريف مذهب سنتي تحت عناوين نظير «پيرايشگري اسلام» و «پروتستانيسم اسلامي» و يا اينكه «احكام شرعي ما براي هزار سال قبل، خوب و بجا درست شده، ولي در عصر ما، بايد سي هزار مسأله جديد بر آن بيفزاييم» و از اين قبيل لغات و انديشههاي متجدد مآبانه كه از وابستگان فراموشخانه منتشر ميگرديد، ميرساند كه روشنفكران وابسته به اين گروه فراماسوني ضمن مساعد ساختن زمينه و جلب توجه مردم به مزاياي مشروطيت و اينكه{P . روزنامه واهمه، شماره 132. P}
معتقد بودند بقاي حيات ايران مستلزم آن است كه تمدن غربي در آن راه يابد و ترقيات جديد در اين كشور رواج پيدا كند، در برابر قوانين ثابت و لايتغير شرعي از جريانهايي نظير «بابيت و بهائيت» كه بي ترديد به ارزشهاي قوانين اسلامي انتقادهاي فراواني وارد ميساختند حمايت و پشتيباني به عمل آوردند. از آن جمله ملكم مدعي گرديد كه پيرامون اصلاح مهمي تحت عنوان «تغيير اساسي اسلام» با دوستانش از رجال مهم تهران محرمانه در نيازي كه اسلام به تعاليم خالصتر دارد، سخن گفته است.
{P . حامد الگار: دين و دولت درايران و نقش علما در دوره قاجار، ص 261. P}
فراماسونها در لباس روشنفكري با ترتيب انجمنهاي سري و انتشار انديشههاي خود به وسيله شبنامهها و تحريك و تشويق مردم رفته رفته از يكسو جناحهاي سياسي خود را در ميان صفوف مردم جاي دادند و از طريق ديگر آشوبهاي فراواني را در تهران و شهرستانها مانند تحصن در سفارت انگليس، حتي پس از تشكيل مجلس و تعيين خط مشي سياسي و قانوني پارلمان، رهبري كردند.
همينان در تهران به كمك جمعي فراماسون، انجمن مخفي را براي پيشرفت اهداف خود و مبارزه با مشروطهطلبان تشكيل داد و از سال 1324 به بعد تصميماتي براي مبارزه با شيخ فضلالله نوري گرفت.
{P . اسماعيل رائين: فراموشخانه و فراماسونري در ايران ، ج 2، ص 253. P}
همچنين لژ بيداري در خصوص اداره كشور از لژ «گرانداوريان» فرانسه نيز كمك ميگرفت، براي مثال ميتوان به استخدام «آدولف پرني» داديار دادستان پاريس به عنوان مستشار وزارت عدليه اشاره كرد كه با تقاضاي حسن پيرنيا وزير عدليه (و يكي از مترجمين قانون اساسي) و كمك مؤثر گرانداوريان فرانسه صورت گرفت. همراه پرني مسيو لاتس و يزيوز كه بعدها رئيس لژ بيداري شد و لوبلان نيز به ايران آمده هر دو مستشار وزارت معارف شدند. مسيو پرني به همراه حسين پيرنيا، محمد علي فروغي و سيد نصر اللَّه تقوي، آيين{P . همان، ج 2، ص 202. P}
دادرسي جزايي ايران را در 506 ماده تهيه كرد. اين امر بيانگر نفوذ شگرف افراد لژ بيداري در كليه شؤون{P . همان. P}
است به گونهاي كه قانون جزاي كشور را نيز آنها تنظيم ميكردند. اين لژ توانست ابتكار عمل مجلس شوراي ملي را در 5 دوره اوليه آن به دست بگيرد.
نگاهي به اسامي اعضاي هيئت رئيسه مجلس و نيز تعدادي از نمايندگان كه عضويت لژ بيداري را داشتهاند در اين پنج دوره به خوبي روشنگر اين امر است. به شهادت رساندن شيخ فضل اللَّه نوري از اقدامات اوليه سران اين لژ پس از دست يافتن به قدرت بود كه لكه ننگي به تاريخ و دامان فراماسونري در ايران است. رياست دادگاه بر عهده شيخ ابراهيم زنجاني كه به همراه برادران ماسون خود، نصر اللَّه خان اعتلاء الملك (خلعتبري)، محمد علي تربيت، جعفر قلي بختياري و چند تن ديگر حكم اعدام شيخ فضل اللَّه را صادر كردند.
سند ديگري نشان ميدهد، در سال 1324 هجري در شهر مشهد فراموشخانهاي تأسيس گرديد كه تصميم اعضاي آن بر ايجاد اختلاف ميان صفوف روحانيان و كاستي از قدرت و نفوذ آنها بود. اين رفتار بدان علت بود{P . همان، ص 69. P}
كه محافل سرّي از كساني تشكيل شده بود كه همكاري با علما را به اقتضاي وقت جايز ميدانستند، ولي پس از دستيابي به مشروطيت، ديگر آن را جايز نميشمردند.
{P . يحيي دولت آبادي: حيات يحيي، ج2، ص47. P}
بايد به صراحت گفت، نقش فراماسونها در انقلاب مشروطيت ايران قابل انكار نيست. و بايد اضافه كرد، نه تنها فراماسونها مستقيماً در اين جريان دخالت داشتند، بلكه انجمنهاي فرعي و وابستهاي كه شكل ظاهري آنها شباهتي با سازمانهاي ماسوني داشتند نيز علناً در مشروطيت دخالت داشتند كه از همه مهمتر «انجمن اخوت» را ميتوان نام برد.
{P . رائين: فراموشخانه در ايران ، ج 2، ص 149. P}
همچنين دومين انجمن مهمي كه با كمك پنهاني لژ فراماسني و مشروطهخواهان تشكيل شد، «انجمن مخفي» در تهران بود. اين انجمن بوسيله ملك المتكلمين و سيد جمال واعظ كه هر دو از روشنفكران و از اعضاء برجسته لژ فراماسونري ايران بودند، اداره ميشد.
اين انجمن توانست با ظاهري ضد استبدادي عناصر فراواني را جذب كند و در آينده «كميته انقلاب ملي» را به ظهور برساند.
{P . همان، ج 1، ص 180ـ168. P}
اسناد به دست آمده نشان ميدهد كه اينان براي اجراي هدفهاي خود، دستياراني از تهران و عدهاي ديگر از فراماسونها را نيز از ولايات ديگر به مجلس فرستادند. در واقع بايد گفت اين بخش از تجمع حزبي و{P . همان، ص 209. P}
سياسي و انجمن سازي غربگرايان به حدي غير ملي و وابسته بود كه برخي تحليلگران سياسي نوشتند: «... احزاب و مجامع سرّي مانند علف هرزه از هر گوشه سر بلند ميكند. كار مملكت بدست اراذل و اوباش ميافتد، همان محافل سري كه اسباب انقلاب فرانسه و فتنه و آشوب ساير ممالك را براي سود خويش فراهم آوردند، اسباب هرج و مرج و فتنه و فساد در ايران را فراهم كردند. اين آشوب را نهضت ملي خواندند، انقلاب مصنوعي بوجود آوردند كه روح ملت ايران خبر نداشت، نام اين اشوب را بايد «آشوب فتنه انگيزان» ناميد كه محافل سرّي ايران بسود لژ نشينان سواحل رود تيمس برپا كردند كه روسها را ترسانيده از نفوذ انگليسيها در ايران بر حذر كنند. گلهوار به سفارت انگليس، مهاجرت ساختگي به قم كه جرج چرچيل، هم در لباس زهد وتقوي بنام (آخوند طالقاني) در اين سفر حضور داشت».
{P . محمود محمود: تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، ج 7، ص 837. P}
به اين ترتيب طبيعي بود كه تفاوت در خواستهها، اين قبيل آزاديخواهان را از روحانيان طرفدار اجراي قوانين شريعت جدا ميگردانيد. البته اين تغيير رنگ نيروهاي اصلاح طلب و آزاديخواه در واقع مظهر بارز{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ج 1، ص 248. P}
ماهيت واقعي و آرمانهاي اساسي بود كه به طور روشن از نمونههاي اروپايي صورت برداري ميشد، به جدايي قشرهاي عظيم مذهبي و روحانيان از نهضت منتهي گشت و سرانجام به نابودي دستاوردهاي انقلاب پايان پذيرفت و حكومتهاي سر سپرده و دست نشانده خود را يكي پس از ديگري به سر قدرت آوردند.
حتي پس از انقلاب اسلامي ايران به سال 1357 يكي از مراكز فراماسونگري كه به آن «ستاد عملياتي استاد اعظم جعفر شريف امامي» ميگفتند كشف گرديد و عكسهايي گوناگون همراه با سياههاي از اعضاء فراماسونگري به دست آمد. بسياري از نامهاي ياد شده با نامهايي كه پيشاپيش در كتاب اسماعيل رائين آمده بود، همخواني دارد. نيز روشن گرديد كه در روزگار طاغوت نه تنها سياست كلي ايران، كه سر رشته اقتصاد كشور نيز به شيوهاي بنيادي در دست فراماسوني بوده است. از آن پس، نوشتههايي ديگر نيز پيرامون{P . محمدرضا لاريجاني: فراماسون، اسرار سازمان ماسون در ايران به مناسبت كشف مخفيگاه فراماسونها، ص3. P}
فراماسونگري بويژه پيوند آن با صهيونيگري بيرون آمد.
{P . م. ح. زواش: رابطه تاريخي فراماسونري با صهيونيسم و امپرياليسم، 1361. P}
هر چند از پيگيري تكاپوهاي فراماسونان ايراني پس از انقلاب اسلامي آگاهيهايي بسنده نداريم و تنها اطلاعي كه در اين زمينه به دست آمده از برنامه ويژهاي سرچشمه ميگيرد كه از كانال چهار تلويزيون انگليس در نهم مه 1988 (19 ارديبهشت 1367) پخش شده، اين رسانه گروهي انگليس عنوان ميدارد كه تشكيلات فراماسونان ايراني پس از انقلاب 1357 به ايالت كاليفرنيا در آمريكا انتقال يافته است.
{P . كيهان هوايي، ش 777، ص 11؛ م. ح. زاوش: نقد و تحقيق در تاريخ معاصر ايران، . P}
اما بي ترديد چنانكه اسناد بدست آمده ميرساند، كمتر پيش آمده كه آفتي به نام غربگرايان فراماسونر در جايي نفوذ و تأثير و سرمايه گذاري كرده باشند و از آن نقطه به سادگي انتقال يافته و يا چشم پوشي كنند، آن هم كشوري همچون ايران كه پس از مشروطه دروازههاي تمدن خود را در برابر انديشههاي ضد ديني و ضد ملي غربگرا بگشايد.
مطلب ديگر اينكه در دوران مشروطه جامع آدميت سياست خود را در رابطه با مسائل مذهبي پس از استقرار نسبت به مجامع پيشين تغيير داد. آنها در اين مرحله، ديگر ضرورتي در جلب نظر روحانيون و رعايت ظواهر مذهبي احساس نميكردند. از اين رو ديدگاههاي خود را در رابطه با مذهب و روحانيت صريحاً ابراز كردند. سران جامع در جريان تصويب متمم قانون اساسي آشكارا با نظرات روحانيون مقابله و به كلي با تشكيل كميسيوني از علما جهت رسيدگي به مواد مدونه و هر گونه استفسار از علماي نجف مخالفت كردند. ناگفته{P . فريدون آدميت: فكر آزادي و مقدمه نهضت مشروطيت، ص 255. P}
نبايد گذشت كه ظهور چنين مجامع فراماسوني زمينههاي بروز انجمنهاي ديگري به نام ملي و غيره را ايجاد كرد، از اعضاي انجمن مزبور از دو زرتشتي و محمد علي خان نصرت السلطان، سيد محمد رضا مساوات، ميرزا جهانگير خان، ميرزا ابراهيم خان (منشي سفارت فرانسه) و مهدي شريف كاشاني، همچنين شيخ علي زرندي ناطق الله، سيد اسد الله خرقاني، ميرزا حسن رشيديه، يحيي و محمد علي دولت آبادي، ميرزا محسن داماد بهبهاني) سيد عبد الوهاب معين العلماء، ميرزا محمد تقي محمد صدر العلما، سيد نصر الله اخوي، سلطان العلماء زوارهاي، مجد الاسلام كرماني ابوالحسن ميرزا شيخ الرئيس بايد نام برد.
انجمن ملي سهم بسزايي در رهبري و جهتدهي نهضت مشروطيت داشت. رهبران انجمن با استفاده از تشكيلات منسجم خود و با بكارگيري شيوههاي متنوع مبارزاتي، موفق شدند نهضت مشروطيت را در جهت تحقق افكار و اهداف خويش هدايت كنند. نفوذ در بين مجامع علماي برجسته پايتخت، تهييج مردم و به صحنه كشاندن آنها، بهرهگيري از نيروي محلصين نوجوان مدارس جديد، ارتقاي افكار عام مردم و آشنا نمودن آنها با سيستمهاي حكومتي ممالك متمدن و پيشرفتهاي آنها در سايه حكومتهاي قانوني، كمك مالي به مهاجرين، ترتيب دادن مقدمات تحصن در سفارت انگليس و بهرهگيري از شرايط فراهم شده جهت آموزش اصول مشروطيت به متحصنين و تلاش جهت ممانعت از بازگشت علماي مهاجر از قم تا صدور دستخط تأسيس مجلس شوراي ملي، از جمله برجستهترين فعاليتهاي انجمن ملي در اين دوران ميباشد.
غالب اعضاي انجمن ملي، را روشنفكران تشكيل ميدادند، كه تحت تأثير ميرزا ملكم خان و سيد جمال الدين اسد آبادي و مطالعه ترجمههاي جديد، با فرهنگ و تمدن غرب آشنا شده بودند. هيچيك از علماي برجسته با انجمن ملي همكاري نميكرد. بيشتر روحانيون اين انجمن از قشر طلاب و وعاظ بودند و گروهي از اعضاي اصلي انجمن كه در كسوت روحانيت قرار داشتند، توسط جامعه روحاني كشور طرد شده بودند، مانند ميرزا حسن رشديه كه تكفير شده بود و يحيي دولت آبادي، سيد جمال واعظ، ملك المتكلمين (كه او را ملك المتقلبين ميخواندند) و ابوالحسن ميرزا شيخ الرييس به بابيگري متهم بودند.
نفوذ جريان روشنفكري در محافل علما كه از نخستين تشكل آنها آغاز شده بود و با وساطت دولتآبادي و ملك المتكلمين بين علماي مهاجر به حضرت عبد العظيم و سفير عثماني ادامه يافت، در اين مرحله افزايش چشمگيري يافت. جمعي از روشنفكران انجمن ملي به خصوص معممين ايشان همانند ملك المتكلمين و سيد جمال واعظ و سيد حسن رشديه، به رغم تكفير و اتهام بابيگري، رسماً در جلسات علما حضور مييافتند و مورد مشورت آنها قرار ميگرفتند.
{P . يحيي دولتآبادي: حيات يحيي، ص 65. P}
رهبران انجمن با عنايت به نفوذ و اقتدار علما سعي داشتند تا در مجامع علماي نجف و تهران نفوذ كنند و ضمن كتمان اهداف خود، با طرح مسايل، آنها را به گونهاي غير مستقيم در جهت اهداف خود وارد عرصه سياست سازند. به همين منظور سيد اسد الله خرقاني را به نجف اعزام داشتند. با اين همه، انجمن ملي اساساً{P . مهدي ملكزاده: تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ص 242. P}
با نفوذ گسترده علما در صحنه سياست و سپردن زمام امور به ايشان مخالف بود.
مهمتر آنكه بدانيم، انجمن ملي در راه رسيدن به مقصود خود، حتي از قتل روحانيون هم ابايي نداشت. چنانكه در جريان مهاجرت علما به حضرت عبدالعظيم، جمعي از اعضاي انجمن، هم قسم ميشوند كه اگر علما به جاي مشروطه و عدالتخانه، با خواستههاي ناچيز سازش كنند، سيدين را به قتل برسانند. رشد و{P . همان، ص 239. P}
گسترش فعاليت انجمن ملي، انجمنهاي ديگري را ايجاد كرد، كه از آنها بايد انجمن مخفي را نام برد كه توسط: ناظم الاسلام كرماني، ميرزا احمد كرماني ذوالرياستين، سيد برهان خلخالي، حسينعلي اديب بهبهاني و شيخ محمد فيلسوف شيرازي و تحت حمايت سيد محمد طباطبايي تشكيل شده بود. و روي هم رفته عمده اهداف اين انجمنهاي مخفي و غير مخفي به نوعي همگام با غربزدگان و انجمنهاي فراماسوني بود هر چند گاهي خودشان اعتراف به اين نكته ندارند. اما عملاً در همان راه و مقاصد آنها قرار ميگرفتند.
اسناد به دست آمده نشان ميدهد كه ترجمه قوانين كشورهاي مشروطه به نام «قانون اساسي ايران» حركت حساب شدهاي بود تا بدين وسيله مشروطيت تثبيت و پارلمان قانونگذاري ايران جاي اجراي احكام شريعت مقنن مقررات جديد سياست مشروطهگري باشد و اين خواست و هدف مشروطهخواهان غربگرا بود. با آغاز اختلاف نظرها، برخورد اين طبقه و روحانيان شروع شد كه در واقع امتداد كشمكش اين دو عنصر بود كه از نخستين مرحله حركت مشروطهخواهي و پس از اين نيز استمرار يافت. علما بر آن بودند كه تا حد امكان از ورود عناصر غربگرا به مجلس جلوگيري كنند. در مقابل آن، روشنفكران ميخواستند قدرت روحانيان را در اختيارات قانون و مجلس مهار كنند؛ از اين رو گفتند «اين مجلس بايد در امور مملكتي و وضع قوانين دولتي مذاكره نمايد و تشكيل و ترتيب آن ربط به اين دين و مذهب ندارد».
{P . ناظم الاسلامكرماني : تاريخ بيداري ايرانيان ، ج 3، ص 594. P}
در اين ميان بهبهاني يعني يكي از روحانيان قدرتمند دوره مشروطه و متأسفانه شايد بتوان گفت كشيده شده به ديدگاههاي غربگرايان نيز مدعي شد كه «همراهي دولت انگليس را هم با ملت، همه ميدانند كه تا چه اندازه همراهي كرد، در حقيقت ما اين مجلس محترم را از مساعدت و همراهي دولت انگليس داريم» تحصن{P . هاشم محيطمافي: مقدمات مشروطيت، ج 1، ص 356. P}
در سفارت انگليس از اهميت خاصي در جريان جنبش عدالتخواهي برخوردار است. اين تحصن موجب بروز تغييرات مهمي در محتواي جنبش و رهبري آن شد. در اين مرحله، جنبش عدالتخواهي به مشروطهطلبي تبديل شد و رهبري نهضت تا حدود بسياري از دست علما خارج شد و در دست روشنفكران با حمايت انگلستان قرار گرفت. اين گفته بهبهاني، سخن تقيزاده را به حقيقت نزديك ميكند كه سير جريانات سياسي مشروطه و مجلس شوراي ملي «به طور مستقيم و غير مستقيم به منافع و مقاصد انگليس خدمت ميكرد». در حالي كه روحانيان و متخصصان قم در بيانيه خود مجلس شورا را براي «انتظام و اصلاح امور{P . ايرج افشار: اوراق تازهياب مشروطيت، ص 79. P}
مملكتي از تعيين حدود وظايف و تشخيص دستور و تكاليف تمام دواير مملكت و اصلاح نواقص امور داخله و خارجه و ماليه و بلديه و تعيين حدود و احكام اولياي امور و ترتيب ساير شعب امور ملكيه و مهام مردم و منع ارتكاب منهيات و منكرات الهيه و امر به معروف و واجبات شرعيه و ترتيب معادلات و مقابلات و معاملات داخله با خارجه به ميزان احكام شرعيه... و مجازات ظالمين و اصلاح امور مسلمانان بر طبق قانون مقدس و احكام متقن شرع مطاع كه قانون رسمي و سلطنتي مملكت است» خواستار بودند، نه آنكه در خدمت منافع{P . محمد ناظمالاسلام: تاريخ بيداري ايرانيان، ج 3، ص 465. P}
غرب و كشورهاي استعماري باشد!!
ط) اختلاف انديشهها
همين اختلاف انديشهها، عنصر متجدد را از روحانيان اصلاحطلب در مشروطه جدا ساخت، و آن دو را در تمام حوادث آينده در برابر هم قرار داد. شيخ فضلالله نوري كه از آغاز بر بنياد مذهبي جنبش و پيشرفت اهداف دين و ساختار حكومت ديني تلاشهاي فراواني داشت، در اين اختلاف معتقد بود: «اگر از اول امر عنوان مجلس، عنوان سلطنت جديد بر قوانين شرعيه باشد، قافله اسلام همواره مشيد خواهد بود».
{P . از نامه نامبره به آقانجفي اصفهاني. ر.ك: احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 287. P}
لازم به يادآوري است از عواملي كه توانست گروه اندك روشنفكران غربزده، از روحانيت متنفذ در ميان مردم پيشي گيرد و پيروزي چشمگيري به دست آورد، علاوه بر به دست گرفتن مذاكره تصميمگيري و قانونگذاري و پارلمان كشور، همچنين گستردگي انتشار آزاديخواهي و وعده گشايشهاي مادي و معنوي و رفاه اجتماعي و برخورداري از حقوق سياسي و آزاديهاي فردي و طبقاتي، در كنار تحريكها و تشويقهاي بي پايه و اساس، و به اطمينان ميتوان، عدم وحدت روحانيت در اين دوره را، نبود رهبري مذهبي قاطع و جهتگيري قوي دانست، همچنين پس از تشكيل مجلس شورا عدم تصميمگيري فراگير و همه جانبه در ميان اين طبقه، سبب گرديد تا مخالفان كه ضمناً از مذهب، وازده و گرايشهاي سياسي، به ويژه غربي، آنها را به خود جذب كرده بود، وارد ميدان فعاليت اجتماعي و سياسي شوند و قدرت را از روحانيون بگيرند، حتي با مخالفت علني به دخالت روحانيت در سياست كشور و اجرا ننمودن خواستههاي قانوني و مذهبي ايشان، آنها را به نوعي انزواي اجتماعي و سياسي مجبور سازند. و حتي كساني همچون مجدالاسلام كرماني، دخالت روحانيان را در مجلس سبب انحطاط خواند و اينكه عنوان «مشروطيت» را كه به كلي خارج از امور ديانت بود داخل در امور ديانت كردند و مانند ساير مسايل شرع رأي و عقيده علما را در آن مدخليت دادند، نقص و عيب بزرگ مشروطه و مجلس دانست. و يا اينكه پس از آشكار شدن دوگانگي مشروطه و مذهب «صريحاً در{P . احمد مجدالاسلام كرماني: تاريخ انحطاط مجلس، ص 203 و 254. P}
مجلس گفتند كه ما مشروطه نميخواهيم».
{P . هما رضواني: لوايح شيخ فضل الله نوري، ص 28. P}
از اختلافهاي عمده ميان دو جناح مذهبيها و مشروطهخواهان و روشنفكران غربزده همين تدوين قانون بود و دو جناح مزبور از دو ديدگاه با قانون نويسي برخورد داشتند. اين تعارض در برداشت و تدوين «قانون اساسي» براي ايران، جنجال فراواني برانگيخت. و اوضاع نشان ميداد كه در تنظيم پيشنويس قانون اساسي، نسخه برداري از ديگر قوانين كشورهاي مشروطه غربي امري تصادفي نبوده، بلكه غربزدگان مشروطهخواه در اين تدوين حساب شده رفتار كردهاند. و بر اساس اسناد به دست آمده، فراماسونهاي ايراني عضو لژ بيداري پس از افتتاح مجلس سعي كردند در تدوين قوانين به مشروطهخواهان كمك كنند.
{P . اسماعيل رائين: فراماسونري و فراموشخانه در ايران، ج 2، ص 201. P}
اين ارتباط غربزدگان با فراماسونها از آنجا آغاز شد كه پس از صدور فرمان مشروطيت و همزمان با شروع كار مجلس و نوشتن نظامنامه يا قانون اساسي، اختلاف ميان مشروطهخواهان آغاز شد. ابتدا اين اختلاف جدي نبود.
شيخ فضلالله نوري كه از آغاز حركت علما به قم، با نهضت همراه شده بود، سخت از تلاش منورالفكران براي تغيير آرمانهاي اسلامي به هراس افتاده، و براي رفع اين نگراني، پيشنهاد كرد تا اصلي تحت عنوان نظارت علما بر مصوبات مجلس شوراي ملي در متمم قانون اساسي افزوده شود. منورالفكران كه سخت از اين اصل پرهيز داشتند، تلاش زيادي را در عدم طرح آن آغاز كردند؛ اما اصرار شيخ و ديگر عناصر مذهبي حاضر در مجلس، سبب شد، تا چيزي نزديك به آنچه كه شيخ پيشنهاد كرده بودند، تصويب شود.
روشن بود كه اين اصل، براي آزاديخواهان، در اصطلاح غربي آن، نا مفهوم و مضر بود. تشخيص اين كه چنين اصلي براي آنان قابل قبول نبود، ساده است. چنين اصلي ضد دموكراسي غربي است، زيرا اصولاً در غرب، هر نوع سلطه مذهب و شرع، مخل به آزادي انسان است. به همين دليل بود كه سراسپرينگ رايس، سفير وقت انگليس، درباره اين اصل نوشت: «بديهي است به محض اين كه آزاديخواهان زمام امور را به دست بگيرند، مسلم است كه اين ماده كهنه پرسانه به طور دائم در حال تعليق قرار خواهد گرفت» اين پيش{P . حسن معاصر: تاريخ استقرار مشروطيت، ص 379. P}
بيني در عمل درست از آب در آمد.
به دنبال تصويب اين اصل در مجلس، شيخ فضلالله آماج حملات روزنامههاي طرفدار منورالفكران و نيز هوچيگراني شد كه هر روز در مجلس جمع شده و او را تهديد به مرگ ميكردند. وي كه نتوانست حمايت سيد محمد و سيد عبد الله را از خود به دست آورد، از ترس جانش راهي شاه عبدالعظيم شد. در آنجا بود كه با شماري از طرفداران خود، به نشر انديشههاي خود همت گماشت و مطالب بسيار با ارزشي را در تبيين ديدگاههاي خود ارائه كرد.
ي) منورالفكرها و مشروعيت مشروطه
مهمترين دستاويز منورالفكرها، آن بود كه شيخ جانبدار استبداد و ضد مجلس است. آنها، فضاي فتنه را چنين تصوير ميكردند كه شيخ و اطرافيانش طرفدار استبدادند و ديگران ضد استبداد. روشن بود كه شيخ به هيچ روي طرفدار استبداد نبود، آنچه براي او اهميت داشت، اين بود كه احساس ميكرد، مشروطهچيان كه پس از پيروزي نخست مردم به رهبري علماء، سوار بر كار شدهاند، به دنبال از ميان بردن احكام شريعت هستند.
اما منورالفكرها و روزنامههاي طرفدار آنها، به شديدترين وجه، شيخ را طرفدار استبداد معرفي ميكردند و او را آماج تهمتها و ناسزاهاي خود قرار ميدادند. آنچه در اين ميان آنها را ياري ميكرد، اين بود كه محمد علي شاه نيز با آنان درگير شده بود. آنها، شيخ و محمد علي شاه را در يك جبهه، رو در روي مردم ـ كه عمري طعم تلخ استبداد را چشيده بودند، و اينك براي رهايي از آن فعاليت ميكردند ـ قرار ميدادند.
شيخ در روزنامه خود كه در شاه عبدالعظيم نشر ميداد، نوشت:
با اين اشتباه كاري عوام را فريب ميدهند كه بابا! يك فرقه مجلسخواه و دشمن استبدادند و يك دسته ضد مجلس و دوست استبدادند. لابد عوام بيچاره ميگويد: حق با آنها است كه ظلم و استبداد را نميخواهند.
{P . محمد تركمان: رسائل، اعلاميهها، مكتوبات و... شهيد شيخ فضلالله نوري، ج 1، ص 134. P}
وي در جاي ديگر نوشت:
اي مسلمانان كدام عالم است كه ميگويد مجلسي كه تخفيف ظلم نمايد و در اجراي احكام اسلام كند بد است و نبايد باشد. تمام كلمات راجع است به چند نفر لامذهب بيدين آزادي طلب كه احكام شريعت قيدي است براي آنها ميخواهند نگذارند كه رسماً اين مجلس مقيد شود به احكام اسلام و اجراي آن هر روزي به بهانهاي القاي شبهات ميكنند.
{P . همان، ص 341. P}
مظفرالدين شاه بامجلس شوراي ملي اسلامي موافقت كرده بود، اما به قول طرفداران شيخ فضلالله:
در منشور سلطاني كه نوشته بود، فرمان مجلس شوراي ملي اسلامي داديم، لفظ اسلامي گم شد و رفت كه رفت.
{P . همان، ص 366. P}
و در جاي ديگر نوشت:
آن بازار شام، آن شيپور سلام، آن آتش بازيها، آن ورود سفرا، آن عاديات خارجه، آن هوراكشيدنها و آن همه كتيبههاي زنده باد، زنده باد و زنده باد مساوات و برادري و برابري. ميخواستيد يكي را بنويسيد زنده باد شريعت زنده باد قرآن زنده با اسلام.
{P . همان، ص 265. P}
در تهران، تنها رهبر ديني كه در مشروطه متفكرانه عمل كرد، شيخ فضلالله بود. بر خلاف سيد عبدالله بهبهاني كه بيشتر يك رهبر سياسي بود. شيخ تنها رهبر ديني بود كه در تهران تأمل جدي روي مشروطه داشت وي از اصل مجلس دفاع ميكرد و براي تحديد سلطنت و نابودي استبداد سخت در تلاش بود، اما در فضاي تهران، احساسش آن بود كه دين در حال ترك جامعه ايران است.
در برابر شيخ فضلالله، شماري از علماي نجف، به رهبري مرحوم آخوند خراساني، فعالانه از مشروطه به هدف ضديت با استبداد تلاش ميكردند. از اين رهبر ديني و همراهان وي، شمار زيادي اطلاعيه باقي مانده كه ميراث گرانبهايي براي مبارزات ضد استبدادي علماي شيعه است. اما مهم آن است كه آنان از اوضاع تهران بيخبر بودند و مشروطهخواهان كه تنها حمايت صوري آنان را از خود ميطلبيدند، حيلهگرانه برخورد كرده مانع از رسيدن اخبار درست به نجف ميشدند.
آنچه براي علماي نجف اهميت داشت مبارزه با استبداد بود، و الّا زماني كه مرحوم آخوند خراساني شنيد كه روزنامهاي به قانون قصاص اسلامي توهين كرده، سخت عصباني شد و نامه تندي به مشروطهخواهان نوشت. مرحوم نائيني نيز كه از شاگردان مرحوم ميرزاي شيرازي و آخوند بوده و در حمايت از مشروطه فعال بود، در رساله «تنبيه الامة» اعتقاد صريح خود را به ولايت فقيه ابراز كرد و تنها از اين بابت كه فعلاً امكان تحقق آن و گرفتن حكومت از دست غاصبان نيست، از مشروطه به عنوان وسيلهاي براي محدود كردن استبداد، دفاع كرد. وي براي مشروعيت مجلس، از حضور مجتهدان در مجلس ياد كرد.
اما آينده نشان داد كه پيش بينيهاي شيخ فضلالله رفته رفته جامه عمل پوشيد و آزادي مطبوعات با انتشار گفتارهاي انحرافي و مخالفت با احكام شريعت و نگهبانان آن به حدي گسترش يافت كه ناخرسندي ساير علماي بزرگ را از آزادي مطلق مطبوعات برانگيخت. و اين چنين نبود كه به تصور برخي «سنتپرستان و غربپرستان يا به نام دين و يا به نام آزادي، شرايط را به گونهاي فراهم كردند كه نهضت با شكست مواجه شود و اصلاحطلباني نظير علامه ناييني كه طرفدار مشي اعتدال و تدريج بود كنار گذاشته شوند» و يا اينكه «...{P . محمد خاتمي: روزنامه ايران، 15 تير 1382. P}
امروز نيز جامعه ما دچار افراط و تفريط ونيازمند اعتدالي هست تا توان و امكانات لازم براي برآورده كردن مطالبات مردم وجود داشته باشد» در واقع عامل شكست جنبش عدالتخواهي، آشوبگريها و{P . همان. P}
زيادهرويهاي غربگراياني كه به نام آزادي همه ارزشهاي ديني، ملي، اخلاقي و سياسي و اقتصادي ايران را برباد دادند و نه سنت پرستاني كه هميشه در برابر يورشهاي استبدادي و استعماري ايستادگي و مبارزه كردهاند. و اگر امروز نيز جامعه ما دچار افراط و تفريط گرديده، همان آزاديخواهان با رنگ اصلاحطلبي و يا زمينههاي جهاني شدن به مبارزه با سياسي بودن ديانت برخاسته و مطالبات مردم را به حقي در برابر تكليف ساختهاند.
ك) آزادي مطبوعات
رشد سريع مطبوعات، يكي از نتايج طبيعي و روند سياسي مشروطه بود. مطبوعات از همان آغاز، آزادي بي حد و حصري براي خود قائل بودند كه موجب ايجاد جريان فكري مخالف در برابر آنها، به خصوص در بين روحانيت شد. اين اختلاف افكار هنگام تدوين قانون مطبوعات در مجلس نيز منعكس شد.
ميانهروها با آزادي بي حد و حصر، مخالف و معتقد بودند كه بايد حد و حدودي براي مطبوعات مشخص كرد. اما تندروها خواهان آزادي بي قيد و شرط مطبوعات بودند. رهبر تندروها، تقيزاده، با اين استدلال كه بررسي كتب، پيش از چاپ، وقت زيادي ميگيرد با اين امر مخالفت ميكرد.
{P . روزنامه مجلس: ش 137، 4 جمادي الثاني 1325. P}
تعيين حد و حدود براي مطبوعات دشوارتر از كتب بود، تندروها هيچگونه محدوديتي را نميخواستند و اهميت آزادي مطبوعات را برابر كل مشروطه ميدانستند. در اين مرحله چندان مخالفتي از جانب علماي ميانهرو با تندروها به چشم نميخورد. تنها شيخ فضلاللَّه نوري به مخالفت جدي با آنها پرداخت كه به تصويب اصل «عامه مطبوعات، غير از كتب ضلال و مواد مضره به دين مبين، آزاد و مميّزي در آنها ممنوع است...» در مجلس منتهي شد.
مطبوعات از آغاز پيروزي نهضت مشروطه، آزادانه هر چه ميخواستند مينوشتند، پس از تصويب اين قانون بي پرواتر شدند و حتي باورهاي مذهبي مردم را مورد حمله قرار دادند. روزنامه صوراسرافيل، ارگان تندروها، مقاله مفصلي در شرح آزادي به عنوان حق هر انسان نگاشت و مخالفين آزادي را كهنه پرست خواند.
{P . صور اسرافيل: ش 12، 16 رجب 1325. P}
حبل المتين نيز مقالهاي بر جدا كردن مسائل سياسي از امور ديني چاپ كرد كه «... هيچ دولتي نميتواند دين و مذهب مخصوص بر رعاياي خود تحميل نمايد و اگر بكند خود را خراب خواهد كرد... تمام ممالك مشروطه كه يك شكل مخصوصي از مذهب را با دولت خود لازم و ملزوم قرار دادهاند، دير يا زود مجبور شدهاند كه مسائل دنيايي و سياسي و مملكتداري را از امور ديني منفصل كنند...».
{P . حبل المتين: تهران، ش 143، 8 رمضان 1325. P}
همچنين علي اكبر دهخدا روشنفكر غربگراي سياسي و آزاديخواه دوره مشروطه، و اديب و لغتنامهنويس پس از پناهندگي به سفارت انگليس در تهران تحت عنوان «چرند و پرند» در روزنامه صور اسرافيل ضمن اهانت به معتقدات مردم و فلسفه انتظار حضرت ولي عصرعليهالسلام نوشت
...اين مردم عوام كالانعام بل هم اضل هنوز براي اصلاح دنيا و كشور خود در انتظار امام موهوم معدومي بنام «مهدي موعود» هستند...
{P . صور اسرافيل: مقالات چرند و پرند. P}
با در دست داشتن روزنامهها توسط تندروها و آزادي بي پرواي آنها، ملك المتكلمين و سيد جمال كه از رؤساي برجسته كميته انقلاب به شمار ميرفتند، بر حسب وضعيت سياسي روز به راحتي ميتوانستند مردم را تهييج و تحريك يا شور و هيجان عمومي را آرام كنند. ميرزا جهانگير جهان، مدير روزنامه صور اسرافيل و دهخدا، نويسنده اين روزنامه و سيد محمد رضا مساوات، مدير مساوات، نيز با نگارش مقاله افكار عمومي را در جهت خواستههاي غربگرايانه خود هدايت ميكردند. اين انجمنهاي تندرو ضمن آنكه دخالت مذهبي در امور سياسي را وارد نميدانستند، اما از ترس تكفير و اتهام بابيگري ظاهر مذهبي را رعايت ميكردند.
مستوفي با بياني جالب به اين امر اشاره دارد كه:
آزاديطلبهاي دو آتشه كه مذهب را منافي با آزادي ميدانند... خون دل خورده، مسكوت ميكنند، اذانگويي و صلوات بلند فرستادن عامه را در اين انجمنها متحمل ميشوند.
{P . عبداللَّه مستوفي: شرح زندگاني من، ج 2، ص 252. P}
همچنين تندروها كه مدافع سرسخت قانون اساسي، خصوصاً اصولي چون مساوات و آزادي بودند، مشروعهطلبان را مستبد خواندند و آنها را متهم كردند كه قصد دارند در پناه دين و شريعت، ظلم و استبداد را رواج دهند و نوشتند: «ما بايد بيش از استبداد گذشته از اين مشروطه مشروعه كه همان مستبدين و دشمنان آزادي هستند، بيم و وحشت داشته باشيم و در برانداختن آن كوشش كنيم. زيرا اينها ميخواهند استبداد را در لباس دين و شريعت دوباره زنده كنند و ظلم و ستمگري و حكومت خود مختاري را با حربه تكفير رواج دهند».
{P . ملكزاده: تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج 3، ص 479. P}
يعني در واقع منور الفكران ايراني در دوره مشروطه به پيروي از روشنفكران لائيك اروپايي كه در برابر دين و كليسا ايستادگي كردند، و بر اثر پافشاريهاي همه جانبه قدرت سياسي اجتماعي و حكومت را از كليسا پس از قرنها گرفتند، غربگرايان ايراني نيز در پي اجراي همين طرح با كمك ياران غربي خود در برابر ديانت و فقاهت اسلامي كه هيچگونه شباهت ماهوي و ظاهري با مسيحيت و كليسا نداشت بپا خواستند و آنچه در توان داشتند در برابر اين دغدغه بزرگ ضد ديني به كار گرفتند و هنوز نيز به جنگ و ستيز خود با اسلام در تحولات جهاني ادامه ميدهند.
بدين ترتيب اگر شيخ فضلالله با اساس آزادي مشروطه و غربزدگي و تجددمآبي به مخالفت برخاست، به علت خصلت خود آزادي نبود، بلكه چون اين آزادي را ارمغان انديشههاي غربگرايي و همچنين مقدمه ديگر آزاديهاي مطلق اجتماعي و اخلاقي كه نوعي دهن كجي و بي ارزش ساختن و شكستن حرمت تقيدات شريعت از آن تلقي نمود، آن را اساسي شوم و مؤدّي به گمراهي ميخواند. و ميگفت: «قبول مشروطه غير مشروعه، باعث رواج فحشا و آزادي شرب خمر و مفاسد ديگر و افسار گسيختگي مردم و بي اعتنايي اوليا به اصول و مباني و... خواهد بود».
{P . از نامه حسنعلي برهان در مجله وحيد، ش 14، دوره چهاردهم، اسفند 1355 ق. P}
اين واقعيت داشت، زيرا پس از استقرار مشروطيت و اعدام شيخ و ترور بهبهاني و مرگ مشكوك آخوند خراساني و انزواي ميرزاي نائيني، زنداني شدن بسياري از علماء و خانه نشيني بسياري ديگر و انزواي عامه روحانيت و بريدگي علماي نجف و تهران از مشروطيت، غربزدگان براي ادامه اجراي سياست لائيك در كشور پس از آزادي مطبوعات به تشكيل «انجمن نسوان» و آزادي و بيحجابي زنان دست يازيدند و براي بيپرده ساختن او تلاشهاي فراواني شد و موفقيت رضاخان در آينده براي اجراي اين جداسازي طبقه زنان از دين و شريعت، ريشه از انديشه غربزدگان مشروطهخواه ميبرد كه امثال محمدعلي فروغي، بيانيه، و مواد و طرح آن را براي پهلوي نوشتند و در اجرا پيش قدم بودند. بي ترديد رواج اين نوع آزادي، يكي ديگر از پيامدهاي غربگرايي در ايران به شمار ميرود.
ل) غربگرايان و انقلاب اسلامي
اين واقعيت را نبايد ناديده گرفت كه هر چند دوران مشروطيت با نوعي شكست سياسي، اجتماعي، اقتصادي و اخلاقي و بين المللي پايان پذيرفت ولي سالها پس از آن حكومتي ديني، مردمي، قانونمند با ريشههايي از تفكرات فقهي و اصولي شيخ فضلاللَّه نوري و ميرزاي نائيني افزون بر مجتهد انديشمند تاريخ معاصر امام خمينيقدس سره در اين قرن تحولات ظهور كرد؛ اما بي ترديد چنانكه ديدگاههاي سنتي و ديني عالمان ديانت را با اين حركت سياسي جديد تكاملي بخشيدهايم، از ديدگاههاي اومانيستي، پلوراليسم ديني و قرائتهاي جديد از دين و شريعت، ديدگاههاي فمينيستي، لائيكگرايي، غربزدگي روشنفكري افراطي، تجددگراييها و وابستگيهاي مختلف فكري و اعتقادي و سياسي و اقتصادي باقيمانده از دوره مشروطه افزون بر رشد نوين آنها، در امان نيستيم.
به نظر ميرسد هر با چند انقلاب اسلامي به رهبري روحانيت، نه فقط ريشههاي استبداد كه حتي استعمار شرق و غرب نيز كنده شد. و بر اساس قانوني برگرفته از قرآن و سنت قانونمند گرديد، اما كودتاگران نوين در قالبهاي روشنفكري و غربزدگي حتي با عناوين فريبنده اصلاحطلبي و آزاديخواهي و مردم سالاري به دنبال اهداف شوم گذشته و تازه خود براي در هم شكستن سياست ديني نظام و به بازي گرفتن همه حيثيات ديني و مردمي و قانونمندي آن شدند، در روزهاي آغاز انقلاب اسلامي و يا تنظيم قانون اساسي و يا نامگذاري سيستم سياسي مردمي و ديني كشور، حركتهاي مرموز و شناخته شده احزاب شبه فراماسونري هنوز فراموش نشده است.
بايد اعتراف كرد چنانكه در مشروطه عدم وحدت حوزههاي ديني در اظهار ديدگاهي يگانه، همچنين غفلت ايشان از حركتهاي خزنده مخالفين در ظاهر آزاديخواه و مصلح فرصت تصميمگيري و حاكميت را از مشروعهطلبان گرفت، بار ديگر در توطئه نوين با كمك ايادي جهاني و سازماني فراماسوني و احزاب غربزده داخلي، فرهنگ، تفكر ديني، ارزشهاي اخلاقي و روزنامههاي تعيين كننده نقش مردمي و ماهيتهاي ذهني در دست امتداد همان گروههايي قرار گرفت كه در گذشته مجلس مشروطه و احزاب سرسپرده تهران و شهرستانها، و قانونگذاري را به عهده داشتند و براي دوري سياست مشروطه از ديانت به اعدام شيخ فضلاللَّه و ياران او و انزواي روحانيت اقدام كردند و رفته رفته كشور و مردم را به دريوزگي در برابر غرب كشيدند، امروز نيز همان توطئه آرام و مخفي توسط سازمانهايي به ظاهر انقلابي و حتي حامياني در ظاهر معمم در حال انجام است.
در اينجا بزرگان ديانت، حوزههاي علميه، روشنفكران ديني و متعهد و متوليان فرهنگي و قاطبه پيروان دين را هشياري لازم ميطلبد كه در برابر اين توطئه غربگرايي مخالفان اجراي سياست ديني، از اقدام جدي برخوردار باشند؛ زيرا تاريخ تا كنون نشان داده هر گاه حوزههاي ديني در برابر حوادث سياسي، اجتماعي، عقيدتي، اخلاقي از ضعف برخوردار بودهاند، دشمن به نقطه قوت دست يافته است.
به ويژه امروزه كه در كشورمان شاهد طرح موضوعاتي مانند «جامعه مدني» بجاي جامعه ديني، و اخلاق انساني، به جاي «اخلاق اسلامي» و طرح جهاني شدن سياست، اخلاق و اقتصاد، و نمودار شدن خطوط نفاق ديني و وابستگيهاي اعتقادي، سياسي، حزبي، روشنفكريهاي آشكار و واضح غربزدگي و خود باختگي هستيم. طرح اين موضوعات نشانگر آن است ريشههاي غربگرايي و تفكرات ضد ديني در قالب جديد پس از مشروطيت، بار ديگر در فضاي جمهوري اسلامي در حال رشد يافتن است.
ظهور تفكراتي به عنوان آزادي بيان كه:
آدمي حق دارد خطا كند و حق دارد رأي و سخن خطاي خود را، بدون واهمه از مجازات و افتادن در تنگنا، يا ديدن عقوبت (الهي) و محروم شدن از حقوق اجتماعي و سياسي، بيان كند.
{P . عبدالكريم سروش: روزنامه آفتاب، ش 24. P}
يا
سلب آزادي عقيده و مذهب حتي در همان عقيده و مذهب نيز به تصلّب قرائت رسمي ميانجامد و هر گونه اجتهاد و نوانديشي درون ديني را با مشكل جدي مواجه ميكند. حكم به ارتداد و تكفير و رمي به الحاد محصول حتمي چنين جوامعي است، و حاصل آن محروم شدن جامعه از آراء قويترين متفكران خود است.
{P . محسن كديور: آفتاب، ش 23. P}
يا
اگر پيروان دين و عقيدهاي به پيروان ديگر عقايد و اديان، آزادي ندهند يا حتي به پيروان خود نيز آزادي تغيير دين را ندهند، ديگران نيز با اتخاذ روش مشابه فعاليت مذهبي پيروان اين دين و عقيده خاص را محدود يا ممنوع كردند، چه كسي جز همين دين و عقيده خاص آسيب ميبيند؟
{P . همان. P}
يا
بسياري از عقايد و اديان خود را كاملترين، بهترين، جامعترين و آخرين معرفي ميكنند و پيروانشان نيز اين ادعا را باور دارند... ولي ظاهراً اين دلايل هيچ كدام نتوانستهاند ديگران را قانع كنند. اگر قرار باشد صاحب هر دين و عقيدهاي با ادعاي كمال و جامعيت انحصاري، ديگر اديان و عقايد را ممنوع اعلام كند و تنها آزادي عقيده و مذهب را به پيروان خود (بدون حق تغيير مذهب) بدهد، در اين صورت جوامع مذهبي، به صورت جوامعي بسته و مناطق لائيك يا سكولار، به صورت جوامع باز در خواهند آمد.
{P . همان. P}
يا
حاكم ديني نميتواند متولي ديندار كردن مردم باشد. زيرا طبيعت دين آزادي است.
{P . فاضل ميبدي: روزنامه نوروز، 80/7/17، ص 12. P}
يا
حكومت ديني كه خود را متكفل دين مردم ميداند، از دين جز پوستهاي باقي نميگذارد.
{P . درايتي: روزنامه بيان، 79/4/5، ص 8. P}
يا
در عصر حاضر نميتوان در باب سياست و حكومت با زبان تكليف سخن گفت. در عصر مدرنيته، انتخاب جاي تن دادن به تقدير و سرنوشت را گرفته است. آن هم نه انتخاب بين مواد باطل، بلكه انتخابهاي متفاوت كه هر كدام براي خود دليل دارند. اصلاً راه روشني پيش پاي افراد وجود ندارد تا تكليف داشته باشند آن را انتخاب كنند.
{P . مجتهد شبستري: روزنامه ايران 79/12/15، ص 10. P}
يا
مفهوم حكومت ديني، در نفس خويش متضمن تناقض است، دين يك امر قلبي است و بر قلوب نميتوان حكومت كرد و از اين رو حكومت ديني نميتوان داشت.
{P . عبدالكريم سروش، تحليل مفهوم حكومت ديني، ماهنامه كيان، ش 32. P}
يا
طرفداران حكومت ديني، از حكومت ديني، حكومت فقهي را قصد ميكنند. اما فقه سراپا دنيوي است و به كار دنيا ميآيد نه دين، قهراً حكومت ديني مفهومي نخواهد داشت.
{P . همان. P}
يا
زبان دين بيش از آنكه زبان حق باشد، زبان تكليف است، لسان شرع، لسان تكليف است... در حالي كه امروزه... انسان مدرن بيشتر خود را محق ميبيند تا مكلف...
{P . عبدالكريم سروش: كيان، ش 25، ص 10ـ9. P}
يا
در دين و دينداري اميد، آخرت، رابطه شما با خداوند و ايمان مطرح ميشود، اما در روشن فكري مسئوليت، عقل و برهان.
{P . رامين جهانبگلو: سروش انديشه، ش 3 و 4. P}
يا
پيامبر و ائمه فقط در برههاي از زمان صلاحيت مرجعيت را داشتهاند.
{P . هفته نامه راه نو، س 1 ش 14. P}
يا
اعتقاد به عصمت، مدعايي معيوب و مخدوش است.
{P . هفته نامه توانا، س 2، ش P 28}
يا
ولايت پيامبر بعد از او به كسي منتقل نشده است.
{P . ماهنامه كيان، بهمن P 77}
يا
گفتار فاطمهعليهاالسلام نميتواند الگوي رفتاري زنان امروز باشد.
{P . ماهنامه زنان، ش P 59}
يا
مجموعه احاديث موجود در حوزههاي علميه ايران، حاوي همان مباني فكري و ديدگاههايي است كه طالبان به اجرا درآوردهاند.
{P . روزنامه جامعه، س 1، ش 77. P}
يا
مظاهر ديني نماد عقب افتادگي است.
{P . ماهنامه جامعه سالم، س 8، ش 39. P}
يا
افراد در تغيير دين و انتخاب احكام آزادند و رسالت پيامبر اسلام، فقط شناساندن خداوند به مردم بوده است.
{P . ايران جهان، س 2، ش 58. P}
يا
عقيده به فطري بودن دين منشأ خشونت است.
{P . ايران، ش 1051. P}
و غربزدگاني كه در پي پروتستانيسم اسلامي بودند گفتند:
ارتداد حق طبيعي هر انسان است و اديان همگي حقانيت بالفعل دارند.
{P . كيان، فروردين 78. P}
يا
در فرهنگ ملي ما چادر يك حجاب برتر نيست... در حالت گذار از سنت به مرحله مدرنيته هستيم كه زنان مشاركتهاي بيشتري در جامعه پيدا ميكنند و ميروند كه سنتهاي متعلق به گذشته را پس بزنند.
{P . روزنامه زن، ش 1377/112. P}
يا
حكم سنگسار بر خلاف عقل و فطرت انساني است و زنا صرفاً يك لغزش نفساني دو نفر نسبت به هم است.
{P . روزنامه زن، ش 97، س 1 و ش P 98}
يا
انقلاب ما دنبال اجراي احكام شرعي نبود.
{P . صبح امروز، س 2، ش 89. P}
يا
فرهنگ شهادت خشونت آفرين است.
{P . نشاط، خرداد P 78}
يا
مراجع حق ندارند حكم به وجوب شركت مردم در انتخابات بدهند.
{P . پيام هاجر، ش 239. P}
يا سرسپردگان غرب كه مدعي آزادي عقيده ميباشند در مورد نظارت ديانت و فقاهت بر قوانين و حكومت نوشتند:
حكومت ولايي با حكومت جمهوري در تعارض است.
{P . راه نو، ش 14. P}
يا
نظريه كشف در باب ولايت فقيه غير علمي و مخالف امنيت ملي است.
{P . جامعه، ش 117. P}
يا
جامعه ولايي، انحصارگر و مستبد است.
{P . پيام هاجر، س 18، ش 233. P}
يا
ولايت فقيه، يعني حكومت توتاليتر و ضد مردمي.
{P . همشهري، س 6، ش 1638. P}
يا
ولايت فقيه، يعني خود كامگي و توسعه سياسي نفي خودكامگي است.
{P . آبان، س 1 ش 36. P}
يا
امام خميني و شهيد نواب صفوي خشونتگرا و كسروي و حكيمي زاده اصلاح طلب بودهاند.
{P . نشاط، اسفند 77. P}
يا روشنفكران لائيك و ضد دين كه روحانيت را سنگر دينداري و شريعت ميدانند گفتند:
نهاد روحانيت مانع مشاركت زنان است.
{P . ماهنامه زنان، س 7، ش 47. P}
يا
روحانيت قشريگرا، انحصار طلب و حتي تقليد از امام خميني كوركورانه بوده است.
{P . ايران، س 4، ش 1039. P}
يا اباحهگران لادين كه به دنبال تساهل و تسامح اعتقادي در جامعه ميباشند گفتند:
اباحهگري جزو لاينفك جامعه مدني است و اگر ميخواهيد در تشكيل جامعه مدني سهيم باشيد موسيقي بياموزيد. سازتان را نه در خلوت انس بلكه بر سر كوچهها بنوازيد.
{P . نگاه نو، ش 77/36. P}
و صدها هتك مقدسات تحت عنوان آزادي و اصلاحطلبي و تساهل و تسامح و تقويت دشمن و استهزاء اعتقادات ديني و فراموشي دغدغه اخلاقي و ديني اجتماع و جايگزيني توسعه سياسي به جاي توسعه فرهنگ ديني و همنوايي با استعمارگران و استكبار جهاني و تشويق اباحهگران اجتماع به هتك احكام دين و نقد شريعت و ترور شخصيت دين و دينداران ميپردازند. يعني گويا سه شعار مهم آغاز انقلاب «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي». چنانكه مورد توجه همه اقشار ملت و رهبران ديني و سياسي قرار گرفته بود، مورد خواسته و رضايت برخي گروههاي وابسته، سياستمداران احزاب و جبهههاي مخالف دين و روحانيت مانند «جبهه ملي، نهضت آزادي، جبهههاي چپ، حزب توده، سازمانهاي التقاطي و ماركسيستي و نظائر آنها...» قرار نگرفت و از آن سه شعار مهم و اساسي، تنها فقط شعار «آزادي» را دنبال و حتي پيش از استقلال آن را عنوان كردند. طبيعي بود كه سازمانها و تشكيلاتي از اين دست نميتوانستند شعار سوم «جمهوري اسلامي» را نيز نه معتقد باشند و نه براي آن ايستادگي و اصرار و ايثار كنند.
از اين رو در برابر چنين خواسته مردمي و رهبري به طرحهاي غربي و يا ماركسيستي و حتي در قالب و ظاهري ملي به مخالفتهاي علني و عملي و تحريك و تشويق مردم به آن برخاستند، بصورت تحريم رأي به «جمهوري اسلامي»، يا تحريم «قانون اساسي»، و يا تبليغ و آشوب سازي در برابر اصل «ولايت فقيه» و يا اصل «مذهب رسمي كشور» و يا اصل «امر به معروف و نهي از منكر» و يا قانون «مطبوعات» و يا قانون «قصاص و قضاء اسلامي و ديه زن» و امثال آن و كمك به سازمانهاي مخالف جمهوري اسلامي حتي ارتباط مستقيم و غير مستقيم با سفارتخانهها و سازمانهاي جاسوسي جهاني و ارتباط با آتش افروزان جنگ هشت ساله، و استهزاء دفاع مقدس و شهيدان و جانبازان، و تشويق جوانان، تحصيلكردهها، دانشجويان به فرار از ايران و اعلان فرار مغزها، و ارتباط با گروهكهاي وابسته براي تحريك احساسهاي قومي، مذهبي، ديني، سياسي، مردم مناطق مختلف ايران، حتي اقدام به ترور شخصيتهاي مذهبي، روحاني كه انديشه ديني از دور اجتماعي و سياسي خارج شود.
همچنين انتشار كتابها و مقالهها و مصاحبههايي كه هر چه بيشتر بتواند ريشههاي انديشه ديني سياسي حكومت را تضعيف كند؛ امثال نشر مجموعههاي افكار و نوشتجات كسروي، صادق هدايت، گلسرخي، آخونداوف، طالبوف، چرند و پرند دهخدا، روزنامههاي از قبيل دوران مشروطه، بويژه پس از انحراف وزارت ارشاد و انتشار انديشههاي غربزدگي و رواج تساهل و تسامح و تضعيف قرآن ،روايات، تاريخ اسلام، زندگاني و شخصيت معصومينعليهمالسلام، فقه و حوزههاي علميه و مرجعيت ديني، احكام شرع، تاريخ دين و رواج ديانت، تفكر ديني سياسي، حكومت ديني، رهبري ديني، ظهور ولي عصرعليهالسلام، امر بمعروف و نهي از منكر، تبليغ دين، حجاب، اجراي حدود مجرمين، سوگواري معصومين، و... تحت عنوان آزادي بيان و نوشتار، همچنين براي تضعيف روحيه دينداري و انحراف و تخريب نسل جوان و به مهلكه كشاندن آنها از راههاي رواج موسيقيهاي مختلف، كمك به كلاسهاي تعليم موسيقي، خوانندگي، هنرپيشگي، فيلمهاي مبتذل، اعتراض به عدم آزادي اينترنت و طرح آزادي ماهواره و اختلاط مجالس زن و مرد، رقص و پايكوبي، چهارشنبه سوري، توجه{P . چنانكه اخيراً در زنجان، شيراز، قمصر و ... انجام شد. P}
گسترده به نوروز، و احياي موسيقي محلي قوميتهاي مختلف ايراني، ارزش بخشي به عناصر نامطلوب و ناشايست از زنان و مردان موسيقيدان، هنرمند، خوانندگان دوران طاغوت، جلوه و ناموري رمان نويسان مبتذل و يا مترجمين رمانهاي منحرف و بيسوژه غربي، دعوت از خوانندگان و گروههاي اركستر ديگر كشورها، و اعزام گروههاي اركستر داخلي به ديگر نقاط جهان تحت عنوان هنرمندان جمهوري اسلامي، و تبليغات گسترده در سوگ عدم جواز شرعي خوانندگي زن و اشكريزي بر از بين رفتن اين استعداد عظيم ملي و ميهني، در كنار رواج رباخواري، نزول خواري، رواج مواد مختلف مخدر، شرابخواري، سالنهاي قماربازي تحت عنوان ورزش شطرنج و اوراق بخت آزمايي، گسترش دنيامداري و حرص و ولع ثروتاندوزي و دهها و صدها خطا و اشتباهات متعمدانه فراوان ديگر قشر غربزدگان روشنفكر كه رفته رفته ميرود، تمام آن عظمت دينداري، ايثار، دفاع، استقامت، نسل انقلاب اسلامي را در قالب «اصلاحات» و «جامعه مدني» و «دموكراسي» و «آزادي» بر باد دهند و ما بمانيم و جامعهاي ورشكسته سياسي، اقتصادي، ديني، عقيدتي، گرفتار مواد مخدر، گرفتار فساد اخلاقي و بي هويت و وابسته و دشمن زده مانند اسپانياي ديروز و تركيه امروز...!!
جامعهاي كه نه در آن نامي از خدا باشد و نه تكليف و نه حقيقت و نه شريعت... چنانكه غربيان امروز گرفتار آن شدهاند و ساده دلان از آن تصور آسايش و آرامش و راحتي و اطمينان و آزادي ميكنند.
البته هر چند اين قشر دين به دنيافروختگان ريشه ماندن ندارند، اما اين مقال هشداري است به همه آنانكه ايراني مسلمان و انقلابي و سالم خواهانند، كه به گفته ابن خلدون «وقتي شكل و شمايل يك قوم عوض شد، بدانيد آماده رفتن است».
َّ
كتابنامه
كتابها
. آدميت، فريدون، انديشه ترقي، تهران، خوارزمي، 1351.
. ـ، ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران، چ اول، تهران، پيام، 1355.
. ـ، فكر آزادي و مقدمه نهضت مشروطيت، تهران، سخن، 1340.
. ـ، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ترجمه ابوالقاسم سري، تهران، رامين، 1356.
. ايرج، افشار، اوراق تازهياب مشروطيت و نقش تقيزاده، تهران، جاويدان، 1359.
. براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران، ترجمه رشيد ياسمي، تهران، ابنسينا.
. بهار، ملك الشعراء، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، چ سوم، تهران، امير كبير، 1357.
. پولارد، سيدني، انديشه ترقي تاريخ و جامعه، ترجمه حسين اسدپور پيرانفر، تهران، امير كبير.
. تركمان، محمد، رسائل، اعلاميهها، مكتوبات و... شهيد شيخ فضلالله نوري، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا.
. تقيزاده، سيد حسن، خاطرات، به كوشش ايرج افشار، تهران، علمي.
. دولتآبادي، يحيي، حيات يحيي، ج 2، 1328.
. رائين، اسماعيل، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، ج 2، چ اول، مؤسسه تحقيقاتي رائين، تهران، 1347.
. رحيمي، مصطفي، قانون اساسي ايران و اصول دمكراسي، چ اول، تهران، ابنسينا، 1347.
. رضواني، هما، لوايح شيخ فضل الله نوري، چاپ دوم، تهران، نشر پيام تاريخي ايران، 1362.
. زاوش، م. ج، رابطه تارخي فراماسونري صهيونيسم و امپرياليسم، تهران، 1361.
. ـ، نقد و تحقيق در تاريخ معاصر ايران (نخستين كارگزاران استعمار)، تهران، 1336.
. صفايي، ابراهيم، رهبران مشروطه، چ دوم، تهران، جاويدان، 1362.
. عنايت، حميد، در حاشيه برخورد آرا در انقلاب مشروطيت، مندرج در: يادنامه استاد شهيد مرتضي مطهري، ج 2.
. كسروي، احمد، تاريخ مشروطه ايران، چ چهاردهم، تهران، امير كبير، 1357.
. لاريجاني، محمد رضا، فراماسون، اسرار سازمان ماسون در ايران به مناسبت كشف مخفيگاه فراماسونها، تهران، 1358.
. مجد الاسلام كرماني، احمد، تاريخ انحاط مجلس، فصلي از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، چ دوم، نشر دانشگاه تهران، 1356.
. محمود، محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، ج 7، تهران، اقبال، 1331.
. مستوفي، عبدالله، شرح زندگاني، ج 2، چ دوم، تهران، زوار، 1321.
. معاصر، حسن، تاريخ استقرار مشروطيت در ايران، چ اول، تهران، ابن سينا، 1347.
. ملكزاده، مهدي، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، تهران، كتابخانه سقراط، 1328.
. ناطق، هما، كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران 1837ـ1921، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري، انتشاراتي معاصرپژوهان.
. ناظمالاسلام كرماني، محمد، تاريخ بيداري ايرانيان، امير كبير، 1366.
. ن. پ. مامونتف، بمباران مجلس شواري ملي، ترجمه شرفالدين قهرماني، اشكان.
َّ
نشريات
. آبان، ش 36.
. آفتاب، ش 24 و 23؛
. ايران و جهان، س 2، ش 58؛
. ايران، 1382/6/15 و 1379/12/15 و ش 1051 و 1039؛
. بيان، 1379/4/5؛
. پيام هاجر، ش 239 و 233؛
. توانا، س 2، ش 28؛
. جامعه سالم، س 8، ش 39؛
. جامعه، س 1، ش 77 و 117؛
. حبل المتين، تهراپ. ش 143، 8 رمضان 1325؛
. راه نو، س 1، ش 14؛
. زنان، ش 59 و 47؛
. زن، ش 97 و ش 98؛
. سروش انديشه، ش 3 و 4؛
. صبح امروز، س 2، ش 89؛
. صور اسرافيل، ش 12 و 16 رجب 1325؛
. كيان، ش 32 و 25 و فروردين 78؛
. كيهان هوايي، ش 777، ص 11؛
. مجلس، ش 137، 4 جمادي الثاني، 1325؛
. نشاط، خرداد 78 و اسفند 77؛
. نگاه نو، ش 36؛
. نوروز، 1380/7/17؛
. وحيد، ش 14، دوره چهاردهم، اسفند 1355ق؛
. همشهري، س 6، ش 1638؛
شريعت بر دار
فاطمه رجبي
اشاره:
اين مقاله منعكسكننده ديدگاهي خاص درباره نهضت مشروطيت ايران ميباشد. از نظر نويسنده، مشروطه از اساس، نهضتي با مباني غربي و غير بومي بوده كه مانند زلزلهاي ويرانگر، بنيانهاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي ايرانِ آن عصر را هدف قرار داد؛ در نتيجه به هيچ وجه نميتوان نگاه مثبتي بدان نهضت و نظام داشت. از آنجا كه اين ديدگاه در جامعه علمي كشور نيز طرفداراني دارد، مناسب ديده شد كه در اين مجموعه مقالات، به محققان و علاقهمندان مباحث مشروطه و تاريخ معاصر ايران عرضه گردد؛ هر چند اين حق را براي خود محفوظ ميدانيم كه در پاورقي، به برخي نقاط محل تأمل اين ديدگاه، اشاره كنيم. گروه تاريخ و انديشه معاصر.
مقدمه
در اين مقاله پرسش اساسي آن است كه آيا ميتوان مشروطيت را تهي از ركن اساسياش؛ يعني قانون بررسي نمود و تأييد و يا تكذيبش كرد؟ آيا خردورزانه است با برداشتهاي خودمحورانه و بيپايه، تمثال مقدسي از مشروطه رسم كرد؟ پاسخ منفي اين پرسشها، علت ناهماهنگي، تعارض و تضاد «قانونمحوري» مشروطه را با «شريعت» متجلي ميكند. «آزادي» و «برابري» نيز اركان ديگر مشروطيت هستند كه بدون تأملهاي علمي و غورهاي سياسي با عملكرد خود گوياي بسياري ناگفتهها ميباشند.
اين محورها، همراه با انديشه بنيادين مشروطه و انديشهگران، مروّجان و مجريان حاكميّت مشروطه سبب گرديد تا آنچه پيرامون مشروطه از اين قلم به نگارش درميآيد، به نحوي «شريعت بر دار» را بنمايد. از اين رو نگارنده بر آن شد تا نوشته حاضر را نيز «شريعت بر دار» نام گذارد، هر چند مباحثي درباره تحليل مفهومي مشروطه است.
مشروطيت چيست؟
مشروطيت شايد نخستين واژه بيگانه با بار سياسي خاص باشد، كه با ورود خود به ايران، مسيري هدفمند را ترسيم و هموار كرد. «مشروطه» واژهاي جذاب و محبوب! در تاريخ ايران است كه خونهاي بسياري را طلبيد و پيامدهاي هولناكي از خود بجاي گذارد! مشروطه واقعيتي است كه فداكاري مسلمانان ايران زمين را در پيداشت و شهيداني نيز به يغما برد؟! «مشروطيت» طريقي گشود تا مكرر واژگان وارداتي با محتواي غرضمند بر اين ملت يورش برند. اما هر بار چون گذشته، محبوب واقع شوند، جذاب گردند، پرطرفدار باشند و عصر و نسلي را زير سلطه دوستداشتني خود قرار دهند!!
آيا تفكر پوپوليستي علت و دليل رويكرد مشتاقانه جامعه به واژگاني ميشود كه با قالب و محتوايي ويژه، مقصود نهفتهاي را دنبال ميكنند؟ اگر چنين است عرض اندام تمامعيار راهبران و خواص در اين ميدان چگونه ارزيابي ميشود؟
آيا دلسوزان جامعه با آگاهي از هدفمندي اين واژهها پيشقراول تودهها ميگردند؟ آيا ميتوان تمامي پيشگامان را متهم به عدم امانتداري از حسن نيت و خلوص فداكارانه مردم كرد، كه در خيزشهاي سياسي مورد سوء استفاده قرار ميگيرند؟ هر يك از گمانههاي مطرح شده در پرسشها، ميتواند دست مايه يك تحليل در نگارش مقاله و يا كتاب باشد. اما انتخاب گزينه نزديك به واقعيت، كه همه جانبهنگري را در عين تعمق مد نظر قرار داده باشد، خردمندانهتر خواهد بود.
نگاه واقعبين، «مشروطيت» را نقطه آغاز زمان و مسيري مينگرد كه ساختار فرهنگي و اجتماعي ايران اسلامي را دگرگون نمود تا «سياست» خاصي را حاكميّت بخشد؛ بنابراين «مشروطه» تنها ايجاد يك رژيم پارلمانتيسم قانونمند نبود؟ به تحديد استبداد صرف محدود نميشد؟ حكومت مردم را پينميگرفت؟ و... آري! اما وراي اين ظواهر كه گذار تاريخ باطن آن را بيش از شعارهايش نماياند، «مشروطه» بنيادي فرهنگي ـ سياسي بود كه استيلاي اجانب را در سراي اسلامي حاكميّت بخشيد. مشروطهخواهي در عثماني، فروپاشي خلافت را در برداشت كه با «اصلاحطلبي» آغاز شده بود، و از آن امپراطوري عظيم و به هر حال اسلامي، تركيه لائيك آتاتوركي را بر جاي گذارد.
{P . نويسنده به لحاظ روشي، از همان ابتدا و پيش از هرگونه استدلال براي اثبات منطقي موضوع، داوري قاطع و نهايي خود را پيرامون موضوع با لحني تند بيان ميدارد و استمرار اين لحن تند و جانبدارانه در طول مقاله، (به عنوان نمونه استعمال تعبير «پيشلرزهها»ي مشروطه به جاي «مقدمات» يا «عوامل زمينهساز» آن) براي بسياري از خوانندگان اين تصور را پيش ميآورد كه مؤلف در مقام تحميل نظريه خويش به آنان است. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
أ) مشروطيت در ايران اسلامي
تبريز نام مشروطه را نشنيده و تا آن روز نام مشروطه در ميان نبود. سخن از آزاديخواهي و عدالتطلبي ميرفت. ليكن شبانه كنسول انگليس كه از پيشآمدهاي تهران نيك آگاه ميبود، چگونگي را بازگفت و نام مشروطه از آنجا به ميان آمد.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 155. P}
«كسروي» زمان انجام اين مهم را پس از صدور فرمان مشروطه ميداند، كه به علت آنكه آگاهيهاي درستي از تهران نرسيده بود، مردم تبريز از وقوع آن مطلع نبودند. اين اعتراف دستاورد بزرگ مشروطه را حداقل در شهر تبريز برون آمده از كنسولگري انگليس ميخواند. تبريز، دومين شهر پرجوش و خروش ايران در مشروطه خواهي!!
در چنين سندي ميزان آگاهي مردم از مشروطه، حتي پس از صدور فرمان آن در تهران روشن ميشود؛ اما چگونه اين بنياد و واژه ناآشنا و نوظهور شوري زايدالوصف پديد ميآورد و تا آخرين هدفها را در مينوردد؟ پرسشي است كه پاسخ آن در كندوكاوهايي پيرامون «انديشه»، «انديشگران»، «ابزار» و «كاركردهاي» مشروطه قابل حصول است.
گذار از يك سده پس از حاكميّت مشروطه، پيشقراولان تئوريپرداز مشروطه را طلايهداران انديشه غربزدگي معرفي كرده است. از همين زاويه ميتوان نگاه جامعتر و گستردهتري داشت تا باطن «مشروطه» اگر نه آنچنان كه واقعيت آن بود، بلكه بدانگونه كه در ايران اسلامي ظهور كرد و رشد يافت، بررسي شود.
يكي از پژوهشگران چنين نتيجهگيري ميكند كه واژه مشروطه در تركيه و ايران معادل «كنستيتوشناليزم» انگليسي، يعني حكومتي بر شالوده قانون اساسي و نظام پارلماني به كار برده شد. در كشورهاي عربي واژه «دستور» و در هند و پاكستان لغت «آئين»، معادل همان كلمه انگيسي بود.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 252. P}
«سعد الدوله» از رهبران مشروطهخواه مينويسد: لغت مشروطه به معناي چيزي است كه مشروط به شرطي باشد، و اين برگرداني نادرست از لفظ فرانسوي «كنستيتوسيون» است.
{P . عبدالرحيم عيوضي: سير جريان روشنفكري در ايران، ص 103. P}
در اين حال «حسن تقيزاده»، «رضازاده شفق» شاهدان عيني مشروطه ايران، «مشروطه» را واژهاي جدا شده از نقطه فرانسوي «لاشارت» ميدانند؛ نه از واژه عربي شرط.
{P . عبدالهادي حائري؛ تشيع و مشروطيت، ص 253. P}
انديشهگر مؤثر در مشروطيت «طالبوف» هويت مشروطه را اينگونه به معرض قضاوت ميگذارد: فضيلت اين بناي مقدس، يعني مشروطه نمودن حقوق سلاطين، تاج افتخار ملت انگيس است كه اول مجلس مبعوثان را تشكيل دادهاند.
{P . عبدالرحيم عيوضي: سير جريان روشنفكران در ايران، ص 109. P}
انديشهگري ديگر در مقام يك آزاديخواه سكولاريست به معني غربي آن روز اروپا، «آخوندزاده» است كه پشتيبان گسترش تمدن و اصول پارلماني غربي در ايران آن روز بوده است.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 29. P}
«احمد كسروي» از جايگاه يك مدافع مشروطه و كسي كه به واقع مباني مشروطه را درك نموده، در ارزيابي از مشروطهخواهي ايران، چنين تصويري را ارائه داده است:
مشروطه يك چيز تازهاي بود از اروپا رسيده، و هر كسي بايد در پي ياد گرفتن و دانستن فني آن باشد.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 265. P}
اين واقعيت متأسفانه از سوي دينمداران به درستي انجام نگرفت، بلكه هر فرد يا گروه با خوشبيني و سادهانگاري به دفاع پرداخته، و براي اين دفاع، دفاعيهاي با محتواي خارج از واقعيت نوشتند.
نويسنده كتاب «تشيع و مشروطيت» مينويسد:
علماء ايراني ساكن عراق مشروطه را از ريشه شرط گرفتند و به عنوان يك رژيم ضد استبدادي، معنا كردند.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 253. P}
در رويه ديگر اين سكّه، حضرت «شيخ فضلالله نوري» ميدرخشد كه ترسيمي چنين از مشروطه براي همه تاريخ و انديشمندان حقيقتياب به يادگار ميگذارد:
منشأ اين فتنه، فرق جديد و طبيعي مشربها بودند كه از همسايهها اكتساب نمودند و آن را به صورت بسيار خوشي اظهار داشتند كه قهراً هر كس فريفته اين عنوان و طالب اين مقصد باشد.
{P . غلامحسين زرگرينژاد: رسائل مشروطيت، ص 153. P}
بهتر است حسن ختام اين برداشتها را منظري قرار داد كه انقلاب مشروطه را نمايانگر نخستين رويارويي مستقيم در ايران نو، بين فرهنگ اسلامي سنتي و فرهنگ غرب ارزيابي كرده است.
{P . حميد عنايت: تفكر نوين سياسي اسلام، ص 255. P}
بنابر آنچه گذشت «مشروطيت» در ايران اسلامي با چنين ويژگيهايي در نخستين نگاهها، مشاهده ميشود:
الف ـ برداشتهاي متفاوت و دلخواه علاوه بر مفهوم، حتي معني لغوي آن را چند گانه كرده است.
ب ـ تفسيرهاي خودمحورانه و دلخواه، ماهيت واقعي مشروطه را در ابهام نگه داشته است.
ج ـ بيگانگي مردم در مبارزات مشروطهخواهي كه در آن خون هم ميدادند، با آنچه طلب ميكردند، به ميزان بيگانگي و اجنبي بودن اساس مشروطه بوده است.
د ـ با اين وجود تا روزگار كنوني اين ابهام در بنياد مشروطه، ذهن بسياري از بزرگان انديشه و عمل را از تحرك بازداشته است.
حال آيا پسنديده است كه در دوران حاضر نيز با برداشتهاي مشابه گذشته، به تفسير مشروطيت پرداخت و دستاوردهاي ذيل را هم چنان ارائه كرد كه:
ـ مشروطه بنياني داخلي دارد.
ـ همگرايي آن با شريعت قابل بحث و پذيرفتني است.
ـ تقابلكنندگانش سزاوار سرزنش و توبيخ هستند.
ـ پيامدهاي فاجعهبار مشروطه، نه به لحاظ ماهيت و مبناي مشروطيت است، بلكه متوجه «انحراف» آن به دليل «نفوذ برخي عناصر» در اجرا ميباشد!
{P . به رغم صحت ديدگاه نويسنده درباره ابهامآميز بودن واژه مشروطه در آن عصر، اين مطلب قابل بحث است كه آيا نميتوان با پذيرش ساختار و شكل نظام حكومتي مقيّده، محتواي آن را منطبق با مباني و انديشههاي اسلامي استوار ساخت؟ به عبارت ديگر آيا نميتوان گفت علماي مشروطهخواه، با تصرف (هر چند ناخودآگاهانه) در ماهيت مشروطه، آن را بومي نموده بودند و اگر نبود جريانسازيهاي غربگرايان و فرصتطلبان، مردم ايران آن عصر ميتوانستند، يك مشروطه بومي و در نتيجه كارآمد را شاهد باشند؟ البته ديدگاهي كه غرب را بصورت يك كل به همپيوسته ميبيند و هيچ قسمتي را قابل انفكاك به صورت مستقل و بدون لوازم ذاتي نميداند، نميتواند اين مسأله را بپذيرد. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
ب) پيشلرزههاي مشروطيت
بيگمان كاربرد كلمه «پيشلرزه» براي مشروطيت موجب شگفتي، انتقاد و اعتراض خواهد شد؛ اما از آنجا كه بنابر كالبدشكافي مشروطيت است و اميد ميرود باطن آن به عرياني مشاهده گردد، قطعاً زمينلرزهاي هولناك و ويرانگر در تاريخ ايران اسلامي نظاره ميشود كه تبعات تخريبي آن در مقطع كنوني به گونهاي عيني در حال تكرار است.
در بررسي پيشلرزهها يا بسترها و زمينههاي مشروطه، دو گروه مسائل مثبت و منفي قابل طرح هستند. اين دو گروه در كنار هم قابل تأمل بوده، و توأمان به پيامدي چون مشروطه رسيدهاند. ريشهيابي تحقيقي با شگفتي تمام نشان ميدهد كه گروه عوامل و عناصر مثبت در عين تعارض و تقابل بنيادين، زمينهساز ايجاد مشروطه گرديدهاند!
رويدادهايي كه ريشه در سياست شيعي داشت و به حاكميّت شريعت فرمان ميداد و آن را به اجرا در ميآورد. رخدادهاي مذكور ـ از هر دو دسته ـ در نگاه برخي پژوهشگران موافق يا مخالف، داراي چنين تأثيراتي بوده است:
الف ـ اهرم اساسي در وقوع مشروطه بودهاند.
ب ـ ابزارهاي كار براي تقويت تئوري مشروطه گشته، نهادينهسازي آن را در افكار و باور عمومي به انجام رسانيدهاند.
ج ـ مشروطهخواهي تئوريك را در فضا و شرايط نامناسب از ورود تا استقرار كامل آن دنبال كردهاند.
در عوامل مثبت «دين و شريعت» منبع مبارزه با استبداد و استعمار بوده، روحانيت و مرجعيت اين جهاد را پرچمدار گرديدهاند. حضور ديني مردم در مبارزات چندگانه، علاوه بر پيروزيهاي هر مقطع، بيداري و آگاهي آنان را نسبت به استبداد و نقشههاي خائنانه اجنبيها ثمر داده است؛ اما آيا اين امر را كه شريعتخواهي محض بوده، ميتوان از عوامل آفرينش مشروطه ديد كه با بنياني بيگانه، و حامياني اجنبي و اجنبيزده، به منظور سوختن شريعت به ميدان آمد؟
به هر حال ورود مرجعيت در صحنههاي استعمارستيزي و البته ضداستبدادي، با تبعيت فراگير مردمي از دو بعد قابل توجه است:
ـ نمودارسازي قدرت دين و احكام قرآن در مبارزات استقلالطلبانه؛
ـ آگاهي دشمنان از نيروي شريعت محمديصلي الله وعليه وآله و مرجعيت و روحانيت آن، در مقابله و مبارزه با استعمار و استبداد.
با اين توجه، به روشني ميتوان وقوع مشروطه را تهاجمي كارساز در حذف و شكست قدرت بزرگ شريعت و روحانيت دانست كه روشنفكري به انجام آن همت گماشت.
صدور فتواي الهي تحريم تنباكو از سوي ميرزاي شيرازي، جهادي آشكار با چنين توصيف بوده است.
وقتي ميرزاي شيرازي با يك فتوا، به تحريم تنباكو أمر ميدهد، به اتفاق رأي همه نويسندگان تاريخ مشروطه، كمر يك كمپاني خارجي (رژي) را ميشكند، و در عين حال آبروي روشنفكر زمان خود؛ ملكمخان را ميبرد.
{P . جلال آل احمد: خدمت و خيانت روشنفكران، ج 2، ص 67. P}
پيش از اين، رستاخيزي ديگر عليه امتياز ننگين «رويتر» به شكست انگليس ميانجامد. در اين مصاف نيز، روحانيت با پرچم ضد استيلا و ضد غربزدگي، «استبداد» را به مبارزه ميخواند، و هر دو را به عقبنشيني واميدارد. رمز و راز پيروزي تودهها بر استبداد و استعمار را بايد در ساختار فرهنگي آن دوران جستجو نمود.
نگاهي بر آن است كه وقايع متعدد در تاريخ معاصر ايران، نشان داده ايرانيان روحيه مذهبي قدرتمندي دارند و درباره آنچه مذهبي است، يا از سوي مذهب تأييد و توجيه شده، واكنشهاي عاطفي شديد نشان ميدهند. در واقعه تنباكو اين بُعد به خوبي پيداست.
{P . مسعود كوثري: آسيبشناسي فرهنگي در دوره قاجار، ص 251. P}
گرچه دارنده اين نگاه به گونهاي خارج از واقعيت، حضور شريعتخواهانه مردم ايران را به «عواطف مذهبي» ربط ميدهد، ولي به هر حال ناچار از اين حضور با انگيزه و هدف مذهبي شده است كه عرصههاي عظيم سياسي را درنورديده و سرنوشتساز گرديده است. قرارداد «رويتر» در مقام يك «واگذاري كامل كشور» به انگلستان با معارضه و تقابل روحانيت مواجه ميشود. مجتهد طراز اول تهران، حاج ملا علي كني استيلاي نقابدار غرب را برنتافته، با آن حتي در لواي ورود تكنولوژي سودآور، به مصاف بر ميخيزد. ايشان رواج و سلطه فرهنگ كفر را در سرزمين اسلامي جايز ندانسته، توجيهگران را با احتراز پرچم شريعتخواهي به جهاد فرا ميخواند.
نمونه ديگر در مقياسي كوچكتر برخورد «آيتالله مامقاني» است كه در سفر به ايران، پس از رسيدن به قم، تقريباً بلوايي بپا كرد؛ زيرا صريحاً اعلام داشت عوارض راهداري كه از طرف يك مؤسسه كافر فرنگي (بانك شاهي انگلستان) براي حفظ و مرمّت اين راهها و نيز براي اداره پستخانهها و قهوهخانههاي سر راه وضع شده، حرام است و پرداخت آنها خلاف احكام شرع ميباشد.
{P . آرتور هاردينگ: خاطرات سر آرتور هاردينگ، مترجم: جواد شيخ الاسلامي، ص 44. P}
موارد فوق بنياد سياست استعمار و فرهنگ استيلاجوي غرب را نشانه رفت و سردمداران سلطه، ناهمواري مسير ورود به سرزمين تشيع را احساس كردند. از اين لحاظ دسته عواملي كه منجر به حضور آگاهانه دينمداران در عرصههاي سياسي شد و كارآمدي گسترده شريعت را نويد ميداد، عواملي است كه به تزلزل استعمار و اهداف غارتگرانهاش چشم داشت. اين موارد پديداركننده جهان مثبت داخلي بوده و بيدارگري تودهها را در اغراض دشمنان استعماري و اطاعت بيچون و چراي استبدادگران ثمر داده است؛ اما آيا ميتوان اين عوامل را زمينهساز استقرار مشروطيتي دانست كه ماهيتاً اومانيست بوده و هويت كاملاً غربي آن تعارض با دين و ستيز با شريعت را نمودار ميكرد؟ مشروطهاي كه از سفارتخانههاي خارجي هدايت و حمايت ميشد؛ به ويژه سفارت انگلستان با سابقه شكستهاي پيدرپي از روحانيت و مرجعيت تشيع؟
مدير عامل شركت «رژي» در بيانيه خود، اظهاراتي دارد كه درخور توجه است. او گستاخانه اعلان ميدارد:
جاي تأسف است كه هيأتي از علماي عالي مقام كه در واقع در امر زراعت يا تجارت نفع مستقيمي ندارند، اين اندازه از حقيقت دور باشند كه تصور كنند كمپاني ميخواهد مملكت را پر از فرنگي كند. يا اين كه اجازه دهد در عقايد مذهبي مداخله ورزند؛ حال آنكه عيان است كه انگليسيها همه جا به دين اسلام احترام ميگذارند.
{P . عبدالرحيم عيوضي: سير جريان روشنفكري در ايران، ص 23. P}
اظهارات اين فرد، بيان ميدارد تا آن زمان، بيگانگان از مقصد و مقصود وجود مرجعيت و روحانيت شيعه آگاهي نداشته و آنان را به مثابه روحانيت كليساي پس از رنسانس ميپنداشتهاند. از ديگر سوي از همين فراز بيانيه، ميتوان تأكيد انگليسيها را بر عدم نفع مرجعيت مبارز در مسائل مادي شاهد بود؛ حال آنكه روشنفكران در اعتراض پرخاش خود عليه اين مجاهدان ضد استعمار، سود براي روحانيت را در امر اقتصاد، علت مبارزه ضد غربي آنان ذكر نمودهاند!!
اين تضاد برداشت روشنفكران و انگليسيها، از زاويه نگاه «جلال آل احمد» با تصوير زيبايي نشان داده ميشود:
روحانيت تشيعه به اعتبار دفاع از سنت، نوعي قدرت مقام است در مقابل هجوم استعمار، كه قدم اول غارتش ـ غارت{P . سنت در ارزيابي فوق با تعبيرهاي رايج روشنفكري در تضاد است. «سنت» گذشتهانگاري وايستايي نيست؛ بلكه بنياني مستحكم ريشه داشته در شريعت است كه در چالشهاي سياسي و فرهنگي و اقتصادي هم شناختي دقيق از استلاگر دارد، و هم توانمند در مبارزه با او است. P}
فرهنگي و سنتي ـ هر محل است. به اين ترتيب، روحانيت سدي است در مقابل غربزدگي روشنفكران و نيز در مقابل تبعيت بيچون و چراي حكومتها از غرب و از استعمارش.
{P . جلال آلاحمد: خدمت و خيانت روشنفكران، ج 2، ص 32. P}
غارتگران منابع و معادن ايرانزمين، در نخستين قدم غارت فرهنگي، جامعه قاجار را جامعهاي شديداً مذهبي مييابند كه ارزشهاي خوب و بد آن پايه ثابتي در مذهب دارد. در آن فضا برخي ارزشهاي پسنديده عبارت بوده است از:
وقف كردن، صدقهدادن، كمك به حمل جنازه، زيارت مرقد امامان، زيارت حج، حجاب زنان، برگزاري مجالس عزا و روضه خواني: ارزشهاي ناپسند و امور نامطلوب در بعضي نمودها، موسيقي، مجسمهسازي، رباخواري، مشروب خواري، قمار بازي، نگاه به نامحرم به شمار ميرفته است.
{P . مسعود كوثري: آسيبشناسي فرهنگي، ص 50. P}
پايبندي به احكام شريعت و ارزشهاي نيك آن در اتفاقات مربوط به «تحريم تنباكو» بروزهاي زيبايي داشته است. ديدگاهي مشروطهخواه يكي از مناظر آن دوره را بدين شرح آورده است:
در ماجراي مهاجرت آيتالله آشتياني از تهران، منظره جمعيت زنان كه با روبنده سفيد و پيچه و چاقچور كه اغلب روي سرخود لجن ماليده و شيون و ناله ميكردند، و ياعليعليهالسلام و يا حسينعليهالسلام ميگفتند، بسي دلخراش بود.
{P . عبدالحسين ناهيد: زنان در جنبش مشروطه، ص 32. P}
هم او از «فرصتالدوله شيرازي» نقل ميكند كه:
در اعتراضات ملي عليه «مسيونور»، خودم ديدم زني مقنعه خود را بر سر چوبي كرده و فرياد ميزد كه بعد از اين دختران شما را مسيونور بلژيكي بايد عقد نمايد و الاّ ما ديگر علماء نداريم.
{P . همان، ص 57. P}
در چنين فضا و شرايطي، يكباره «مشروطه» ظهور ميكند، نضج ميگيرد، به حاكميّت ميرسد و به قلع و قمع بنيادهاي فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي مبتني بر شريعت ميپردازد. آيا اين امر به سادگي و با فرض تولد و توليد داخلي پذيرش است؟ خردمندانه است؟ و به كالبد شكافي اساسي نيازمند نيست؟
مقدمات مشروطيت به معناي واقعي بر اساس هدفمنديهايي كه در كاركرد آنها به ظهور رسيد، در اقدامات «اميركبير» قابل ملاحظه است. نكات درخور توجه در يك بررسي از اقدامات اميركبير به عنوان نخستين گامهاي برداشته شده، عبارتند از:
الف ـ آغاز حركتهاي متقابل با شرع، در محمل «قانون و مقررات»؛
ب ـ بسترسازي ورود تفكرات و آداب و مشيزيستي غرب به ايران اسلامي؛
ج ـ تولد و رشد تحصيلكردگان غربزده، با «تخصصهاي غربي» و «باورهاي غربي»؛
تئوريك نمودن مشروطه غربي و هماهنگسازي بيفرجام آن با فضا و شرايط داخلي، امر مهمي بود كه توسط غربرفتگان متخصص انجام گرفت. آنها مديريتهاي مختلف را در مشروطه عهدهدار بودند و روند غربزدگي فرهنگي ـ اجتماعي را به موازات ساختارسازي سياسي پيگرفتند. همين گروه «قانونخواهي» را در ايجاد نظام پارلمانتيسم ترويج و در ميان افكار عمومي سرگردان نهادينه كردند. «آزاديخواهي» و «برابري» با مباني غربي از همين كانال انتشار و گسترش يافت. همين طيف كه «روشنفكري» ايران را پايهگذاري نمادين كردند، در ادامه كار تغيير حكومت را با كودتاي «رضاخان» قانونمند نموده، تحكيم سلطنت او را تئوريك ساختند.
در برآوردهاي به عمل آمده از مشروطيت، مقدمات ايجاد آن در مسائلي چنين جمعبندي شده است:
تأسيس دارالفنون، افتتاح باب مراودات نسبتاً منظم و مستمر با اروپا، ايجاد پست و تلگراف، نشر برخي جرائد، ظهور كساني مانند سيدجمالالدين و ميرزا ملكم و همفكرانشان در ايران، ظهور فرقه باب، وقوع برخي تحولات مدني در عثماني، اطلاع مردم ايران از انقلاب فرانسه و...
{P . علياصغر حلبي: تاريخ نهضتهاي ديني سياسي معاصر، ص 374. P}
برجستهترين عناصر و اسباب در مطالب فوق ثمرات اقدامات و اصلاحات امير كبير است. اين عوامل و ابزارها، پايه و مايه ورود تجدد و انتشار و بسط آن در جامعه ايران گرديد.
در ارزيابي و بررسيهاي ساماندهي ساختاري توسط «امير كبير» مطالب سزاوار دقت موجود است. زاويه نگاهي «اميركبير» را در پي آن مينگرد كه ديوانخانه و دارالشرع را بر اصول تازهاي بنا نهد و امور عرفي را از شرعي جدا سازد.
{P . مسعود كوثري: آسيبشناسي فرهنگي، ص 92. P}
الگار معتقد است: «امير كبير» دنبال فرصتي بود كه محاكم شرع را به كلي از ميان بردارد. از اين روي خود در پايتخت بر مسند قضاوت مينشست و به فصل دعاوي ميپرداخت؛ اما وقتي دانست كه عدم كفايت دانشجويان او موجب شده كه احكام نادرستي صادر كند، از كوشش خود دست كشيد.
{P . همان، نقل از: دين و دولت در ايران، ص 93. P}
تأمل در اين نكته حائز اهميت است كه در شرايط جامعه آن روز، احكام شرع اگر نه در تمامي موارد، بلكه حداقل در مسائل قضا تا حدودي جاري بوده است؛ بالاتر آنكه حلّ و فصل دعاوي و مرافعات و معاملات با بهرهگيري از قوانين شرع و در حيطه عمل روحانيت قرار داشته است.
از اين روي اقدامات به اصطلاح اصلاحي اميركبير در امور قضا ـ با هر نيت و انگيزه ـ «جدايي دين از سياست» را ثمر داده، و به تحديد نفوذ روحانيت در حكومت انجاميده است.
خط ترسيمي «امير كبير» تأسيس «وزارت عدليه» را در پي داشت كه به كوتاه كردن دست روحانيت از امور دولتي كوشيد.
از ديگر موارد زمينهساز در مشروطيت «نشر كتب و مطبوعات» است آغاز اين امر نيز به دوران امير كبير و برنامههاي مدوّن وي باز ميگردد. پژوهندگان واقعه مشروطه هر يك از عوامل مذكور را به عنوان اهرمهاي خروج جامعه قاجار از جهل و بيخبري، ميستايند. اين ابزار كه در قلم و زبان روشنفكران، عوامل «بيداري» خوانده شده و به تثبيت رسيده است؛ اگر با يك ارزيابي منصفانه و همهجانبه به آنها نگريسته شود، ملاحظه خواهد شد كه در راستاي يك هدف از پيش تعيين شده حركت كردهاند. بدين ترتيب نبايد انتظاري جز ثمردهي يك مشروطه دگرگونكننده ساختاري، از آنها داشت.
واقعيت آن است كه كتب، ترجمهها و روزنامهها، هدفي كلي را دنبال ميكردند كه عبارت بود از تغيير افكار و روش زندگي مردم. و البته بيشتر آشنايي مردم ايران با اروپا و اوضاع سياست و فرهنگ اروپايي از طريق روزنامهها بود و فكر و روش تجدد را كم و بيش اين روزنامهها به ايران آوردند.
{P . رضا داوري: فلسفه در بحران، ص 235. P}
«كسروي» از كتاب «سياحتنامه» ابراهيم بيگ به عنوان عامل تأثيرگذار ديگر ياد ميكند و مينويسد: سياحتنامه از ناآگاهي مردم، سرگرمي آنها به كارهاي بيهوده، فريبكاري ملايان و ... مطالب بسيار داشت.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 45. P}
آخوندزاده نيز كه نقّاد ادب و سياست، و نمايشنويس و داستانپرداز بود، با اسلام و سنن اسلامي درافتاد و رجوع به آداب و سنن قومي و ملي ايراني را پيشنهاد كرد.
{P . رضا داوري: فلسفه در بحران، ص 236. P}
انتشار آثاري مانند نوشتههاي طالبوف، آخوندزاده، ميرزا آقاخان، و حاج زينالعابدين مراغهاي را اسباب تحولات فكري جامعه ايران و زمينهساز مؤثر مشروطيت برشمردهاند.
{P . علياصغر حلبي: تاريخ نهضتهاي ديني ـ سياسي معاصر، ص 374. P}
به طور كلي به منظور ايجاد «زلزله مشروطه» پيشلرزههاي تئوريك و ابزاري آن را با چنين هدفي نظاره كرد:
اقتضاي طبع قدرت استعماري و استكبار امپرياليست، بر مبناي تغيير آداب و رسوم آراء و افكار مردمان است تا علاوه بر مال و كار، جان آنها هم در تصرف استكبار و استعمار درآيد.
{P . برخلاف ديدگاه نويسنده محترم، جريان موسوم به مشروطه، طيفي از جريانها و گرايشهاي گوناگون بلكه متضاد بوده كه در يك طرف اين جريان، مشروطه سكولار بود و در سوي ديگر مشروطه مشروعه و همه اينها نبايد به يك چوب رانده شود. از سوي ديگر نهضت مشروطه داراي مراحلي مختلف و اوج و فرودهايي بوده كه عدم تفكيك اين مراحل موجب خلط بحث خواهد شد.البته نويسنده در بحث عدالتخانه، به انكار تعدد مرحلهها پرداخته كه پاسخ آن خواهد آمد. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
ج. عدالتخانه
خواستهاي چون تأسيس عدالتخانه در مبارزات مردم به عنوان پيشدرآمد تعيينكننده مشروطيت درخور دقت و تأمل است. اين خواسته كه در ميان ديگر خواستههاي مهاجرين مهاجرت صغري حالت محوري داشت به قانونخواهي و رژيم پارلمانتيسم تبديل ماهيت داده است. مدافعان و منتقدان مشروطه بر اين مهم پاي ميفشارند كه خواسته ابتدايي روحانيت و مردم در تأسيس عدالت خانه بود كه بعدها به مشروطهخواهي تغيير جهت داد. اما سطرهاي تاريخ، اين مسأله محوري و ظاهرالصلاح را نه تنها مخدوش معرفي ميكند، بلكه در اساس آن شبهه ايجاد مينمايد. در اين خدشه و شبهه، پرسشهايي قابل طرح و پيگيري هستند، از آن جمله:
آيا با وجود حاكمان شرع و مراجعه عمومي مردم به آنها، عدالتخانه نياز واقعي جامعه آن روز بوده است؟ آيا جدايي احكام شرع و عرف كه از گامهاي «آقاسي» آغاز و در اصلاحات «امير كبير» پيگيري شد، ضرورتهاي آن دوره را پاسخگو نبود؟ آيا «عدليه»اي كه از پيش وجود داشت، در برآوردن مطالبات مردم، چه ميزان توفيق داشت كه مبارزان مهاجر درخواست «تأسيس عدالتخانه» را نيز داشته باشند؟ آيا عدالتخانه خود اساس كارساز در معارضه با شريعت و كوتاه كردن هر چه بيشتر دست روحانيت نبوده است؟ و پرسش آخر آن كه به طور كلي جايگاه عدالتخانه در شعارها و خواستههاي روحانيت و مردم مهاجر كجا و چگونه بوده است؟
احمد كسروي تصريح ميكند:
راستي آن است كه آن زمان انبوده مردم كمتر به عدليه نياز داشتندي؛ زيرا كمتر به بيدادگري گراييدندي، و از آن سوي بيشتر گفتگوها با دست ملايان و ريشسفيدان و سران كويها به پايان آورده شدي.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 72. P}
اظهارات مشروطهخواهي چون كسروي واقعيتي است كه بسيار بالاتر از آن پياده ميشده است؛ بدانگونه كه در دوره فتحعلي شاه، سيد محمدباقر شفتي بر مسند قضاوت مينشست و حكم اجرا ميكرد. اين روال در دوره ناصرالدين شاه، بدين نحو پيگيري شد كه اگر چه حكم اعدامي را كه از سوي رؤساي روحاني صادر شده بود، به حكومت ميسپردند، ولي باز هم عدهاي از آنها در محضرهاي خود در مورد زناكاران و شرابخواران حد شرعي را اجرا ميكردند.
{P . مسعود كوثري، آسيبشناسي فرهنگي در دوره قاجار، ص 84. P}
اجراي وظايف عدليه، به ويژه در مورد حد شرعي حتي توسط بزرگواري چون شيخ هادي نجم آبادي كه در زمره نوگرايان محسوب ميشود، جريان داشته است. سر آرتور هاردينگ وزير مختار وقت انگليس در ايران مينويسد:
شيخ هادي در تهران محكمه شرعي داشت و در بيروني خانه محقرش همه روزه به مشكلات و اختلافات مردم رسيدگي ميكرد و پاداش ستمديدگان و كيفر خاطيان را فيالمجلس كف دستشان ميگذاشت. من خود چندين بار شيوه كار كردن اين مرد و طريقه اجراي عدالت اسلامي را كه در محكمهاش صورت ميگرفت، به چشم ديده بودم.
{P . آرتور هاردينگ، خاطرات سير آرتور هاردينگ، ص 252. P}
حال يك نكته اساسي باقي ميماند و آن اين كه عدالتخانه مأمن و ملجأ دعاوي سياسي باشد و در تحديد استبداد داراي نفش؛ اما آيا اين اساس، به قوام جامعه و محدوديت خودكامگي ميانديشيد و يا هدف غايي آن در پرده بود؟ و نيز آيا واقعاً اين خواسته مشروعيتي ديني و مقبوليتي مردمي داشت و با هر پيامد، از بطن مبارزات مردم متولد شده بود، مقولهاي است كه قطعاً بايد پيگيري و ريشهيابي شود.
نويسندهاي مينويسد:
در فلسفه سياسي انديشهگران دوره قاجار، تجلي دولت قانوني جديد در استقلال و قوت يافتن محاكمه عرف نهفته بود. از نظر آنان نه تنها دخالت درباريان و پردهنشينان حرمسراها مخلّ قدرت دولت به همه امور بود، بلكه اين ديدگاه در اساس قدرت روحانيت نيز بايد محدود ميشد؛ يكي از راههاي كاهش قدرت روحانيون، تضعيف محاكمه شرع بود. اين موضوع به سادگي قابل حل و فصل نميبود؛ چرا كه قدرت محاكم شرع، تنها به رؤساي مذهبي كه در ميان توده مردم نفوذ بسيار داشتند، وابسته نبود، بلكه فساد و آشفتگي در نظام حكومت بر همگان روشن ميساخت كه براي احقاق حق، پناهگاهي بهتر از محاكم شرع نميتوان يافت.
{P . مسعود كوثري، آسيبشناسي فرهنگي در دوره قاجار، ص 84. P}
با توجه به آگاهي و باور مردم در اين كه روحانيت پناهگاه سياسي ـ قضايي آنان است، عدالتخانه چه خواستهاي است؟ آيا اين خواسته به ويژه آنكه در درخواستهاي «مهاجرين صغري» گنجانيده شده و بيش از پيش خواسته روحانيت به شمار ميرود، به تقويت نفوذ روحانيت در تحديد استبداد و حاكميّت قانون شرع ميانجاميد؟ يا خودكامگي ديگري را در راستاي حذف تدريجي شريعت و روحانيت و به گونهاي قانونمند در نظر داشت؟
نيكي آر.كدي، ميگويد:
تا قبل از 1890 اكثر اصلاحطلبان غربگراي تحصيلكرده، نسبت به علما تا حدودي موضع خصمانه داشتند؛ همانطور كه مقامات اصلاحگراي دولت نظير امير كبير، امينالدوله، ميرزا حسينخان سپهسالار و نيز اطلاحگران بابي و بهايي نيز چنين بودند. از طرف ديگر بعضي علما كم كم به صورت چهرههاي مؤثر و بانفوذ مخالفت در مقابل روال هراسانگيز فروش منابع ايران به خارجيها درآمده بودند.
{P . نيكي آر.كدي، ريشههاي انقلاب ايران، ص 107. P}
از ديگر سو همين نويسنده «باب» را خواهان عدالت اجتماعي ميخواند كه اين موضوع را در كتابش كه بسياري از احكام قرآن را لغو ميكرد، آورده است.
{P . همان، ص 87. P}
بد نيست نگاه يك انگليسي را كه مدافع فرق ضاله است، مورد توجه قرار داده، و از اين رهگذر موضوع ويژه عدالتخانه را پي گرفت. وي مينويسد:
همه افراد بابي و بهائي به مسلك خود عشق داشتند و دشمن سرسخت زعماي مذهبي ايران (علماي شيعي) بودند.
{P . آرتور هاردينگ، خاطرات سير آرتور هاردينگ، ص 225. P}
با چنين زمينههايي عدالتخانه طرح ميشود، در رأس درخواستهاي مهاجرين قرار ميگيرد و با شور و هيجان دنبال ميگردد و البته پيشدرآمد تئوريك و عملي مشروطه ميشود.
ناظم الاسلام مينويسد:
در حضور آقاي بهبهاني، سيد جمال واعظ گفت: مقصود همه ما از علماي اعلام و طلاب و وعاظ و تجار، فقط اين است كه شاه مجلس شورا بدهد. اگر من بدانم مجلس دادن موقوف و منوط به كشته شدن من است، با كمال رضايت و رغبت و ميل براي كشته شدن حاضر ميشوم. بهبهاني فرمود: اين لفظ هنوز زود است. به زبان نياوريد، فقط به همان عدالتخانه اكتفا كنيد تا زمانش برسد.
{P . ناظمالاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 312. P}
سيد جمال مشروطهخواه و فدايي مجلس شورا، به گفته كسروي با همه رخت آخوندي و پيشه واعظي، به اسلام و بنيادگزار آن باور استوار نميداشته و اين را گاهي در نهان به اين و آن ميگفته است. از اين روي نامش به بيديني در رفته است. از اين سند، مشروعيت عدالتخانه، مجلس شورا و اساسي مشروطيت به خوبي{P . احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 596. P}
مشهود ميگردد. همچنين فرضيه پيشدرآمدي عدالتخانه در استقرار مشروطيت به اثبات ميرسد. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!
در گزارشات نظام الاسلام كرماني كه از جايگاه يك مشروطهچي سرسخت سخن ميگويد، آمده است:
جناب ميرزا يحيي دولتآبادي مدعي بود كه بناي عدالتخانه در عداد مستدعيات نبود و چون سفير عثمان گفت اگر استدعاي آقايان نوعيت داشته باشد، من توسط در صلح ميكنم، لذا من ملحق نمودم به نوشته آقايان تأسيس عدالتخانه را تا سفير قبول كرد.
{P . ناظمالاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 297. P}
چگونگي و علت ارتباط مهاجرين با سفير عثماني را نويسنده مذكور چنين شرح ميدهد:
جناب حاج ميرزا يحيي دولتآبادي هم، در شهر به تحريك ملك المتكلمين، چند مجلس با سفير عثماني ملاقات نموده و سفير را راضي كرد كه واسطه در صلح باشد و مذاكراتي با او نمود.
{P . ناظمالاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 296. P}
در اين سندها روشن ميشود كه: اولاً عدالتخانه، خواستهاي خارج از محدوده مهاجرين بوده و در رايزنيهاي سفارت عثماني القا و تحميل شده است؛ ثانياً ارتباط و مذاكرات با سفارتخانههاي خارجي، طرحي از بيرون بوده و ملك المتكلمين روزنامهنگار، چهره بارز آن در تكاپوي اجرايش بوده است؛ ثالثاً دولت عثماني كه خود برپاكننده مشروطه گرديده، و خلافت عثماني را در پرتو آن مضمحل كرده بود، مشوّق گنجانيدن درخواست عدالتخانه ميشود و آن را عملي ميكند.
در همين جا لازم است نحوه حضور بيشرمانه و ددمنشانه سفير عثماني را بر جنازه مطهر شهيد شريعت حضرت نوري را يادآور شد. در اين يادآوري ميتوان اهداف تأسيس عدالتخانه نشأت گرفته از سفارت عثماني را بيشتر كالبدشكافي و ماهيتشناسي نمود.
{P . مطالب نويسنده محترم در اين بخش، از جهات مختلف، جاي تأمل دارد. در كتاب «كارنامه شيخ فضلالله نوري؛ پرسشها و پاسخها» در مورد جايگاه و ضرورت تاريخي عدالتخانه، به تفصيل بحث صورت گرفته است كه خوانندگان محترم ميتوانند بدان مراجعه نمايند. ر.ك: علي ابوالحسني،كارنامه شيخ فضلالله نوري؛ پرسشها و پاسخها، ص 60ـ21 (فلسفه سياسي عدالتخانه).
اما لازم است در اينجا به صورت مختصر به برخي سؤالها و ايرادهاي نويسنده مقاله، جواب داده شود:
1. پيش از طلوع مشروطيت، در ايران دو گونه محاكم يافت ميشد: محاكم عُرف (يا ديوانخانه عدليّه)؛ محاكم (يا محاضر) شرع. زمام محاكم شرع در دست فقيهان قرار داشت و زمام ديوانخانه در دست عمّال حكومت و در رأس همه، شخص شاه بود. بنيان حقوقي محاكم شرع و مبناي قانوني احكام صادره از سوي مجتهدان، كتاب و سنت معصومين: و به تعبيري روشنتر فقه مدون شيعه بود. اما احكام ديوانخانه، فاقد مبنايي واحد و ثابت بود و ملاكي مدوّن و مضبوط نداشت. ديوانخانه البته در اصل وضع خويش، عنوان دادخواهي و دادرسي داشت و فلسفه وجودي آن، حفظ و حراست از حقوق مردم در برابر زورمندان بود؛ حتي ناصرالدين شاه، در جايي «عدليه» را «فرّاشباشي شرع» يعني بازوي اجرايي احكام صادره از محاكم شرع خوانده بود. اما در عمل، به دلايل گوناگون، از آن جمله: عدم اتكّا و استناد عدليه به قانوني مدوّن و ثابت و نيز به دليل آن كه دستاندركاران اين نهاد، از ميان همان شبكه قدرت مسلّط تعيين ميشدند، در مجموع بافتي استبدادي داشت و چه بسا ابزاري جهت پيشبرد مطامع زورمندان قانونشكن ميگشت. در چنين وضعي كه حدّ فاصل شرعيّات و عرفيّات دقيقاً مشخص نبود و اجراي قانون در پيچ و خم سنگاندازيها و قانونشكنيهاي حكام عرف معطّل ميماند، بالتبع كارآيي و تحقق كامل احكام صادره از محاضر شرع، دچار آسيب گشته، بين محاكم شرع و دستگاه ديوان، اصطكاك ايجاد ميشد و اين امر بويژه كار احقاق حق را مشكل ساخته و گاه مانع آن ميشد. اين مسأله (برخورد ميان محاكم شرع و عرف) به صراحت در آثار تاريخي مربوط به آن زمان منعكس شده است و گذشته از مورخين داخلي، نوع ناظران، سياحان و نويسندگان خارجي نيز (كه چندي در اين كشور به سر برده يا در باب وضعيت فرهنگي، سياسي و اجتماعي آن مطالعه كردهاند)، بدين نكته اشاره و تصريح دارند. (ر.ك: علي ابوالحسني، كارنامه شيخ فضلالله نوري؛ پرسشها و پاسخها، ص 36ـ30) در اين شرايط، عدالتخانه مطرح ميشود كه اولاً بدنبال آن بود كه بناي حاكميت شرعي را كاملاً تثبيت بخشد و ثانياً عمال دولت را در حوزه اختيارات خويش، محدود ساخته و صرفاًمسئول اجراي قانون (قانوني كه توسط اعضاي «عدالتخانه» تنظيم ميشد) نمايند. علما ميخواستند بدين وسيله، به قدرت «بيحدّ و مرز» شاه لگام زده، از دستگاه خودكامگي «خلع يد» كنند و زمام اداره ميهن اسلامي را از چنگ استبداد بيرون كشند و به يُمن نظارتِ امناي «طبيعي» ملت بر دولت و دربار، كشور را از مظالم معمول حكومت و بدتر از آن از خطرِ تكرار خبطها و خيانتهايي چون واگذاري امتيازات استعماري «رويتر» و «رژي» به بيگانگان باز رهانند.
2. تفصيل آنچه از كسروي درباره عدم نياز مردم به عدليه ذكر شد، را ميتوان در مقالات وي بازجست كه با عنوان «تاريخ هيجده ساله آذربايجان» در مجله پيمان (سال 1313ش به بعد) درج شده و تعصب كمتري بر ضدّ روحانيت در آن اِعمال شده است. در اين تفصيل، كسروي تصريح به ضرورت تشكيل عدالتخانه (به جهت جلوگيري از ستم درباريان و اجراي حدود و احكام شريعت) و اين كه خواسته اوليه و اصلي علما، عدالتخانه بوده است، ميكند. ر.ك: همان، ص 47.
3. آنچه از يحيي دولتآبادي در مورد واسطهگري براي ارائه خواسته مهاجرين صغري و اضافه كردن خواسته عدالتخانه به درخواستهاي علما، ذكر شد، با نگاهي به شخصيت و تاريخنگاري دولتآبادي، كذب آن مشخص ميشود. نوشتارهاي ناظمالاسلام، كسروي، ملكزاده و برخي ديگر با داشتن اسناد، قابل اعتناء ميباشند؛ اما دولتآبادي اسناد ناچيزي را در كتاب خود جاي داده است او حتي وقايع معروف و مهم را تحريف كرده و براساس تحريف صورت گرفته، به تحليل و فلسفهبافي مينشيند. (به عنوان نمونه ر.ك: يحيي دولتآبادي، حيات يحيي، ج 2، ص 110ـ109) اين نويسنده معمولاً در موارد حساس كه ملاقاتهايي را ميان خود و فردي ديگر نقل ميكند، هيچ كس را حاضر در گفتگو نميداند و شخص صاحب گفتگو نيز يا در قيد حيات نيست و يا... (به عنوان نمونه ر.ك: همان، ص 107ـ106.) از سوي ديگر عجيب است كه ناظمالاسلام كرماني از يك طرف، به دنبال ذكر ادّعاي دولتآبادي آن را ميپذيرد و از سوي ديگر مينويسد: «نگارنده، قبل از اين واقعه (مهاجرت) كراراً خدمت آقاي طباطبايي رسيده و ايشان مقصود خود (افتتاح عدالتخانه) را اظهار ميفرمودند. حتّي آن كه در آن شبي كه آقايان از مسجد شاه رانده شده و در خانه آقاي طباطبايي جمع شده بودند، جناب حاج شيخ مرتضي از آقاي طباطبايي استعلام نمود كه تكليف چيست، جنابش فرمود: مقصودي كه داشتيم جلو مياندازيم و نيز اشخاصي كه دور آقايان را در معنا داشتند، مقصودي جز اين نداشتند»؛ سپس اين نويسنده براي جمع بين اين دو مطلب، به توجيه غير قابل قبولي دست ميزند: «جمع بين قول آقاي دولتآبادي و قول ديگر به اين قسم ميشود كه در عريضهاي كه آقايان به توسّط سفير عثماني به شاه عرض كرده بودند، اين استدعا را ننوشته بودند و جناب حاج ميرزا يحيي، نسيان آقايان را متذكّر شده و آنان را متذكّر نمود كه بنويسند». (محمّد ناظمالاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 359) چگونه ميتوان پذيرفت، عالمان مهاجر كه علّت مهاجرت آنها عدم تشكيل عدالتخانه بود، هنگام طرح خواستههاي خود براي پايان دادن به تحصّن، دغدغه اصلي خود را فراموش كنند؟ همچنين با توجه به آن كه علّت مهاجرت بعدي را عملي نشدن افتتاح عدالتخانه پديد آورد، نادرستي اين ادّعا روشن ميشود.
4. در مورد آنچه درباره سفير عثماني ذكر شد، خلط تاريخي صورت گرفته است؛ چرا كه سفير عثماني در زمان شروع نهضت مشروطه در ايران، غير از سفير عثماني بعد از فتح تهران و زمان شهادت شيخ فضلالله نوري بوده است. سلطنت سلطان عبدالحميد در زمان استبداد صغير در ايران از بين رفت و در زمان شروع نهضت مشروطه، برقرار بود. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
د) انديشهگران مشروطه
ارزيابي واقعنگرانه از يك انديشه، بدون شناخت صاحبان آن انديشه، ثمربخش نخواهد بود. يك انديشه غير الهي را جداي از دارنده آن مورد بررسي قرار دادن، خرد ورزانه نيست، و به درستي يا نادرستي، خيرخواهي يا غرضمندي آن راه نخواهد برد.
اين امر در مشروطيت، با پيامدها و بازتابها و كاركردهايش ضرورتي بيشتر ميطلبد. تكرار وقايع اين ماجرا به لحاظ ماهوي و عملكردي در تاريخ ايران اسلامي و مقطع حاضر، مسألهاي نيست كه بدون يك كالبد شكافي اساسي، پيشگيري و درمان شود.
ظرافت و دقت، دوري از ذهنيتهاي پا گرفته و برداشتهاي يكسان گذشته، جرأت در تحليلهاي مبتني بر واقعيات، ضرورتهايي است كه در اين راستا، بايد مورد توجه واقع شوند.
واقعيت آن است كه تئوريسينهايي كه مشروطه داخلي را رقم زدند و گاه از قانون آن سخن راندند و گاه آزاديخواهي و برابريش را تفسير نمودند، همچنين آنان كه تحديد خودكامكي را در اساس مشروطيت يافتند و استقرار آن را علاج دردهاي جامعه ايران اسلامي دانستند، از دو گروه دينداران و دينستيزان بودهاند. از يك سو انديشهگراني به ميدان آمدهاند كه با وجهه دينداري، مشروطيت و اركان و ابزارهايش را ستودهاند و كارپردازان التقاط هم، آميزهاي از غربزدگي آشكار را با آيات و احكام عرضه كردهاند؛ از سوي ديگر دستهاي نيز دينستيزي و الحاد را در ترسيم مشروطهگري خود آشكار ساختهاند و برخي نيز با سابقه نو مسلماني، مدعي پيشرفت و ترقي مسلمانان ايران در پرتو قانونگرايي و آزاديخواهي مشروطه بودهاند. سخن راندن پيرامون پرچمداران هر گروه و گذر از سرفصلهاي انديشه آنان، مبحث حاضر را تشكيل ميدهد.
سيد جمالالدين اسدآبادي بدون شك به عنوان پيشتاز تفكر آزاديخواهي و قانونگرايي شناخته شده و تقديس گرديده است. صرفنظر از نيّات باطني و پوشيده او، بررسي شخصيت و انديشه سيد جمال، عبور از برخي مسائل راهگشاي حال و آينده است و ميتواند به كالبدشكافي مشروطه و اركان آن امداد رساند.
ناظمالاسلام كرماني مينويسد:
سيد ميل مفرطي به دخول در فن پلتيكي داشت. به مناسبت عضويت و رياست در يكي از اجتماعات و مجامع فراماسوني، به ترتيب نشرهاي فرانسه، انجمني تشكيل داد. با عداوت مفرطي كه با انگليس كه به ابناء وطنش تعدياتي نموده بود، داشت، جهاراً با آنها اظهار معادات مينمود. لوايحي بر ضد انگليسيها منتشر نمود. آن لوايح را در روزنامجات به زبان انگليسي ترجمه كردند و به اندازهاي جالب دقت نظر سياسيون انگليسي گرديد كه «مستر گلادستون» بنفسه در مقام مدافعه از آن لوايح بر آمد.
{P . محمد ناظمالاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ج1، ص 58. P}
پژوهشگري ديگر، شخصيت سيّد و گوشهاي از انديشه او را چنين وصف ميكند:
يك گوشه از فعاليتهاي سيد در مصر كه زمينه گفتگو و مناقشه درباره شخصيت سياسي او شده، عضويتش در جمعيت فراماسونري مصر است.
{P . حميد عنايت: سيري در انديشه سياسي عرب، ص 83. P}
هم او ميافزايد:
يكي از سخنرانيهاي سيد جمال در باب پيشرفت علوم و صناعات در عثماني بود. با وجود همه احتياطي كه او در تهيه خطابه كار برده بود، مطلبي كه ضمن آن در تشبيه نبوت به صناعت گفت، دستاويزي براي شيخالاسلام فهمي افندي و ديگر روحانيون ارتجاعي فراهم كرد.
{P . همان، ص 81. P}
در كند و كاوي بيشتر ميتوان مسائلي از اين دست را يافت كه:
سيد اصلاً پرستش مصنوعات را كفر ميداند و ميگويد صانع را بايد پرستيد و سجده به صانع بايد نمود نه مصنوعات. طلاه و نقره نمودن مزار و مراقد را معتقد نيست.
{P . محمد ناظمالاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ج1، ص 85. P}
سند فوق برگرفته از اظهارات تأييدي و ستايشآميز ميرزا رضا كرماني ـ قاتل ناصرالدينشاه است كه از بازجوييهاي او باقي مانده است.
جلال آل احمد، معتقد است:
بايد به خاطر مال باشد كه همين سيد جمالالدين با ميرزا آقاخان و شيخ احمد رومي اتحاد مثلثي دارد، ضد حكومت و ضد روحانيت.
{P . جلال آل حمد: خدمت و خيانت روشنفكران، ج 2، ص 37. P}
احمد كسروي در معرفي بنيانگذاران اتحاد اسلام يا همان مثلثي كه آل احمد از آن گذر ميكند، مينويسد:
شيخ احمد رومي و ميرزا آقاخان دو عضو مثلث اتحاد اسلام نخست در ايران شيعي بودند؛ سپس در اروپا «ازلي» گرديده و دختران صبح ازل را به زني گرفتهاند. سپس به يك باره بيدين گرديده و آشكارا طبيعيگري نمودهاند. در پايان كار، به سيد جمالالدين اسدآبادي پيوسته و باز به مسلماني گراييدند و به همدستي او به اتحاد اسلام كوشيدهاند.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 136. P}
نويسنده مذكور پس از اين پيگيري شخصيتي و انديشهاي، آراء سياسي آنان را در اثر مشاهده پيشرفتهاي اروپا نيرومندي دولتهاي آن دانسته، كه موجب به درد آمدن دل آنها نسبت به آشفتگي كار شرق و درماندگي شرقيان شده و ايشان را به تلاش در اين عرصه وا داشته است.
{P . همان، ص 136. P}
آل احمد با زوايه نگاهي واقعنگر استدلال ميكند:
اگر كار سيد جمالالدين نگرفت، يكي هم به اين دليل بود كه نتوانست مثلاً ميرزا آقاخان را از تظاهر به لامذهبي باز دارد، تا فقط به معارضه با سلطنت قاجار بسنده كند.
{P . جلال آل احمد: خدمت و خيانت روشنفكران، ج 2، ص 52. P}
در اين مرور سيدجمال را شخصيتي با تساهل و تسامح گسترده بايد نظاره كرد كه انديشه سياسياش، راه سياسيكاري را هموار ميساخته است.
نويسنده مدافعِ آزاديخواهي و ضد استبدادي سيدجمال، در ستايش او مينويسد:
سيد شخصيتي جهاني بود و مليتي خاص نداشت كه او را ايراني بناميم يا افغاني، و نه مذهب معيني براي او ميتوان در نظر گرفت كه شيعهاش بخوانيم يا سني.
{P . علياصغر حلبي: تاريخ نهضتهاي ديني سياسي معاصر، ص 288. P}
بدون شك سيدجمال متأثر از پيشرفت و ترقي غرب، بدانگونه كه غرب در نظر داشته، گرديده بود. او هر چند اسلام را مبناي حركت قرار ميداد، اما راه درمان معضلات همه جانبه شرق مسلمان را با الگوي غربي طي ميكرد. از اين روي انديشه سياسي وي مشروطيت با قانونگرايي و آزاديخواهياش، يك مدل بيبديل است. همين نكته اساسي است كه بين او و آقاخان و روحي و ... نقطه اشتراك ايجاد ميكند، مورد توجه سياستمداران انگليسي واقع ميشود، و در ميان تودههاي مسلمان و به خصوص شيعي، هواداراني نمييابد؟!
سيد محمد طباطبائي در استمرار راه سيد جمالالدين و با حضور در مرحله اجراي مشروطيت، صاحبنظري ديگر است كه بيشتر به عنوان يكي از رهبران اصلي مشروطه مطرح شده است. ناظمالاسلام، تصويري كه از ايشان بدست ميدهد، چنين است:
مساعي جميلهشان در ترقي نوع بشر بود و قطع شجره خبيثه شر. پيوسته مواعظ ايشان در تنوير عقول بود و جهدشان در تعليم جهول. از اين روي امر به تأسيس مدرسه اسلامم نمود و تشكيل انجمن مخفي كه در آن نوباوگان وطن و رجال آتيه را به طرز جديدي آموزگاري كنم.
{P . محمد ناظمالاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ج 1، ص 47. P}
به هر روي تجدد و نمادهاي آن كارآمدترين وسايل در انديشه انديشهگران دينداري است كه آتيه بهتر را براي ايران در نظر داشتند؛ اما چرا طباطبائي به عنوان يك روحاني ريشهدار و نواده سيد مجاهد كه با فتواي جهاد عليه استعمار روس خود پيشتاز شهادت گرديد، به چنين انديشهاي ميرسد؟ تأثير و تأثر او از غرب و برنامههاي آن را به دليل سفري دانستهاند كه به بلاد روسيه و آسياي صغير و اسلامبول داشته و با رجال بزرگ و دانايان سترگ آن ديار ملاقاتهايي كرده است.
{P . همان، ص 48. P}
ديدگاهي ديگر بر آن است كه عوامل آشنايي طباطبايي با انديشههاي آزاديخواهي و برخي مفاهيم متداول غربي عبارت بودهاند از: شاگردي شيخ هادي نجمآبادي، پيوند با فراماسونري، سفرهايش به روسيه و تركيه و كشورهاي غربي، ديدن سياستمداران گوناگون و پيوند با انجمن مخفي ايران.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 102. P}
همراه و همگام طباطبايي، ديگر رهبر روحاني مشروطهخواه؛ يعني سيد عبدالله بهبهاني است. پيشينه حضور سياسي او را ميتوان در قيام الهي تحريم تنباكو ديد. آنجا كه به منظور شكستن اين جهاد بزرگ، ناصرالدين شاه از ميرزاي آشتياني ميخواهد با كشيدن غليان در ملأ عام، به نحوي شكست اين فتوا را از منظر دين اعلان داشته، مبارزات ضد استعماري و ضد استبدادي را سدّ كند. ميرزاي آشتياني با سر باز زدن از آن، فتوا را پاس داشته و امر تبعيد انگليسيها را پذيرا ميشود.
بنابر اظهارات ناظمالاسلام آقا سيد عبدالله بهبهاني، تبعيت ميرزاي آشتياني ننمود كه اولاً من مقلد نيستم و مجتهدم؛ ثانياً اين صورت حكم كه نسبت به جناب ميرزاي شيرازي ميدهند حكم است يا فتوا؟ اگر حكم است كه بايد بين مدعي و مدعيعليه و در مقام ترافع باشد و اگر فتوا است كه فتوا نسبت به مقلدين لازم العمل است، نه نسبت به مجتهد. باري! جنابش با حضرات همراهي نفرمود.
{P . محمد ناظم الاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ج 1، ص 14. P}
استدلالات فقهي آيتالله بهبهاني در اين مقطع به بينش و دانش خود ايشان مربوط است؛ اما بر هر پژوهشگري لازم است كه در اين امر غور كند. آيا نبايد همين مبناي نگرش دقيق و مبتني بر اجتهاد را از اين بزرگوار در مواجهه با مشروطه انتظار داشت؟
مشروطهاي كه اگر مباني دينستيزش مشهود نبود (كه حداقل در نوشتههاي يك ملحد چون آخوندزاده به صراحت پيدا بود) در استمرار حركت اركان قانون و آزادي و برابريش تضاد با شريعت را به صحنه عمل كشانيدند، قطعاً بايست با نگاه اجتهادي و شريعتمداري مخدوش جلوه كند و يا حداقل مورد مداقه و كالبد شكافي قرار گيرد. آيا نبايد به اندازه حكم يا فتواي الهي حضرت ميرزاي شيرازي پيرامون بناي وارداتي مشروطه تأمل ميشد و استدلال ميكرد و استدلال ميطلبيد؟
مشروطهاي كه يكي از مؤثرترين انديشهگرانش؛ ميرزا ملكمخان ارمنيزاده و دلاّل فروش يا واگذاري كشور به انگلستان بود و رئيس مجاهدانش نيز پيرمخان ارمني و خيل مجاهدان فاتح تهرانش طيفي از بلشويكهاي قفقازي شريعتستيز. مشروطهاي كه بازدهي اصلي آن مجلسي بود كه همچون تقيزاده را به وكالت داشت؛ همو كه القاكننده ترور همين سيد عبدالله بهبهاني بود و مجري ترور نيز يكي از مجاهدان به نام حسين لَلِه!!
به طور كلي انديشه مشروطه در ميان دينداران در بارزههاي فكري شخصيتي چون آيتالله نائيني شكوفا ميشود كه تفسيري دينمدارانه از اين مبنا ارائه ميدهد. اما آيا اين بزرگوار فرجام را تا چه حد منطبق با برداشتهاي خود ديد؟!
در گروه ديگر، انديشهگران مسيري ترسيم كردهاند كه دو نتيجه عيني داشته است:
1. شريعتستيزي يا تضعيف و حذف احكام الهي از عرصههاي مختلف سياسي ـ اجتماعي؛
2. هموارسازي استيلاي غرب در سرزمين ايران.
آخوندزاده و طالبوف از سردمداران ترويج مشروطهخواهي هستند. در كنار آنها ملكمخان به عنوان پدر قانونگرايي ايران، قد علم كرده است. سپهسالار و ... هر يك گوشهاي از مشروطه را در دست داشتهاند.
آخوندزاده به عنوان يك سكولاريست تمام عيار شناخته شده، كه دين زدائيش او را نسبت به همه اديان و حتي فرقههاي موسوم به مذهبي مانند بابيت مهاجم ساخته بود. وي سرسختانه به اسلام و پايبندي بدان ميتاخت. با اين وجود انديشهها و نوشتههايش بسياري از روشنفكران ايراني را كه انقلاب مشروطه را از نظر انديشه رهبري ميكردند، تحت تأثير قرار داد. گويا اين شخص نخستين ايراني بوده كه جنبههاي ضد اسلامي{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 29. P}
مشروطه را به شيوهاي بسيار روشن بيان كرده است.
{P . همان، ص 27. P}
فتح علي آخوندزاده به گونه شفاف وارد معركه شده، و مشروطه را پيش از انتشار وسيع داخلي، براي اين امر تئوريك نموده است. از حيث بيپروايي در دين ستيزي و عريان نمودن مشروطيت معارض با اسلام، شايد بتوان او را خدمتگزاري صادق براي مشروطهچيان دانست!!
طالبوف، نحوهاي التقاط فكري را به نمايش ميگذارد. او در انطباق مفاهيم و اركان مشروطه با دين اسلام و مذهب تشيع، تلاشي وافر به عمل ميآورد. كتابهاي طالبوف، در مشروطه خوانندگان فراوان داشت. از جمله اعتقادات فكري او اين بود كه كشور بايد قانون داشته باشد و از آنجا كه از نظر او، قوانين و احكام اسلامي، جامعيت براي مسائل امروز را ندارد، لازم است كه سيهزار ماده بر قواعد و احكام ديني افزوده شود.{P . رضا داوري: فلسفه در بحران، ص 293. P}
خواندن كتاب مسالك المحسنين طالبوف از سوي شيخ شهيد فضلالله نوري تحريم شد و خود وي تكفير.
ملكمخان؛ مسلمان ارمنيزاده، صاحب انديشهاي ديگر در مشروطهسازي است. پايبندي به قانون شريعت از سوي وي مانع از آن نبود تا تيزبينان شريعتمدار، پذيرايش باشند. بدين جهت، زماني كه در تهران بود از «آقا سيد صادق طباطبائي» پدر «سيد محمد طباطبائي» وقت ملاقات ميخواست، و ايشان اجازه نميداد و به مسامحه ميگذرانيد. شايد ملاقات و مجالست با «ملكم» را بر خود حرام ميدانست.
{P . محمد ناظمالاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ص 120. P}
نگاهي جانبدارانه، نوشتههاي ملكمخان را سرشار از آگاهي و دانش ارزيابي ميكند؛ اما اعتراف دارد:
چيزي كه هست ملكم از دسته فريماسون بوده و نوشتههايش آن رنگ را داشته است.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 11. P}
يك پژوهشگر ديگر نيز معتقد است وي اهميت و معني و اصول مشروطه شيوه ادعايي غربي را به خوبي درك كرد. هم او براي جذب خوانندگانش كوشيد انديشههاي نو را با آيات و احاديث بيارايد.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 39. P}
گذارهاي كوتاه از هويت انديشهگران بنام مشروطه و نيز راهبراني كه در انجام آن سهم به سزايي داشتند، راهيابي به انديشه تئوريپردازان مشروطيت را آسان ميكند؛ هم آنان كه سالهاي پيش از پيدايي مشروطه در ايران، با نوشتن مقالات و كتب، ترويج آن را عهدهدار شدند و هم كساني كه در مبارزه با استبداد، قانون و آزادي غربي را حلال مشكلات دانستند و هم راهبراني كه در انجام مشروطه تلاش نمودند.
ه') مشروطه تئوريزه شده ايراني!
از زماني كه سياست آزاديطلبي به امر مملكتداري راه يافت، حكومتهاي مطلقه جاي خود را به مشروطه داد. بدين سان مردم غير يهود با دست خود حكومتهاي مطلقه را كه از ثباتي نسبي برخوددار بودند، متزلزل ساختند؛ زيرا مشروطه جز بينظمي، كشمكش، عدم توافق و برخورد ميان احزاب، چيزي به بار نميآورد. به عبارت ديگر مكتب مشروطه جز نابودي دولت هدف ندارد.
{P . پروتكل يهود، بند 10، مندرج در: ماهنامه صبح، شماره 88. P}
پروتكل يهود، با چنين اعلاني به صراحت چند نكته را بيان ميكند:
1. ليبراليسم منبع فكري و عقيدتي مشروطيت است؛
2. حكومتهاي غير مشروطه ثبات نسبي را در كشورها فراهم كرده بودند؛
3. هرج و مرج يا آنارشيسم سياسي حداقل هدفي است كه مشروطه دنبال ميكند.
اضافه بايد كرد كه در كشورهاي غير غربي، مشروطه، ساختاري بيگانه بود كه پرچم استيلاي اجنبيها را برخي از كشورها به اهتزاز در آورد.
هاردينگ وزير مختار انگليس در تهران دوران مظفرالدين شاه پيشبيني اثرات مشروطه را در زمان تسلط آن آسان نميبيند؛ زيرا روشها و شيوههايي كه رؤساي اين نهضت بعداً براي رسيدن به هدفهاي خود پيشگرفتند، از همان آغاز، اين بدبيني را به وجود آورد كه جنبش مشروطيت ايران، عواقبي وخيمتر از عواقب حكومت استبدادي، براي ايرانيان داشته باشد.
اين انگليسي در عين حال كه با زيركي و غرضمندي، معضلات مشروطه را به مسائل اجرايي و كاركرد مجريان مرتبط ميكند (و همين برداشت مايه و پايه تحليلهاي پي در پي شده، راه را براي ماهيتشناسي مباني مشروطه سدّ كرده است)، عواقب وخيمتر اين بنا را از حكومت استبدادي نويد ميدهد! تأمل در اين نگاه و تطبيق آن با محتواي پروتكل يهود، حاكي از آن است كه مشروطيت، ساختاري نافرجام است كه ثبات و قوام جامعه را خدشهدار نموده و هرج و مرج ناشي از آن تا مرز انهدام چهارچوبهاي مستحكم جامعه پيش ميرود. اگر فرهنگسوزي و استيلاي غربزدگي. در كنار هرج و مرج اجتماعي و سياسي ملاحظه شود، شمائي عينيتر، ملموستر و فاجعهبارتر به دست خواهد آمد.
بهتر است ادامه اظهارات هاردينگ در راستاي تأمل و دستاوردهاي دقيقتر ارائه شود:
چنانكه گفتيم ثمرات اين نهضت را دشوار بتوان به اين زودي سنجيد و ارزيابي كرد. از آن طرف هيچ علامت يا قرينهاي اميدبخش به چشم نميخورد كه سرانجام، رهبري جديد در ايران ظهور كند و نظم و آرامش داخلي را (بدانسان كه نخستين شاهان قاجار به وجود آورده بودند) دوباره به كشور باز گرداند.
{P . آرتور هاردينگ: خاطرات سير آرتور هاردينگ، مترجم: جواد شيخ الاسلامي، ص 292. P}
مشروطه با بنايي پيشساخته و امانيستي و ساختاري نهادينه شده در انگليس و توسط انديشهگران غربزده به منظور اجراي داخلي تئوريزه شده است؛ اما روند تئوريك نمودن آن در چنان هرج و مرج و آنارشيسم فرهنگي ـ سياسي فرو رفت كه باطن امر حتي تا امروز روشن نشده است. كسروي با شناخت صحيح مشروطيت مينويسد:
ناسازگاري مشروطه و قانون اساسي اروپايي با كيش يا ديني كه مردم داشتند، درخور چاره نميبود.
{P .احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 430. P}
محققي ديگر مشروطه را بدين شكل نگريسته كه؛ در رژيم مشروطه واقعي، هر كس از آزادي مذهب برخوردار است و داشتن يا نداشتن مذهب نيز آزاد است. هيچ كس نبايد بخاطر داشتن يا نداشتن عقايد مذهبي، انجام و يا عدم انجام دستورات مذهبي زير فشار قرار گيرد.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 301. P}
آنچه آمد، مشروطه را فراتر از ساختار سياسي مينماياند؛ بلكه آن را عبارت از يك ايدئولوژي هدفمند معرفي ميكند كه دگرگوني مبنائي حكومت و سياست را به منظور نوسازي آن، مدّ نظر دارد. در اين دگرگوني و نوسازي بايدها و نبايدهايي بر اساس فرهنگ غرب و ليبراليسم مبناساز آن حاكميت مييابد.
بدين جهت تئوريسينهاي داخلي، در جايي كه مجبور به التقاط گرديدهاند، راه بجايي نبرده و ناچار از ترسيم مشروطه غربي شدهاند. همچنين دينداران دردمند در طريق تحديد استبداد نيز از تفسيرهاي ديني خود به منظور پذيرش مشروطيت ما حصلي متضاد كسب نمودهاند.
تئوريپردازان مشروطه از راههاي گوناگون نگارش مقالات، كتب و سرودن شعر در راه ايراني كردن آن، تلاش داشتهاند. آقاخان كرماني كه پيشتر از او سخن رفت، در اشعاري، روزنهاي به سوي «ايدئولوژي مشروطه» آنچنان كه بود، ميگشايد. اشعار او در پاسداشت ايران قبل از اسلام و ستايش شاهان آن دوره است. آقاخان، شعري با عنوان ياد ايام نيكبختي و سعادت روزگار پيشين دارد كه مشحون از تقديس شاهان است. در شعري ديگر به نام تعزيت و سوگواري ايام گذشته، شاهپرستي را آشكارا ترويج ميكند:
كجات آن همه دانش و زور دست
كجات آن بزرگان خسرو پرست
{P . محمد ناظمالاسلام كرماني: تاريخ بيداري ايرانيان، ج 1، ص 143. P}
به همين منوال مرثيهسرايي بر اهوراپرستي دارد؛ در عين حال كه فرياد اتحاد اسلام سر داده، قانونمداري و آزاديخواهي براي ملت مسلمان ايران را طلايهدار ميشود؟! او مبناي ليبرالي حقوق بشر را منشأ و منبع شناخت قرار داده و آن را به عنوان ايدئولوژي آزاديخواهي عرضه ميكند:
ولي تا شناسيد از خير و شر
ببايست خواندن حقوق بشر
{P . همان، ص 146. P}
با اين همه در يك فريبكاري متجددانه ميگويد:
ز اسلام آيد به فرّ حميد
يكي اتحاد سياسي پديد
{P . همان، ص 149. P}
اين فرد كه جايگاه مهمي در تئوريزهسازي مشروطه ايراني اسلامي دارد، در يك مقاله، تمامي شعراي ايراني پس از اسلام، حتي شيخ اجل سعدي شيرازي را تقبيح ميكند و ستايش فردوسي از سوي او چنين دليلي دارد:
تنها كسي را كه ادباي فرنگ ميستايند، همان فردوسي طوسي است كه اشعار شاهنامه او گر چه بعضي جاها خالي از مبالغه نيست، ولي حبّ مليت و جنسيت و شهامت و شجاعت را تا يك درجه در طبايع مردم القا ميكند.
{P . همان، ص 141. P}
آشفته بازار تئوريسازي مشروطيت، آخوندزاده را با دينستيزي آشكار در رديف اول قرار داده است. او عدم تساوي زن و مرد، مسلمان و نامسلمان و برده و آزاد را در فقه اسلامي و اصولاً قانون مجازات اسلامي را سخت مورد حمله قرار داد؛ زيرا به نظر او اين قوانين با روح يك نظام قانوني و دموكراسي غربي منافات دارد.
{P . عبدالهادي حائري، تشيع و مشروطيت، ص 29. P}
برجستهترين پيشنهادهاي ملكمخان؛ انديشهگر مشروطيت و پدر قانون ايران در چنين نكاتي تدوين شده است:
آموزش و پرورش غربي و غير روحاني، تشكيل دولت به شيوه اروپايي، قانون نوكيفرهاي عمومي، آزادي بيان، تكنولوژي و تمدن غرب، تغيير الفباي عربي، برتري زبان بر مذهب در تشكيل وحدت ملي.
{P . همان، ص 42. P}
اشارات بسيار مختصر و ناچيز مشروطه ايراني ـ اسلامي را در راستاي تئوريكشدن نشان ميدهد. گرچه بزرگاني از دينداران حقيقي چون آيتالله نائيني نيز در اين عرصه كوشش داشتهاند؛ اما اين تلاشها هرگز ماهيت واقعي مشروطه را تغيير نداده و در خوشبينكردن وارستگان تيزبيني چون شيخ شهيد نوري توانمند نبوده است.
بدين جهت شيخ شهيد در رساله خود به نام «حرمت مشروطه» باطن مشروطيت را بدانگونه كه بود، عريان ميكند. همچنين پرده از تلاشهاي فريبكارانه التقاطيون تئوريپرداز برميدارد و هدف اصلي آنان را از حاكميت ايدئولوژي شريعتسوز مشروطه بدين شرح اعلان مينمايد:
شخصي از اين شياطين وقتي در خلوت به عنوان دلسوزي براي اهل مملكت ميگفت: كه اصلاح فقر اين كشور به دو چيز است: اول كم كردن خرج، ثاني زياد كردن دخل، و از براي اول، بهتر چيزي كه كليد خرج را تضعيف ميكند، رفع حجاب است از زنها، كه آن وقت عوض بيرون و اندرون، يكدست خانه كافي است.
{P . غلامحسين زرگري نژاد: رسائل مشروطيت، ص 165. P}
كسروي تأكيد دارد:
سرجنباني در ايران از 20 ـ 30 سال پيش، معني مشروطه و چگونگي زيست تودههاي اروپايي را ميدانستند و سالانه كساني به اروپا ميرفتند و باز ميگشتند و آگاهيهايي از آنجا ميآورند.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 50. P}
نويسنده كتاب تشيع و مشروطيت، مشروطه وطني را غير قابل تفكيك از اصل غربي آن ميداند و تلاش دينخواهان را در سازگار ساختن مشروطيت با اسلام، بيثمر ميبيند. او معتقد است اين بيثمري، ضايعاتي نيز داشته كه جدايي صف واحد روحانيت و ايجاد دشمني ميان آنها از جمله آن بوده است. مينويسد:
از نظر كلي، قواعد و مقررات اسلامي كه مورد استناد شيخ فضلالله نوري قرار گرفته، با آنچه نائيني باور داشت، متفاوت و متناقض نيست؛ زيرا نائيني خود يك مجتهد شيعه بود كه در عقايد كلي و بنيادي مربوط به كشيش شيعي، با شيخ فضلالله ناهماهنگي نداشت؛ ولي اين انقلاب مشروطيت بود كه اين دو مجتهد را به عنوان دو دشمن در برابر يكديگر قرار داده بود.
{P . حائري، عبدالهادي، تشيع و مشروطيت، ص 306. P}
و. سلاحهاي مشروطه
مشروطه با باطني متقابل با شريعت، چنان به ميدان عمل آمده كه ابزارهاي تئوريك كاربرديش جز سلاح نميتوانند ديده شوند.
قانون از اركان سهگانه مشروطه، تيغ تيزي بود كه بُرندگي فراوان داشت؛ اما اين كه قانون چه بود، بر چه مبنايي استوار بود و كدام مقصد را در نظر داشت، معمايي است كه آنارشيسم مشروطيت آن را در ابهام نگه داشته بود؛ مثلاً «واعظان مشروطه بر منبر سخن از قانون، برابري و همدستي و مانند اينها راندندي و نويدها به مردم درباره آينده دادندي. آنها بيشتر براي گفتههاي خود از قرآن و حديث گواه آوردندي و معني مشروطه و نتيجههاي آن را بدانسان كه اروپائيان ميشناختند، كمتر ميدانستند.»
{P . احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 235. P}
از سوي ديگر طالبوف، قانون و ماهيت آن را اينگونه وصف ميكند:
آنچه مخالف تمدن است، در شرع شريف ما هم كه اساسي قانون ايران خواهد بود، ممنوع و مادام الدهر حرام است. هر مسلمان يا نويسنده اين سطور كه دل و زبانش مصدق اين حرمت نباشد، كافر است و هر كس كه قانون را متمم شرع و ناظر اجراي احكام شرع نداند، باز مسلمان نيست.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 51؛ نقل از مسائل الحيات. P}
سلاح قانون، از نظر اين انديشهگر التقاطي، متضمن حيات انگليسي است و منبعث از خواست مردم؛{P . همان، ص 52. P}
بيجهت نيست كه يك پژوهشگر، شريعتمداري شيخ فضلالله نوري را در تقابل با مشروطه و ركنهاي آن، چنين ارزيابي كند:
آنان كوشش كردهاند كه هيچ كس مجتهد يا غير مجتهد را در امر قانونگذاري و قانونسازي مجاز ندانند. بر طبق مذهب شيعه مجتهد ميتواند احكام شريعت اسلام را از قرآن و حديث استنباط و استنتاج كند و نتيجه آن چه را كه بدست آورده، به صورت فتوا براي پيروي مردم اعلام دارد. اين شيوه كار نميتواند قانونگذاري ناميده شود؛ ولي اگر يك پارلمان قرار باشد به عنوان قوه مقننه به معناي متداول دمكراسي باشد و تنها بر اساس نياز مردم قانون بسازد، مسلماً شيوه كار و كاركرد آن مخالف با كيش شيعه است و استدلال مخالفان مشروطه كاملاً بجاست.
{P . همان، ص 293. P}
ابزار قانون در عمل نيز حالتي تهاجمي داشت و اين را آشكارا در مجلس شوارا به نمايش گذارد. هنگام بالا گرفتن بحثهاي تطبيق احكام شرع با قانون از سوي نمايندگان اقرار شد كه: مگر ملت قانون مذهبي و عبادت از دولت ميخواهد كه محتاج مباحثات علمي باشد. ما قانون اساسي سلطنتي مشروطهاي را كه ميان تمام دولتهاي مشورطه مجري است، ميخواهيم. قانون شرع را در هزار و سيصد و اند سال پيش پيغمبر ما آورده، و در دست داريم كسروي اين سخنان را در مقياس وسيعتر با اين ديد، ملاحظه كرده است:
اين سخناني بود كه از سردستگان ميتراويد و به زبان واعظان به مردم گفته ميشد. اين معنايش كنار نهادن شريعت ميبود؛ ولي واعظان با بسياري از ديگران اين را نميفهميدند و به زبان ميآورند.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 309. P}
واقعيت را در تشريح مستشارالدوله بهتر ميتوان يافت كه قانون فرانسه را برتر از كتاب شرعي ميداند و علت اين امر را نوشته شدن آن به قبول دولت و ملت و نه به رأي واحد ميخواند. پژوهشگري اين رأي واحد را{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 33. P}
مبهم خوانده و احتمال داده است كه منظور مسأله فتواي يك مجتهد يا فرمان خليفه و سلطان باشد. آيا{P . همان. P}
نميتوان بر اساس انسانانگاري سكولاري غرب كه پايه و مايه مشروطيت و تسليحات تئوري و ابزاري آن است، رأي واحد را وحي دانست كه به زعم آن جماعت در مرتبه نازلي از رأي دولت و ملت واقع شده است؟
آزادي و برابري سرنوشتي مانند قانون دارند و با همان رويّه به ميدان ميآيند و و مانع از اجراي شريعت و ارزشهاي ديني ميشوند. گزارش اسپرنيگ رايس وزير مختار انگليس در تهران پرده از ابهامات برميدارد:
بسياري از روحانيون به رهبري سيد محمد و واعظ محبوب سيد جمالالدين اعلام كردهاند كه قانون اسلام يك قانون آزادي و برابري است. نماينده زرتشتيان نزد من ابراز اميدواري فراواني كرده است كه شايد تصميماتي در راه اغماض گرفته شود؛ ولي در حال حاضر اين موضوع هنوز معلّق است و بدون شك براي مدتي منشأ ناراحتي خواهد بود.
{P . همان، ص 318. P}
تعارض قانون، آزادي و برابري با شريعت اسلامي به نحوي آشكار بود، كه عليرغم تلاشهاي التقاطي، يا دردمندانه سادهانگارانه، غير مسلمانان از آن ابزار خرسندي ميكردند.
مخالفان مشروطه از سر دينمداري به كالبدشكافي اين مفاهيم پرداخته و در كتاب تذكرة الغافل ابراز نمودهاند:
اگر مقصود آنها تعيين قانون الهي و اجرا و تقويت آن بود، عوام و فرق مختلفه را چه مدخليت در اين امر بود و چرا از آنها در امور عامه رأي ميطلبيدند و اسمي از دليل شرعي نميبردند. و در صورت مخالفت هر يك از آنها كه اسم مطابقه ميبردند، به او تعرض ميكردند؟
{P . غلامحسين زرگرينژاد: رسائل مشروطيت، ص 77. P}
حمايت گسترده و آشكار و نهان فرق ضالّه از مشروطيت، علاوه بر موضعگيريهاي جانبدارانه اقليتهاي ديني بوده است. آزادي و برابري، پيروان فِرَق مذكور را به تكاپو واداشته و آنان را با شناخت درست از مباني مشروطه به ميدان وارد كرده بود. عبدالبهاء (عباس افندي) در نامهاي به ملكه انگليس مينويسد:
ما به دست آوردهايم شما فروش غلامان و كنيزان را ممنوع ساختهايد. ما نيز شنيدهايم كه شما نظارت را بر مشورت عموم قرار دادهايد. آفرين.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 90. P}
حذف احكام فقه تشيع در دايره مشروطهگري، ملحدان و مرتدين را به عنوان شهروند صاحب امتيازات برجسته ميكرد؛ از اين روي بابيها و بهاييها هم به دليل ارتداد و موضع دينستيزانه و هم به دليل وابستگي تنگاتنگ به استعمار انگليس و روس، مدافعان سينهچاك مشروطيت بودهاند. حال بايد ديد آيا واقعاً حقوق شهروندي هر چند شريعتستيز، خواسته مقبولي از طرف فرقههاي ضاله بوده و يا پشت اين پرده، اهداف ديگري نهفته بود.
هاردينگ افراد اين فرقهها را دشمن سرسخت زعماي ايران (علماي شيعي) ميخواند و اعلان ميكند:
مبلغان آمريكايي مقيم ايران، عقيده داشتند كه آتيه مذهبي اين كشور بابيها است.
{P . آرتور هاردينگ: خاطرات، ص 225. P}
بدين ترتيب مشروطه پيش ميرود و بيش از بيش باطن خود را مينماياند. شريعتمداران با توجه به همين مطلب مينويسند:
اگر اين اساس به جهت تقويت اسلام بود، چرا تمام اشخاص لاابالي در دين و فِرَق ضالّه از بهايي و ازلي و كليه اشخاص فاسدالعقيده و دنياخواهان جاهل و يهودي و نصاري و مجوس و بت پرستهاي هند و تمام ممالك كفر و كليه فرق عالم مگر خواص از مؤمين، طالب قوّت آن بودند. اگر مقصود تقويت اسلام بود، انگليس حامي آن نميشد و اگر مقصودشان عمل به قرآن بود، عوام را گول نداده، پناه به كفر نميبردند.
{P . غلامحسين زرگرينژاد: رسائل مشروطيت، ص 180. P}
برداشتهاي نادرست از مباني مشروطيت؛ به ويژه آنجا كه از دريچه نگاه ديندارانه نظاره ميشد، ثمرات مهلكي داشت، صفآرائي مروّجان مشروطه مشروعه، در برابر شريعتمداران آگاه، از جمله آنها بود. يكي از پژوهشكنندگان بدين امر بنيادين تصريح دارد كه بدون ترديد شيخ فضلالله با نائيني و ديگر مشروطهگران در مورد برابرها هيچ مخالفتي نداشته است؛ بلكه مشكل بنيادين اينجاست كه نوگرايان دنياي اسلام، بيشتر پيرامون موضوعهايي سخن گفتند كه اسلام و دمكراسي هر دو داراي جهاتي مشترك هستند و موارد و موضعهاي اختلافي آن دو را ناديده انگاشته و در برابر آن سكوت كردند.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 307. P}
حضرت شيخ فضلالله نوري از موضع شريعتمداري پا برجا هشدار ميدهد:
اي برادر ديني! اسلامي كه اين قدر تفاوت بين موضوعات مختلفه و در احكام دارد، چگونه ميتوان مساوات را در آن دنبال كرد، جز آنكه خيال آن باشد كه دكّاني در مقابل صاحب شرع باز كند و احكام جديدي تأسيس نمايد. و عمده اين بازي مشروطه از طايفه ضالّه شد، محض فرار از احكام اربعه مسلمه در حق مرتدين از اسلام.
{P . غلامحسين زرگرينژاد، رسائل مشروطيت، ص 18. P}
در مهاجرت كبري، ضمن مذاكراتي شيخ شهيد، ميفرمايد:
اين كه گفتيد براي پادشاه و وزراء حدود معين خواهد شد، خيلي خوب و بجاست؛ اما اين كه فرموديد آزادي تامه و حريت مطلقه پديدار خواهد گشت، باز هم ميگويم اين حرف از اصل غلط و اين سخن در اسلام كليتاً كفر است. لفظ آزادي را برداريد كه عاقبت اين سخن ما را مفتضح خواهد كرد.
{P . همان، ص 18. P}
مشروطهخواهي، عبرتآموزترين صحنههاي ايران اسلامي است. مقطعي است كه يك سوي مسلمانان با راهبردهاي سردمداران، مشروطه را عين دين و شريعت ديده، در راه آن تلاش شبانهروزي داشتند. از سوي ديگر غير مسلمانان با آگاهي دقيق از باطن مشروطه. آن را در راستاي اغراض خود ديده و با فشارهاي وارده حاكميّت هر چه سريعترش را دنيال مينمودند. در اين سير ارامنه بر راهبران مذهبي كه با برابري مشروطه مخالفت كرده، آن را در تقابل با احكام شرع ميخواندند، خشم گرفته و تهديد كردند:
اگر قانون برابري مسلمانان و نا مسلمانان تصويب نگردد، آنان به مبارزه بر خواهند خواست.
{P . همان، ص 164. P}
طريق هدفمند مشروطهخواهي چنان به هدف ميرسد كه رئيس شهرباني پايتخت كشور اسلامي ايران، يپرمخان ارمني ميگردد و هم اوست كه حكم اعدام مجتهدي چون حضرت نوري را به اجرا در ميآورد. چرا بناي مشروطيت چنين ثمرهاي داشت؟ آيا انحراف از مسير و نفوذ منحرفان علت آن بود؟ يا ايدئولوژي غرضمندانه مشروطه، طبيعت خود را خواهناخواه عيان ميكرد. شيخ شهيد، منظر حقيقتبين خود را در{P . مشروطه همچون جمهوري و برخي ديگر از واژهها، تعاريف و به تبع آن گونهها و اشكال مختلف و حتي متضادي ميتواند داشته باشد؛ چنان كه ادوارد براون نيز در تاريخ خود از «مشروطه قم» و «مشروطه قلهك» و تعارض آنها با يكديگر، ياد كرده است. در جريان موسوم به مشروطيت نيز، طيفهاي گوناگون و متضادي وجود داشتند و در راه مشروطه مورد نظر خويش نيز ميكوشيدند. (يكسو شيخ فضلالله و آخوند خراساني و ... قرار داشتند و سوي ديگر تقيزاده و...) عوامل مختلفي و از آن جمله حمايت سازماندهي شده سفارتخانه غربي از مشروطهخواهان سكولار و ايجاد اختلاف در صف دينخواهان، سبب شد كه مسير عملي نهضت، به سوي پيروزي جناح مشروطهخواهان سكولار و مستظهر به حمايت اجنبي تغيير كند. در نتيجه دستبرد عوامل نفوذي استعمار در صفوف نهضت اصيل، آن را منحرف كرد و با روي كار آمدن گروه غربزده سكولار، باطن مشروطه مورد نظر آنها (مشروطه قلهك و مشروطه وارداتي) پوست انداخت و ماهيت آن كاملاً آشكار شد. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
تاريخ ثبت ميكند:
يك مطلب عدالتنما در اين اعصار متداول شد، بدين ترتيب كه جمعي از مردم طبيعي كه منكر مبدأ و معادند و منحصر ميدانند زندگاني را به همين دنيا، ديدند كه بدون ترتيب قانوني يا هرج و مرج، به انتفاعات زندگاني نائل نميشوند؛ از اينرو از شرايع مقدسه آسماني و از عقول ناقصه ترتيبي دادند و نام قانون بر آن گذاشتند.
{P . همان، ص 164. P}
روح سكولاريسم از هر يك اركان مشروطه سر بلند ميكرد و نميتوانست با هر لعاب ديني، چهرهاي ديگر از خود نشان دهد. به همين جهت در مدتي نه چندان دور، كاركرد انديشه مشروطهاي كه با برداشتهاي دينداران عين آزادي و حريت اسلامي خوانده شده، و برابري اسلامي و قانون شريعت را در برداشت، به جايي ميرسد كه حضرات مازندراني و آخوند خراساني در تلگرافي به شهيد نوري نگراني خويش را از دينزدايي اعلان ميدارند:
ماده شريفه ابديه كه به موجب اخبار واصله در نظامنامه اساس درج و قانونيت مواد سياسيه و نحوهها من الشرعيات را موافقت با شريعت مطهره نمودهاند، از اهم مواد لازمه و حافظ اسلاميت اين اساس است، و چون زنادقه عصر به گمان فاسد حريّت اين موقع را براي نشر زندقه و الحاد مغتنم شمرده و اين اساس قديم را بدنام نمودهاند، لازم است ماده ابديه ديگر در رفع اين زنادقه و اجراي احكام الهيه عزّاسمه بر آنها و عدم شيوع منكرات درج شود.
{P . تاريخ معاصر ايران، كتاب اول، ص 44. P}
دقت در متن تلگراف حائز چند نكته با اهميت است:
1. مفاهيم بنيادي مشروطيت، ستيز با دين را در آغاز راه نمايانده بودند.
2. اساس مشروطه دينستيز بود و برداشتي كه فاسدان و مفسدان اعتقادي را عامل برداشتهاي گمراهكننده ميداند، با حقيقت و واقعيت امر مطابق نيست.
3. تلاشهاي دينخواهانه در پاسداري از مشروطه به عنوان يك «اساس قديم» نه تنها ثمردهي نداشت، بلكه ضايعات بيشتري را در پيداشته است. اين ضايعات از آن روي افزايش مييافت كه به تعميق مشروطه، به عنوان يك انديشه ديني كمك ميكرد و از دريافت ماهيت اصلي آن پيشگيري مينمود.
تلاش بزرگواران نجف نيز در اسلامي كردن مشروطيت، نه تنها راه بجايي نبرد، بلكه مجلس شورا را مركز دينستيزي قرار داد. اين بزرگان در يكي از اقدامات خود براي كنترل اسلاميت ايران و هرج و مرج پديدآمده در كشور، حكم تفسيق و اخراج سيد حسن تقيزاده را دادند.
تقيزاده از فعالان قانونگرايي و آزاديخواهي، همان كسي است كه پس از توپبستن مجلس، به سفارت انگليس پناهنده شد و نيز همان كسي است كه قتل سيد عبدالله بهبهاني را القاء و فرماندهي كرد. در حكم{P . تاريخ معاصر ايران، كتاب اول، ص 44. P}
تفسيق اين نماينده ملت مسلمان ايران در پارلمان مشروطه آمده است:
چون ضديت مسلك سيد حسن تقيزاده با اسلاميت مملكت و قوانين شريعت مقدسه ثابت شده، بنابراين از عضويت مجلس مقدسي ملي شرعاً و قانوناً بركنار است، منعش از ورود به مجلس و مداخله در كشور بر عموم علماء و مسؤلان و مردم واجب و تبعيدش از ايران لازم است. فوري عملي شود.
{P . تهاجم به روحانيت و حوزههاي علميه، ج 1، 33. P}
حكم مذكور در مجلس توسط رئيس خوانده نميشد. حاج شيخ رضا دهخوارقاني عليه حكم سخناني بسيار گفت. رئيس مجلس و برخي ديگر براي طرح آن حكم در مجلس، پيشنهاد رأيگيري كردند. و اين يعني حذف{P . تاريخ معاصر ايران، كتاب دوم، ص 31. P}
شريعت و يا اولويت آراء نمايندگان بر حكم شرع!!
واقعيت آن است كه اين اساسِ مجلس برآمده از مشروطيت بوده كه مستوجب تفسيق بود و اين مسلك مشروطه بود كه شرعاً بايد تحريم ميگرديد و منع آن در ورود به ايران اعلام ميشد؛ تقيزاده يك مشروطهخواه كامل بود كه مشي انتخابيش دقيقاً منطبق با بنياد مشروطيت بود. آيا تنها تقيزاده مسلك ضداسلامي داشت؟ و آيا در مجلس شورا افرادي مانند او كرسيها را پر نكرده بودند؟
بنابراين ميتوان تلاشهاي خيرخواهانه افرادي چون آيتالله نائيني را كه با قبول و مشروع دانستن بنياد مشروطه و مقدس ديدن مجلس و شرعي خواندن قانون آزادي و برابري آن به صحنه آمدند، فاقد ثمرات مثبت ديد؛ علاوه بر آنكه در يك كالبدشكافي عميق اين راهكارها تنها و تنها در جهت اهداف ناپسند مشروطه كارآمد يافت. اين يافتهها هرگز به نيت تلاشگران مربوط نيست، ولي از يك واقعيت پندآموز پرده برميدارد.
ز) ابزارهاي مشروطه
بدون شك تئوريپردازي مشروطه مانند هر انديشه ديگر نيازمند اسباب و ابزار كاربردي بود. مثلث «مدارس»، «روزنامهها» و «انجمنها»، اين اسباب را تشكيل ميدادند. ابزارهاي سهگانه به ترتيب ايجاد و قدرت بُردي كه داشتند، به نهادينهسازي مشروطه پرداختند. ساختاريكردن مشروطه به گونه مشروع و مقبول، وظيفه مثلث فوق بود، و همين اسباب بودند كه افواه و اذهان عمومي را نسبت به يك مفهوم و قالب بيگانه، نه تنها علاقمند، بلكه تا حدّ خون دادن براي آن بسيج نمود.
تشكيل صف واحد دينداران و ملحدان غربزدگان و بيگانگان با غرب در مشروطهخواهي، شاهكار عوامل مذكور بوده است؛ اما اين ابزارها هم به لحاظ محتوايي و هم وارداتي بودن مورد قبول مردم نبوده و حتي ايستادگي آنان را در پي داشت؛ ولي پرسش اين است كه استقبال همين مردم در فاصلهاي نه چندان زياد بر چه اساس بود؟ و چه عواملي موجب آن گرديد كه منبع فكري و ارزشگذاريهاي مردم مسلمان در اين مراكز واقع شود؟
احمد كسروي مينويسد:
دلبستگي مردم به مدارس به جايي رسيد كه كار به گزافهانديشي كشيد و بسياري از ايشان چنين پنداشتند كه تنها چاره دردهاي كشور همان دبستان است.
علت اين گزافهانديشي و دلبستگيها چه بود؟ نويسنده شرح ميدهد:
در پايان هر سال در حياط دبستانها جشني برپا نموده و پدران و شاگردان و كسان ديگر را ميخواندند. هر زمان كه جشني ميگرفتند، آگهي از آن در روزنامهها مينوشتند و شادماني بياندازه مينمودند و نويدها به خود ميدادند. كار به جايي رسيد كه احمد بيگ آقايوف، نويسنده روزنامه حيات قفقاز، كه خود مردمي دانشمند بود و به كارهاي ايران دلبستگي نشان ميداد، به زبان آمد و خامي اين انديشه ايرانيان را باز نمود.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 39. P}
مدارس جديد با ارائه و نشر آموزش مدرن، به طور طبيعي آموزش و پرورش ديني را كنار مينهاد، و راهكاري مؤثر در ساختارسازي غربزدگي كامل و پيش درآمد آن مشروطيت ميگرديد؛ از اين رو متشرعان از ابتدا با اين تأسيس از در مخالفت برآمدند و برخي آن را تحريم كردند.
روزنامه را بايد بازگوكننده مؤثر تئوري مشروطه ديد، همچنين عوامل سرنوشتساز و تعيينكننده در بسترسازي گسترده آن؛ اما همين روزنامهها بزودي از حالت انديشهگري به هوسبازي تبديل گرديدند، به طوري كه «شبنامهنويسي كهنه شده، از ميان رفته و اينبار هوشها به روزنامهنويسي برگشته بود. ميتوان گفت بهار و تابستان 1286 زمان فزوني اين هوسها بود و دسته بزرگي ديوانهوار به روزنامهنويسي روي آورده بودند.»
{P . همان، ص 273. P}
به هر تقدير چه روزنامه اختر و قانون و ... كه زمينهسازي مشروطهگري را خارج از مرزهاي ايران تدارك ميديدند، و قانون و آزادي را تزريق جامعه داخلي ميكردند، و چه روزنامههاي داخلي، خوراك مشروطيت را فراهم ميساختند. حال بايد ديد مقصود روزنامهها چه بود؟ اگر نتوان در روزنامههاي پيش از مشروطيت كه با ظاهري معقول مشروطهسازي ميكردند، انحرافات را يافت ـ كه البته ميتوان ـ در نضجگيري مشروطهگري، اين يافتن به آساني حاصل است.
شريعتخواهان نموداري از روند روزنامهنگاري را ترسيم ميكنند:
روزنامهها و شبنامهها پيدا شد اكثراً مشتمل بر سبّ علماء اعلام و طعن احكام اسلام و اين كه بايد در اين شريعت تصرّفات كرد و فروعي را از آن تغيير داده و تبديل به احسن نمود و منطبق با روز كرد. از قبيل اباحه مسكرات و اشاعه فاحشهخانهها و افتتاح مدارس، تربيت نسوان و صرف وجوه روضهخواني و وجوه زيارات مشاهد مقدسه را خرج ايجاد كارخانجات كرد و اين كه امروز در انگلستان و فرنگستان فيلسوفها هستند خيلي از انبيا و مرسلين آگاهتر و داناتر.
{P . عبدالهادي حائري، تشيع و مشروطيت، ص 27. P}
انجمنهاي مخفي محافلي است كه نطفههاي مشروطه داخلي در آن منعقد ميگرديد. طرحها را تعيين و به جريان ميانداخت. راهكار مقابله با مخالفان را اعم از ترور شخصيت، و ترور انديشه و بعدها ترور فيزيكي ارائه مينمود و ... براستي انجمنهاي مخفي چه ماهيتي داشتند؟
آخوندزاده پيش از پيدايش مشروطه خواهي در كشور، فرمان ميدهد:
اگر ميتوانستيد منافع آزادي و حقوق بشر را دريابيد، هرگز بردگي و فروتني را نميپذيرفتيد. شما به آموختن دانشها ميپرداختيد و انجمنهاي سرّي بنياد ميكرديد و با يكديگر متحد ميشديد...
{P . همان، ص 27. P}
آيا انجمنهاي دستوري آخوندزاده شاخههايي از فراماسونري بودهاند؟ آيا اين انجمنها همگرايي با دين و آئين اسلام داشته، يا دستورات و جهتگيريهايشان خلاف باورهاي ديني بوده است؟
انجمنها به لحاظ ماهوي و كاركردي همچنان در پرده ابهام ماندهاند؛ با اين وجود سهم بسزاي انجمنها را در تئوريزه كردن مشروطه، براي مسلمانان ملتزم به مذهب آن دوره، درخور تأمل است. ناظمالاسلام از يكي از جلسات انجمن مخفي چنين گزارش ميكند:
بحث راجع به تأسيس انجمنها بود. نگارنده گفت اول كسي كه در اسلام انجمن مخفي تأسيس نمود، حسين بن علي بود. آن حضرت مايل به اكثريت آراء و حامي حريّت افكار بود، نه استبداد؛ چرا كه فرمود: اگر دروغ گفتم، تكذيبم كنيد و اگر راست گفتم، تأييد.
{P . ناظم الاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 207. P}
به طور كلي ابزار سه گانه فوق، كارآمدترين وسايل در پيشبرد مشروطه بودند كه تئوري مشروطه داخلي را با هر بها و بهانه، به ميان تودهها نفوذ دادند. از پوپوليسم به معناي واقعي آن مشروطهخواهاني بيقرار ساختند كه به دور از هر آشنايي و درك، بهترين سود را به طالبان قدرت رساندند. حاكميّت را در قبضه قدرتمندان قرار دادند. استيلاي فرهنگي غرب را به موازات استيلاي سياسي ايجاد نموده و استحكام بخشيدند و پاسداشت غربزدگي كامل را مسئوليت هميشگي خود دانسته، در اين راه گام برداشتند.
ح) مشروطه مشروعه يا شريعت بر دار؟
نسبت دادن «مشروطه مشروعه» به شريعتطلباني چون شهيد نوري و سيد كاظم يزدي، ستمي مضاعف بر آنان است. واقعيت آن است كه به هر تقدير مشروطيت، با عامل كارساز مشروعهخواهي و ساز و كار غرضمند مشروطهگري، تحقق يافت. آميختگي نفاقآلود مشروطه با دينداري، نفاق را تا رسيدن به هدف پيگرفت و سپس چهره نماياند. قرائتهاي خوشبينانه را به جايي نبرد. تفسيق نماينده مجلس از سوي بزرگان مشروطهخواه، نماد عيني تضاد و تقابل مشروطه را با خواستههاي دينمدارانه آشكار كرد و دين ستيزهاي اجرايي ناسازگاري بنيادين مشروطه با شريعت را كاملاً بر ملا نمود.
انكار نميتوان كرد كه مشروطه مشروعه در كلام و قلم شيخ شريعتخواه مشهود است؛ اما حقيقت آن است كه مشروطه مشروعه، خواسته بزرگواراني چون حضرات آخوند خراساني، مازندراني، نائيني و حتي طباطبايي و بهبهاني بوده است؛ آنانكه از مشروطيت برداشتي ديني داشته و به انتظار اجراي شريعت توسط اين بنا نشسته بودند. شايد در اين گروه، معدودي بودند كه ميدانستند مشروطه، مشروعه نميشود، اما به ملاحظه دفع افسد به فاسد، جانب مشروطه را گرفتند.
{P . رضا داوري: فلسفه در بحران، ص 446. P}
به طور قطع شيخ شهيد در ميان اين گروه نبود. او در رأس كساني قرار داشت كه فساد مشروطه را بيش از سلطنت آن زمان ميدانستند؛ اما اين نگاه مانع از آن نبود كه براي تحديد استبداد از هيچ كوششي فروگذارنمايد. منظري چنين مينگرد كه:
شيخ با مشروطه به معني محدوديت قدرت سلطنت و تأسيس عدالتخانه هرگز مخالفت نداشته، بلكه مخالفت خود را با مشروطه به دليل آراء و اقوال مروّجان و مبلّغان مشروطهخواهي اعلان ميدارد كه آثار كفر و زندقه و نفاق در آن آشكار بود و شيخ از آن بيمناك.
{P . همان. P}
اما ترسيم دقيقتر آن است كه ايشان با مباني مشروطه به دليل دهري بودن و طبيعيگري آن مخالفت ميورزيد و كاركردهاي مشروطه و مشروطهچيان را صحت ادعاي خود ميدانست.
آن چه كه راهيابي به كنه باطن مشروطيت را تا دوره حاضر سدّ كرده، انحراف نگرش است كه نميخواهد يا نميتواند بنيان مشروطيت را حلاّجي كند. اين انحراف نظر مشروطهچيان نفوذي!! و به تعبير امروزين افراطيون را مسبب مشروطه ميدانند. هر چند كه ريشهيابيها، اساس مشروطه را عامل فجايعي ميبيند كه پس از استقرار ظهور كرد و هنوز استمرار دارد.
شيخ شهيد از پايگاه يك شريعتخواه مطلق، مشروطه را در هر شكلي متعارض با شريعت ميديد و در برابرش ايستادگي مينمود. آيا كتاب مسالك المحسنين طالبوف از سوي وي تحريم نشد و نويسندهاش تكفير نگرديد؟ و آيا اين طالبوف گرايش ديني ارائه نميدهد و مشروطه التقاطي را مروّج نبود؟ با اين وصف چگونه ميتوان مشروطه غربي با تئوريسازي ملحداني چون آخوندزاده و ارمنيزادهاي مانند ملكمخان، فريبنده شيخ باشد؟
بنابراين به درستي بايد شيخ را راستقامتي ديد كه به دليل ذوب در اسلام ناب محمديصلي الله وعليه وآله و شريعت بالنده آن هيچ همخواني و همدلي با مشروطيت نداشت. از اين روي با تمام وجود تلاش نمود تا اين بناي فاسد را براي بزرگان مدافع مشروطه در حوزههاي علميه بازگو كند و روشنگري نمايد؛ ولي متأسفانه توفيق نيافت.
{P . متأسفانه نوينسده محترم به سير حوادث تاريخي مشروطه و تحولات رخ داده و مواضع شيخ فضلالله در همان راستا، چندان توجه ننموده است. به هر حال مسلم است كه شيخ در سه برهه زماني، با توجه به آنچه در جامعه ايران در حال وقوع بود، سه موضع و شعار را مطرح نمود: در صدر مشروطه، شعار عدالتخانه را طرح كرد، در بحبوحه مشروطه اول، شعار مشروطه مشروعه را سر داد (كه در لوايح متحصنين عبدالعظيم، به كرّات ذكر شده است) و در دوران استبداد صغير، مشروطه را تحريم نمود. جهت تفصيل بحث ر.ك: علي ابوالحسني: انديشه سبز، زندگي سرخ، ص 156ـ106. گروه تاريخ و انديشه معاصر P}
شركت شهيد نوري در مهاجرت كبري، بدون شك با انگيزه مبارزه با استبداد و تلاش در عدالتخواهي بوده است. دليل اين ادعا، مذاكراتي است كه در اين سفر به انجام رسيده است؛ به عنوان نمونه، در جلسهاي شيخ شهيد، خواسته ديگر مهاجرين را تأسيس مشروطه ميبيند، به تقابل با استدلالات طباطبايي برخاسته، رديّهاي مستدل ارائه ميكند كه محور آن، اين جمله رسا و گويا و شفاف است كه: براي شرع حدي نيست.
{P . غلامحسين زرگرينژاد: رسائل مشروطيت، ص 18. P}
باور شيخ در تعارض با مشروطه، مبتني بر شريعتطلبي مطلق اوست، اگر به آگاهيهايش نسبت به بنياد اين ايدئولوژي غربي مربوط نبوده باشد. علاوه بر اين، چگونه شريعتمداري چون او ميتوانست در قبال چنين تصريحاتي اغماض كند كه:
مدافعان علناً و صريحاً ميگفتند ممكن نيست مشروطه منطبق شود با قواعد الهيه و اسلاميه و با اين تصحيحات و تطبيقات دول خارجه ما را به عنوان مشروطه نخواهند شناخت.
{P . همان، ص 154. P}
مشروطهچيان مجاهد، طيفي از ارامه، بلشويكها و بنام مسلمانان را تشكيل داده بود و پيكر مشروطه را بيش از بيش عريان ميكرد، چه كساني چون تقيزاده كه تكفير شد و القاءكننده و استواردهنده قتل سيد عبدالله بهبهاني عالم مشروطهخواه بود!! و چه مجاهديني چون «حسين لله» قاتل آيتالله بهبهاني كه از اعضاي كميته{P . تاريخ معاصر، كتاب اول، ص 44. P}
مجازات و آدمكشي بيرحم و قهار بود و پس از قتل سيد بهبهاني گفت:
از ديدن فوران خون از سينه آن سيد، به من وجد و نشاط دست داد. براي من و دوستان من كشتن يك آخوند يا يك سيد بزرگترين خدمت به آزادي و وطن است.
{P . همان. P}
چنين است كه با وجود حمايت برخي دينمداران از مشروطه، شريعتطلباني كه شاهد جريان آزادي، قانون و برابري بودند، هيچ وجه شرعي براي دفاع نيابند، اضافه بر اينكه صفآرايي هر چه بيشتر را وظيفه خود بدانند. اين مشاهده و راهكار پيشگرفته شده از سوي آنان، براي مؤمنان بدينگونه ابراز شده است:
اگر هزار مجتهد بنويسند بناي اين مجلس به امر به معروف و نهي از منكر است، چون بنا و اجراي قانون الهي و اعانت مظلوم و اغاثه ملهوف (ستمديده) و حفظ بيضه اسلام است، و تو مشاهده كني كه چنين نيست و آنها اشتباه كردهاند، بلكه بناي آن بر سدّ باب امر به معروف و نهي از منكر است، چون بناي آن بر آزادي است، آن نوشتن مجتهدين ابداً لازمالعمل نخواهد بود؛ خصوصاً اگر مشاهده كني كه منشاء بروز و شيوع هرج و مرج و اين همه مفاسد است.
{P . غلامحسين زرگرينژاد، رسائل مشروطيت، ص 183. P}
حال اين پرسش مطرح است كه شيخ شهيد با چنين تيزبيني و استواري، چگونه تا ميزان بالايي با مشروطهخواهان همراهي نموده و سرمايهگذاري مالي و معنوي بسيار داشته است؟ آيا همين همراهي، سبب نيست تا او را طالب مشروطه مشروعه دانست و از مخالفت با اساس مشروطه به طور كلي مبرايش دانست؟ كسروي پاسخ ميدهد:
همراهي آغازين شيخ فضلالله با مشروطهخواهان از اين روي بود كه با يك اميد و آرزوي بسيار پيش آمده و چنين ميخواست كه احكام شرع را به رويّه قانون درآورد و به مجلس بپذيراند. روي هم رفته به بنيان نهادن يك حكومت شرعي ميكوشيد.
{P . احمد كسروي: تاريخ مشروطه ايران، ص 287. P}
و البته اين تلاش از روي ناچاري بود ـ چرا كه مشروطه را با آن گستردگي حمايت دينداران و عوام پيروز مييافت ـ نه از آن جهت بود كه بتدريج آشتي و تساهل در قبال مشروطه نشان دهد و يا اينكه در بين راه در دشمني بنيادين مشروطه با شريعت دچار شبهه شده باشد. مگر شيخ شهيد به عينه نميشنيد كه:
تبريزيان مدام ميگفتند ما مشروطه ميخواهيم نه شريعت.
{P . همان، ص 322. P}
اين سير، شيخ فضلالله را از مخالفت به تعارض و تقابل ميكشاند و سپس شهادتطلبي او را در پاسداري از شريعت، مورد هجوم مشروطه، عملي ميكند او كه بتدريج سفارتخانهها را عوامل مؤثر در مشروطهطلبي مردمان ميديد، اين بناي فاسد را با آزادگي حسين بن عليعليهالسلام در محاكمه خويش حرام ابدي اعلام ميكند.
آنگاه كه پيرمخان ارمني رئيس مجاهدان مشروطهخواه فاتح تهران و رئيس شهرباني پايتخت كشور اسلامي در حين محاكمه مجتهد متقي از وي ميپرسيد: «تو بودي كه مشروطه را حرام كردي»؟ ميفرمايد:
بله! من بودم كه مشروطه را حرام كردم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه هم لامذهبين هستند و مردم را فريب دادهاند.
{P . علي دواني: نهضت روحانيون ايران، ج 1 و 2، ص 137. P}
شيخ با تازيانه بيدارگري نسلهاي آتي را كه غفلت غربزدگي احاطهشان مينمود، صلا ميدهد:
ممكن نيست مملكت اسلامي تحت قانون مشروطگي بيايد، مگر به رفع يد از اسلام؛ پس اگر كسي از مسلمين سعي در اين باب نمايد كه بايد ما مسلمانان مشروطه شويم، اين سعي و اقدام در اضمحلال دين است و چنين آدمي مرتد است و احكام اربعه مرتد بر او جاري است؛ هر كه باشد از عارف و يا عامي، از اوليالشوكه يا ضعف.
{P . غلامحسين زرگرينژاد: رسائل مشروطيت، ص 167. P}
چرا نبايد از شهيد شريعت، انتظار چنين ديدگاهي داشت؟ او كه اسلام از ديدگاهش به معني حقيقت مطلق بود، بنابراين به عنوان يك مجتهد كاملاً حق داشت كه هرگونه تغيير از اسلام را نادرست بداند.
{P . عبدالهادي حائري: تشيع و مشروطيت، ص 291. P}
درست است كه بزرگواري چون نائيني در دفاع از مشروطه و اثبات اين دفاع، از حق وتوي اصل دوم متمم قانون اساسي توسط علما و مجتهدان استفاده ميكند؛ اما بايد اذعان كرد كه اين اصل با يك رژيم مشروطه دمكراسي كه بورژوازي غرب ادعاي دفاع از آن را داشته، منافات كلي دارد.
{P . همان، ص 295. P}
بدين ترتيب شيخ به عنوان «كليت تشيع» و به عنوان تمام «شريعت»، بر «دار» شد تا پرچم بيداري و{P . تعبير زيبا و پرمحتوا، از جلال آلاحمد است. P}
دينداري از اسلام ناب محمديصلي الله وعليه وآله را در مشي علوي، براي همه طالبان حقيقت در تهاجم مباني دينستيز غرب، پيوسته در اهتزاز داشته باشد. شيخ بر دار رفت و نشان دينداري و شريعتطلبي را هم بر تأييد روشنفكري شريعتستيز و هم بر پناهگيري سياسي، فكري، و يا مالي در سفارتخانههاي خارجي ترجيح داد.
حسن ختام اين نوشته، پرسشي و پاسخي است كه جلال آل احمد با نگاهي دقيق ظريف و همه جانبهنگر، آن را طرح كرده است:
اكنون سؤال اين است كه چرا روشنفكر ايراني از آغاز آشنايي با فرنگ از در مخالفت با روحانيت در آمده است؟ آيا به تشويق و وسوسه باطني حكومتهاي وقت كه صراحت دعوي رقابت روحانيت را با خويش از سر بند قضيه تنباكو و نهضت مشروطه و حتي پيش از آنها دريافته بودند؟
{P . جلال آلاحمد: خدمت و خيانت روشنفكران، ج 2، ص 37. P}
با يك نگاه سريع به نهضت روشنفكري مملكت در 100 سال اخير ميتوان ديد كه مهمترين دستههاي روشنفكري از ميرزا آقاخان كرماني گرفته، تا كسروي، و از بهائيگري گرفته تا حرف و سخن اصلي حزب توده، قسمت عمده متنها در مخالفت با روحانيت است.
{P . همان. P}
و روحانيت است كه براي پاسداري از شريعت، بر دار ميرود و تن به مشروطه با بنيان غربي نميدهد و نيز ننگ التقاط آن را با دين و شريعت، پذيرا نميشود.
َّ
كتابنامه
. آلاحمد، جلال، خدمت و خيانت روشنفكران، چ اول، تهران، شركت سهامي انتشارات خوارزمي، 1357.
. حائري، عبدالهادي، تشيع و مشروطيت و نقش ايرانيان مقيم عراق، چ اول، تهران، امير كبير، 1360.
. حلبي، علياصغر، تاريخ نهضتهاي ديني سياسي معاصر، چ دوم، انتشارات بهبهاني، 1374.
. داوري، رضا، فلسفه در بحران، چ اول، تهران، امير كبير، 1373.
. دواني، علي، نهضت روحانيون ايران، چ دوم، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1377.
. زرگرينژاد، غلامحسين، رسائل مشروطيت، چ اول، تهران، كوير، 1374.
. عنايت، حميد، تفكر نوين سياسي در اسلام، ترجمه ابوطالب صارمي، تهران، امير كبير، 1362.
. ـ، سيري درانديشه سياسي عرب، چ سوم، تهران، چاپخانه سپهر، 1363.
. عيوضي، محمدرحيم، سير جريان روشنفكري در ايران، چ اول، سازمان تبليغات اسلامي، 1377.
. كسروي، احمد، تاريخ مشروطه ايران، چ هيجدهم، تهران، امير كبير، 1376.
. كوثري، مسعود، آسيبشناسي فرهنگي در دوره قاجار، چ اول، تهران، مركز بازشناسي اسلام و ايران، 1379.
. هاردينگ، آرتور، خاطرات سر آرتور هاردينگ، ترجمه جواد شيخالاسلامي، چ اول، تهران، سازمان انتشارات كيهان، 1370.
تبيين عوامل تهديدگر همبستگي اجتماعي ايرانِ عصر مشروطيت
عبدالرسول يعقوبي
مقدمه
جوامع در روند تاريخي خود هيچگاه به مرحله فروپاشي كامل نميرسند؛ همچنانكه هيچگاه جامعهاي را نميتوان يافت كه از همبستگي مطلق برخوردار باشد و هيچ نشانهاي از بروز حالتهاي عدم تعادل را نتوان در آن مشاهده كرد. جوامع به صورت عيني در طيفي دوسويه از همبستگي اجتماعي نسبي تا مرز گسستگي نسبي پيش ميروند، امّا به همبستي مطلق يا گسستگي مطلق نميرسند.
مهمترين حالتهاي گسست اجتماعي در موقعيّت شورش، كودتا و انقلاب ظهور ميكند. اگر انقلابهاي عميق اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي را بارزترين مصداق گسستگي اجتماعي بدانيم، باز هم ارزشها و هنجارهاي فراگيري در جامعه وجود دارد كه مردم با رعايت آنها در تعاملات خود از فرو رفتن جامعه در ورطه نيستي جلوگيري ميكنند. تهديد همبستگي اجتماعي احتمالاً بهترين نامي است كه ميتوان به همه صورتهاي گسستگي اجتماعي و بروز حالتهاي عدم تعادل داد.
أ. تعريف مفاهيم
براي بررسي و تبيين عوامل تهديدگر همبستگي اجتماعي ايران عصر مشروطيت، لازم است مفاهيم مورد نياز در اين مقاله تعريف شود:
همبستگي اجتماعي در زبان لاتين معادل Social Solidarity به كار رفته است و در لغت، عبارت است از{P . آلن بيرو: فرهنگ علوم اجتماعي، ص 400. P}
وحدت (Unity) و وفاق (agreement) و وفاداري (Support) كه ناشي از احساسات، علائق، همدلي و كنشهاي مشترك است.
{P Entry .1998 . Fifth edition .oxford Advance learner's Dictionary A.S Hornby .
.of Solidarity P}
اين واژه با واژه Social Cohision مترادف است و واژههاي ديگري همچون يكپارچگي اجتماعي (integration Social) وحدت (Unity) وفاق اجتماعي (Social Attunment) و نظم اجتماعي (Social order) از يك خانواده هستند؛ بنابراين با وجود قرابت معنايي، هر يك داراي حوزه معنايي خاصّ و به لحاظ منطقي مرتبط با يكديگرند.
در مورد همبستگي اجتماعي، تعاريف مختلفي ذكر شده است
{P . ر.ك: آلن بيرو، فرهنگ علوم اجتماعي، ص 400؛ اميل دوركيم، درباره تقسيم كار اجتماعي، ص 72؛ Dictionary of .p.299 B.Bhushan .sociology. P}
كه با تكيه بر آنها، ميتوان اين تعريف را ارائه داد:
«همبستگي اجتماعي، پيوند ميان افراد جامعه بر مبناي فرهنگ مشترك و احساسات ناشي از آن ميباشد».
بر مبناي تعريف مذكور، همبستگي اجتماعي مردم ايران، پيوند ميان افراد جامعه ايراني بر مبناي ارزشهاي موجود جامعه است، بگونهاي كه افراد و گروههاي اجتماعي بتوانند نقش صحيح خود را در برقراري تعاملات و همگراييهاي اجتماعي ايفاء كنند.
در اين مورد، بيان ارتباط منطقي و مفهومي همبستگي اجتماعي با نظام اجتماعي مهم است:
نظام در معناي اصطلاحي، داراي 3 تلقّي مختلف است:
1. تلقي فايدهگرا كه ديدگاه اقتصادي در نظم را بيان ميكند. نفعجويي و نفعگرايي افراد موجب قراردادهاي اجتماعي است و خود به خود موجِد نظم است. اسپنسر از اين ديدگاه، حمايت ميكند.
2. تلقي زوري كه منعكسكننده ديدگاه سياسي از نظم است و نقش قدرت، اجبار و قوّه قهريه را در ايجاد نظم تأكيد ميكند. هابز اصليترين نظريهپرداز اين مكتب است.
3. تلقي فرهنگي كه نقش هنجارها و ارزشهاي مشترك را در ايجاد همبستگي اجتماعي مؤثر ميداند. اين ديدگاه، منعكسكننده نظم اجتماعي است. دوركيم و پارسوتر از صاحبان اصلي اين نظريه ميباشند.
{P . آلن بيرو، فرهنگ علوم اجتماعي، ص 354. P}
ديدگاه اقتصادي، نظم را رهآورد قراردادهاي اقتصادي و ديدگاه سياسي نظم را محصول احياي و قوّه قهريه ميداند، در حاليكه ديدگاه اجتماعي و فرهنگي، نظم را محصول ارزشها و فرهنگ مشترك جامعه ميداند؛ بنابراين نظم اعم از همبستگي اجتماعي است و همبستگي اجتماعي با تلقي فرهنگي از نظم، رابطه تساوي دارد.
ب. مبناي نظري
يكي از موضوعاتي كه همواره مورد توجّه نظريهپردازان جامعهشناسي و متفكرين اجتماعي قرار گرفته است، بررسي عواملي است كه موجب تقويت يا تهديد همبستگي اجتماعي ميگردد. دوركيم، پارسونز و حتي متفكران اجتماعي مسلمان از قبيل ابنخلدون، ابنسينا و فارابي اين موضوع را مورد بررسي قرار دادهاند.
چالمرز جانسون از كساني است كه در تشريح عقايد پارسونز، مدلي براي تبيين چگونگي رخداد تهديد همبستگي اجتماعي ارائه داده است. اين مدل در كمال سادگي، ميتواند چارچوب مناسبي براي تشريح عوامل تهديد همبستگي اجتماعي، مورد استفاده قرار گيرد.
چالمرز جانسون، بقاي نظم و همبستگي اجتماعي را در «حالت تعادلي» جامعه ميداند: تا زماني كه ارزشهاي يك جامعه و واقعيتهاي يك محيط با هم سازگار باشند، جامعه از تنشهاي اجتماعي و ناهنجاريها بركنار است. جامعه در حالت تعادلي، دائماً تأثيراتي از درون و بيرون جامعه ميپذيرد. اين تأثيرات تا زمانيكه هماهنگي و سازگاري ميان ارزشها و محيط را بيش از اندازه متزلزل نكند، همبستگي اجتماعي همچنان حفظ خواهد شد؛ اما زماني كه درجه ناسازگاري و ناهماهنگي بين ارزشها و محيط، بيش از اندازه باشد، موجب «وضعيّت عدم تعادل» خواهد شد.
زير پا گذاشتن هنجارها و ارزشهاي اجتماعي، ظهور گروههاي عقيدتي، تشنّج اجتماعي، تعدّد و افزايش ايدئولوژيهاي گوناگون و جنايت، از مهمترين علائم حالتهاي عدم تعادل ميباشند.
{P . چالمرز جانسون: تحوّل انقلابي، ص 126 ـ 74. P}
جانسون چهارگونه منبع براي ايجاد تغيير در ارزشها و محيط ذكر ميكند:
1. منابع خارجي تغيير در ارزشها، از قبيل وسايل ارتباط جمعي، انقلابهاي بزرگ اجتماعي، گروههاي سياسي ـ فرهنگي بينالمللي؛
{P . همان، ص 74. P}
2. منابع داخلي تغيير در ارزشها، كه ناشي از ترقي و تعالي فكري و پذيرش تفكرات و كشفيات جديد است. اين منابع، عمدتاً عقايد و ابداعات جديد هستند؛
{P . همان، ص 75. P}
3. منابع خارجي تغيير در محيط. عمدهترين منبع تغيير در محيط، رشد تكنولوژي در موضوعات مختلف، رشد دانش پزشكي كه به افزايش ميزان جمعيّت ميانجامد و ... ؛
{P . همان، ص 78. P}
4. منابع داخلي تغيير در محيط.
{P . همان، ص 74. P}
هر كدام از منابع يادشده كه موجب تغيير در محيط يا ارزشهاي يك جامعه گردد و موجبات عدم تعادل را فراهم سازد، همبستگي اجتماعي در آن جامعه مورد تهديد قرار خواهد گرفت.
اسلام عامل همبستگي و هويت اصلي ايرانيان
براي بيان منابع ارزشي تغييرات دروني و بيروني و مكانيسم تأثير اين ارزشها بر تهديد همبستگي اجتماعي، بيان ارزشها و عقايد موجود و حاكم بر تعاملات و روابط اجتماعي مردم ايران (Back ground) يك ضرورت است. به عبارت ديگر بحث از اين سؤال كه همبستگي اجتماعي مردم ايران با چه منابع ارزشي مورد تهديد واقع شده است، متوقف بر پاسخگويي به اين سؤال است كه همبستگي اجتماعي موجود، خود با چه ارزشها، اعتقادات و هنجارهايي تأمين ميشده است و چه ارزشهايي همبستگي لازم را براي اجتماع ايراني فراهم ميساخته است؟ تنها پس از پاسخگويي به اين سؤال است كه بحث و بررسي از عوامل تهديد همبستگي اجتماعي مردم ايران، توجيهپذير خواهد بود.
به عقيده نگارنده براي پاسخگويي به اين سؤال، بايد به عناصر تشكيلدهنده هويت تاريخي ايراني رجوع كنيم. تاريخ ايران قبل از اسلام و همچنين تاريخ ايران بعد از اسلام، گواه آن است كه ايراني هيچگاه از دينداري و مذهب، جدا نيفتاده است؛ با اين تفاوت كه با طلوع اسلام در ايران، اسلام جاي زرتشت را گرفت و سرچشمههاي اصلي اعتقادات را تغذيه نمود و به منزله مهمترين عامل در تقويت حسّ همبستگي اجتماعي مردم ايران عمل نمود. مذهب تشيع به عنوان اصيلترين و عميقترين چهره ناب و خالص اسلامي در طول تاريخ ايران و به ويژه از عصر صفوي به بعد، عنصر اوّليه در ذات و هويت ايراني گشت و در كنار احساسات ايراندوستي و فرهنگ ملّي غير متعارض با اسلام، فصل مشترك ايرانيان و حسّ همبستگي اجتماعي مردم ايران را رقم زد.
مناسك و ارزشهاي اسلامي، عشق و ارادت به خاندان امامت و ولايت، جشنهاي مربوط به ولادات و شهادات معصومينعليهمالسلام، رسوم شيعي و ... مهمترين فصول مشترك ايرانيان را تشكيل ميدهد. آنان به همين اشتراكات مذهبي و ملّي است كه يكديگر را ميشناسند و با يكديگر به تعامل ميپردازد.
ج. منابع تهديدگر همبستگي اجتماعي ايران عصر مشروطيت
اكنون بايد بررسي كرد كه از منابع تغييرات محيطي و ارزشي در نظريه پيشگفته، چه منابعي ارزشها و رسوم و علائقِ مردمِ ايران عصر مشروطه را به مخاطره افكنده و موجب تهديد همبستگي اجتماعي شدند.
بدون شك برخي منابع تغيير، در حصول ناآرامي و تهديد همبستگي ايران از عهده قاجار و به ويژه در عهد مشروطه مؤثر بودهاند، ولي وزن و تأثير همه آنها به يك اندازه نبوده است. از اين رو از اين منابع صرفاً به دو منبع، يكي منبع تغييرات ارزشي از درون و ديگري منبع تغييرات ارزشي از بيرون كه در تهديد همبستگي اجتماعي ايران عصر مشروطه مؤثر بودهاند ميپردازيم. اين دو منبع عبارتند از:
1. مكتب تشيع و ظهور اجتماعي آرمانهاي عدالتخواهي، آزاديخواهي، قانونگرايي و استعمارستيزي؛
2. مكتب اصالت انسان يا اومانيسم و ورود انديشههاي غرب به ايران.
عصر مشروطه (و نيز انقلاب اسلامي ايران) محصول دو جرياني است كه هر دو از جهات عديده قابل مقايسه ميباشند:
جريان اوّل (تشيع)، تداوم جريان جنبشهاي علوي است كه در عصر صفوي، اگر چه با تشيع صوفيانه شروع شد ولي در ادامه با بازگشت به هويت اصلي خود، ماهيتي فقاهتي يافت و به جريان اصلي تاريخ معاصر ايران تبديل شد. امّا جريان دوّم حاصل جنبش اومانيستي غرب و رنسانس اروپا است. اين جريان كه در عصر مشروطه شكل گرفت و در استبداد رضاخاني و محمّدرضا شاهي تداوم يافت، با ارزشها و شعارهاي ويژه خود، به عنوان اپوزيسيون جريان اوّل محسوب ميشود.
جريان اوّل به لحاظ هويت مذهبي آن، جزء اصلي هويت ايراني است؛ در حالي كه جريان دوّم عارضي و بر فرهنگ اصيل و ريشهدار جريان اوّل، تحميل شده است. جريان اوّل ماهيتي كاملاً مذهبي داشته و سر بر آسمان دارد و با خداگرايي، دنيا را مزرعه آخرت ميشمارد؛ در حاليكه جريان دوّم، ماهيتي سكولار داشته و كاملاً زميني است. جريان اوّل در تاريخ معاصر ايران (اعم از مشروطه، جنبش ملّي نفت و انقلاب اسلامي) پيشتاز مبارزه با استبداد و استعمار بوده است، در حالي كه جريان دوّم بيشتر مدّعي مبارزه با استبداد، و ظهور و تجلّي آن، پس از پيروزي بر استبداد و هنگام تقسيم غنائم و ثمرات نهضت بوده است.
1. تغييرات ارزشي از درون
ارزشهايي همچون قانونگرايي و استعمارستيزي، عدالتخواهي و آزاديخواهي، از ذات دين سرچشمه ميگيرند. اين ارزشها، ارزشهاي فراموششدهاي هستند كه بخاطر برخي عوامل، پس از مدتي در كمون{P . تغييرات ارزشي بدعتآميز: ظهور عقايد و ارزشهاي بابيگري، شيخيگري و بهائيگري در جامعه ايران عهد قاجار نيز از جمله تغييرات ارزشي است كه در اين دوره تحقق يافته است و فرهنگ عمومي ايران را تحت تأثير قرار داده و براي مدّتي كشمكشهاي اجتماعي زيادي را به دنبال داشت. اعتقادات و ارزشهايي كه فرقههاي بابيه، شيخيه و بهائيه بر آن اصرار داشتند به لحاظ سياسي در كشورهاي استعمارگر همچون روس و انگليس ريشه گرفته است ولي دستمايههاي فكري و ارزشي خود را از درون جامعه مذهبي تغذيه نموده است. تفاوت اين دسته از تغييرات ارزشي با تغييرات ارزشي فوقالذكر متعدّد است. تغييرات ارزشي بدعتآميز اگر چه از مايههاي ديني بهره گرفتهاند ولي فينفسه با نوآوري در دين همراهند، آنها تفكرّات و ارزشهاي رسميّت نيافته و ناشناختهاي بودند كه خود را به دين منتسب ساختند و به همين خاطر با واكنش متوليان رسمي و اصلي دين روبرو شدند. در حاليكه تغييرات ارزشي دسته اوّل از ذات دين سرچشمه گرفته و به عبارت ديگر احياي ارزشهايي هستند كه پس از مدّتي در محاق ماندن ظهور مجدّد يافتهاند. P}
ماندن، شرايطي فراهم ميشود كه بار ديگر در عرصه اجتماع بروز و ظهور يابند. اين تغييرات ارزشي در واقع احياي ارزشهاي ديني در اجتماع است. تغييرات جديد، نوعي عكسالعمل جامعه ديني نسبت به محيط محسوب ميشود.
با تغييرات شرايط حاكم بر محيط و ارزشهاي حاكم بر محيط سياسي و نظام حكومتي قاجار، مردمي كه براي مدّتي بالاِجبار به استبداد داخلي قجرها و سلطه بيگانه (روس و انگليس) تن داده بودند، با رجوع و بازگشت به ارزشهاي ديني نهفته در دين، عَلَم عدالتخواهي، آزاديخواهي، قانونگرايي و استعمارستيزي را بلند كردند و با رهبري علماي ديني، ضدّ نظام قاجاري ـ كه آن را ريشه و اساس بدبختيهاي خود ميدانستند ـ به قيام دست زدند و اوّلين گسست را در جامعه ايراني عهد قاجار رقم زد و موجب جدايي نظام سياسي از{P . ميتوان گفت: با حصول تغييرات محيطي، نوعي عدم تعادل ميان محيط و ارزشهاي اجتماعي (ديني) بوجود آمد. حصول عدم تعادل، موجب تعارضهاي اجتماعي گرديد. اين تعارضهاي اجتماعي در واقع تلاش براي برگشتدادن تغييرات محيطي به شرايط قبل از تغيير و هماهنگ ساختن آن با ارزشهاي اجتماعي موجود بوده است. P}
جامعه مدني گرديد.
در بُعد سياست خارجي، ساختار مسلّط بر روابط ايران، مبتني بر روابط استعماري بود. اين ساختار، سلسلهاي از امتيازبخشي پي در پي كه مجموعاً به 35 امتياز ميرسيد را به همراه داشت و در نهايت همين روابط استعماري، زمينههاي تقسيم ايران به مناطق تحت نفوذ روسيه و انگلستان را فراهم ساخت.{P . موسي نجفي، موسي فقيه حقاني، تاريخ تحولات سياسي ايران، ص 237ـ221. P}
بيگانهستيزي و استقلالطلبي مردم، نوعي واكنش نسبت به اين ساختار استعماري حاكم بر روابط خارجي ايران محسوب ميشد.
نوع رابطه حكومت با مردم، به مراتب بدتر از نظام سياست خارجي قاجاري بود. پيش از آن، علما و سازمان روحانيت به عنوان يك نهاد مدني و مذهبي همواره تا اندازهاي ميتوانست با اعمال قدرت و نفوذ، اهداف خود از جمله حمايت از مظلومان و استشفاع از آنها را به عهده بگيرد؛ امّا روند حكومت استبدادي به ويژه از زمان ناصرالدين شاه به بعد، به گونهاي پيش رفت كه با قدرت هرچه بيشتر و بدون توجه به نصايح روحانيت، بر استبداد خود افزود و توان هر گونه دفاعي از ناحيه سازمان روحانيت را سلب كرد.
بدترين رفتار شاه و شاهزادههاي قاجار عليه مردم، تحكّمهاي مالياتي و هزينه آنها در سفرها و خوشگذرانيهاي شاهانه بود. مرحوم طباطبايي در اين مورد ميگويد:
از بسكه حكّام ظلم و ستم به مردم ميكنند ميترسم رفته رفته، رعيتي باقي نماند.
{P . ناظم الاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 375. P}
مرحوم طباطبايي بعد از اين به ماجراي قوچان اشاره ميكند كه:
مگر حكايت قوچان را نشنيدهايد كه پارسال زراعت به عمل نيامد و ميبايست هر يك نفر مسلمان قوچاني، 3 راي گندم (12 هزار من گندم به وزن تبريز) ماليات بدهد. چون نداشتند و كسي هم به داد آنها نرسيد، حاكم آنجا سيصد نفر دختر مسلمان را عوض گندم ماليات گرفته، هر دختري به ازاء 12 من گندم محسوب و به تركمان فروخت...
{P . همان. P}
نتيجه چنين ساختار ارزشي در عرصه روابط خارجي و روابط دولت ـ ملّت، زمينههاي يك نوع تحوّل ارزشي را در ميان مردم فراهم ساخته، موجبات گسست اجتماعي را بوجود آورد.
در اين ميان برخي رخدادها بمنزله «عوامل شتابزا» حركت به سوي شورش و گسست اجتماعي را تسهيل و سرعت بخشيد كه به طور اجمال به آنها اشاره ميگردد. اين عوامل را ميتوان به دو قسم تقسيم كرد:
ـ عوامل شتابزا قبل از مهاجرت صغري
{P . مهاجرت علما به حرم حضرت عبدالعظيم در تاريخ 16 شوال 1323، مهاجرت صغري ناميده ميشود. P}
1. بدرفتاريهاي نوزبلژيكي با مردم و حركت ناپسند او در پوشيدن لباس ويژه روحانيت؛
{P . ادوارد براون، تاريخ مشروطيت ايران، ص 117. P}
2. به چوب بستن يكي از مجتهدين در كرمان؛
{P . احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 52. P}
3. به چوب بستن بازرگانان و تاجران قند به بهانه گرانفروشي توسط حاكم تهران كه موجب اجتماع شمار عظيمي از مردم در مسجد شاه گرديد؛
{P . ادوارد بروان، پيشين، ص 117. P}
4. اقدام نابخرادانه حكومت دربرخورد با سخنران جلسهاي كه عليه استبداد سخن ميگفت كه اين اقدام باعث گرديد تا علما به عنوان اعتراض، مهاجرت به سوي صحن حرم حضرت عبدالعظيمعليهالسلام را شروع كنند.
{P . همان، ص 118. P}
ـ عوامل شتابزا قبل از مهاجرت كبري
{P . مهاجرت علما به قم در تاريخ 23 جمادي الاول 1323 كه پس از وقايعي همچون كشتهشدن سيد عبدالحميد و تخلّف نظام قاجاري از وعدههاي داده شده صورت گرفت، مهاجرت كبري نام دارد. P}
1. آتش گشودن آصفالدوله به طرف جمعي از معترضين كه عليه زيادهطلبيهاي او اجتماع كرده بودند؛
2. كشته شدن سيد عبدالحميد در حمايت از شيخ محمد واعظ به دنبال وقايع مسجد آدينه؛
علما در هر دو مهاجرتي كه داشتند خواستههايي را مطرح كردند كه به نوعي بر تحوّلات ارزشي بوجود آمده در ميان مردم دلالت دارد:
«برداشتن مسيونور بلژيكي از سر گمركات ماليه» بر ارزش بيگانهستيزي و استعمارستيزي، «روان{P . احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 67. P}
گردانيدن قانون اسلام به همگي مردم كشور» بر ارزش قانونگرايي «بنياد عدالتخانه در همه جاي ايران» بر{P . همان. P}
{P . همان. P}
ارزش عدالتخواهي.
2. تغييرات ارزشي از بيرون
به منبع تغييرات ارزشي و تأثير ارزشهاي برآمده از درون جامعه ايران در ايجاد عدم تعادل و به تعاقب آن تهديد همبستگي اجتماعي پرداخته شد.
ايجاد عدم تعادل و تهديد همبستگي اجتماعي در ايران، منحصر به تغييرات ارزشي دروني نبوده است، بلكه عمدهترين عامل تأثيرگذاري بر ايجاد حالت عدم تعادل در ايران عهد مشروطه، ناشي از تغييرات ارزشي بيروني و راه يافتن آن ارزشها به درون جامعه ما بوده است.
ورود محدود اين ارزشها و اعتقادات به ايران، به سالها قبل برميگشت و اگر چه نمودهايي در گسست اجتماعي ايران داشت، ولي به صورت علني، در دوران مشروطه ميبينيم. اين ارزشها و اعتقادات، تحت استيلا و هيمنه ارزشهاي اسلامي و ديني، جرأت بروز و ظهور اجتماعي نداشت، تا اينكه با فراخواني مردم به سمت سفارت انگلستان و پناهنده شدن به سفارت انگلستان، ظهور اجتماعي و عيني پيدا كرد.
پس از پيروزي نسبي تغييرات ارزشي دروني (عدالتخواهي، استعمارستيزي و...)، اينك تغييرات ارزشي بيروني، مجالي براي عرضاندام يافته بود و بدين ترتيب گسستگي كه تا آن زمان صرفاً ميان مردم در يك طرف و نظام سياسي حاكم از طرف ديگر، وجود داشت، به درون جامعه راه يافت و نيروهاي مخالف حاكميّت را به تقابل با يكديگر كشانيد. گروهها در عين قانونگرايي، آزاديخواهي، عدالتخواهي و مخالفت با استبداد، هر كدام تلقي خاصّي از اين ارزشها داشتند و با رقابت با يگديگر تلاش ميكردند تا ارزشهاي مورد نظر خود را در جامعه حاكم كنند.
بدين ترتيب تعارضهاي شديد چند جانبهاي بوجود آمد: از يك طرف حكومت يا نظام حاكم حاضر نبود به طور كامل با ارزشهاي نوظهور، همنوائي داشته باشد و دستكم سعي ميكرد از تحكيم كامل ارزشهاي جديد جلوگيري كند و از طرف ديگر نظام ارزشي بيروني كه اينك به پايگاه اجتماعي و به مراكزي از قدرت سياسي نيز دست يافته بود، به تعارض با نظام ارزشي برآمده از متن جامعه ايراني پرداخت و گسستهاي ديگري بوجود آورد.
تحليل و ارزيابي مكانيسم و نحوه تأثير تغييرات ارزشي بيروني بر تهديد همبستگي اجتماعي ايران، نيازمند بيان مراحل 4 گانهاي است؛ مراحلي كه با بيان آنها، منبع تغييرات ارزشي بيروني و مكانيسم تأثير و گسستهاي اجتماعي بوجود آمده، تبيين و تحليل ميگردد. اين مراحل عبارتند از:
1. بررسي تغييرات انديشهها و ارزشهاي فرهنگي غرب؛
2. ورود ارزشها و انديشههاي غربي به ايران؛
3. نحوه تأثيرگذاري اين ارزشها و تفكّرات بر تهديد همبستگي اجتماعي ايران؛
4. موارد گسست اجتماعي حاصل از تأثير ارزشها و تفكرّات غربي.
2ـ1. بررسي تغييرات انديشهها و ارزشهاي فرهنگي غرب (نهضت رنسانس)
ارزشها و تفكرات مسلّط بر جامعه غربي در قرون وسطي، ارزشها و تفكرّات مسيحي منبعث از روحانيت كليسا بود. به دنبال تحولاتي كه در قرن چهاردهم و پانزدهم به نهضت رنسانس انجاميد، انديشهها و ارزشهاي غرب نيز تغييرات بنيادين يافت. ريشه تغييرات فكري و ارزشي در رنسانس، به تغيير تلقي انسان نسبت به خدا و جهان و انسان بر ميگردد.
{P . محمد مددپور، سير تفكر معاصر در ايران، كتاب اوّل، ج 2، ص 15. P}
اگر تا آن زمان ارزشها و انديشههاي انسان اروپايي، در مضامين ديني عرضه ميگرديد، از آن پس اومانيسم محور ارزشها و تفكرّات انسان غربي را به خود اختصاص داد. گرايش انسان غربي به ارزشها و تفكراتي چون ليبراليسم، دموكراسي، ناسيوناليسم، سكولاريسم و ... به انديشههاي اومانيستي برميگردد كه همچون ريشه نسبت به شاخههاي آن است.
پل ادوارد، اومانيسم را جُنبش فلسفي ـ ادبي ميداند كه در نيمه دوّم قرن چهاردهم از ايتاليا آغاز شد و از آنجا در ساير كشورهاي اروپايي رواج يافت. در اين فلسفه، به انسان، ارج بسيار گذاشته شده و ميزان همه چيز قرار داده ميشود؛ به عبارت ديگر، امانيسم، حدود و علائق طبيعت آدمي را به عنوان موضوع اتخاذ ميكند.
{P .Emcyclopaedia of Phlosophy _ Paul Edward . P}
جنبش فكري اومانيستي در ابتدا، در قالب جنبش اصلاح ديني جلوهگر شد. «دراسموس» در مقابله با انحصارطلبي اربابان كليسا و نفي واسطهگري آنها نخستين قدم را برداشت. نهضت اصلاح ديني لوتر و كالون{P . مريم صالح پور، نقدي بر مبناي معرفتشناسي اومانيستي، ص 41. P}
گامهاي بلند بعدي بودند كه در اين ارتباط برداشته شد. نهضت اصلاح ديني با تفسير اومانيستي از انجيل، دينگريزي و دينستيزي را رواج داد و به اضمحلال تفكّر ديني عصر مسيحي مدد رسانيد؛ به گونهاي كه به{P . محمد مددپور، درآمدي بر سير تفكّر معاصر، ج 1، ص 58 ـ 59. P}
تدريج دئيسم (اعتقاد به خدا بدون اعتقاد به وحي و نبوت=) و آتئيسم (لامذهبي و الحاد) جاي{P . P Deism}
تجديدنظرطلبي و اصلاح ديني را گرفت.
اومانيسم به عنوان يك جنبش فكري، پيامدهاي مختلفي را به همراه داشت كه به برخي از آنها اشاره ميشود:
1. خردگرايي: اعتقاد به خودكفايي عقل انسان در شناخت خود، هستي و سعادت واقعي انسان يكي از مؤلّفههاي اساسي اومانيسم است؛ به اين معنا كه انسان با تكيه بر قدرت عقلاني خود ميتواند در بُعد هستيشناختي، حقيقت را كشف كند و در بُعد ارزششناختي، ارزشهاي اخلاقي و حقوقي را با استمداد از عقل بشري مشخص سازد.
{P . محمود رجبي، انسانشناسي، ص 38. P}
2. ليبراليسم: فرهنگ علوم اجتماعي ليبراليسم را اينگونه تعريف كرده است:
ليبراليسم از ريشه لاتيني ليبر (liber) به معناي آزادي ميباشد و در اصطلاح بر ديدگاه كساني دلالت دارد كه گرايش اوليهشان در سياست و حكومت، كسب يا حفظ ميزان معيني از آزادي از قيد نظارت يا هدايت دولت يا عوامل ديگران است كه ممكن است براي اختيار انساني نامطلوب به شمار آيد.
{P . ژوليوس گوله و ويليام ل. كولب، فرهنگ علوم اجتماعي، ص 9. P}
ليبراليسم از نقطهنظر دينداران، به معناي اباحيت يا مباح بودن فعل حرام است. در ليبراليسم اگر چه قانون،{P . محمد مددپور، درآمدي بر سير تفكر معاصر، ص 61. P}
آزاديهاي فرد را محدود ميسازد؛ ولي معيار گزينش و تصويب قانون، خود انسان است؛ از اينرو ليبراليسم معمولاً در مواجهه با شريعت قرار ميگيرد. در ليبراليسم، آنچه بر انسان حكومت ميكند، اميال است و انسان از هرگونه قيد و بند ارزشي و اخلاقي رها است و هيچ چيزي او را محدود نميكند الّا يك چيز و آن تصادم او با اميال ديگران است. آربلاستر دراين باره مينويسد:
در چارچوب مفهوم ليبرالي، طبع بشر و ميل انساني جايگاه محكم و استثنايي دارد ... اميال، واقعياتي غيرقابل تغيير و نهاده شده در طبع بشرند كه اخلاق بايد خود را با آنها سازگار كند... اميال هر كس به اداره اميال ديگر مشروع است؛ امّا بايد چنان توافقي و قواعدي طرّاحي كرد كه مردم را از ارضاء تمنّيات خويش به قيمت اميال ديگران باز دارد.
{P . آنتوني آربلاستر، ليبراليسم غرب، ظهور و سقوط، ص 40. P}
آزادي بارزترين ارزش از ميان ارزشهاي ليبرالي است. آزادي در ليبراليسم از آن جهت كه خود عاليترين{P . همان، ص 82ـ81. P}
هدف است (نه وسيلهاي كه با آن به هدف ميرسند) به آساني توان رقابت با ارزشهاي ديگر همچون عدالت اجتماعي، دموكراسي، نظم و ثبات اجتماعي را دارد.
{P . همان، ص 83. P}
3. سكولاريسم: سكولاريسم نتيجه طبيعي اومانيسم است؛ البته سكولاريسم در روند اجتماعي، ابتداءً با جنبش تجديدنظرطلبي در اصول دين مسيحيّت (پروتستانتيسم) آغاز گرديد، ولي در ادامه به جنبش عليه خود تبديل گرديد و به سكولاريسم و بعدها به لائيسم منتهي شد.
2ـ2. ورود تفكرّات و ارزشهاي اجتماعي غرب به ايران
أ. زمينههاي اجتماعي انتقال ارزشها و تفكرات غرب به ايران
انتقال ارزشها و تفكّرات غربي به ايران به يك سري عوامل زمينهساز برميگردد. همين عواملِ زمينهساز بودند كه باعث معطوفشدن ذهن برخي ايرانيان به اروپا گرديد. عمدهترين زمينههاي انتقال ارزشها و تفكّرات غرب به ايران را ميتوان در چند مسأله دانست:
ـ شكستهايهاي مكرّر ايران از روسيه تزاري و ضعفهاي نظام سنّتي ايران؛
ايران در اين جنگها، نماينده كشوري عقبافتاده به لحاظ صنعت و تكنيك با نظام حكومتي سنّتي بود و روسيه با نمايندگي از غرب، كشوري صاحب ابزار و تكنيك و با نظام حكومتي مدرن و امروزي. در اين جنگها روسيه با بهرهگيري از دانش فنّي و تكنولوژي جديد با ساختار نويني از كشورداري توانست با وجود حسّ مذهبي و بيگانهستيزي مردم ايران كه با فتواي علماي مذهبي شعلهور شده بود، چندين بار طعم تلخ شكست را به ايران بچشاند.
در اين وضعيت بطور طبيعي براي عدّهاي اين سؤال مطرح ميگشت كه راه خارج شدن از اين وضعيّت نابسامان چيست؟ اعزام محصلين ايراني به كشورهاي خارجي در دو گروه 5 نفره و 42نفره و تأسيس{P . مقصود فراستخواه، سرآغاز نوانديشي معاصر ديني و غير ديني، ص 34. P}
{P . فريدون آدميت، انديشه ترقي و حكومت قانون (عصر سپهسالار)، ص 17. P}
دارالفنون براي رفع نقيصههاي علمي صنعتي و تكنيكي به خاطر همين وضعيّت نابسامان بوده است. برخورد{P . همان، ص 15. P}
اين عده با فرهنگ غرب كه عمدتاً با شيفتگي و تقليد همراه بود، نقش قابل توجهي در انتقال ارزشها و تفكرات غرب به ايران ايفاء كرد.
ـ تأثير انقلاب روسيه؛
ـ تأثير سوسيال دموكراتهاي ايراني ساكن قفقاز؛
ـ شكست دولت اروپايي غير مشروطه (روسيه) از يك كشور آسياي مشروطه (ژاپن)؛
ـ روابط سياسي با كشورهاي اروپايي و تبادل سفير و دانشجو.
ب. عاملان اصلي انتقال تفكرات و ارزشهاي غرب به ايران
عاملان انتقال تفكّرات و ارزشهاي غرب به ايران را ميتوان در موارد زير خلاصه كرد:
1. دارالفنون؛ 2. فراموشخانه؛ 3. منوّرالفكرهاي ايران.
عامل اوّل و دوّم در قلمرو سازمانها و مورد سوّم در قلمرو افرادي قرار ميگيرد كه ضمن حضور در غرب، با زندگي و افكار غرب آشنا شدند و با نوشتن كتابها و مقالات و يا تشكيل سازمانها و مؤسسات، به نشر افكار و ارزشهاي غرب در ايران پرداختند.
ـ دارالفنون
دارالفنون با هدف نشر علوم نظامي، داروسازي، متونشناسي، پزشكي و جرّاحي تأسيس شد. صرفنظر از{P . فريدون آدميت، اميركبير و ايران، ص 6. P}
موفقيت يا عدم موفقيت اين مركز در جهت تأمين اهداف خود،اين سازمان يك كاركرد ثانويه نيز داشت و آن سرعت بخشيدن به انتقال تفكّرات و ارزشهاي غرب به ايران بود. ملكمخان ارمني، پدر روشنفكري و ليبراليسم ايران، از اين پايگاه به مبارزه با آداب مذهبي و ملي ايرانيان پرداخت و با تأسيس فراموشخانه موجبات بدنامي دارالفنون نزد ناصرالدين شاه را فراهم آورد.
{P . محمد مددپور، تجدد و دين زدايي در فرهنگ و هنر منورالفكري، ص 96ـ94. P}
ـ فراموشخانه
از مدّتها قبل از زمان تأسيس فراموشخانه در ايران، افراد متعدّدي به عضويت فراماسونري درآمده بودند. نخستين ايراني صاحبمنصب كه به عضويت فراماسونري وابسته به انگلستان درآمد، ميرزا عسكرخان ارومي افشار است. به دنبال اين فرد، افراد ديگري به هواي شعار «آزادي ـ برابري ـ برادري» به عضويت سازمان{P . اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، ص 306. P}
فراماسونري درآمدند؛ ولي اوّلين سازمان فراماسون كه در ايران تأسيس گرديد، سازماني بود كه توسط فراماسون جوان اروپارفته، ميرزا ملكمخان تأسيس شد.
{P . همان، ص 687. P}
فراموشخانه در اجراي سياستهايي كه بر عهده داشت، سعي ميكرد مباني فكري خود را كه مؤلّفههاي آن را اصالت عقل، اومانيسم، پوزيتوسيم، اصول اعلاميه حقوق بشر و تأكيد بر اهميت جان و مال، آزاديهاي سياسي، فكر، عقيده، قلم، بيان، شغل و برابري در حقوق تشكيل ميداد، اشاعه دهد.
{P . مقصود فراستخواه، پيشين، ص 48. P}
ـ منورالفكرها
منوّرالفكران يا حاملان تفكّرات و ارزشهاي غربي، افراد زيادي بودند؛ امّا مؤثرترين و بارزترين نمايندگان{P . محمد مددپور، تجدد و دينزدايي در فرهنگ و هنر روشنفكري، ص 118؛ مقصود فراستخواه، سرآغاز نوانديشي معاصر ديني و غير ديني، ص 47. P}
جريان منورالكفري را 4 نفر ميتوان برشمرد:
1. ميرزا فتحعلي آخوندزاده؛ 2. ميرزا ملكمخان ناظمالدوله؛ 3. ميرزا آقاخان كرماني؛ 4. ميرزا عبدالرّحيم طالبوف.
ج. انديشهها و ارزشهاي غربي انتقاليافته به ايران
ـ اومانيسم و دينستيزي
چنانكه ذكر شد، اومانيسم در مبارزه با دين و نفي تفكّرات و ارزشهاي ديني شكل گرفت. اگر اومانيسم به معني انسانمحوري و خِرَدگرايي باشد، لازمه طبيعي آن نفي تفكّرات و ارزشهاي ديني خواهد بود و يا لااقل اين دو همواره قابل انطباق بر يكديگر نخواهند بود. اومانيسم داراي دو جهت نفي و اثبات است. جهت نفي آن، ارزشهاي ديني را نفي ميكند و جهت اثبات آن، عقل و خرد آدمي را به جاي آن قرار ميدهد.
در بررسي انديشههاي آخوندزاده، ملكم، آقاخان كرماني و طالبوف؛ يعني حاملان و انتقالدهندگان تفكّرات و ارزشهاي غرب به ايران، هر دو جهت انديشههاي غرب با شدّت و ضعف دنبال شده است.
آخوندزاده در نفي انديشههاي ديني از همان آغاز، دين و مباني ديني را به كلّي نفي ميكند: او عنايتي به پيمودن مسيري كه اومانيسم در اروپا پيموده بود نداشت و به عبارت ديگر بدون اينكه به تجديدنظر و اصلاح در اصول ديني عمل كند، به دئيسم (نفي همه چيز الاّ خدا) روي آورد. گرايشهاي اومانيستي، غربگرايي و روحيات دينستيزانه او به حدّي است كه او را مشرِف به الحاد كرده است و حتي او را بر آن داشته است تا كتاب مكتوبات كمالالدوله را به زعم خويش در هدم و نابودي و محو اسلام بنويسد.
{P . حامد الگار: پژوهشي در باب تجددخواهي ايرانيان، ميرزا ملكمخان، ص 86. P}
عقلگرايي، تجربهگرايي و حسّگرايي سبب ميگردد تا از پذيرش هر گونه دليل نقلي، صرفاً به خاطر نقلي بودن، استنكاف ورزد و با جانبداري از روش تجربي و حسّي، معارف ديني را ناتوان از پرداختن به شكيّات{P . ميرزا فتحعلي آخوندزاده، الفباي جديد و مكتوبات، ص 138. P}
هيوم قلمداد كند.
{P . فريدون آدميت، انديشههاي ميرزا آقاخان كرماني، ص 74. P}
همانگونه كه اشاره شد اومانيسم در انديشه آخوندزاده با تجديدنظرطلبي و يا پروتستانتيسم، شروع نگرديد؛ بلكه برخلاف سير تاريخي اومانيسم در غرب كه با اصلاحطلبي آغاز شد، بدون پشتسر گذاردن اين حلقه واسط از دئيسم سر در آورد. عكس اين رهيافت در انديشههاي ملكمخان پيگيري شده است. ملكمخان نيز همانند آخوندزاده از اومانيسم حمايت ميكرد و چنانكه آدميّت ميگويد: فراموشخانه او تأليفي است از{P . محمّد مددپور، تجدّد و دين زدايي در فرهنگ و هنر روشنفكري، ص