مجموعه حاضر شامل سخنرانیها, مصاحبهها و گفت و گوهایی است با برخی علمای عصر حاضر حوزه علمیه قم درباره 'نهضت مشروطیت و نقش اجتهاد شیعه در آن ' که به مناسبت همایش یکصدمین سالگرد نهضت مشروطیت صورت گرفته موضوعات آن از این قرار است :تاریخ نگاری مشروطیت از منظر آیتالله العظمی لطفالله صافی گلپایگانی ;انقلاب اسلامی و مشروطه, راهها و بی راههها در محضر آیتالله نوری همدانی ;بازبینی زوایای تاریک نهضت مشروطه در گفت و گو با آیتالله سید عزالدین زنجانی ;نقش روحانیت و مرجعیت شیعه در شکلگیری نهضت مشروطه و انقلاب اسلامی در مصاحبه با آیتالله استادی ;دورنمایی از برخی شخصیتهای بزرگ مذهبی در نهضت مشروطه در سخنان حجتالاسلام علی دوانی ;گفت و گو با استاد عبدالحسین حایری درباره مشروطیت و مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حایری یزدی, نهضت مشروطه و تاریخ نگاری معاصر, در مصاحبه با حجتالاسلام علی ابوالحسنی (منذر) ;بررسی مواضع فقههای شیعه نسبت به مشروطه در مصاحبه با حجتالاسلام مهدی انصاری قمی ;تعامل و تقابل علما و غربگرایان در نهضت و نظام مشروطه در مصاحبه با دکتر مظفر نامدار ;بررسی پیامدهای مشروطه در مصاحبه با آقای موسی فقیه حقانی ;گفت و گو با دکتر ناصر تکمیل همایون درباره جایگاه و نقش شهید مدرس در مشروطه ;جایگاه اسناد انگلیس در شناخت مشروطه در مصاحبه با دکتر مجید تفرشی .
(مجموعه مصاحبهها و گفتگوهاي همايش يكصدمين
سالگرد نهضت مشروطيت ايران و نقش اجتهاد شيعه در آن)
به اهتمام گروه تاريخ و انديشة معاصر
فهرست
مقدمه 7
بيانات مقام معظم رهبري در ديدار محققان و دانشپژوهان تاريخ وانديشهسياسي حوزه ودانشگاه 9
تاريخنگاري مشروطيت از منظر آيت الله العظمي لطف الله صافي گلپايگاني 17
انقلاب اسلامي و مشروطه؛ راهها و بيراههها در محضر حضرت آيت الله العظمي نوري همداني 29
در محضر حضرت آيت الله حاج علي آقا صافي گلپايگاني 41
«بازبيني زواياي تاريك نهضت مشروطه» در گفتگو با حضرت آيتالله سيد عزّالدين زنجاني 57
نقش روحانيت و مرجعيت شيعه در شكلگيري نهضت مشروطه و انقلاب اسلامي در مصاحبه با حضرت آيتالله استادي 67
دورنمايي از برخي شخصيتهاي بزرگ مذهبي در نهضت مشروطه در سخنان حضرت حجتالاسلام و المسلمين علي دواني 83
گفتگو با استاد عبدالحسين حايري درباره مشروطيت و مرحوم آيت الله شيخ عبدالكريم حايري يزدي 93
«نهضت مشروطه و تاريخنگاري معاصر» در مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمين علي ابوالحسني (منذر) 101
«بررسي مواضع فقهاي شيعه نسبت به مشروطه» در مصاحبه با حجتالاسلام و المسلمين مهدي انصاري قمي 119
تعامل و تقابل علما و غربگرايان در نهضت و نظام مشروطه در مصاحبه با دكتر مظفر نامدار 131
بررسي پيامدهاي مشروطه در مصاحبه با آقاي موسي فقيه حقاني 151
گفتگو با دكتر ناصر تكميل همايون دربارة جايگاه و نقش شهيد مدرس در مشروطه 159
جايگاه اسناد انگليس در شناخت مشروطه در مصاحبه با دكتر مجيد تفرشي 165
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه
امام خميني (ره):
«همه دست در دست يكديگر بدهند تا انقلاب محفوظ بماند و مثل زمان مشروطيت نشود كه آنها كه اهل كار بودند مأيوس بشوند و كنار بروند، كه در زمان مشروطيت همين كار را كردند و مستبدين آمدند و مشروطه خواه شدند و مشروطهخواهان را كنار زدند.» (4/8/62، صحيفه نور، ج 18،ص 151)
مقام معظم رهبري:
بعد از ورود اسلام به ايران، حادثه مشروطيت، يك حادثه استثنايي است. (13/5/82، در ديدار با محققان و دانش پژوهان تاريخ و انديشه سياسي حوزه و دانشگاه)
نهضت مشروطيت يكي از مقاطع حساس و عبرتآموز ايران اسلامي است. بررسي ابعاد مختلف آن و تعمق در ماهيت، علل پيدايش، نقاط اوج و حضيض، فرايند حذف اصلاحگران حقيقي در روند نهضت ، ارزيابي روشها و بينشهاي رهبران آن، بررسي تأثير استفاده ابزاري از واژههاي مبهم و لغزنده و گاه موهوم و ... ميتواند جامعه ايران را در عبور پيروزمندانه از چالشهاي پيشروي نظام جمهوري اسلامي ياري رساند.
نهضت مشروطه، ادامه دهنده همان راهي بود كه پانزده سال پيش از آن با صدور يك حكم تحريم از پايگاه مرجعيت شيعه آغاز شده و ملت ايران، توان خود جهت حضور در عرصه سياسي را به اثبات رسانده بود. مردم ايران كه تجربه حضور سياسي در سطح ملي را از نهضت تنباكو فرا گرفته بودند، اينبار علاوه بر اين حضور، به خلق مفاهيم جديد سياسي كه بتواند بيان كننده اين حضور باشد نيز دست يافتند.
از منظر ديگر، نهضت و نظام مشروطيت ايران، از مهمترين تجلّيگاههاي فقه سياسي شيعه است. در اين مقطع حساس تاريخي، علماي شيعه در پي آن بودند تا نظامي را با ماهيتِ اسلامي ـ ملي برقرار سازند. از منظر آنان، نظام مشروطه ـ كه البته در ادامه توسط عناصر غربگرا و فرصتطلب به انحراف كشيده شد ـ تجلّي «قَدْرِ مَقْدور» حاكميت قوانين الهي در آن عصر بود؛ بر اساس اين نگرش به مشروطه، نقش اجتهادي علماي شيعه در آن، جايگاهي ويژه خواهد داشت.
مجموعه حاضر، سخنرانيها، مصاحبهها و گفتگوهايي است كه با برخي از علماي عظام حوزه علميه قم و محققين تاريخ معاصر، در راستاي غناي هرچه بيشتر «همايش يكصدمين سالگرد نهضت مشروطيت ايران و نقش اجتهاد شيعه در آن» صورت گرفته است. اين مجموعه ا ز سه جهت ميتواند ارزشمند باشد: 1. انعكاس ديدگاههاي مراجع و علماي معاصر حوزه درباره تحولات تاريخ معاصر ايران به ويژه مشروطه كه اهميت اين امر بر صاحبنظران پوشيده نيست؛ 2. انعكاس برخي از ناگفتههاي تاريخ معاصر كه به عنوان تاريخ شفاهي از اهميت ويژهاي برخوردار است؛ 3. استفاده و بهرهمندي از تحقيقات و تحليلهاي محققان و پژوهشگران تاريخ معاصر و مشروطهپژوه.
لازم به ذكر است كه از ميان سخنرانيها و مصاحبههاي مجموعه حاضر، سخنان آيات عظام لطفالله و علي صافي گلپايگاني (مدّ ظلّهما) قبلاً در كتاب آموزه اول و دوم منتشر شده بود، كه بدليل تناسب آن، صلاح ديده شد كه در اين مجموعه نيز منتشر شود.
گروه تاريخ و انديشه معاصر
بيانات مقام معظم رهبري در ديدار محققان و دانش پژوهان تاريخ و انديشه سياسي حوزه و دانشگاه
اشاره: گروه تاريخ و انديشه معاصر مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني در تاريخ 13/5/1382 به همراه محققان تاريخ و انديشه سياسي حوزه و دانشگاه، با مقام معظم رهبري ديدار و از بيانات و رهنمودهاي معظمله بهرمند گرديد. آن چه پيش رو داريد؛ مشروح بيانات ايشان در آن جمع ميباشد كه پس از ارائه گزارشي از فعاليتهاي علمي اين محققين، ايراد شده است.
مشروطه؛ اولين حادثه استثنايي بعد از ورود اسلام
بسم الله الرحمن الرحيم مسألهاي كه مورد نظرتان قرار گرفته، به همان دلايلي كه اشاره كرديد، بسيار مهم است؛ يعني مسأله مشروطيت حقيقتاً درست باز نشده است. بعد از ورود اسلام به ايران، حادثه مشروطيت، يك حادثهي استثنايي است؛ چون اولين بار بود كه هم مردم و هم سلطنت مطلقه و حكومت استبدادي ـ كه در آن، حاكم و پادشاه، كشور را متعلق به خودش ميدانست و مثل يك ملك شخصي با آن رفتار ميكرد ـ اين را پذيرفته بودند؛ اين در آثار بازماندهي از سلاطين و حواشيشان و از تاريخهاي ما كاملاً پيداست. مشروطيت، اولين بار اين فكر را كه مملكت متعلق به مردم است، مردم هم در اينجا حقي دارند و خواست آنها بايد تأثيري داشته باشد، مطرح كرد. در طول سالهاي متمادي، نهضت مشروطيت، اولين حادثه استثنايي بعد از ورود اسلام است. البته در ورود اسلام هم فضا به كلي تغيير كرد، اما خيلي زمان نگذشت كه مجدداً همان شيوههاي استبداديِ گذشته به شكل ديگري در كشور حاكم شد؛ ليكن مشروطيت اين را شكست. بنابراين مشروطيت حادثه بسيار مهمي است.
ما انقلاب اسلامي را كه يك حادثه عظيم تاريخيِ شكنندهي خيلي از بنيانهاي غلطِ كهنِ باقيمانده بود، ديديم؛ اما به اهميت حادثه مشروطيت توجه نكرديم. يقيناً اگر آن حادثه نبود، ما امروز نميتوانستيم چنين كاري را صورت بدهيم و اين انقلاب به وجود نميآمد؛ بنابراين حادثه مشروطيت خيلي مهم است.
حادثه و تاريخ مشروطيت را تحريف كردند
از اول، مثل خود حادثه، تاريخ آن هم دست كساني افتاد كه نيات خوب و سالمي نداشتند. همچنان كه آنها سريع آمدند خود حادثه را مديريت كردند و زمام كار را به دست گرفتند و از يك امر مردمي با انگيزههاي ديني و ملي، يك چيز وابستهي به بيگانه و يك كشور طراحي شدهي طبق طراحيهاي انگليسي ـ كه آن روز تقريباً حاكم مطلق دنيا بودـ ساختند، تاريخ آن را هم به همين ترتيب مديريت كردند. شما ميفرماييد حق متدينين ضايع شده؛ اصلاً حادثه را تحريف كردند؛ قضيهي ديگري اتفاق افتاد؛ اينها آمدند قضيه را به همان ترتيبي كه ميخواستند، تعريف كردند.
اگر انسان به تواريخ مشروطيت نگاه كند، حقيقت مشروطيت ـ يعني حادثهيي كه بعد اسمش شد مشروطيت؛ اگر چه اسمش از اول مشروطيت نبود ـ در اينها اصلاً گم است. اگر چه شواهد و دلايل فراواني بر اصالت آن واقعه در اين كتابها هم وجود دارد ـ يعني نميتوانند حركتها و فداكاريهاي مردم و علماي و شعارهاي ديني را منكر شوند ـ اما آنچه از اين حادثه استحصال كردند و آن را به عنوان تاريخ مشروطيت مطرح كردند، چيز غلط اندر غلطي است؛ امروز هم همان كار را دارند دنبال ميكنند. من ميبينم بعضيها همان خط را در تاريخ نويسيِ معاصر دارند دنبال ميكنند. حتي اگر شما به كارهايي هم كه بعضي افراد صاحبِ ديدهاي ناسالم در مورد تاريخ انقلاب ميكنند، نگاه كنيد، ميبينيد آنها هم دارند عين همين قضيه ـ و حتي تحركات مردمي ـ را در قالبهاي مختلف تعقيب ميكنند؛ پُركار هم هستند.
جمع مردم حقجويِ مؤمني كه ميخواهند حقيقت آن قضيه را آن چنان كه بوده، بيان كنند، حقيقتاً دير آمدند؛ چون روشنفكرهايي كه آن وقت عمدتاً هم با انگليس مرتبط بودند، اهل قلم و اهل كار فرهنگي و اهل كار هنري بودند؛ هر كار توانستند، كردند؛ در واقع زمينهها را پر كردند. بنابراين، كار بسيار خوب و مهمي است و همين دقت نظري را كه شما داريد اعمال ميكنيد، لازم دارد. مسأله بايد از جوانب مختلف ديده شود و همچنان كه اشاره كرديد ـ نخبگاني بر اين اساس و با اين فكر پرورش پيدا كنند و آماده شوند و كتابهايي چاپ شود و در اختيار افكار مردم و جوانها قرار گيرد.
در ايجاد مشروطيت، علما نقش اساسي داشتند
در باب مشروطيت، همين فصولي كه شما ذكر كرديد و ابعادي كه گفتيد، به نظر من همهاش مهم است؛ ليكن در مسأله مشروطيت دو نكته وجود دارد كه اگر روي آنها تكيه كنيد، مشروطيت بدرستي خود را نشان خواهد داد: اول، نقش اسلام و انگيزههاي اسلامي است كه با حضور علما اين معنا حاصل شد. البته ديگران هم در اين نكته ترديدي ندارند، حتي مخالفان هم اعتراف كردهاند؛ منتها همين را هم كه در ايجاد حادثه مشروطيت، علما نقش اساسي داشتند، تحريف كردند. اگر علما در صحنه نبودند، چنين حادثهاي اتفاق نميافتاد؛ كما اين كه در انقلاب اسلامي، با همهي زمينههاي مساعدي كه وجود داشت، اگر علما وارد ميدان نميشدند و مرجعيت در صحنه حضور پيدا نميكرد، چنين انقلابي مردمي اصلاً رخ نميداد. حادثهي مشروطيت متكي به مردم بود؛ مردم را هم جز علما هيچ عامل ديگري نميتوانست به ميدان بياورد و به آن دفاع جانانهاي كه از مشروطيت كردند، وادار كند.
من ميبينم در بعضي از نوشتههاي مربوط به مشروطه ـ حتي نوشتههايي كه از لحاظ سند تاريخي، بهتر هم هست ـ آنجايي كه به انگيزههاي ديني و شعارهاي ديني ميرسند، عمداً از آن عبور ميكنند، كه بنده در حاشيهي بعضي از اين كتابها اين موارد را يادداشت كردهام و نشان دادهام؛ از جمله كتاب كسروي و بعضي ديگر. شما ميبينيد انجمنهايي كه در همه ولايات تشكيل شد، تقريباً ركن اصلي آنها علما بودند. در تبريز كه يكي از مراكز مهم بود، بيشتر يا همهشان علماي معروف تبريز بودند. شما شايد ميدانيد كه در تبريز اختلاف خيلي عجيب و دامنهداري ميان شيخيه و متشرعه وجود داشت؛ اما همه اين اختلافات را كنار گذاشتند و در اين مجموعه گرد آمدند و كار و دفاع و مبارزه كردند؛ بعضي هم كه بر سر همين قضيه جان دادند. در مشهد و اصفهان هم همينطور بود. بنابراين مسأله اول اين است كه عنصر اسلام در مشروطيت ـ كه بروز و ظهورش هم با حضور علما و شعارهاي علمايي و انگيزههاي ديني بود ـ بايد كاملاً مطرح شود.
ضديت مشروطه با اجنبي
نكته دوم، ضديت با اجنبي است. در تاريخ قاجاريه، حضور اجانب در ايران از دهها سال قبل از مشروطه به صورت فعال شروع شده بود. واقعاً دل مردم از قضاياي زمان فتحعلي شاه و جنگهاي ايران و روس و عهدنامه تركمانچاي و بعد تحميلات و زورگوييهايي كه روسها با ايرانيها در طول اين زمان داشتند، پُر بود. حافظهي تاريخي مردم اينها را نگهداشته بود؛ اين كاملاً مشهود و محسوس است. بعد انگليسيها وارد ميدان شدند و فعاليت كردند، بعد هم رايگان شدن و دلداده شدن سران و عناصر حكومت نسبت به عناصر خارجي؛ اينها را مردم ميديدند. همهي بغضي كه مردم به ظلمه آن زمان داشتند ـ حكّام ظلمه، تعبير رايج متدينين و مردمِ آن زمان بود ـ به طور مستقيم برميگشت به خارجيهايي كه با اينها همكاري ميكردند و از اينها امتياز ميگرفتند و احياناً به اينها كمك ميكردند. بنابراين خصوصيت ضد حضور بيگانه در مشروطيت، بسيار مهم است؛ اين را نبايد فراموش كرد. اين همان چيزي بود كه اولين ضربه را كساني به آن زدند كه طرف انگليسيها و سفارت انگليس رفتند. به اين ترتيب، در واقع انگليسيها با زرنگي و با مهارتِ تمام آمدند و ضديت مردم با حضور خارجيها را آرام كردند؛ ولي مردم هميشه با حضور خارجيها مخالف بودند. يكي از عناصر موثر در قضيه مشروطيت، بلاشك اين موضوع است و انسان اين را مشاهده ميكند. خيلي از روشنفكرهايي كه با مشروطيت همكاري ميكردند، اين بُعد را ناديده ميگرفتند. البته بعضي هم ضد بيگانه بودند، اما بعضي هم بودند كه اين بُعد را ناديده گرفتند. اين در حالي بود كه تلألؤ و تشعشع تمدن غربي، همه را در مناطق ما و در دنياهاي عقب افتادهي غير اروپايي كاملاً مبهوت و مجذوب كرده بود؛ اين بود كه بشدت مجذوب آن حرفها بودند. به نظر من روي اين نكته بايد تكيه شود و نشانهها و دلايلش هم استخراج گردد. همچنين انحراف مشروطيت از همين طريق ـ كه به حكومت رضاخاني منتهي شد؛ آن هم مستقيم به دست انگليسيها ـ برجسته و نشان داده شود.
شما بايد بتوانيد فضاي كشور را در همين جهتي كه خودتان داريد عمل ميكنيد، هدايت كنيد؛ چون يقيناً كساني هم هستند كه انگيزههايي غير از انگيزههاي شما دارند، يعني همان گرايش انگليسي و گرايش بي ديني و لامذهبي؛ اينها به روشهايي هم تمسك ميكنند.
علما با يكديگر همنظر بودند
اين نكته را هم عرض بكنم؛ همه علما در قضيه مشروطيت با يكديگر همنظر بودند؛ يعني بين مرحوم شيخ فضل الله و مرحوم بهبهاني و مرحوم طباطبايي در فكر و نظر تفاوتي وجود نداشت؛ اما ديدشان نسبت به واقعيتها و به اصطلاح روشها و تاكتيكهايي كه فكر ميكردند بايد عمل كنند، متفاوت بود. مرحوم شيخ فضل الله انحراف را ديده بود؛ نميشود گفت سيد محمد طباطبايي يا مرحوم حاج سيد عبدالله آن را نديده بودند؛ چرا، آنها هم ميديدند؛ منتها فكر ميكردند بايد با آن مماشات كرد تا بشود بر آن غلبه كرد؛ يعني يك نوع سهلانگاري در برخور با نفوذيهاي مشروطه در آنها مشاهده ميشد، اما در مرحوم شيخ فضل الله اين معنا وجود نداشت؛ به همين جهت هم شيخ فضلالله از همان زمان تا الآن مورد تهاجم قرار گرفته است.
به شيخ فضل الله خيلي ظلم شده است
واقعاً به شيخ فضل الله خيلي ظلم شده است. اوايل انقلاب، يك وقت من در نماز جمعه راجع به مشروطيت و مرحوم شيخ فضل الله صحبت كردم؛ بعد يكي از دوستان نزديك ما به من اعتراض كرد! من ديدم حتي در محافل روحاني و نزديك به خود ما هم همين تفكرات وجود دارد كه چرا درباره شيخ فضلالله صحبت ميشود؛ [مدعي شدند] شيخ فضلالله مخالف مشروطه بود! در حالي كه او بلاشك مخالف مشروطه نبود؛ خودش در حقيقت جزو مؤسسين و مؤثرين مشروطه بود؛ خود او هم در همان لوايحي كه نوشته و منتشر كرده، بارها و بارها بر اين معنا تأكيد ميكند و ميگويد من مخالف مشروطه هستم؟! من جزو مؤسسينام. راست هم ميگفت؛ بلا شك او جزو مؤسسين و فعالان مشروطه بود.
من ديدم اين تفكرات در بعضي از دوستان نزديك خود ما هم وجود دارد؛ حتي به من گفته شد كه امام هم از شيخ فضل لله خوششان نميآيد! بعد من تفحص كردم، ديدم نخير، كاملاً به عكس است؛ امام نسبت به مرحوم شيخ فضل الله خيلي تجليل و احترام دارند و به خاطر همان تصلب و شجاعت و دينگرايي كاملش، بدون اغماض آن بزرگوار را تعظيم و تجليل هم ميكنند؛ كه اين در بيانات خود امام هم آمده است.
تاريخنگاري مشروطيت از منظر
آيت الله العظمي لطف الله صافي گلپايگاني
بسم الله الرحمن الرحيم. اصل مطلب ـ يعني اطلاع از جريانات ـ بسيار مهم است. در كاري كه شما شروع كرده ايد در واقع از اصل جريانات مطلع ميشويد و به حقايق پيدا ميكنيد، لذا در اين كار بايد محتواي جريانات در عصر مشروطه و بلكه پيش از آن نيز روشن شود و هم چنين كتاب هايي كه نوشته شده است بايد مورد بررسي قرار گيرد. بررسي كتاب ها براي اين است كه بعضي از كساني كه تاريخ معاصر ما را نوشته اند يا در نوشتن آن نقش داشته اند; منحرف از دين، وابسته به بيگانگان و حتي جزء بهائيت يا بابيت (ازلي) بوده اند كه به عنوان متجدد و با نقاب روشن فكر ظاهر ميشدند و كتاب ها جزء منابع و مدارك شده است. امروزه هم، بر اساس همين نوشته ها قضاوت ميشود چون افراد ديگري مطلب ننوشته اند.
با توجه به اين مدارك، معلوم ميشود حركتي در جريان بوده كه در كل، به ضرر اسلام و احكام آن صورت پذيرفته است. بنابراين پرداختن به كتاب ها و نقد و بررسي آنها كاري بس مهم و ضروري است. و جريانات اصلي و فرعي نيز بايد از هم مشخص شوند. بنابراين بايد به اصل و ريشه اينها پرداخته شود كه تقريباً از زمان ناصرالدين شاه، بلكه از عصر فتحعلي شاه در كشور ما و در نقاط ديگر شروع شده است و هنوز هم ادامه دارد.
بيگانگان در واقع در پي تغيير هويت اسلامي مسلمانان بوده و هستند و ميخواستند استقلال فكري و سياسي ممالك اسلامي را از بين ببرند. همان طور كه ميبينيد، كشورهاي بسيار كوچك اروپايي هم استقلال دارند; اما اگر يك كشور اسلامي بخواهد استقلال داشته باشد اگر بتوانند، فوراً صداي استقلال خواهي او را خفه ميكنند. مسأله اين است كه اينها با اسلام طرفند و بسياري از برنامه هاي تحميلي مثل يكسان سازي شكل لباس و كشف حجاب، همه براي تغيير هويت اسلامي بود. توجه به مدنيّت قبل از اسلام و ايران باستان و احياي مدنيّت هاي مرده در نقاط ديگر; همه براي همين مقصد بود. در كتابي به نام «في ذكر الهداس»، درباره اين مسأله (بازگشت دادن ملل اسلامي به عنوان فولكلور) مطالب جالبي دارد كه نشان ميدهد حتي سازمان ملل و يونسكو و يونيسف هم در اين امر دخالت دارند. پيدايش بابي ها و بهائي ها و حتي پهلوي ها براي همين مسأله بوده است. وقتي خوب دقت ميكنيم، معلوم ميشود كه اينها از طرف غربي ها و و مسيحي ها بود تا حرمت اسلام را شكسته و از بين ببرند و در نتيجه بتوانند ممالك اسلامي راتجزيه و استعمار كنند.
شما در صحبتهايتان به روشن فكران اشاره فرموديد; لطفاً توضيح دهيد كه آنان در مشروطه با چه عناوين و اهدافي كار ميكردند؟
اينها به عنوان متجدد ميآمدند و هدف اصلي شان از بين بردن اصل اسلام و جوهره دين و هويت ديني بود. البته در برهه اي از زمان هم به مقاصد خود رسيدند. اينها با اسلاميت حكومت كار داشتند و ميبينيم كه حتي با خود ناصرالدين شاه هم كار نداشتند. در نوشته هاي تاريخي شان در بدگويي به اسلام و مسلمين كم نگذاشته اند و همه علل عقب ماندگي را به اسلام برگردانده اند. حتي گاهي كتاب هاي غير تاريخي نيز اين گونه است. شما همين «لغت نامه دهخدا» را نگاه كنيد، چه قدر حق كشي كرده است! ببينيد چند صفحه به آن زن بابي (قرة العين) اختصاص داده است; نزديك به بيست و هفت ـ هشت صفحه درباره او مطلب نوشته است، اما در مورد حضرت زهرا ـ سلام الله عليها ـ به يكي ـ دو صفحه نميرسد. برخي از اين كتاب ها تا توانسته اند به روحانيت اهانت كرده اند; صريحاً دين را مظهر عقب ماندگي ميشمارند. هر كسي كه حرفي عليه دين زده يا عقايد ديني را منكر شده، در اين كتاب ها جايگاه دارد، هر چند كه بعضي از اين كتاب ها تاريخي نيستند.
اصولا روشن فكران غرب زده دنبال اين بودند كه دين و اسلام را مظهر عقب ماندگي معرفي كنند.
كتاب «موقف العقل و العلم و العالم من رب العالمين» كه پنج جلد است و توسط شيخ الاسلام عثماني نوشته شده است ملاحظه كنيد. او بعد از مصطفي كمال كه جمهوري لائيك اعلام كرده بود، به مصر ميرود و در عالم سني گري خود با آنها و با همه روشن فكراني كه در آن زمان در مصر بودند، به معارضه بر ميخيزد و ميبيند كه روشن فكري در آن جا هم رواج دارد، لذا شروع ميكند به نوشتن مطالب.
امروزه هم با همين عناوين به اسلام ضربه ميزنند. شما كتاب «مهدي بامداد» را نگاه كنيد; چه قدر علما را بد جلوه ميدهد، چهره مرحوم آقانجفي را چه قدر وارونه جلوه ميدهد! ايشان كسي بود كه با تمام وجود در مقابل بهائي گري، نغمه هاي بيگانگان و دخالت هاي روس ها و انگليس ها ايستاد. با تمام وجود در مقابل حاكم مستبد يعني «ظل السلطان» ايستاد; ولي چه تهمت ها كه به او نميزنند و بعد عنوان ميكنند كه ما آزادي خواه هستيم، ما طرفدار عدل و عدالتيم!
نكته اي كه خيلي مهم است، اين است كه بعضي از اهل علم متأسفانه به اين مسايل اطلاعات كافي ندارند و نميدانند كه منشأ اين حركت ها كه هنوز هم ادامه دارد از كجاست. گاهي من در زمان شاه ميگفتم: اين كارهايي كه شاه انجام ميدهد برنامه هاي خودش نيست; چرا كه او اين قدر عقلش نميرسيد، بلكه اين نقشه هاي بيگانگان، منحرفان و متخصصان استعمار در ضديت با اسلام بود و او فقط اجرا ميكرد. مثلا در بين بلاد عربي كه اكنون در تجزيه به سر ميبرند، از ماسينيون ميگويند براي حفظ جدايي و تفرقه آنها از يكديگر و بيگانه شدن آنها از زبان و اين كه زبان همه است نظر ميخواهند او پيشنهاد ميكند كه در هر جا زبان محلي، زبان رسمي باشد تا به تدريج زبان مشترك آنها كه زبان قرآن است فراموش شود، در نتيجه همه مليت ها جدايي پيدا كنند و از اسلام و قرآن هم بيگانه گردند.
در بين كتاب هاي موجود، به كتابي كه حقايق را نوشته باشد برنخورده ام و اين امر كار شما را دشوارتر ميكند. خيلي ها ادعاي آزادي خواهي، مشروطيت و غيره ميكردند، اما خود مرحوم آخوند خراساني را كه به حق از رهبران بزرگ مشروطه بود قبول نداشتند. اين گونه برخوردها از اهداف پليدي حكايت ميكند كه امروزه هم آن را دنبال ميكنند و ميخواهند اسلام را براي جوانان غير منطقي، ناكارآمد و عقب مانده معرفي ميكنند تا آنها را بي هويت كنند. مراجع و علما را جوري معرفي ميكنند كه نه با جامعه كار دارند و نه به فكر مردم هستند و نه آشنا به مسايل جهانند.
آنهايي كه مشروطه را قبول داشتند، چون نميتوانند نقش آخوند و ديگران را منكر شوند، لذا نقش آنها را كم رنگ جلوه ميدهند، و امثال ستارخان و باقرخان را كه در مقابل مرحوم آخوند به حساب نميآمدند، بزرگ جلوه ميدهند. حتي يپرم ارمني را ـ با آن سوابق ـ جزء افراد مشروطه خواه معرفي ميكنند. اينها اصلا نميفهميدند مشروطه چيست و حتي مشروطه اي را كه علما ميخواستند، قبول نداشتند.
آنچه از تاريخ و لابهلاي متون سياسي بر ميآيد، اين است كه خط تفكر نهضت تنباكو در مشروطه نيز جلو آمد، ولي نتوانست مانند گذشته نتيجه بگيرد; به نظر شما علت چه بود؟
براي اين كه به اين سئوال جواب بدهيم، بايد چند چيز مد نظر قرار گيرد
اولا: بايد شرايط دوران ناصر الدين شاه، خوب تجزيه و تحليل شود و اوضاع سياسي ـ اجتماعي آن دوره را نبايد با دوره مشروطه مقايسه كرد; وضعيت كاملا فرق ميكرد; مثلا مجله اي را كه در آلمان منتشر ميشدـ اگر فراموش نكرده باشم، اسم آن "علم و هنر" بودـ نگاه كنيد; در آن جمله اي از قول ناصر الدين شاه نوشته شده بود كه: اين چه وضعي است كه ما داريم؟! اگر بخواهم به جنوب كشور بروم، سفير انگلستان اعتراض ميكند و اگر بخواهم به شمال بروم سفير روسيه اعتراض ميكند! غرض اين كه ناصرالدين شاه با سلاطين ديگر فرق ميكرد. همين جريان بابيه را ملاحظه كنيد; وقتي كه ميخواستند ناصرالدين شاه را ترور كنند، مادر وي اصرار ميكرد كه بايد «حسين علي بهاء» را اعدام كنند. آنها به سفارت روس آمدند و روس ها گفتند كه نه، نميشود اعدامش بكنند. آنوقت قرار شد كه هم او و هم «يحيي» را اخراج كنند. در اخراجشان قرار شد يك مأمور از طرف دولت و يك مأمور از طرف روس ها، اينها را همراهي كنند. مأمور دولت، براي اين كه مطمئن شوند كه از كشور اخراج ميشوند; و مأمور روس ها، براي اين كه آسيبي به آنها نرسد. بنابراين اين كه ميفرماييد بعد از نهضت تنباكو; ميخواهم بگويم نه، بلكه قبلش هم بود.
ثانياً: جنگ ايران و روس نيز در تحليل اين وقايع مهم است، گرچه ايران در جنگ شكست خورد و ناپلئون خلف وعده كرد و حكومت عثماني هم با وجود در خواست ايران، به فتواي مفتي دولت از ياري مسلمانان خودداري كرد و ما شاهد توافق نامه هاي ننگين شديم . ولي در عين حال، روس ها معتقد بودند در ايران قدرتي وجود دارد كه بالاتر از قدرت شاه است، لذا سعي داشتند تا حد امكان اين نيروي با نفوذ را تضعيف كنند. بنابراين از راه مهدويت و بابيت وارد شدند و فعاليت هايي را نيز شروع كردند و هدفشان همان شكستن قدرت نفوذ و اعتلاي روحانيت بود و سعي داشتند كه در بين اين قشر، اختلاف بيندازند. البته هدف اصلي، همان شكستن اسلام بود كه اين مطلب در نهضت مشروطه نمود بيشتري پيدا ميكند.
يكي از چهره هاي ماندگار در تاريخ ايران، مرحوم شهيد شيخ فضل الله نوري است. به نظر شما در مورد ايشان اشتباه در كجا بود و چرا آن وقايع تلخ اتفاق افتاد ؟
در مورد ايشان اشتباه در صغري بود. روشن فكران با الفاظ گمراه كننده، سعي داشتند عوام و حتي بعضي از علماي خيرخواه را جذب كنند. ببينيد، خود مرحوم شيخ هم ابتدا مخالفتي ندارد و با آنها در يك جبهه بوده است، اما بعداً مخالفت ميكند; يعني درست هنگامي كه به اهداف آنها پي ميبرد، شروع به مقابله كرده و ميفهمد كه غرض آنها مخالفت با احكام اسلامي و هويت اسلامي است.
كسي كه ميخواهد در اين مورد چيزي بنويسد، بايد به تمام اين مطالب دقت و توجه كند. كسي كه ميخواهد در مورد مرحوم شيخ، مطلب بخواند بايد هويت كساني را كه در مورد ايشان مطلب نوشته اند كاملا بشناسد و اين كار شماست. مثلا بايد هويت كسروي، ملك زاده و ناظم الاسلام را شناسايي كنيد، كه چرا اين مطالب دروغ را به عالِمي مثل مرحوم شيخ نسبت داده و حتي امروزه هم آن را دنبال ميكنند، و الا گفته هاي مرحوم شيخ چيزي نبود كه ابهام يا مشكلي داشته باشد.
در حوزه نجف هم اول با الفاظي فريبنده جلو آمدند و برخي از علما هم كه به مردم علاقه شديد داشتند، از كُنه حركت آگاه نبودند. در تهران مرحوم شيخ زودتر از ديگران متوجه شد; حتي مرحوم سيد عبدالله هم بعداً متوجه شد. وقتي كه ميگفتند همه مردم داراي حقوق مساوي هستند و همه شهروند هستند (چه مسلم، چه غير مسلم) گفت: اين كه نميشود، لااقل در مجلس نبايد چنين باشد، چرا كه اين خلاف اسلام است و اگر قرار باشد كه از همه اديان وكيل داشته باشند ـ يعني نصراني، زرتشتي و... ـ چه بسا با رأي آن نصراني حكمي تصويب شود و قانونيت پيدا كند. لذا اگر قرار باشد صرفاً رأي اينها ملاك باشد، اين خلاف اسلام است. اين مسأله، امروزه هم مطرح ميباشد كه غير مسلمانان با مسلمانان فرقي ندارند. هنگامي كه اين اصل مساوات ميخواست به تصويب برسد، مرحوم بهبهاني مخالفت كرد، سپس شخصي به او نامه اي نوشت كه اگر مخالفت كني تو را ميكشيم، در نتيجه او نيز پا عقب كشيد.
اين كه چرا آخوند از مشروطه طرفداري ميكرد، بايد گفت كه مطلب را جور ديگري در نزد وي منعكس كرده بودند. او فكر ميكرد با مشروطه، ستم هايي كه از سوي حكام روا ميشود دفع خواهد شد.
عزيزان، آنها تلاش ميكردند بين علما اختلاف بيندازند. نميتوان گفت كه آنها عامداً در مقابل يكديگر بوده اند. از نيّات آنها هم كه خبر نداريم، لذا بايد موضع گيري هاي علما را كه قطعاً از روي وظيفه بوده است، حمل بر صحت كرد.
نكته ديگري كه نبايد از نظر دور داشت، اين است كه دوري علماي نجف از تحولات ايران هم در اين مناقشات دخالت داشته است و معلوم نيست كه خبرها چگونه به دست آنها ميرسيد. در واقع اخبار ايران درست به نجف نميرسيد. همان گونه كه گفتم، بعضي از همين مشروطه چي ها مرحوم آخوند را هم قبول نداشتند، تا چه رسد به مرحوم حاج شيخ .آنها فرياد آزادي و قانون سر ميدادند، امّا هنگام عمل به هيچ چيز پايبند نبودند.
بنابر اين افراد مغرض در هر دو طرف بودند; هم در مشروطه خواهان و هم در صف مقابل. اما بزرگان ما بالاتر از اين بودند كه بخواهند خداي نكرده به خلاف اسلام، طبق مصلحت جامعه مسلمين موضعي بگيرند. البته افرادي مثل ملك المتكلمين كه علماي اصفهان او را از شهر بيرون كردند و بعداً خود را به عنوان ناطق ملت جا زد ، يا سيد جمال واعظ( پدر جمال زاده) و امثال او را بايد از عالمان ديني كه همه هم و غمشان دين و اسلام بوده، جدا كرد.
البته چهره هاي مثبت هم كم نبودند; كساني چون آقا سيد اسماعيل صدر كه ميخواست شبهات الحادي و به طور كلي تبليغات ضد ديني را جواب دهد، شبهه هايي كه در آن زمان خيلي در اذهان رسوخ كرده بود. از طرفي، ترقي صنعتي اروپا هم خيلي جلوه ميكرد و مردم را تحت تأثير قرار داده بود و تبليغات ضد ديني هم به طور كلي گسترده شده بود.
خواسته هاي اوليه مردم در مشروطه چه چيزهايي بود و لفظ مشروطه چه زماني مطرح شد و معناي آن چه بود ؟
در خواسته هاي مردم، ابتدا مشروطه مطرح نبود; بلكه عدالت خانه مطرح بود و شما ميدانيد هنگامي هم كه مشروطه مطرح شد، شخصي ميگفت: ما در مدرسه (قنبر علي خان) بوديم با يك نفر ديگر ميرفتيم به سفارت انگليس (درست آن وقتي كه مردم براي تحصن به سفارت رفته بودند)، ميگفت روزي كه داشتيم در آن جا ناهار ميخورديم يكي از كارمندان ميخنديد; من از او پرسيدم چرا ميخندي؟ گفت: من از اين ميخندم كه پاي هر دانه از برنجي كه ميخوريد، بدانيد كه يك سرباز قرار دارد. ميگفت وقتي كه از سفارت بيرون ميآمديم، كنار درب سفارت، زن سفير از درشكه پياده شد و پرسيد: شما چه ميخواهيد؟ گفتم: ما عدالت خانه ميخواهيم، ما مجلس عدالت ميخواهيم. گفت: شما مشروطه ميخواهيد. من كه تا به حال لفظ مشروطه را نشنيده بودم، اما شخصي كه با من بود گفت: بله ما مشروطه ميخواهيم. گفت: اگر مشروطه بخواهيد بايد با علما درگير بشويد، آنها را بكشيد; ما هم كه مشروطه ميخواستيم، كشيش هايمان را كشتيم. او گفت: باشد، ما هم ميكشيم; حتي اگر امام زمان هم باشد، حاضريم با او مبارزه بكنيم. آن وقت من به آن خبيث گفتم: اي خبيث، اين چه حرفي است كه زدي، مگر كافر شده اي، بعد از آن هم ديگر به سفارت نرفتم.
منظور علما از مشروطه، در واقع محدود شدن قدرت شاه بود، نه آن كه از هر دولتي كه خواست، پول قرض بگيرد و هر كاري در امر كشورداري خواست، انجام دهد و اين خواسته بدي نبود. اما مشروطه اي كه انگليسي ها ميخواستند نفي حاكميت اسلام و تغيير هويت جامعه بود. تنها چيزي كه علما و تقريباً همه مسلمانان مشروطه خواه ميخواستند، تغيير نكردن احكام اسلام بود ،نه اين كه احكام اسلام را تغيير دهند; مثلا قانون ارث را ببرند در مجلس و به قيام و قعود تغيير دهند و خود آنها قانون وضع كنند، و اين خلاف آن چيزي بود كه قبلا از مشروطه ميخواستند و هيچ كس هم اين را نميگفت. در اين موقعيت است كه مرحوم شيخ مقابل اينها ميايستد; در حالي كه تعدادي از علما عقب نشيني كرده و ديگر به مشروطه دل خوش نبودند و آن پافشاري ها را در مورد مشروطه نداشتند; چرا كه هر چه ميگذشت وضع بدتر ميشد و در واقع چهره آنها (كساني كه پشت صحنه بودند و اهداف ديگري داشتند) مشخص تر ميشد.اين وضع ادامه پيدا ميكند تا اين كه رضاخان را روي كار آوردند. در اين زمان، وضع خيلي بدتر شد و مشروطه اي هم كه بود، تعطيل شد و حمله ها به روحانيت خيلي زياد شد. كساني كه پشت آن مشروطه در اين زمينه سازي و تغيير وضع دخيل بودند، در حوادث بعدي خيلي نقش داشتند. تغيير هويت اسلامي، اتحاد شكل، كشف حجاب و غيره، مقدماتي داشت كه اول با تبليغات، زمينه ها را آماده ميكردند. مثلا براي كشف حجاب، آن قدر مقاله و شعر عليه حجاب نوشتند، تا رضاخان به آن صورت و با آن قساوت و جنايات، حجاب را ممنوع كرد. لذا مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم هم نميتوانست كاري بكند، و الا همه ميدانستند كه احمد شاه يك شاه مشروطه بود و كاري به اين كارها نداشت. از طرفي، ابتدا رضاخان هم اظهار بي ديني نميكرد. او جلوي دسته ها راه ميافتاد و اظهار مسلماني ميكرد; بنابراين مؤسس حوزه هم موقعيت را مناسب نميديد تا در مقابل آنها مخالفت و ايستادگي كند.
ظاهراً مرحوم والد، خاطراتي از مرحوم حاج شيخ فضل الله نوري داشته اند; لطفاً كمي از آنها بيان بفرماييد.
مرحوم والد هنگامي كه در تهران بودند، با مرحوم شيخ فضل الله هم فكر بودند و كاملا از اهداف مشروطه خواهان كه حركت را رهبري ميكردند آگاه شده بودند. وقتي هم كه در اصفهان بودند، مدرس بودند. مرحوم آيت الله العظمي بروجردي خيلي از ايشان تعريف ميكرد. به والد ما ميگفت: من يك شب هم شما را در دعاي نماز شب فراموش نميكنم. وقتي كه ايشان از اصفهان به تهران مهاجرت كرده بودند، ميفرمودند: هنگامي كه مجاهدان شهر را گرفتند، وضع به گونه اي بود كه ملاقات با مرحوم حاج شيخ ممنوع بود. مرحوم حاج آقافخر (يكي از روحانيان گلپايگان) به مرحوم والد گفته بود كه حكمي از طرف مرحوم نجم آبادي و يكي ديگر از علما (كه من اسم او را فراموش كرده ام) دارم و ميخواهيم به امضا و تنفيذ شيخ برسد. مرحوم والد، متعذر ميشود كه در اين شرايط ديدار شيخ مخاطره انگيز است. بالاخره با اصرار او بهوسيله شيخي كه متصدي امور مرحوم شيخ بود، قرار ملاقاتي بعد از نماز مغرب و عشا گذاشته ميشود و به ديدار وي موفق ميشوند. ايشان ميگفتند: من حكم را به مرحوم شيخ دادم، او نيز به اعتبار اين كه يكي از آن دو نفر را ميشناخت آن را امضا كرد. مرحوم والد ميفرمود: بعد از كمي صحبت ميخواستم بگويم كه كار خطرناك است و شما بايد مواظب خودتان باشيد و اصلا فكر هم نميكرده است كه اين گونه ميشود. مرحوم حاج شيخ پرسيد: چه خبر داريد؟ همه را گفتم; اوضاع شهرها، مجاهدان و علما. مرحوم شيخ نيز كمي فكر كرد و گفت: چه بايد كرد؟ گفتم: آقا، امروز مشير السلطنه از دربار آمده بود و ميخواست به خانه اش برود كه در راه به او شليك ميكنند، ولي نجات مييابد. وقتي كه به خانه ميرسد، يك پرچم روس به خانه اش ميزند (و هر كس آن پرچم را ميزد در امان بود). در اين هنگام مرحوم شيخ گفت: ميگوييد من هم به سفارت روس پناهنده شوم؟! گفتم: من نميگويم كه به روس پناهنده شويد; اما در بين مردم منتشر كرده اند كه شما با روس ها ارتباط داشته ايد و نوشته اي به اين مضمون پخش كرده ايد.
مرحوم شيخ گفت: شما كاغذ را ديده ايد؟ گفتم: نه، من نديده ام و ميدانم كه دروغ است و اصل اين كاغذ هم دروغ است، ولي جامعه اين را قبول نميكند. در واقع يك كاغذي درست كرده اند و به نام مرحوم شيخ، در خطاب به سفارت روس منتشر كرده اند. اين جا مرحوم شيخ جوابي داده اند كه خيلي عالي است. ايشان به مرحوم والد، قريب به اين مضامين ميگويد: من هر وقت خواستم از خودم دفاع كنم نگذاشتند. هر وقت ميخواستم خودم را معرفي كنم، اجازه نميدادند و با راه هاي متفاوت، جلوگيري ميكردند و حقايق را وارونه جلوه ميدادند. درست مثل امام حسين(عليه السلام) كه در روز عاشورا هر وقت ميخواست خودش را معرفي كند، هلهله ميكردند و بر دهن ميزدند و نميگذاشتند كسي متوجه شود و سخن حضرت را بشنود. من چگونه به اين مردم ميتوانم حالي كنم، ياحتي به گوششان برسانم كه من نبودم؟!
با اين حال، من در ميان دُوَل خارجه جزء علماي درجه اول محسوب ميشوم; حالا هستم يا نيستم، در نظر اينها اين طور است. اگر پرچم آنها را بر سر در خانه خود بزنم، آنها چه ميگويند؟! آيا نميگويند كه شيخ فضل الله به ما پناهنده شد؟ بلكه ميگويند، يك عالِم اسلامي به كفر پناهنده شد. از اين گذشته، آيندگان چگونه فكر خواهند كرد؟! لذا اگر مرا بكشند، بهتر است كه پناهنده به غير شوم.
بنابر اين، دوباره ميگويم كه كار شما كار خوبي است. عمده اين است كه نوشته هاي آنها را بخوانيد، و نقدش كنيد و بتوانيد آنها را همان طوري كه هستند، معرفي كنيد. مثلا دولت آبادي; آنها متهم بودند كه ازلي هستند. جدشان، يحيي دولت آبادي بود. با كتابي كه نوشته بود، نزد ميرزاي شيرازي رفته بود. آن كتاب، عبارت «فرقه مستحدثه بهائيه» را آورده بود و در واقع ميخواست بگويد كه بهائي ها مستحدثند، ولي خودشان اصلي هستند. به هر حال، آدم هاي خوبي نبودند. دخترش صديقه دولت آبادي، وقتي كه در قم در زمان پهلوي به زور جشن كشف حجاب را گرفته بودند، ميگفتند كه او براي سخنراني آمده بود.
يكي از كتاب هاي مهم مشروطه خواهان، تنبه الامة مرحوم ناييني است كه نظر بسياري از مخالفان و موافقان را به خود جلب كرده است; نظر شما در اين مورد چيست؟
تنبيه الامة كتابي استدلالي است; اما در مقابل اين سئوال كه بالاخره درباره رأي اكثريت چه بايد كرد، طرحي ندارد و معلوم نيست كه چه ميخواهد بگويد. آيا منظورش اين است كه قوانين در مجلس بيايد و تصويب شود و عده اي هم قيام و قعود كنند و عده اي ديگر هم حق داشته باشند كه بلند نشوند و رأي ندهند، و آن قانون با رأي اكثريت به رسميت برسد ؟ ولو اين كه با اسلام و اصول اسلامي موافقت نداشته باشد! قطعاً چنين چيزي نميتواند صحيح باشد و به يقين ميدانيم كه منظور مرحوم ناييني نيز اين نبوده است; چرا كه بارها در همان كتاب، به مباني اسلامي اشاره ميكند. اما اين كه چه بايد كرد، معلوم نيست . بر اين اساس، شما ميبينيد كه بعداً خودشان دستور ميدهند كه كتاب را جمع آوري كنند. به هر حال آنچه ايشان ميخواستند، تحديد حكومت حاكم و شاه است كه در حدي بايد تعديل شود.
با تشكر از حضرت عالي كه وقت خود را در اختيار ما قرار داديد.
من هم از شما تشكر ميكنم و اميدوارم خداوند به همه ما و شما توفيق بدهد كه در راه خدا و اسلام به وظايف خود عمل كنيم و مشمول دعاي خير امام زمان(عليه السلام) شويم، تا بتوانيم به دين و اسلام در حد توان و لياقت خود خدمت كنيم، ان شاء الله تعالي.
انقلاب اسلامي و مشروطه؛ راهها و بيراههها
در محضر
حضرت آيت الله العظمي نوري همداني
تاريخ معاصر تجربههاي تلخ و شيريني دارد كه عبرتهاي آن ميتواند درسهاي فراواني براي ما داشته باشد. علاقهمنديم تا حضرتعالي به عنوان كسي كه طي سالها تحصيل و تحقيق، به دنبال مبارزة سياسي و تلاش براي برپايي و حفظ نظام اسلامي، در بستري از تجربة اساتيد و علماي بزرگي همانند حضرت امام (ره) بودهايد، با نگاهي آسيبشناسانه به بررسي تاريخنگاري معاصر و جريانهاي سياسي حاكم بر آنها بپردازيد.
بسم الله الرحمن الرحيم. بسيار جاي خوشبختي است كه در حوزه علميه قم، مجموعهها و افرادي مانند شما سروران عزيز و برادران محترم هستند و به اين فكر افتادهاند كه درباره انقلاب، نظام و اسلام، گامهايي بردارند و الحمد الله حركتهايي هم انجام شده است. بايد خدا را شكر كنيم.
يكي از جريانات مهم مملكت ما همين مشروطيت بوده است. مشروطيت، يك حركت بسيار مهمي است كه توسط مردم صورت گرفته است. و بايد ما ريشههاي اين حركت را بكاويم و پيدا كنيم. ابتدا بايد از مسئله استعمار غافل نباشيم. چرا كه يكي از ريشههاي مشروطيت غربي در ايران استعمار است، كه از اواخر صفويه در ايران شروع به كار كرده بودند. و همان جريان استعمار يكي از ريشههاي مشروطيت در زمان قاجاريه است.
از ديگر مطالب خيلي مهم، مطالعه دربارة سلاطين است. به نظر من اين كتابها نيازمند زنگارزدايياند؛ زنگارهاي مغرضانهاي كه در نوشتن كتابهايي مانند روضة الصفا و ناسخ التواريخ و امثال اينها حقيقت تاريخ را پنهان نموده است. اين گونه تاريخنگاري تحت سيطرة سلاطين بهويژه قاجاريه بوده و مطالب فراواني عليه علما و روحانيت در اين كتابها به صورت مغرضانه وارد و نوشته شده است.
در جريان جنگ ايران و روس، مرحوم سيد محمد مجاهد از عتبات به ايران سفر نمود؛ يعني مرجعي با موقعيت ممتاز خود، در جنگ با روس پيشتاز بود و در اين حركت حماسي، چهل مجتهد از جمله حاج ملا احمد نراقي در ركاب وي بودند. تمام حوزههاي علميه ايران حركت كرده و طلاب در جبهه حاضر بودند. شبها نماز جماعت و مسائل جهاد و مسائل فكري اسلامي مطرح ميشد. اين امر، حركتي بسيار مهم بود، ولي متأسفانه كساني از جمله ايادي روسيه و غيره، از جمله در كتاب روضة الصفا، آن را به ضرر روحانيت و اسلام مورد تحليل قرار دادند. تمام تقصيرها در شكست ايران را گردن آخوندها و طلبهها گذاشتند و با تعابيري تمسخرآميز از حركت حماسي و جانفشانانة آنان ياد كردند. مثلاً آوردهاند كه آنان با نعلين و عمامه و عبا حركت ميكردند و آخرش هم، همينها باعث شكست شدند و كساني مانند سيد محمد مجاهد را مورد ملامت قرار دادهاند. چنانكه روضة الصفا جريان اميركبير را به نحو ديگري گزارش ميكند. وي ميگويد اميركبير به كاشان رفت و مريض شد و سپس مرد. يعني نميگويد كه ناصرالدين شاه او را كشت. من چيزهاي عجيبي در اين روضة الصفا ديدهام. واقعاً چقدر اين گونه مسائل را مغرضانه نوشتهاند! نمونة ديگر نحوة گزارش از مرگ امير تيمور است. دربارة مرگ وي، با اين همه خونريزي و ساختن منارهها از سرهاي مردم در اصفهان و ...، ميگويد چون روحش اشتياق به جنت پيدا كرده بود، مردنش مثل مردن يك عابد زاهد و عالم وارستهاي بود. براي شكارش هم دو صفحه قلمفرسايي ميكند. خلاصه آنكه تملق و دروغ در اين كتابها موج ميزند. ما اين كتابها را واقعاً بايد اصلاح كنيم. چنين كتابي كه در همان اول مطلب خود، ميگويد چاكر سلطانام، معلوم است كه چه چيزي مينويسد. اين در حالي است كه تاريخ قاجاريه، ننگينترين تاريخ سلاطين و مشتمل بر اموري چون كشتن اميركبير، كشتن قائممقام فرهاني و امثال اينهاست، چنانكه، دو جنگ خيانتبار در زمان فتحعلي شاه اتفاق افتاد كه منجر به عهدنامه گلستان و تركمنچاي شد. در عين حال، علما چقدر زحمت كشيدند ولي اينها زحمتها را بر باد دادند.
بر اين اساس، يكي از كارهايي كه به نظر بنده بايد انجام شود، اين است كه اين تاريخها، مطالعه و پالايش شوند. مطالب غيرواقعي و خلاف واقعيت آنها، بايد حذف شود؛ چون تا اينها هست و تا اينها مورد مطالعه است، نتيجهاش جز بدبيني به علما، بدبيني به دين، چيزي نيست و غير از خوشبيني به افرادي كه خودكامگي، عياشي، عقب نگه داشتن مردم، همكاري با استعمار داشتند، چه نتيجهاي دارند؟ به نظر بنده، اين هم يكي از كارهاي مهم است كه با توفيق خداوند متعال بايد انجام گيرد؛ يعني چنين كتابهايي مطالعه و نقطه ضعف آنها استخراج شود و اقلاً در پاورقيها نقدهايي بر آنها نوشته و مستدلّ شود كه اينها مغرضانه نوشته شدهاند. مطالعه چنين كتابهايي بدون آگاهي از واقعيتها، به دين و روحانيت ضربه ميزند.
اگر ميخواهيم كار تاريخي و تاريخنگاري مؤثر و در مسير درستي داشته باشيم، بايد ريشهاي وارد آن شويم و اين جريانها را از ريشة ديرينه و تاريخي آنها بررسي كنيم. چرا كه جريانهاي بعدي در آنها ريشه دارند. مثل اينكه بخواهيم از يك درختي بدون توجه به ريشهاش، انتظار ميوة خاصي داشته باشيم. ما نميتوانيم چنين انتظاري داشته باشيم؛ بخاطر اينكه درخت سيب، ريشه درخت سيب دارد و ميوه سيب، ريشه درخت سيب دارد و ميوه پرتقال هم ريشة درخت پرتقال دارد.
مطلب مهم ديگر، ريشه داشتن مشروطيت، در استعمار و استبداد است؛ يعني از دو چيز، يكي استبداد داخلي و ديگري، استعمار خارجي نشأت ميگيرد. لذا بايد ببينيم هر كدام از اين دو، چگونه و چه زماني شروع شده و چه نقشي تا قيام مردم به عنوان مشروطه داشتهاند و چگونه اين جريان ادامه پيدا كرد، تا مردم هم بتوانند آزاد شوند و هم استقلال پيدا كنند، و هم استعمار و هم استبداد را كنار بزنند.
همانطور كه عرض كردم، به نظر بنده، استعمار از اواخر صفويه آغاز ميشود و در زمان قاجاريه ادامه و شدت پيدا ميكند. بايد مثلاً روشن شود كه استعمار در دو جنگ مذكور كه اولي به عهدنامه گلستان و دومي به عهدنامة تركمانچاي، شكست روحانيت و شكست قيام مردم منجر شد، چه اندازه دست داشته است. بعد از جنگ دوم تبليغاتي به راه انداختند كه آخوندها باعث شكست ما شدند. طوري شد كه سيد محمد مجاهد، يعني همان شخصي كه موقع آمدنش براي جهاد، در ايران از ايشان استقبال عجيبي صورت گرفت، يعني همان كسي كه وقتي در قزوين در مسجد شاه وضو گرفت، آب حوض را قطره قطره براي تبرك بردند، هنگام مراجعت از جنگ به هر شهري كه ميرسيد كجاوهاش را سنگ باران ميكردند، فحش ميدادند و آب دهان به صورتش ميانداختند. وضعيت به گونهاي شد كه تا به قزوين رسيد، دق كرد و جنازهاش را در كربلا دفن كردند. بعد از اين جريان روحانيت واقعاً تنزل كرد. ديگر از علما سر و صدايي نبود؛ چون تبليغات فراواني عليه آنان صورت ميگرفت.
كمكم ميرسيم به قيام سيدجمالالدين اسدآبادي و جريان تحريم تنباكو. با پيش آمدن جريان سيد جمالالدين اسدآبادي و برخي وقايع ديگر، مردم تا حدّي اميدوار ميشوند. كه خودش يك جريان مهمي است. بالاخره ميرزا رضاي كرماني يكي از شاگردان سيد جمالالدين قيام ميكند و ناصر الدين شاه را ميكشد. هنگامي كه ميرزا رضاي كرماني ناصرالدين شاه را كشت، مردم خوشحال شدند. وقتي ناصرالدين شاه كشته شد و او را از حضرت عبدالعظيم در درشكه ميآوردند، نميخواستند بگويند مرده است. لذا صدر اعظم روبرويش نشسته بود و دستي به سبيلش ميكشيد و ميگفت: بله قربان، بله قربان، كه مملكت به هم نخورد و مردم خيال كنند شاه نمرده است.
جريان تحريم تنباكو نيز جريان مهمي است. كه فتواي ميرزاي شيرازي آن شور و حرارت را در ميان مردم به وجود آورد. و منجر به تحريم تنباكو و كوتاه شدن دست اجانب از ايران گرديد.
در ادامه ميرسيم به نهضت مشروطيت، مردم به خاطر ظلم و ستم دستگاه، به ستوه آمده بودند، و همين امر باعث شد تا فداكاريهاي فراواني از طرف مردم و علما صورت گيرد، كه رفته رفته اعتراضدر شهرها شكل قيام به خود گرفت و بالاخره با حمايت سه مرجع نجف؛ يعني مرحوم آخوند خراساني، مرحوم ملا عبدالله مازندراني و مرحوم ميرزا حسين نجل ميرزا خليل، مشروطيت رقم ميخورد.
مردم ايران با نجف ارتباط داشتند؛ چرا كه مرجعيت آنجا بود و آنان مردم را براي قيام و مشروطيت تشويق ميكردند، تا اينكه بالاخره در مشروطة دوم، امثال سردار اسعد بختياري و سپهدار تنكابني غربزده ميدان را به دست ميگيرند و به تهران حمله ميكنند و بالاخره باز هم مشروطيت دوباره اوج ميگيردو اما متأسفانه مسائل به گونهاي پيش ميرود كه منجر به شهادت شيخ فضلالله نوري ميشود. كه البته در اين روند خيلي مسائل هست، كه بايد به آنها پرداخت.
در آن زمان كتابي مانند تنبيهالامه و تنزيه المله نوشته ميشود كه بنده آن را از اول تا آخر، كلمه به كلمه مطالعه كردهام. اين كتاب در آن زمان كه نوشته شد، خب بسيار مهم بوده است، منتها هر چه من از اول تا آخر دقت كردم، هيچ كلمهاي از حكومت اسلامي در آن نديدم؛ بلكه فقط خواسته است مشروطيت را بر اساس شرع درست كند؛ يعني شاه باشد، اما مجلس هم باشد.
اگر بخواهيم اين روند را در انقلاب اسلامي خودمان پيادهكنيم خواهيم ديد كه امام رضوان الله تعالي عليه فرمودند شاه بايد برود. اين خودش يك درسي است. بهخاطر اينكه شاهها نوعاً يا خودشان يا وزرايشان و وكلايشان دست نشانده و سرسپرده بودند، لذا تا شاه هست، او دست نشانده استعمار است و اين امر پسنديده نيست.
شنيدم كه مرحوم نائيني بعداً گفتهاند كتاب را جمع كنند، چون در آن كتاب از اول تا آخرش، براي رفع ظلم و مبارزه با استكبار و استعمار تلاش شده است. اين مطالب، خيلي خوب است، ولي بالاخره بافت كتاب بر اين اساس است كه مشروطيت با وجود شاه باشد؛ سلطنت مشروطه يعني شاه باشد و مشروطه هم باشد و شاه هم محدود باشد.
اگر بتوانيد مشروطيت را با ريشه و ابعادش بررسي بكنيد، خيلي خوب است يا اگر مثلاً مسائل مربوط به آن به صورت فيلم در بيايد، بسيار آموزنده خواهد بود. چرا كه جريان مشروطيت با وضع فعلي ما خيلي ارتباط و مشابهت دارد. همانگونه كه غربگرايان در مشروطيت سدّي در برابر بسياري از ارزشها ميگذاشتند، الان هم باز در گوشه و كنار، و در داخل و خارج، همان غربگرايان مشغول اين گونه از كارها هستند.
مرحوم شيخ فضلالله از طرف برخي جريانهاي سياسي در جامعة امروز ايران، به عنوان نماد و سنبل خاصي از تحجر، اقتدارگرايي و ضد تجدد معرفي ميشوند و در پي آن، برخي از روحانيون و علمايي كه امروز از حكومت ولايي و اصالتهاي انقلاب اسلامي حمايت ميكنند، متهم به اين شدهاند كه همان حرف و گرايش تحجرگرايانة شيخ فضلالله را ترويج ميكنند. بر اين اساس، حقيقت نهضت مشروطه مبارزه با استبداد و سنت معرفي ميشود. در كنار اين جهتگيري تبليغاتي، مرحوم نائيني سمبل تجددگرايي معرفي شده و از او سخت دفاع ميشود و جهت دامن زدن به دوگانگي شيخ و ميرزاي نائيني، به حرفهاي خاصي از ميرزاي نائيني تمسك جسته او را مخالف شديد شيخ استبدادگر ميخوانند. در برابر اينگونه افراط و تفريطها چه موضعي بايد داشت؟
ما نبايستي دربست طرفدار شخص خاصي باشيم. چون براي همان شخص ممكن است در بعضي از جاها اشتباهاتي رخ داده باشد و معمولاً مطالبي هست كه به مرور زمان راه هموار ميشود. ما آن زمان را نبايد با اين زمان يكسان بدانيم. زمانها فرق ميكند. مثلاً عصر صفويه را ببينيد چگونه بوده است.
يكي از خدمتهاي بزرگ صفويه، ايجاد يك حكومت شيعي در ايران است كه بعد از آلبويه چنين چيزي در ايران عملي نشده بود و اگر نمونهاي از حكومت شيعي وجود داشت، محلي بودند. مثلاً علويون در گيلان و مازندران يا سربداران در سبزوار بودند. ولي اينها منطقهاي بوده و مقطعي بوده است. اما اينكه در ايران يك حكومت شيعي بهوجود بيايد، كار بسيار مهمي است كه صفويه انجام دادند. كار شاه اسماعيل كه اولين شاه بود، خيلي خوب بود. شاه تهماسب هم بعد از او خيلي خوب بود، هرچند كم كم اين سلسله صفويه بد شدند. اينها وقتي خواستند حكومت شيعه درست كنند، ديدند احتياج به علماي بزرگ، سرشناس و معروف شيعي داشتند كه در آن زمان در لبنان و جبل عامل علماي مهمي بودند و اين سلسله از آنها استمداد كردند و آنها نيز به ايران آمدند. از جمله، محقق كركي است كه وقتي به ايران آمد، شخصيت او خيلي مهم بود. شاه تهماسب در نامهاي كه در جلد سوم «مستدرك الوسائل» چاپ قديم آمده است و در روضة الجنات هم هست به اين مضمون نوشته كه در عين حالي كه ميگويد شما نايب امام هستيد، اعتراف ميكند كه من، حكومت خود را از طرف شما ميدانم و از طرف شما به خدمتگزاري مشغولم. وي همچنين نامهاي به سراسر مملكت نوشت كه محقق كركي (محقق ثاني)، حكمش در همه جا نافذ است و هر چه بگويد از جمله در عزل و نصب و ديگر امور اختيار با ايشان است. اما اين علما در صدد احياي جمعه و جماعت، و امر به معروف و نهي از منكر و اين قبيل چيزها بودند. آنان به هيچ وجه فكر نميكردند كه علما خودشان بتوانند بيايند و حكومت را بدست بگيرند و تصور ميكردند اين كار فقط از امام معصوم برميآيد. شيخ بهايي، مجلسي، شيخ خوانساري و ميرداماد و ديگران، همه اطراف صفويه بودند و آنها را تقويت كردند؛ براي اينكه تشيع حكومت پيدا كند و فكر نميكردند بتوانند بيايند و آن حكومت را عقب بزنند و خودشان آن را بهدست بگيرند. فكر ميكردند اين توان اصلاً يكي از مختصات و امتيازات امام معصوم است كه اين خيلي مهم است. در اين نامه كه دو سه صفحه است ميبينيم كه شاه تمام اختيارات را به محقق كركي ميدهد، حال آنكه اختياردار و نايب امام در حوادث خود محقق كركي است و شاه بايد به او مراجعه نمايد، اما سلطان به ايشان ارجاع ميدهد و سلطان به اعيان، اشراف و افسرهاي ارشد فرمان ميدهد كه حكم ايشان را اطاعت كنند. البته آخرش اينها را شهيد كردند و محقق كركي هم جزء شهداي فضيلت است.
خلاصه اين كه، صفويه مسير تاريخ را عوض كردند و در واقع اين آرزوي ديرينة شيعه و علما را محقق كردند و يك حكومت شيعي در ايران برقرار شد و طبيعي است كه علما موضعگيري خاصي در برابر آن داشته باشند كه البته با موضعگيري ديگر دورانها در برابر سلاطين متفاوت است.
در زمانهاي بعد نوبت به كساني چون مرحوم نائيني ميرسد كه وضعيت فكري و اجتماعي زمان او هم همين طور است. ايشان هم مثل مرحوم مجلسي، مثل مرحوم ميرداماد، مثل مرحوم شيخ جعفر كبير ميانديشد. مرحوم شيخ جعفر كبير در زمان فتحعلي شاه از عتبات حركت ميكند به ايران ميآيد. يك صفحه بزرگ از كشف الغطا، تعريف از فتحعلي شاه است. فهم اينها مشكل است. ما بايد پاسخ بگوييم كه علامه مجلسي چرا اينقدر از شاه سلطان حسين تعريف ميكند، شاه سلطان حسيني كه آنقدر فاسد بود. يا مثلاً ميبينيم كه شيخ جعفر كبير با آن عظمتش از فتحعلي شاه تعريف ميكند. ملا احمد نراقي يك صفحه بزرگ از فتحعلي شاه كذايي، تعريف ميكند و آن را در معراج السعاده ميآورد. اين مسأله بهخاطر اين بوده است كه اينها فكر نميكردند خودشان بتوانند حكومت را قبضه كنند. عدهاي از علما كه اصلاً ارتباطشان را با حكومت قطع كردند و كساني مانند شيخ بهايي، ميرداماد، آقا حسين خوانساري، مرحوم مجلسي و ديگر كساني هم كه ارتباط داشتند و از حكومت صفويه حمايت ميكردند، ميگفتند براي تقويت تشيع، راهي جز اينكه ما با اينها گرم بگيريم وجود ندارد. شاه عباسي كه خيلي كثيف است، از اصفهان براي رفتن به مشهد حركت ميكند، شيخ بهايي در ركابش است و كسي با آن عظمت ناچار است براي نگهداري تشيع مثلاً در ركاب شاه عباس همراه او برود يا پياده برود.
در مورد مرحوم شيخ فضلالله نوري هم بايد خيلي دقت شود، و ما بايد چهرة واقعي او را خوب بشناسيم. درباره ايشان هم خيلي حقكشي شده است و حتي او را به استبدادطلبي متهم كردهاند و همين امر را دستآويز قرار داده و وي را مخالف مشروطه معرفي كردهاند، كه اين مطلب بايد باز شود. بايد بررسي شود كه وي مخالف كدام مشروطه بوده است؟ آيا مشروطه اسلامي را ميگفت؟ يا اينكه مشروطة ساخته و پرداخته انگليس را ؟ مسلماً او با مشروطهاي مخالفت كرد كه از پشتيباني سفارت انگليس و روس برخوردار، و غربگرايان براي آن سينه ميزدند و روشن است كه چنين كسي كه دست اجانب را در مشروطه ميبيند، با آن به مخالفت برخيزد. و جالب است كه ميبينيم بالاخره فرجام همان مشروطهاي كه مرحوم شيخ با آن مخالفت ميكرد، به حكومت رضاخاني منجر شد.
همّ و غمّ مرحوم شيخ، اين بوده كه ما بايد مشروطهاي را درست كنيم كه بر اساس اسلام باشد و چند تا مجتهد به عنوان شوراي نگهبان ناظر بر مصوبات آن باشند. مردم بايد اين مطلب را درست بفهمند. اين مطلبي است كه اگر آن را دريابند، شايد خيلي از اشكالات رفع شود. حالآنكه هنوز در ذهن خيليها شيخ فضلالله درست شناخته نشده است. از اين روي، بايد او را درست بشناسانيم؛ چرا كه برخي دستها در كار بود تا شخصيت ايشان را مخدوش كنند و چنين كساني اثر فوقالعادهاي در اين راستا داشتند، بهطوريكه تبليغات عليه شيخ فضل الله به حدّي بود كه پدر بنده رحمة الله عليه تعريف ميكرد كه وقتي كه شيخ فضل الله را كشتند، يكي از علماي بزرگ در همدان ـ كه اسمش يادم هست اما آن را ذكر نميكنم ـ بر سر منبر چنين گفت: «شيخ فضله ناري به درك واصل شد»؛ يعني آنقدر بين علما اختناق ايجاد كرده و افرادي را نسبت به بعضي از علما بدبين كرده بودند، اما ما در زمان خودمان به خوبي نميتوانيم وضعيت آنها را در زمانمان درك كنيم.
از طرفي هم ما بايد اين نكته را قبول كنيم كه گاهي ممكن است در اثر اقتضاي زمان، كسي اشتباهاتي داشته باشد، همانگونه كه مرحوم نائيني نظرش اين بوده كه بايد نظام مشروطه باشد؛ يعني شاه در نظام مشروطه باشد. بله، زمان اين را اقتضا ميكرده است. لذا ما نبايد كسي را مطلق قبول كنيم و بايد بپذيريم كه گاهي هم براي آنها اشتباهاتي پيش ميآمده است، چرا كه آنها معصوم نبودهاند. ولي بايد بدانيم جريان زمان اين طور بوده است و البته براي شناخت اين مسائل بايد تلاش و كوشش فراواني بكنيم.
به نظر شما چرا رابطة ميان برخي علماي نجف و مرحوم شيخ فضلالله ضعيف بوده است؟
بايد توجه داشت كه اولاً آن زمان ارتباط مثل حالا سريع و زياد نبوده است و ثانياً ايادي خاصي در اين بين بودند كه آنها اثر فوقالعادهاي در مخدوش كردن ذهنها داشتند و به گونهاي عليه شيخ فضلالله تبليغات ميشد كه افرادي را نسبت به او بدبين كرده بودند. البته ما نميتوانيم در زمان خودمان آن وضعيت را به خوبي درك كنيم و بايد مطالعة بيشتري كنيم. اما اگر به اشتباه بعضيها اعتراف كنيم چه اشكالي دارد؟ در همين زمان كنوني هم گاهي مثلاً بعضي از طلبهها يك كارهايي را انجام ميدهند. اگر ما اعتراف كنيم كه آنها اشتباه كردهاند، بهتر از اين است كه بياييم از آنها دفاع كنيم. در هر زماني گاهي افرادي پيدا ميشوند كه عمل آنها قابل دفاع نيست. براي ما، اسلام و نظام اسلامي اهميت دارد. اگر كسي اشتباهاتي داشت و ما به آنها اعتراف كنيم، بهتر از اين است كه توجيهاتي براي آن بكنيم. دكتر طه حسين در كتابش كه دربارة علي عليهالسلام است، مينويسد: وقتي كه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام براي جنگ جمل حركت كرد، در بين راه بعضيها ميگفتند كه آيا علي ابنابيطالب با همسر پيغمبر (ص) خواهد جنگيد يا نه؟ آيا علي ابنابيطالب با طلحه و زبير كه قبلاً همراه پيغمبر (ص) بودهاند، خواهد جنگيد؟ وقتي اينها به گوش اميرالمؤمنين عليهالسلام رسيد پاسخي ميدهند كه نويسنده ميگويد در تمام عمرم كلامي بهتر از اين كلمهاي كه حضرت اميرالمؤمنين (ع) در جواب اينها گفته است، نشنيدهام. حضرت اميرالمؤمنين (ع) فرمودند «لايعرف الحق بالرجال، بل الرجال يعرفون بالحق». ما در شناختن حق نبايد سراغ افراد برويم و عمل افراد را معيار براي شناختن حق قرار دهيم؛ بلكه بايد اول حق را بشناسيم و سپس آن را سنگ محك شناخت اشخاص قرار دهيم و آنها را با حق بسنجيم. آنگاه هر كسي با حق تطبيق كرد، راه او درست است. والا نه. خلاصه، معيار ما اسلام است و ممكن است افراد گاهي هم اشتباه كرده باشند.
جريان مشروطه و انقلاب اسلامي مشابهتها و تفاوتهاي فراواني به هم دارند. آيا ميتوان گفت گونهاي از همان انحرافهاي مشروطه در زمان ما هم در حال تكرار است و ما بايد آسيبشناسانه، در زمان حاضر از آن جريان تاريخي درس بگيريم و از چنان انحرافهايي جلوگيري كنيم؟
ما بايد اين نظام را كه بعد از قرنها آرزو الحمدلله بهوجود آمده است، حفظ كنيم و پاسخگوي دشمنان اسلام باشيم. انشاءالله تعالي. اين امر درست است. چرا كه غربگرايان و آنهايي كه مشروطيت را در آن زمان منحرف كردند، حالا هم همانها وجود دارند و سعي ميكنند كه انقلاب اسلامي را منحرف كنند و بهطور كلّي، در هر انقلابي كه مسيرش صحيح باشد، افرادي پيدا ميشوند و براي منحرف كردن آن تلاش ميكنند. از اول كساني بودند كه در تضعيف دين، در تضعيف روحانيت و علما تلاش فراواني ميكردند. كيفيت نگارش همين كتابهاي تاريخ يكي از شواهد موضوع است. بعداً هم اين رويه شدت بيشتري پيدا كرد و اين كتابهايي كه از سوي جريان فراماسونري نوشته شده تنها در ايران هم نبوده است، جاهاي ديگر هم همينطور است. همواره لژهايي در انگليس، فرانسه و آلمان و ... وجود داشته است، كه عدهاي وارد آنها شده و سرسپردة آنها ميشدهاند و به اينجا برميگشتند. كساني مانند نخستوزيرهاي ما، اغلب وكلا و وزراي ما در قبل از انقلاب، فراماسونر بودند. لذا اينهايي كه دلشان در گرو غرب و فرهنگ غرب است، نميگذارند كه اسلام حاكم شود. به هر حال، چنانكه عرض كردم بايد در فرهنگ مردم كار كنيم و اين خيلي مهم است؛ چون خيلي قربانيها در مشروطيت داده شده است. به هر حال بايد سعي كنيم.
با تشكر از حضرت عالي كه وقت خود را در اختيار ما قرار داديد.
در محضر حضرت آيت الله حاج علي آقا صافي گلپايگاني
اشاره: گروه تاريخ و انديشه معاصر در راستاي انعكاس ديدگاههاي علماي حوزه درباره تحولات تاريخ معاصر ايران، خدمت حضرت آيت الله حاج شيخ علي صافي گلپايگاني «دامت بركاته» رسيده و از سخنان معظم له در اين باره بهره مند گرديد. ايشان در اين جلسه، پس از ذكر خاطرههايي در مورد مرحوم آقانجفي اصفهاني، شيخ فضل الله نوري، آخوند خراساني و... كه برخي از اين خاطرات به نقل از پدرشان؛ مرحوم آيتالله ملا محمدجواد صافي بود، تحليلي درباره برخي مسائل مشروطه ارائه كردند. در ادامه، فعاليت زعماي شيعه را در زمان سلطنت پهلوي ها يادآور شده، و انقلاب اسلامي ايران را «مرهون حسن ظن» مردم به علما دانستند. ضمن تشكر از معظم له كه با وجود كسالت جسماني، ما را به حضور پذيرفتند. سلامتي وي را از درگاه ايزد متعال خواستاريم.
با تشكر از حضرت عالي در نخستين سوال خواهش ميكنيم از خاطره هاي خود و مرحوم والد، درباره علما و به ويژه مرحوم حاج شيخ فضل الله(قدس سره) و آقا نجفي(قدس سره) بيان فرماييد.
بسم الله الرحمن الرحيم. خاطرههاي من زيادند، امّا متأسفانه به علت پيري و كسالت از يادم رفته اند، حال هر قدر كه حافظه ام ياري كند در خدمت هستم. من كه حاج شيخ را درك نكردم، ولي از مرحوم والد چيزهايي به ياد دارم; به خصوص درباره مرحوم آقا نجفي(قدس سره)خاطره هاي بسياري دارم، هم در زمينه هاي علمي و هم عرفاني كه همه اش مهم است. مطلبي را آقازاده مرحوم شيخ عبدالكريم حائري (حاج آقا مهدي كه تقريباً بيش از يك سال است از دنيا رفته; او مردي فاضل بود، هم در فقه و اصول و هم در حكمت و فلسفه غرب و شرق وارد بود) از مرحوم حاج آقا سيد كاظم عصار نقل ميكرد; آقا سيدكاظم از شاگردان مرحوم آقا ضياء و آدم ملاّيي بود ـ و من خودم ايشان را ديده بودم ـ ايشان ميفرمود كه; مرحوم آقانجفي را در زمان ناصرالدين شاه چندين بار به تهران احضار ميكنند و آن مرحوم نيز به آن جا ميرود. اينكه چگونه با ناصرالدين شاه سلوك و بي اعتنايي كرده بود، اگر بخواهيم همه را بگوييم به جايي نميرسيم. ميگفت كه آقا نجفي در تهران، در مسجد هم نماز ميخواند و هم درس ميگفت. يك روز گفتند، فردا هر كس هر كتاب حديثي دارد بياورد؟ فردا همه آوردند و من هم مثلا «من لا يحضره الفقيه» را بردم. هر روايتي كه از ايشان سؤال ميكردند همه را از حفظ جواب ميگفتند و در پايان گفت: من اين حافظه را از اينجا دارم كه وقتي براي تحصيل به عتبات رفتم ـ نميدانم گفت حرم حضرت امير(عليه السلام) يا حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) و اين فراموشي از من است ـ ديدم كه هيچ گونه پيشرفتي نميكنم. به حرم رفتم و عرض كردم كه ما براي استفاده آمده ايم; اگر چيزي به ما بدهيد، مرحمت فرموده ايد. در نتيجه اين تقاضا به من لطف نمودند.
امّا درباره مرحوم حاج شيخ فضل الله. آن مرحوم، هم علماً و هم عملا از بزرگان است. در كتاب «وسائل الشيعه» چاپ امير بهادر، خطي هم از مرحوم حاج شيخ در كنارش ميباشد.
همسر مرحوم شيخ، زني نجيب و آدم فاضل و دختر مرحوم محدث نوري بود. مقصود اينكه پدرم، مدتي در تهران مقيم بود و علما و متدينان به اطراف او گرد آمده و اظهار لطف مينمودند. زمان مشروطه بود و علما از مشروطه طرفداري ميكردند. مرحوم حاج شيخ فضل الله هم از شخصيت هاي مشروطه بود. و بعد به «مشروطه مشروعه» معتقد شد; هنگامي كه مشروطه را از دست متديانان و اهل علم گرفته بودند. ايشان ميگفت، وقتي مجاهدان، تهران را فتح كردند، من با حاج شيخ خيلي مراوده داشتم، امّا ديگر نميشد به راحتي پيش او رفت. آقايي آمد و گفت كه من كاغذي دارم و حاج شيخ بايد آن را امضا كند. نامه هم از طرف مرحوم نجم آبادي بود. من گفتم كه ملاقات ممنوع است و نميشود او را ديد. او هم چنان اصرار كرد و من كسي را ميشناختم كه به وسيله او ميتوانستم به نزد شيخ فضل الله بروم. به او گفتم: از آقا وقت بگير. بعد مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه بعد از نماز مغرب و عشا اينجا بيايند. ميگفت: من به منزل ايشان رفتم. ابتدا به كتاب خانه بزرگ و بعد به اتاقي وارد شدم كه تاكنون آنجا نرفته بودم; در آنجا هم كتاب زياد بود. ديدم مرحوم حاج شيخ نشسته و چيزي هم به زيرش انداخته است و دستش را به پايش ميمالد. و ناراحت است. چون به ايشان حمله كرده و تيري به پايش زده بودند. از من پرسيد كه چه خبر است؟ من ميخواستم به مرحوم حاج شيخ بگويم كه مثلا ممكن است به ايشان توهين كنند يا اذيت نمايند و اصلا احتمال نميدادم كه اتفاق هايي روي دهد و او را دار بزنند. فكر ميكردم، مثل زمان محمد علي شاه كه مرحوم بهبهاني را به كرمانشاه تبعيد كرد، ايشان را هم تبعيد كنند. براي اينكه بتوانم مطلب را بگويم، گفتم: شنيده ام به كالسكه يكي از دولتي ها حمله كرده اند و او خودش را پنهان ساخته و وقتي به منزلش رفته، بيرقي بر سر درِ منزلش زده و محفوظ مانده است. مرحوم حاج شيخ متوجه شد كه چه ميخواهم بگويم; بنابراين گفت: ميگويي، من هم اين كار را بكنم؟ من گفتم: اگر قرار است به شما ضرري برسد و توهيني بكنند، شايد اين كار اشكال نداشته باشد. ايشان فرمود: من با شما مباحثه ميكنم كه آيا اين كار را بكنم يا نه؟ بعد فرمود: من در نظر خارجي ها از علماي طراز اول مسلمانان و شيعه محسوب ميشوم و اگر اكنون بيايم و به سفارت خارجي ها پناهنده شوم، اين پناه بردن تشيع و اسلام به آنان است، پس در اينجا شخص من مطرح نيست; امّا اگر بيايند و توهين كنند، خوب، بيايند مرا بگيرند، ديگر بالاتر از كشتن كه نيست. بيايند مرا بكشند، من يك نفر هستم. من ابداً حاضر به اين كارها نيستم. مرحوم والد ميفرمود، اين ملاقات آخر بود كه سه چهار شب بعد او را گرفتند و به شهادت رساندند. ـ رحمة الله عليه ـ
مرحوم بروجردي(قدس سره) با اينكه در نجف اشرف در خدمت مرحوم آخوند خراساني(رحمه الله)بودند، ولي در قضايا دخالت نميكردند. در اين مورد اگر مطلبي به نظرتان ميرسد بفرماييد.
نكته اي كه بايد توجه كنيم، اين است كه وقتي از نظر اجتماعي يا ديني شخصيت بزرگي شديم، بايد اطرافيان عاقل و مطمئني داشته باشيم. چون ضرر زيادي از طرف اطرافيان به رجال سياسي و علمي وارد شده است.
آن وقت ها هم اين گونه بود. مثلا از مرحوم والد شنيدم كه ميگفت، مرحوم آخوند ميآمد و در مجلس مينشست. بعداً شخصي وارد ميشد و آقا ميپرسيد، چه خبر داريد؟ آنهايي كه به گونه ديگري ميانديشيدند، ميگفتند: مثلا من تازه از تهران آمدهام و در خيابان ها مردم به بركت مشروطه نماز جماعت ميخوانند و بعد شروع به تعريف از مشروطه ميكرد. ايشان هم تقريباً از حقايق اطلاع نداشت و اصلا دست هايي در پشت صحنه بود كه نميگذاشتند اطلاع پيدا كند. اشخاصي هم كه اين خبرها را نقل ميكردند، آدم واقعاً نميشناسد كه با چه اهدافي دنبال مرحوم آخوند بوده اند.
مرحوم آقاي بروجردي ميفرمودند: من در خلال اين قضايا كه اتفاق افتاد، خودم را كنار كشيدم به طوري كه روزي طلبه اي آمد و به من گفت كه مرا به مرحوم آخوند سفارش كنيد. وقتي سفارش مرا به پيش مرحوم آخوند، برده بود. مرحوم آخوند فرموده بود: مگر ايشان اينجا تشريف دارند. البته نوعاً شاگردان مرحوم آخوند از هر جهت به او معتقد بودند و نميشد گفت كه اين فتنه چگونه درست شد.
مرحوم بروجردي، خيلي اهميت ميداد كه فريب كسي را نخورد. براي نمونه، وقتي ابن سعود به ايران آمد، خيلي دوست داشت كه با آقاي بروجردي ملاقات كند، ولي ايشان قبول نميكرد و علتش هم اين بود كه ميفرمود، او به ديدن من ميآيد، ولي به ديدن حضرت معصومه(عليها السلام)نمي رود، بنابراين من نميتوانم بپذيرم به من احترام و به حضرت معصومه بي احترامي بكند. هنگامي كه او قبول نميكند، ابن سعود نامه محترمانه اي به همراه هدايايي كه چند تا قرآن، پرده حرم، عبا، قبا، ساعت، و... ميفرستد. ايشان ميفرمايد كه من از سلاطين و ملوك هديه قبول نميكنم، چون هديه شما مشتمل بر دو چيز مهم يعني، قرآن و پرده كعبه بود لذا قرآن و پرده را برمي دارم و بقيه را خودتان مصرف نماييد. در مقابل، من هم حديثي هديه ميكنم كه عامّه هم آن را ذكر كرده است. حديث از حضرت امام صادق(عليه السلام)است در موضوع حج كه 400 حكم از احكام حج در آن وجود دارد. بعضي از علماي عامه گفتند كه براي اين روايت مسلمانان ها عايدي حضرت امام صادق(عليه السلام)هستند.
جواب نامه ابن سعود در ـ رسالة الاسلام ـ كه در مصر منتشر ميشد، چاپ شد. و در آنجا نوشته شد كه هر كس بخواهد سماحت روحانيان را ببيند در اين نامه ميتواند ببيند.
يكي ديگر از مواري كه آن مرحوم پاسخ مناسب به آن داد در ساختن مسجد اعظم بود. زماني كه همين مسجد اعظم را به امر معظم له ميساختند، محمد رضا پهلوي يك مليون تومان ـ كه خيلي در آن زمان با ارزش بودـ به عنوان كمك به بناي مسجد فرستاد و ايشان به خاطر همان احتياط ها و زيركي كه داشتند قبول نكرده، آن را پس فرستادند.
درباره مرحوم شيخ فضل الله نقل است كه هنگام بردن ايشان به طرف محاكمه دروغيني كه توسط شيخ ابراهيم زنجاني درست شده بود، به ايشان گفته بودند كه آقاي آخوند گفته اين كار را بكنيد. مرحوم شيخ فضل الله گفته بود، بگذاريد من با آنها حضوراً صحبت بكنم. گفتند: ميخواهي صحبت كني و آنها را هم فريب دهي. مقصود اين كه معلوم نيست خبرها چگونه و به چه صورت نزد آنها مطرح ميشد، لذا ميبينم كه مرحوم شيخ ميگويد، اگر راست ميگوييد بگذاريد تا من شخصاً با آنها صحبت و مذاكره كنم.
از دوره رضاخان و مشكلاتي كه بر متدينان پيش آمده بود، حضرت عالي خاطره اي داريد؟
وقتي جمهوري رضاخاني اعلام شد، من چهار ساله بودم و تا حدودي جمهوري را به ياد دارم. افرادي را به اطراف فرستادند كه مردم را به رأي دادن تشويق كنند. از جمله شخصي را به گلپايگان فرستاده بودند. فرماندار گلپايگان در آن وقت، داماد مرحوم آقا سيد محمد، ـ امام جمعه تهران ـ بود. ايشان در دانشگاه تدريس ميكرد و از آنجا كه پدر ما با امام جمعه روابطي داشت، وقتي به گلپايگان، ميآمد به پدر ما خيلي اظهار ارادت ميكرد. وي فرستاده اي را كه از تهران آمده بود، پيش ما فرستاد و گفت كه اين چنين شخصي از تهران آمده است و ميخواهد جمهوري را اعلام كند و من براي اينكه خدمتي كرده باشم، اين كار را ميخواهم شما انجام بدهيد.
پدرم ميگويد: لازم نيست; بلكه آنجا چند نفر از علما هستند، (چهار نفر كه همه از بزرگان بودند) اگر آنها نوشتند و امضا كردند، آن وقت من هم مينويسم. آنها رفتند و صبح يكي از آنها با نامه اي آمد كه دو نفر از علما نوشته و جمهوري را تأييد كرده بودند. البته آن دو نفر، آدم هاي بدي نبودند، ولي از ساده انگاري نامه نوشته بودند. ايشان ميگويد كه من چهار نفر گفته بودم، امّا اينها دو نفر هستند. آن دو نفر، هر دو از بستگان و بزرگان بودند. يكي از آنها مرحوم حاج ميرزا محمد باقر بودند. ـ كه مرحوم آقاي خميني(قدسسره) در همين اتاقي كه نشسته ايم، درباره او ميفرمود: در سفري با ايشان بودم، بسيار خوش صحبت بودند به طوري كه خيلي از راه را در ركاب ايشان پياده ميرفتيم و ايشان صحبت ميكردند، و ما متوجه طولاني بودن مسير نميشديم ـ.
سرانجام پدر ما نامه را امضا نكرد; ايشان را اذيت كردند و گفتند كه به شيراز تبعيد ميكنيم. بعد حكمش را آوردند و نشان دادند و مرحوم پدرم فرمود: براي من هم خيلي بهتر است.
مرحوم پدر ما از همان اولي كه رضاخان بر سر كار آمد، ميفرمود: رضاخان نوكر انگليس ها است و دروغ ميگويد كه وابستگي به كشورهاي خارجي ندارد.
كتاب شعري هم دارند كه تمام كارها و جنايت هاي رضاخان و پسرش را به شعر در آورده است.
در اوائل شور انقلاب اسلامي ايران به درخواست حضرت آيت الله العظمي آقاي گلپايگاني(قدس سره)براي درك محضر امام خميني(قدس سره)به پاريس سفري نمودم. اين سفر بحمدالله سفري بود كه با رد و بدل نامه اين دو شخصيت عالي مقام و مذاكراتي كه صورت گرفت و در پيش برد انقلاب و نزديكي به نتيجه، ره آورد مهمي داشت. در محضر امام خميني(قدس سره)صحبت از اشعار مرحوم پدرم شد. معظم له هم اظهار تمايل وافر به چاپ اشعار نمودند و فرمودند بفرستيد اينجا تا به چاپ آن اقدام شود. البته ما نتوانستم آن را بفرستيم. بعد هم كه بحمدالله انقلاب به ثمر رسيد و ديگر زنگي در دل از جهت خاندان پهلوي نيست و همه شاد و مسرور هستند و بايد هم مسرور و شاد باشند. به قول آن شاعر:
دمي آب خوردن پس از بدسگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال
مرحوم امام دوباره به چاپ و انتشار اشعار توصيه نمودند كه اين كتاب بعدها به نام «كلمة الحق» چاپ شد.
هنگام چاپ كتاب پيش پدرم رفتم و گفتم، آن چيزهايي كه گفته ايد، ميخواهم چاپ كنم. ايشان فرمودند: هر چه ميخواهيد بنويسيد. من گفتم: هر چيزي را كه ما نميخواهيم چاپ كنيم; بلكه من ميخوانم شما هم ببينيد، همين ها را گفته ايد يا نه.
در مقدمه كتاب، شعار «خدا، شاه، ميهن» را بررسي كرده و معناي وطن را كه در اين شعار منظور است، ردّ كرده، مينويسد:
دلا داني كه از ديرينه دوران
سه ياسا بوده اندر ملك ايران
ج
خدا و شاه و ميهن بوده ياسا
همه خلق اين سه ياسا را شناسا
مقدس بوده و بگزيده و پاك
خدا و شاه و ميهن اندر اين خاك
در اين اشعار بنگر اي برادر
كه چون حق كرده با باطل برابر
ج
رديف كردگار حي ذوالمن
نموده از وقاحت شاه و ميهن
وطن در پهن دشت آفرينش
ندارد قدر نزد اهل بينش
مگر در آن توان آزاد و راحت
نمود از كردگار خود اطاعت
ملاك او اين بود پس هر مكاني
وطن باشد تو را گر نكته داني
اگر گويي كه پس حب الوطن چيست
تو را گويم كه مقصود اين وطن نيست
بود آن موطن اصلي نه اينجا
جج كه اين موطن بود بي شك زدنيا
نبي فرمود هم اي مرد دانا
سر هر معصيت شد حب دنيا
چگونه بنده با حق شد برابر
ج تو خواهش شاه خوان و خواه چاكر
به مقدار پشيز او را بهانيست
اطاعت از شهان هرگز روانيست
نباشد رسم شاهي اندر اسلام
بود محكوم استبداد حكام...
بعد از آن به شاه و رضاخان پرداخته و درباره كارهايي كه بر ضد روحانيان انجام شده است، ميگويد:
همي ميخواست آن مردود گمراه
كه در ايران نماند مرد آگاه
گمانش بد مدار دين و آئين
بعمامه است ني مرد خدابين
از اين رو گشت يك باره مصمّم
كه نگذارد بجا يك تَن معمم...
دهد دين نبي يك باره بر باد
برد آئين شرع احمد از ياد
نشد نائل به مقصد آخر كار
دريغ از راه دور و رنج بسيار
كلاهي كرد گر جمعي ز اعلام
كله بر سر نهادش دست ايام
همي ميخواست آن ناكس كه قرآن
ج شود نابود اندر ملك ايران
نماند از علوم دين نشاني
كُنَد آثار آن يك باره فاني
دلش ميخواست كز فحشا و منكر
كند بر صفحه ايران سراسر
دلش ميخواست تا از شرب باده
نمايد تربيت اطفال ساده
كند ملت سراسر غرق شهوت
زمردم دور سازد حس غيرت
به رغم انف او شد وضع دوران
گرفتش باطن شاه خراسان
حديث احمدي شد در حقش راست
به آن طوري كه بايد بي كم و كاست
ز وي قهر الهي كَنْد بنياد
ج چه خوش گفت آنكه داد شاعري داد
(چراغي را كه ايزد برفروزد
هر آنكس پف كند ريشش بسوزد)...
چون دولت جنايت كار انگليس كه رضاخان را روي كار آورد در آرزوي تسلط بر تمام نواحي اين مملكت بود و ميدانست كه تا اسلام را از ميان نبرد و مردم را به امور مذهبي بي اعتنا نسازد نميتواند به مقصد خود راه يابد. از اين رو در صدد بر آمدند كه يك سري برنامه هاي را به دست رضاخان انجام دهند. و اين نوكر باوفاي آنها هم سريعاً دستورها را يكي پس از ديگري اجرا ميكرد و مخصوصاً از وقتي كه او را به تركيه پيش نوكر جنايتكار و ضد دين خود مصطفي كمال پاشا ـ كه بعد حتي اسم خود را هم عوض كرد و چون با پيغمبر مخالف بود نام مصطفي را هم كنار گذاشت و به كمال اتاترك نام گذاري شد ـ فرستادند، در مراجعت از آنجا در اعمال ضد دين و اسلام تندتر و جسورتر گرديد.
در اين مسير اقداماتي نمود كه به برخي از آنها در اين اشعار اشاره رفته است. يكي از اين اقدام ها كشف حجاب اجباري زنان بود.
اشتباه نكنيد اقدام به آزادي زن نكرد; بلكه با زور و جبر و تشكيل مجالس و اجبار مردان و زنان به شركت لخت و نيمه لخت در آن جا و گماردن ماموران غلاظ و شداد شهرباني در هر كوي و برزن چادر و روسري از سر زنان بر ميگرفتند و ميزدند و ميبستند و ميكشتند.
حتي جشن كشف حجاب را استاندار مشهد، نجس روان به اسم (پاك روان) در ايوان صحن نو حرم حضرت رضا(عليه السلام) برگذار نمود و به زور مرد و زن را براي شركت در آن مجلس، بردند.
در قم هم در صحن موزه ـ كه حالا مسقف شده ـ توليت آن وقت جشن كشف حجاب را برگذار كرد كه عكس آن مجالس را ديده ام. به هر حال كاري كردند كه نه تنها مخالف اسلام بود; بلكه در نظر دنياي به قول اينها متمدن هم محكوم و مردود شمرده ميشد.
مرحوم پدر درباره كشف حجاب مينويسد:
پي كشف حجاب آن ناكس پست
بسي كشت و بسي آزرد و بس خست
زن و دختر به دست پاسبانان
به هر كوي و گذر نالان و گريان
براي قسمتي اشرار بيعار
درِ فحشا گشود آن شوم غدار
چه با عفت زني كز خوف جان داد
چه آبستن زني كو حمل بنهاد
بسا محجوبه كز ضرب لگد مرد
بسا مستوره كاندامش شده خورد
همه جا زور جشن آن گرفتند
به ميل خويشتن بس ياوه گفتند
همي ميخواست تا از بهر اين كار
امام جمعه تهران كند يار
ج
ولي مردانه وار آن قائد دين
نكرد او را در اين تكليف تمكين
چنان بر ضد او كرد استقامت
ج كه نامش ماند نيكو تا قيامت...
چرا مجبور در كشف حجاب است
چرا اينگونه در رنج و عذاب است
برايشان بيش از اندازه جفا رفت
هواي نفس را بين تا كجا رفت
اگر ميبود ما را غيرت دين
نمي كرديم از اين ظلم تمكين...
چه خيري پس در اين كشف حجاب است
چه كس سيراب آخر زين سراب است
حجاب از بهر زن فخر و وقار است
برايش در دو عالم اعتبار است
مرحوم والد جايگزيني فرزند شاه را نيز به شعر در آورده و ميگويد:
كنون گويم به مردم از درِ پند
كه چندان هم نبايد بود خُرسند
اگر چه رفت آن مردود گمراه
ولي آوخ كه شد فرزند او شاه
مر او را نيز نبود جز ستم كار
مَثل باشد نزايد مار جز مار
كجا خوي پدر از خود زدايد
كجا رحمي به حال كس نمايد
كجا اين حرفها سازد فراموش
برون كي اين سخنها سازد از گوش
اگر بردند بابش را به ناچار
بياوردند فرزندش سركار
پدر آن نسخه كز ارباب ها داشت
براي اين پسر آن نسخه بگذاشت
عوض هر چند گرديد است فراش
ولي كاسه همان و آش آن آش
همان اطرافيان شاه سابق
گرفته گرد اين سلطان لاحق
همان اشخاص دنياجوي بي دين
همان آدم كشان دل پراز كين
همه يا انگليسي يا كه روسي
سرا پاي تمامي چاپلوسي
مقيد نه به خاك و آب ايران
وطن تنها نه بلكه دين و وجدان
بترس از آنكه با امداد اشرار
دوباره روز ملت را كند تار...
مرحوم والد كتاب ديگري به نام «اشعاري زيبا در رد باب و بهاء» دارند كه تمام مطالب آن ها را در قالب شعر گفته و جواب داده اند. ايشان تأليف هاي زيادي در فقه، اصول و ديگر مباحث دارند. يك دوره اصول را به زبان عربي در قالب شعر درآورده كه سه هزار و چهارصد بيت آن را موقعي سروده اند كه در اصفهان و سي ساله بودند.
مثلا در باب صحيح و اعم ميگويد:
قول الصحيحي في الصحيح و الاعم
ضرروتاً عندي قد صحّ و تم
و للاعمي وجوهٌ آفله
عن منهج الحق تكون زائله
اولها تبادر معني الاعم
و دفعه ليس ...
در انقلاب مشروطه جريان ها و گروه هاي زيادي درگير بودند. به نظر حضرت عالي، فِرَق ضاله بابيه و بهائيه چه نقشي در مشروطه داشتند؟
ظاهراً بابي ها و بهائي ها نقش و حتي قدرت هم نداشتند.البته از باب اينكه نوكرند، نقش دارند. اينها را روسي ها درست كردند. او مينويسد روسي ها اينها را درست كردند، ولي بعداً انگليسي ها آمدند و به زير چتر خود گرفتند. اگر كتاب «كشف الحيل» مرحوم آيتي را نگاه كنيد مطالب مشخص است.
آموزه: در تاريخ از شخصي به نام ميرزا ابوالفضل گلپايگاني ياد شده است كه كتابي هم با نام «تاريخ ظهور الحق» دارد كه در مورد بابيت است; اگر در مورد ايشان، مطلبي در ذهن داريد بفرمائيد.
آن گونه كه درباره ميرزاابوالفضل نقل ميكنند، اصلا دين نداشته است. مدرسه اي در گلپايگان بوده كه در زمان رضاخان خراب كردند. بعضي از كساني كه در آن مدرسه بودند ميگفتند كه او نماز نميخواند و بعداً به او گفته بودند كه چرا نماز نميخواني؟ او هم رفته بود و نماز ميخواند! البته چه نمازي! طلبه ها ديده بودند كه پاهايش را بالا برده و نماز ميخواند!
اختلافات بين علما در مشروطه، چگونه بوده است؟
من كه نميتوانم بگويم اين اختلافات چگونه به وجود آمد. گاهي ريشه اختلاف ها اين گونه است كه مثلا ببينيد، چرا يك نفر مورد نظر مردم است و يك نفر نيست. گاهي هم انسان، فقط وضع موجود را ميبيند و ميگويد بد است و حركت ميكند.
مرحوم حاج شيخ فضل الله نخستين كسي است كه متوجه اختلاف ها شده بود. وقتي كه به طرف چوبه دار ميبرند، عمامه اش را برمي دارد و ميگويد: همين گونه عمامه هاي شما را نيز برخواهند داشت.
از آقاي ميرزا سيد علي كه از بزرگان علما است ـ آقاي قمي و نجفي و... از شاگردان ايشانندـ نقل است كه وقتي احمد شاه به قم آمد... آقاي حاج شيخ عبدالكريم به ما گفت: شما هم بياييد. در هنگام صحبت حاج شيخ با احمد شاه، رضا خان دمِ در ايستاده بود. من از احمد شاه شنيدم كه گفت: اگر اين (اشاره به رضاخان) بگذارد، كارها پيش ميرود.
در مورد نقش علما در تاريخ معاصر توضيح دهيد; چرا كه امروزه بعضي ها ميگويند، آنها در زمان سلطنت پهلوي نسبت به امور سياسي ـ اجتماعي، بي تفاوت بوده و خانه نشيني را اختيار كرده بودند. نظر حضرت عالي در اين باره چيست؟
من قبول ندارم كه علما سكوت كرده و خانه نشين شده بودند; بلكه هر زماني، اقتضايي دارد. بعضي ها ميگويند كه علما تنها به مسجد و چهارگوشه آن بسنده كرده بودند، در حالي كه اين گونه نيست و هر وقت كاري از دست اينها بر ميآمد، انجام داده اند. من عقيده مندم كه اين انقلاب، مرهون حسن ظني است كه مردم به علما داشتند. زيرا آنان در زير فشارها و سختي هاي طاقت فرساي رضاشاه و محمدرضا شاه مقاومت كردند.
مثلا يك مورد را برايتان تعريف ميكنم: وقتي كه هويدا آمده بود "حزب رستاخيز" را در مقابل "حزب عِلم" برپا كند، من در گلپايگان منبر ميرفتم. صداي من به جايي كه هويدا صحبت ميكرد، ميرفت و صداي هويدا هم به مسجد ما ميآمد. همان روز اين آيه را خواندم. "انّ فرعون علا في الارض و جعل اهلها شيعا..." و گفتم كه ميخواهند حزب درست كنند. شبها با هم "گرگم به هوا" بازي ميكنند و صبح شما را به جان هم مياندازند و براي شما حزب تشكيل ميدهند. با اينكه هميشه دوتاسه تا مفّتش ميآمدند، ولي من ميگفتم. اين بساطي كه درست شده بود، كافي بود همه را از بين ببرد. رضاخان نسل روحانيان را ميخواست قطع كند. ببينيد با حاج آقانورالله اصفهاني چه كار كردند. در همين جا ايشان را به شهادت رساندند. من تا آنجايي كه يادم ميآيد، علما در مواقع لزوم ايستادگي كردند.
برادرم حاج آقا لطف الله ، منبر رفت، وقتي منبرش تمام شد در دالان مسجد، يكي از شخصيت هاي فرمانداري جلوي او را گرفت و گفت: چه ميشد كه از اعلا حضرت هم كلمه اي ميگفتي. نميدانم من گفتم يا خودش گفت كه اين فضولي ها به شما نيامده است.
شما رفتار حاج آقانورالله و مرحوم حاج آقانجفي با شاه را ببينيد. اين ها را از مرحوم حاج آقا محمد مقدس كه از علماي اصفهان بود نقل ميكنم. او نقل ميكرد كه وقتي با ناصرالدين شاه ميخواست بيايد، سرش را زيرگوش ناصرالدين شاه ميبرد و ميگويد، شاه كجاست؟ ناصرالدين شاه هم ميگويد: آقا بفرماييد دارند ميآيند. وقتي به اتاق ميروند، اول با حاج آقا نورالله مباحثه ميكنند و بعداً درباره بهائي ها مطالبي ميگويند كه چند نفر كشته شده و به كنسول گري روسيه در اصفهان متوسل شده بودند و آنها هم به شاه گفته بودند كه شما دستور بدهيد. شاه گفته بودند: شما دستور بدهيد، ما اجرا بكنيم.
وقتي حاج آقا نورالله بيرون آمده و توپ ها را در آن جا ديده بود، گفته بود: اين ها چيست؟ جواب ميگويند: توپ است. در مقابل دشمن ميزنند. ميگويد، يكي را امتحان كن ببينم. ميگويند كه اينها خالي است. بعد ميگويد به شاه تان بگوييد كه من از اين توپ هاي خالي نميترسم.
ما بايد متوجه باشيم كه گذشتگان ما به وظيفه شان آن قدر كه فهميدند و ميتوانستند، عمل كردند; ما هم عمل بكنيم.
يكي از وقايع مشكوك مشروطه، فوت ناگهاني مرحوم آخوند خراساني(رحمه الله)است; اگر در اين باره نكته اي به نظرتان ميرسد بفرمائيد.
شنيده ام كه ايشان را مسموم كردند، بعيد هم نيست كه چنين باشد. شخصي كه اول شب زنده و به درس و بحث مشغول است و فردا صبح هم از دنيا ميرود. مهم تر اينكه مشروطه درست شده انگليس بود. بنده خودم از آقا ضياء دري كه در تهران بود، شنيدم; او ميگفت: وقتي مردم در سفارت انگليس جمع شده بودند به من كه شاگردان زيادي داشتم، گفتند شما با شاگردان به اينجا تشريف بياوريد. ميگفت خودم رفتم، تا ببينم وضعيت چگونه است. در سفارت كه به راهرو رسيديم. يك زن انگليسي كه در سفارت انگليس داخل درشكه بود، ما را كه ديد، پياده شد و جلو آمد و گفت: شما چه ميخواهيد؟ گفتيم: ما مشروطه ميخواهيم. زن جواب داد: ما كه مشروطه خواستيم با همه علما و كشيش هايمان دشمن شديم و آنها را از بين برديم. ميگفت يك آدم بي غيرتي هم آنجا حضور داشت كه گفت: ما هم حاضريم اين كار را بكنيم، حتي اگر امام زمان هم باشد، حاضريم. ميگفت وقتي اينها را شنيدم برگشتم.
ما وقتي به مراحل ديني رسيديم، بايد متوجه باشيم كه در مقابل امام زمان (عليه السلام) بايد پاسخ گفت بنابراين نبايد هر چه دلمان ميخواهد انجام دهيم. مرا چند بار پيش سپهبد نصيري، مقدم و ديگران بردند. يك بار مقدم ميگفت كه من يك دايي دارم و آدم خيلي خوبي است. گفتم: تو چرا آن گونه نيستي. گفت: آخر من مأمورم و المأمور معذور. به او گفتم: چگونه است كه تو مأمور و معذور هستي، ولي من چنين نباشم. گفت: چطور مگه؟ گفتم: من هم مأمور امام زمان(عليه السلام) هستم. تو كه مأمور شاه هستي، هر كار كه ميخواهي ميكني، ولي من كه مأمور از طرف امام زمان(عليه السلام)هستم، حق ندارم حرف بزنم.
روزي "سپهبد نصيري" به من گفت: ديدي خميني رفت و به دامن توده اي ها افتاد. برگشتم و به او جواب دادم: خميني رفت و آقا شد." گفت: تو آخوند چيز فهمي هستي، اما خيلي غُدّي. گفتم: من دارم حرفم را ميزنم. اينهايي هم كه ميگفتم نه براي هواي نفس بلكه براي خدا است.
اين آيه را هم در پايان براي شما بخوانم: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ...; اي كساني كه ايمان آورده ايد! مراقب خود باشيد. اگر شما هدايت يافته ايد، گمراهي كساني كه گمراه شده اند به شما زياني نميرساند...»
به هر حال شما جوانيد و ما پير شده ايم، ولي متوجه باشيد كه امام زمان(عليه السلام) ياري ميكند.
پدر ما، سردرد داشت و هر چه ميكرد خوب نميشد. به اصرار مادرمان عريضه اي نوشت و در چاه انداخت. ميگويند، وقتي نامه را به چاه مسجد انداخت تا به خانه برود سردردش خوب شد. اين يك نمونه بود، نمونه هاي فراوان ديگري نيز وجود دارد كه الان مجال گفتن آنها نيست.
با تشكر از حضرت عالي كه وقت خود را در اختيار ما قرار داديد.
بنده هم از آقايان تشكر ميكنم. انشاءالله خداوند متعال همه كساني را كه در راه اسلام و مسلمين فعاليت ميكنند موفق و مؤيد بدارد.
بازبيني زواياي تاريك نهضت مشروطه
در گفتگو با
حضرت آيتالله سيد عزالدين زنجاني
اشاره: بديهي است كه بسياري از وقايع و تحليلهاي تاريخي را لزوماً نميتوان از لابلاي كتب و جرايد مربوطه پيدا كرد. از اين رو «تاريخ شفاهي» براي پژوهشگران حوزة تاريخ از جايگاه ويژهاي برخوردار است. به ويژه اگر شاهدان و ناقلان از بزرگان و علمايي باشند كه در وثاقت و عمق تحليل آنها از وقايع تاريخي ترديدي نيست. در اين راستا به محضر آيتالله سيد عزالدين زنجاني رسيديم تا از نكات تاريخي و تحليلهاي ايشان بهرهمند شويم. پدر ايشان مرحوم آيتالله ميرزا محمود امام جمعه زنجاني از علماي با نفوذ در اواخر قاجار و عصر پهلوي بوده و فعاليتهاي سياسي مهمي بر ضد رژيم پهلوي داشتهاند. آيتالله زنجاني در اين جلسه پس از بيان لزوم تأمل در سيرة عملي علما و ذكر مطالبي در همين راستا، به برخي سؤالات مطرح شده، پاسخ دادند.
يكي از سؤالاتي كه در خصوص اختلاف علما در مشروطه مطرح ميكنند اين است كه چرا بين ديدگاه شيخ فضلالله و مرحوم آخوند خراساني و مرحوم نائيني اين همه اختلاف به وجود آمده است. درست است كه مرحوم آخوند و مرحوم نائيني در نجف بودند و اين دوري شايد باعث شده تا از كنه قضايايي كه در تهران ميگذشت دور بمانند، ولي در همان نجف ما كساني مثل مرحوم آقا سيد محمدكاظم را داريم كه با شيخ فضلالله همفكر بودند. آيا مستقيماً بين شيخ فضلالله و مرحوم آخوند و مرحوم نائيني ارتباطي نبوده است تا يكديگر را از واقعيت امر آگاه كنند؟
در سؤال شما از فعاليت و نقش واسطهها در واژگون كردن عقايد و ديدگاههاي بزرگان غفلت شده است. واسطهها در فقدان رسانهها و در سايه حمايتهاي مالي انگليسيها، عقايد بزرگان را تحريف ميكردند. به عنوان يك نمونه از اين واسطههاي جاسوس در دستگاه علما ميتوان از سيد قناتآبادي روحاني عمامه به سر و منبرياي كه نفوذي و جاسوس شاه در دستگاه آقاي كاشاني بود، نام برد. او تمام جزئيات دستگاه آقاي كاشاني را براي شاه گزارش ميداد. وي شخصي فاسدالاخلاق بود و به دنبال فرصت ميگشت. يادم هست آن اوايل كه آقاي بروجردي به قم آمدند اين شخص خواست تا به هر وسيلهاي كه ممكن است نگذارد حاج ميرزا مهدي بروجردي اداره بيت آقاي بروجردي را عهدهدار شود چون گمان ميكرد كه هركس اداره بيت آقا را در دست بگيرد، حتماً معاون ايشان خواهد شد و از اينرو تلاش ميكرد تا خودش به جاي آقا ميرزا مهدي بنشيند. وي در اين راه تلاش زيادي كرد اما سودي به دست نياورد. او در مدرسه فيضيه ميايستاد و براي طلبهها نطق ميكرد و وانمود ميكرد كه با آقاي بروجردي همراه است. شما در تحليل رفتارهاي علما نبايد از اين نفوذيها غفلت كنيد. بايد با آن چيزهايي كه اين قبيل افراد از آقايان علما نقل كردهاند معامله «ان جاءكم فاسق بنبأٍ فتبينوا» بكنيد.
به مرحوم شيخ گفته بودند اگر شما خيلي بخواهيد مقاومت كنيد مردم در مقابل شما ميايستند، ايشان ميفرمايند «من در تهران زنان و مردان زيادي را با يكديگر محرم كردهام»، كنايه از اينكه مردم با من هستند. از سوي ديگر مرحوم شيخ هم در مهاجرت صغري و هم بعد از آن، روزنامه داشتهاند و لوايحي در معرفي افكار و عقايدشان انتشار دادهاند، با اين همه، چه شد كه مردم گو اينكه اصلاً حرفهاي شيخ را نشنيدند و به راحتي در برابر وي موضع گرفتند؟
همان طوري كه گفتيم، تبليغات عليه علما را نبايد دستكم بگيريد. من به دو نمونه از اين تبليغات اشاره ميكنم، ببينيد كه چگونه تلاش ميكردند تا مردم را در برابر علما قرار دهند.
قضيه اول در مورد سيد جمال است كه ناصرالدين شاه در يكي از سفرهايش به اروپا متوجه ميشود كه سيد در آنجاست. وي با سيد ملاقات ميكند و از او ميخواهد كه به ايران برگردد و به او وعده داد كه هرچه بگويد انجام ميدهد. سيد نيز در پي اين درخواست به ايران آمد، اما در ايران چنان بلايي سر سيد آوردند كه مجبور شد به حرم حضرت عبدالعظيم پناه ببرد. سيد از آنجا طي يك نامه عربي كه خيلي هم فصيح است به ميرزاي كبير شيرازي تظلم ميكند. وي در آن نامه مينويسد كه «حتي زعم الرجل إني غير مختون» يعني نزد مردم جا انداختهاند كه من ختنه نيستم. ببينيد چگونه به علما تهمت ميزدند، تهمتهايي كه تبرّي جستن از آنها معونه ميبرد.
قضيه ديگر كه مشابه اين قضيه است مربوط به آقاي كاشاني است كه قيام مردم عراق عليه انگليسيها را رهبري كرده بود. يكي از دوستان بنده آقا يحيي عابدي كه اينك در قيد حيات هستند از قول حاج ميرزا عبدالله و حاج رضا صرّافان نقل ميكرد كه وقتي آقاي كاشاني در شرف احتضار بود، ايشان تصميم ميگيرد كه به منزل ايشان برود تا بتواند در ثواب غسل ايشان شريك باشد. ايشان ميگفتند كه در منزل آقاي كاشاني مشغول به غسل ايشان بودم كه عدهاي از عمدهالتجارها آمدند و به من گفتند خسته نباشيد. من گمان بردم كه آنها نيز دوست دارند تا در ثواب غسل شريك باشند. به آنها گفتم كه هنوز غسل تمام نشده شما هم ميتوانيد كه شريك در ثواب باشيد. يكي از آنها گفت كه نخير ما براي اين كار نيامديم شما اگر ممكن است آن لنگ را كنار بزنيد ببينيم آيا ايشان ختنه شدهاند؟!
ببينيد علماي ما با اين جور تهمتها روبرو بودهاند، از اين قبيل تهمتها به شيخ فضلالله هم زياد زدهاند و با همين ترفندها مردم را نسبت به ايشان بدبين كردند.
چرا مرحوم آخوند و اطرافيان ايشان نسبت به مرحوم شيخ فضلالله بدبين بودند؟
نگوييد بدبين بودند، اين تعبير درستي نيست، مشروطهخواهان حتي به مرحوم آخوند هم حقيقت را نميگفتند. ايشان گمان ميكرد همانگونه كه به او ميگويند، عمل ميكنند. آنها هم در ابتدا و هم در انتها به مرحوم آخوند خيانت كردند. در ابتدا حقيقت را به وي اطلاع ندادند و در آخر هم از وي حرفشنوي نداشتند. مرحوم والد ميفرمودند: بعدها كه مشروطه محقق شد و مجلسي روي كار آمد كه در آن روحانيت نظارت نميكرد، مرحوم آخوند به تهران تلگرافي زدند و به مشروطهخواهان گوشزد كردند كه ما گفتيم مشروطهاي بيايد كه مطابق شرع باشد نه اينكه از سفيدي ماست تا سياهي زغال ماليات ببنديد. مرحوم والد ميگفتند كه مشروطهخواهان در جواب مرحوم آخوند به اين مضمون نوشتند كه شما آقاي آخوند، بهتر است كه به كار خودتان برسيد و مسايل حيض و نفاس را درست كنيد و در اموري كه به شما مربوط نميشود و شما در آنها تخصصي نداريد، دخالت نكنيد.
از طرفداران و نزديكان مرحوم شيخ فضلالله بفرماييد؟
يكي از نزديكترين مردم به مرحوم شيخ فضلالله، مرحوم آخوند زنجاني بود. ايشان بسيار اهل تهجد بود. يكي از كساني كه در همان ايام در خدمت ايشان بوده ميگفت: من را به عنوان مستحفظ ايشان انتخاب كرده بودند و من از پشت بام مراقب ايشان بودم كه مبادا به ايشان تعرض شود و با ايشان هم معاملهاي بشود كه با مرحوم شيخ فضلالله شد. در يكي از همان شبهايي كه مشروطهچيها همه جا را گرفته بودند و اوضاع بر وفق مراد آنها بود، در حالي كه از پشت بام مراقب ايشان بودم ديدم كه ايشان همه شب را قدم زد و ذكر ميگفت و دعا ميكرد. و در اواخر كه خسته شد، خود را به رختخوابي پيچيد و پس از ساعتي استراحت، دوباره بلند شد و وضو گرفت و سپس مشغول تهجد و نماز شب شد. مرحوم آخوند زنجاني پنجاه سال در زنجان فتوا داده بود در حالي كه برخي از علماي آنجا با ايشان موافق نبودند. در عين حال، نتوانستند فتواي ناصوابي از ايشان پيدا كنند و آن را عليه ايشان علم كنند. يكي از علماي زنجان به نام حاج ميرزا رحيم به من گفت كه من پيش آخوند ملا سبزعلي درس مكاسب ميخواندم، ايشان چندان با مرحوم آخوند زنجاني ميانه خوبي نداشت و بدش نميآمد كه روزي ايشان فتواي ناصوابي بدهد تا به ضرر او تمام شود. روزي طلبهاي بشاش و خندان وارد كلاس وي شد. آخوند ملا سبزعلي علت شادابياش را پرسيد، او جواب داد كه امروز از آخوند زنجاني استفتايي كردم كه اشتباه جواب داده است. آخوند ملا سبزعلي استفتا را از وي گرفت و مطالعه كرد و متوجه شد كه راست ميگويد مرحوم آخوند زنجاني اشتباه فتوا داده است. او بلند شد تا استفتا را به بازار ببرد و عليه او اقامه كند. پس از اينكه كمي راه رفت، شك كرد و گفت بعيد است كه آخوند اشتباه كند، خوب است كه ما يك بار ديگر منابع اين فتوا را ببنيم. آنها دوباره منابع را ارزيابي كردند و متوجه شدند كه حق با مرحوم آخوند است.
در مورد كتاب تنبيهالامّه، معروف است كه مرحوم نائيني سالها بعد از اينكه به مرجعيت رسيدند، دستور دادند تا آن را جمع كنند و براي اين كار حتي جوايزي هم تعيين كردند. آيا اين قضيه درست است؟ چرا مرحوم ناييني اين كار را كردند؟
مرحوم والد از شاگردان ايشان بود و ميگفتند كه مقام علمي مرحوم ناييني بسيار بالا بود. ايشان ميفرمودند: من از زنجان به نجف رفتم و در آنجا در درسهاي زيادي شركت كردم كه چندان چنگي به دل نميزد، آخر سر مرا به كلاس درس ايشان راهنمايي كردند. وقتي در درس ايشان شركت كردم با خودم گفتم كه ميارزد كه انسان به خودش زحمت كجاوهنشينيهاي دور و دراز را بدهد و در كلاس ايشان شركت كند. ايشان ميگفتند كه سر كلاس ايشان شخصيتهاي علمي بزرگواري مثل آقا سيدجمال گلپايگاني، آقاي حكيم، آقا ميرزا مهدي اصفهاني و... حاضر ميشدند. مقام علمي ايشان به قدري زياد بود كه گويا يك نفر رفته بود و از ايشان نزد مرحوم آخوند بدگويي كرد. مرحوم آخوند گفته بودند چرا دربارة يك مجتهد جامعالشرايط غيبت ميكنيد؟ گويا وي ميگويد كه اهميت ندارد! مرحوم آخوند ناراحت ميشوند و ميگويند: اهميت ندارد؟ اگر ايشان به من حكم كند كه گردن تو را بزنم، بر من واجب است كه اين كار را بكنم.
اما در خصوص تنبيهالامه بايد بگويم كه ايشان را هو كردند. زماني كه ايشان اين كتاب را چاپ كردند، معاندين زياد بودند و همانها بعداً ايشان را هو كردند. مشروطهخواهان بد عمل كردند و اين كتاب را چون ايشان در دفاع از مشروطه نوشته بود، ناچار شد كه آن را جمع كند تا به استناد اين كتاب اعمال خلاف مشروطهخواهان توجيه نشود. مرحوم والد ميفرمودند كه مرحوم نائيني مجبور شد براي جمع كردن نسخههاي تنبيهالامه مبالغ زيادي پول خرج كند.
جمع كردن كتاب تنبيهالامه در زمان رضاشاه بوده است. به نظر ميرسد اين كار به اين علت بوده است كه طرفداران رضاشاه از اين كتاب به نفع خودشان استفاده نكنند.
بعيد است كه واقعيت قضيه چنين باشد، زيرا مرحوم والد ميفرمودند: كاملاً روشن بود كه رضاخان چهكاره است و چه ميخواهد انجام دهد. البته برخي از بزرگان در آن بلبشويي كه مشروطهخواهان همه چيز را داشتند خراب ميكردند، به رضاخان دل داده بودند و گمان ميكردند كه رضاخان از مشروطهخواهان بهتر خواهد بود.
آيا اين قضيه درست است كه مرحوم آخوند گفته بود هر نامهاي كه از تهران به دستم ميرسد، اگر از جانب شيخ ابراهيم زنجاني باشد دلم آرام ميگيرد؟
خير، اينها را درست كردهاند. شيخ ابراهيم شخص مفتضح و رسوايي بود، مصرّ در كشف حجاب زن و دخترش بود. آقاي ميرزا عباس طارمي از علماي خيلي صريحالهجه زنجان بود. در جلسه انسي كه شيخ ابراهيم هم حضور داشت. وي به شيخ ابراهيم ميگويد من شنيدهام كه تو در كشف حجاب زن و دخترت مصرّ هستي؟ اگر اينطور است، پس بگو رختخواب خانمت را بياورند و همين جا بياندازند. شيخ ابراهيم خيلي مفتضح بود و لياقت اين را نداشت تا واسطه براي مرحوم آخوند شود. از اين تيپ آدمها در زنجان و ديگر شهرها بودند. يك مرادخاني بود كه گهگاهي در زنجان سر و كلهاش پيدا ميشد. او آنقدر ترياك ميكشيد كه از حال ميرفت. اين آقا با يكي از نوكرانش روزي نزد من آمدند. مرادخان حال حرف زدن نداشت، اگر مبتدا را ميگفت، خبر را فراموش ميكرد. مثلاً خواست كه به من بگويد «هوا امروز خوب است»، فقط توانست بگويد «هوا». نوكرش ادامه داد و گفت: منظور مرادخان اين است كه «هوا امروز خوب است».
آيا شما قبول داريد كه كتاب تنبيهالامه در نقد افكار شيخ فضلالله نوشته شده است؟ چون وقتي انسان لوايح شيخ فضلالله را ميخواند و سپس به كتاب تنبيهالامه مراجعه ميكند، متوجه ميشود كه آن اقوالي كه مرحوم ناييني (بدون ذكر نام خاصي)به مشروعهخواهان نسبت ميدهد و نقد ميكند، بسيار شبيه همان استدلالهايي است كه در لوايح شيخ فضلالله ديده ميشود.
بعيد به نظر ميرسد، بايد عبارات را ببينم الان حضور ذهن ندارم. اما خود كتاب تنبيهالامه كتاب مهم و دقيقي است. مرحوم والد هميشه افسوس ميخوردند كه اين كتاب چون متنش سخت است، براي همه قابل استفاده نيست. به همين علت مرحوم والد به آقاي طالقاني سفارش كردند و از ايشان خواستند كه بر اين كتاب حاشيه و شرحي بنويسند. در مقدمه چاپ اول تنبيهالامه كه آقاي طالقاني منتشر كردند، نوشتهاند كه حسب پيشنهاد امام جمعه زنجان به حاشيه و شرحنويسي اين كتاب اقدام كردم. البته در چاپهاي بعدي، اين مقدمه ظاهراً چاپ نشده است.
آيا از مرحوم آيتالله حسين لنكراني هم خاطرهاي داريد؟
بله، ما با ايشان و مرحوم فلسفي خطيب و برخي ديگر از بزرگان در سال 1342، با هم در زندان بوديم. او مرد فوقالعادهاي بود. شخصي پيرمرد اما برجسته بود. من ابتدا كه ايشان را آوردند خيال كردم كه از اين قاضي عسگرها هست كه استخدامشان ميكنند. به همين علت قدري ناراحت شدم و گفتم اين قاضي عسگر كيست؟ گفتند اين شيخ حسين لنكراني است. بعد از آن، طلبهها به احترامش بلند شدند. او هم يك سيگار درآورد و سپس كتاب «خلاف» شيخ طوسي را هم كه با خود آورده بود باز كرد و گفت: آقايان را ملول ميبينم، طلبه و سكوت؟ و سپس يك فرع فقهي مطرح كرد و با طرح يك بحث فقهي ما را از افسردگي نجات داد.
نقش روحانيت و مرجعيت شيعه در شكلگيري نهضت مشروطه و انقلاب اسلامي در مصاحبه با حضرت آيتالله استادي
به عنوان اولين سئوال، همانطور كه مستحضر هستيد به لحاظ سيره تاريخي، معمولاً حوزههاي علميه اولويت پژوهش تاريخي خودشان را به تاريخ اسلام اختصاص دادهاند. انبوه كتابهاي تاريخي كه مربوط به آن مقطع هست، نسبت به اقليت كتابهايي كه در خصوص تاريخ معاصر توسط حوزويان نگاشته شده، مؤيد اين مطلب ميتواند باشد. به نظر حضرتعالي آيا اساساً ضرورت دارد كه حوزه در كنار پژوهش در تاريخ اسلام، دربارة تاريخ معاصر نيز به تحقيق بپردازد؟ آيا همان نگاه تاريخي به صدر اسلام و تطبيق آن بر برخي شرايط فعلي، در عبرتگيري از تاريخ براي حال و آيندة ما ـ به عنوان هدف از مطالعه و تحقيق در تاريخ ـ كفايت ميكند؟
بسم الله الرحمن الرحيم. اميدوارم كه انشاءالله در كوششهايي كه در راستاي برپايي همايش ميكنيد كمال توفيق را داشته باشيد. نكتهاي كه فرموديد، واقعيتي است كه تقريباً از دوران مشروطه به اين طرف به خاطر حوادثي كه پيش آمد، در بيشتر اهل علم، نسبت به امور سياسي، يك نوع زدگي پيدا شد. حالا اين زدگي درست بود يا نادرست بود، آن يك بحث ديگر است؛ اين مسأله باعث شد كه روحانيت و علما، از امور سياسي فاصله گرفتند و بحمدالله نهضت امام مجدداً روحانيت و حوزهها را برگرداند به همان مسيري كه بايد در آن باشند.
اين زدگي از سياست، باعث شد كه توجهي به آن تاريخ و تاريخنگاري و تحقيق در آن حوادث، توسط اهل علم نشود و تقريباً ميشود گفت كه در حوزههاي علميه، روال خود حوزه، هيچ ايجابي نداشت كه كسي يا كساني دنبال اين كار باشند و اگر در اين مدت ميبينيم بعضي كتابها و تحقيقها در حوزه قم، در حوزه نجف، در حوزه اصفهان، در حوزههاي ديگر، جسته و گريخته نوشته شده، علاقة شخصي افراد بوده كه گاهي خودشان تمايل به اين كار پيدا ميكردند؛ ولي هرچه ما جلوتر ميرويم، بيشتر احساس ميشود كه حتماً بايد اين تاريخ را حتي از زمان صفويه ـ نه فقط از زمان قاجاريه و از مشروطه ـ به اين طرف، حوزويان خودشان با آن امانتي كه از آنها انتظار هست و دارند، اين تاريخ را خوب دنبال كنند و نقش برجستة روحانيت و مردم مسلمان را نشان بدهند؛ اگر هم كارهاي اشتباهي انجام شده، براي اين كه عبرت براي امروز و آينده باشد، بيان كنند.
وقتي اين تاريخ را، يا هر تاريخي را كساني بنويسند كه يا خوب مطلع نيستند و يا اغراض شخصي دارند، حتماً تاريخ از واقعيات خودش منحرف ميشود. به همين خاطر ما ميبينيم هم در تاريخ صفويه و بعد از آن و هم در تاريخ مشروطه، اين مسأله واقع شده؛ يعني بعضيها به خاطر بياطلاعي و بسنده كردن به بعضي از مداركي كه آن مدارك كامل نبوده يا خود آن مدارك تحريف يا سانسورشده بوده، تاريخ را به گونهاي ديگر نوشتهاند. بعضي هم با اطلاع كامل، اغراضي داشتند و دنبال هدف خاصي بودند و پيداست كه اگر تاريخ با هدف خاصي نوشته بشود، نميتواند واقعيات را درست بيان كند؛ فرض كنيد نويسندهاي كه نسبت به روحانيت ديد خوبي ندارد، وقتي ميخواهد تاريخ مشروطه را بنويسد و تحليل كند، هميشه به آن طرف متمايل است كه نقش روحانيان را كمرنگ نشان دهد يا اصلاً اگر بتواند منتفي كند و حتي نقش آنان را مخرّب نشان بدهد . به هرحال كار لازم و سودمندي است؛ البته وقتي توسط يك مجموعهاي انجام بشود، مجموعهاي كه ابزار لازم كار هم در اختيارشان باشد؛ يك كتابخانه مجهزي داشته باشند؛ همه اسناد در اختيارشان باشد و با كساني هم كه يك قدري سابقه بيشتري دارند، مشورت كنند، حتماً كار بهتر انجام ميشود و انشاءالله مفيد خواهد بود.
تقريباً در دو قرن اخير دو نوع خط تاريخي كلان به چشم ميخورد؛ به عبارت ديگر دو نوع قضاوت درتحليل جنبشهاي مردمي ما وجود دارد: يك تحليل يا عمدتاً از جانب مستشرقين هست يا از كساني كه به لحاظ سياسي يا فرهنگي وابسته به غرب بودند. شيوة تحليل و نگارش آنها به اين صورت بوده كه عاملهاي متعددي را در تحليل وقايع تاريخي در نظر گرفتهاند و به هيچ كدام از آنها هم محوريت ندادند؛ به عنوان مثال در خصوص مشروطه آمده اند گفتهاند كه چند عامل باعث هموار كردن زمينههاي پيدايش اين نهضت شده؛ عوامل اقتصادي، عوامل سياسي، عوامل اجتماعي، در حاشيه هم ممكن است برخي عوامل مذهبي، تأثير داشته باشد. نوع نگاه اينها به مذهب يا به اين صورت است كه كاملاً در حاشيه قرار ميدهند و يا اگر هم در حاشيه قرار نميدهند، خدشهدار ميكنند. خط دوم اين است كه كلاً در اين دويست سيصد سال اخير، حركتهاي مردمي را مثل نهضت تنباكو، نهضت مشروطه و نهضت نفت، عمدتاً بر محور دين ميداند و طلايهدار و رهبر اين جنبشها را روحانيت ميداند؛ مصداقاً در خصوص خود مشروطه، دو نوع نگاه هست؛ يكي دين و روحانيت را در صدر مينشاند و ديگري آن را در عرض عوامل ديگر و يا در حاشيه نگاه ميكند. حضرتعالي نهضت مشروطه را چه گونه ارزيابي ميكنيد؟ آن را يك نهضت ديني تحريف شده ميدانيد و يا از اساس آن را نهضتي ميدانيد كه هيچ نسبتي با لايههاي عميق فرهنگ ديني ما ندارد؟
من از مقداري جلوتر شروع ميكنم. در طول تاريخ علماي شيعه، آنهايي كه نفوذ و محبوبيت فوق العادهاي بين مردم داشتند، دو دسته بودند ـ يعني الان ما به آن روحاني كه ميگوئيم متعهد نيست يا نفوذ كلمه ندارد يا محبوبيت لازم در ميان مردم را ندارد، كاري نداريم. آن روحانياني كه نفوذ كلمه داشتند آنهايي كه محبوبيت فوق العاده بين مردم داشتند، در طول تاريخ دو گروه بودند ـ يك گروه اصلاً با دربار و سلطنت و حكّام هيچ مراوده و سر و كاري نداشتند و تشخيص ايشان اين بود كه ما بايد از اينها جدا باشيم و مشغول كار خودمان باشيم و به تعبيري به هيچ نوع تأييد نكنيم؛ اينها افراد متعهد و متديّني بودند كه در ديانت و تعهدشان هيچ شبههاي نيست. گروه دوم، گروهي بودند كه در عين اين كه ديانت و ورع و تقوايشان از گروه اول كمتر نبود و مثل همانها بودند و ميخواستند براي حمايت از اسلام و حمايت از مكتب قدم بردارند، اما تشخيصشان اين بود كه ما بايد به چند جهت با حاكمان مراوده داشته باشيم: يكي اين كه قدري از ظلم اينها كم كنيم؛ يكي اين كه مشكلات مردم را با وساطت حل كنيم و مهمتر از همه اينكه اينها مقايسه ميكردند بين سلاطين شيعه ايران و حاكماني كه در ايران حكومت ميكردند، با جاهاي ديگر و ميديدند همه جا يا غير اسلام مطرح است و يا اگر اسلام مطرح است، تشيع مطرح نيست و اينجا اسلام اهل بيت مطرح است و بالاخره اينها به هر علتي، مروّج مكتب اهل بيت (ع) هستند. اينها فكر ميكردند در اين مراوده در عين اينكه ظلم آنها و تعدّي آنها را تأييد نكنند، ميتوانند از اين بُعد براي ترويج تشيع استفاده كنند و اين هم يك مبنايي است و واقعاً مبناي درستي هم هست.
اين تقريباً تا زمان مشروطه ادامه داشته است؛ يعني هرچه ما برويم جلوتر، ميبينيم يك عده از علما ارتباطي با دربار داشتهاند و در هيچ تاريخي هم به ذهن هيچ عالمي نيامده كه ما ميتوانيم خودمان حكومت تشكيل بدهيم؛ ميتوانيم مثلاً با سلطان طرف بشويم، كنارش بزنيم و ما جايش بنشينيم؛ اصلاً چنين فكري نه وسايلش بوده و نه شرايطش؛ لذا تعرّضي هم نسبت به سلاطين نبوده؛ اگر جسته و گريخته، گوشه و كنار چيزي پيدا كنيم، روال معمولي نبوده؛ آنها يا ساكت بودهاند و يا يك قدري ارتباط داشتهاند.
تا سالهاي 1322ـ1323 قمري علما و روشنفكران و همهطبقات ظلم و تعدي و ستم را ميديدند و همه دلشان ميخواست كه ظلم كم بشود، تعدي كم بشود، همه دلشان ميخواست كه شاه خودش را مالك الرقاب مردم نداند، فعال مايشاء نباشد؛ همه اين را ميخواستند؛ بخصوص بعد از قضية تنباكو، نسبت به خارج هم مردم يك قدري حسّاس شده بودند كه سلاطين و دولتيان، نبايد ما را به بيگانه بفروشند، نبايد منابع ما را به ديگران بدهند؛ يك قدري بيداري پيدا شده بود. اما عرض من از اينجا شروع ميشود كه اگر كسي فكر كند قاطبة مردم در آغاز مشروطه بيداريشان به ميزاني بود كه ميتوانستند راه بيفتند و يك كاري انجام بدهند، اين دروغي است كه به تاريخ بسته ميشود. يعني نه مردم بخصوص در سطح كشور چنين بيداري داشتند، و نه چنين تحركي بود. اگر به تاريخ نگاهي كنيم فقط اين صحبت را ـ آنهم در يك جمع محدودي ـ ميشنويم و ميبينيم كه خوب است ظلم كم بشود، آخر چقدر تعدّي، چقدر ظلم؟!
از طرف ديگر در يكي از نوشتههاي مرحوم آقا شيخ فضلالله ميبينيم كه مينويسد: «چيزي را از خارج براي ما آوردند» كه ظاهرش اينست كه بعضيها كه از اروپا برگشته بودند و يا با آنجا ارتباطي داشتند، آمدند اين فرضيه را مطرح كردند كه ما سلطنت دو جور داريم: سلطنت استبدادي كه طرف هر كاري ميخواهد ميكند و سلطنت مشروطه كه شاه مقيد به نظامنامه و قانوني است و مطمئناّ دومي بهتر از اولي است. اين فرضيه از يك سو و آن گفتار اول كه مردم اطلاع كافي از اوضاع و تحرك لازم را نداشتند از سوي ديگر، اين سؤال را پيش ميآورد كه مردم را چه كسي به حركت درآورد. اگر منصفانه بررسي شود، با توجه به اين كه مردم، مسلمان و شيعه بوده و كارهايشان به دست علما بود، تنها كساني كه بر مردم اثرگذار بودند و ميتوانستند مردم را به حركت درآورند، علما و مراجع بودند؛ چه مرجعيت نجف، چه مرجعيت اصفهان، چه مرجعيت تهران و چه طبقات پائينتر روحانيت مثل علماي بزرگ بلاد، علماي بزرگ تهران و حتي امام جماعتها. اين خيلي روشن است كه اگر بخواهد اين فرضيه عمل بشود، بخواهد صورت تحقق خارجي پيدا كند، بايد پشتوانه مردمي داشته باشد؛ وقتي شاه اعتناء ميكند كه ببيند دو هزار نفر، پنج هزار نفر راه افتادند. امروز در مسجد شاه، فردا آنطرف و ... جمعيت جمع شده ميگويند ما مشروطه ميخواهيم، ما عدالتخانه ميخواهيم، ما عدالت ميخواهيم، اين مطمئناً بايد از ناحيه مردم شروع بشود تا او به يك تعبير وحشت بكند كه بايد كاري كرد و بايد فكري كرد.
اين قطعي است كه با شرايطي كه آن روز در كشور ما حاكم بود، غير از روحانيت و غير از علما هيچ كس نميتوانست مردم را به حركت در آورد و تاريخ هم گواه است كه مردم به تبع علما حركت كردند؛ خوب البته ديگران هم بودند نه اينكه ديگران نبودند؛ ولي اگر ما بخواهيم مثال بزنيم واقعاً تشبيه صحيحش، همين انقلاب خودمان است؛ يعني اول انقلاب كه بنا شد شاه برود، هر منصفي ميداند كه امام بود كه مردم را به حركت درآورد. خوب كنار ايشان، ديگران هم بودند؛ نه اينكه روشنفكرها نبودند؛ نه كه سياسيون نبودند. ولي اين گونه نبود كه مردم به گفتار يك فرد سياسي، به گفتار يك روشنفكر ـ بخصوص اگر علما مخالف باشند ـ به حركت درآيند. آنهم در صد سال قبل كه وضع تقيد و تدين مردم مشخص است كه چگونه بود. حالا اگر عمقي هم نداشته، بالاخره از جهات صوري، مردم علما را واقعاً نايب امام زمان ميدانستند، نايب پيغمبر ميدانستند، اينكه امام امت (ره ) درباره علاّمه مجلسي فرمود: نگوييد علامه مجلسي درباري صفويه بوده است؛ بگوييد صفويه، درباري مجلسي بوده است، اين واقعيتي است؛ يعني چون صفويان ميديدند علما نفوذ دارند، مايل بودند، ارتباطشان با آنها برقرار باشد؛ يعني نفوذ روحانيت اينطور بود. من همين جا اين حاشيه را بزنم كه روحانيت در عين حالي كه اين نفوذ را داشت؛ ولي شرايط براي اينكه خودش بتواند جايگزين حاكمان بشود، در هيچ موقعي و در هيچ موردي فراهم نبوده است. اين فقط براي حضرت امام ـ رضوان الله تعالي عليه ـ پيش آمد.
يك مسئلهاي هم بايد در اينجا عرض كنم كه وقتي در زمان مشروطه، گفته ميشود عامه مردم، با عامه مردم در زمان ما خيلي فرق دارد؛ عامة مردم در زمان مشروطه؛ يعني 10 درصد مردم. اما ما كه الان ميگوييم مردم، يعني90% يا 80% . در آن زمان اگر در سطح كشور آمارگيري ميشد، هفت ـ هشت درصد هم نبود. چرا؟ براي اينكه اطلاعرساني در آن زمان در حدّي نبود كه بتواند در سطح كشور فراگير بشود.
به هرحال در مشروطه، جريانهاي مختلف فعال بودند. روحانيون تقريباً در همه طبقاتش بودند. روشنفكران متدين و روشنفكران لائيك بودند. علاوه بر اينها خود دربار هم بود؛ يعني خود دربار هم در يك شرايطي ميبيند بايد مجلس تشكيل بدهد. اما هر مجلسي را نميخواهد. از اين مهمتر، خارجيها هم بودند بخصوص انگلستان. پس ببينيد يك مشروطهاي است كه مردم ميخواهند، علما ميخواهند، روشنفكران هم ميخواهند. خارجيها و خود دربار هم ميخواهند. خوب در اينجا چه كسي بايد تشخيص بدهد؟ چه كسي بايد به مردم بگويد كه چه بخواهيد؟ مردم كه حرف دربار را گوش نميدهند؛ زيرا به كسي كه هيچ وقت خودش نميخواسته مشروطه بياورد، مردم شك ميكنند. اگر انگلستان هم بخواهد مشروطه بياورد، مردم زيربار نميروند.
اين هست كه از هر جهت ما بخواهيم بررسي كنيم ـ البته اگر نخواهيم بيانصافي كنيم ـ علما نقش رهبري داشتند. البته ديگران هم بودند؛ نميشود بگوييم ديگران هيچ نقشي نداشتند. ولي در آغاز علما بودهاند؛ روحانيت بوده، به خصوص نقش مراجع نجف را بايد جدي گرفت. اگر ما به تاريخ فقهاي شيعه مراجعه كنيم، قبل از زمان شيخ انصاري، مرجعيّت تقريباً در مناطق شيعهنشين منتشر بوده است. يعني مراجع مختلف داشتيم؛ اصفهان خودش مرجعيت داشته، كجا خودش مرجع داشته؛ اما از زمان شيخ انصاري، حوزه نجف تقريباً فراگير شده است. اين مرجعيت زمان ميرزاي شيرازي، به خصوص بعد از داستان تنباكو، تقويت هم شده است. همين مرجعيت شيخ انصاري، مرجعيت ميرزاي شيرازي، نصيب آخوند خراساني و ديگران شده است. اين توجه را هم بايد داشته باشيم كه در آغاز نهضت مشروطه، اين جور نبود كه كسي بگويد مرحوم آخوند موافق بود و مرحوم سيد مخالف. اين جور نبود كه بگوييم آخوند موافق و شيخ فضلالله مخالف بود؛ بلكه همه يا موافق بودند و يا ساكت.
در فرمايشات حضرتعالي هم البته از زاوية ديگري به اين سئوال كه ميخواهم عرض كنم اشاره شد. بعضيها معتقدند كه انقلاب اسلامي حضرت امام(ره)، نتيجه جريان تاريخي ماقبل آن ميباشد؛ دو تا نقطه عطف و پيش زمينه خيلي مهم و كليدي براي انقلاب 57 تعيين ميكنند و معتقد هستند كه اگر آنها اتفاق نميافتاد، معلوم نبود كه انقلاب 57 در اينجا محقق شود. يكي سلسله صفويه را در 500 سال قبل نام ميبرند. به رغم آسيبهاي جدي كه شاهان صفوي داشتند، نگاه اين محققان بيشتر به عملكرد درست علماي عصر صفويه يعني زمينهسازي براي ريشهدار شدن فرهنگ شيعه در اين خاك، بجاي تصوف و صوفيمنشي است. ديگري هم نهضت مشروطه البته با حواشي آن يعني نهضت تنباكو و نهضت نفت. اين گروه معتقدند كه اگر ما از مشروطه و سلسله صفويه نتوانيم دفاع بكنيم، انقلاب 57 از لحاظ تاريخي أبتر خواهد بود، يعني انقلاب 57 يك انقلابي خواهد بود كه دفعتاً و بدون هيچ پيش زمينهاي بوجود آمد. اگر اين تحليل را ميپذيريد، از نظر شما چه مؤلفههايي در مشروطه بود كه باعث تأثيرگذاري در انقلاب 57 حضرت امام شد؟
ببينيد من خيلي خوب متوجه نشدم كه سؤال حضرتعالي چه موضوعي را تعقيب ميكند؛ ولي آن كه به ذهن من ميآيد، اين است كه علما در زمان صفويان توانستند بجاي تصوف، تفقّه را در جامعه حاكم كنند؛ توانستند مكتب تشيع را بارور كنند و به صورت قابل قبولي همه جا مطرح كنند و اعتبار فتواي فقيه را جزء باورها سازند؛ از اين رو داستان تنباكو و بقيه موارد، به نظر من همه مولود فقاهت است؛ يعني صفويه از آن جهت در نهضت امام خميني تأثير داشته است كه فقاهت ريشهدار شد. وقايع و رخدادهاي بعدي، نقش فقاهت را تقويت كرد. در مسئله تنباكو، فقاهت بود كه ايفاي نقش كرد. وقتي مردم ديدند يك مرجع تقليد با همه علماي بلاد در مقابل بيگانه ميايستند، باز اعتقادشان به فقاهت، اعتقادشان به اينكه اينها دلسوز و نجاتبخش ما هستند، بيشتر شد؛ همچنين در دوران مشروطيت؛ تمام اينها اعتقاد مردم به فقاهت به معني نيابت از امام زمان را تقويت ميكرد.
من فكر ميكنم عامل مهمي كه براي پيروزي انقلاب اسلامي از همه عوامل مهمتر بوده و باعث شد كه امام به هدف خودش برسد، همين مسأله بود كه مردم به مجتهد جامع الشرايط و مرجع تقليد، به عنوان اينكه نائب امام زمان است، اعتقاد داشتند كه اگر ميگويد اين حرام است و آن حلال است، بايد اطاعت نمود. اين اعتقاد به مرجعيّت بود كه وقتي يك مرجعي بگويد اليوم استعمال تنباكو حرام است، همه قبول كنند. به گونهاي كه تاريخ ميگويد حتي در خود دربار هم قليانها را كنار گذاشتند.
مردم از همه منبريها، از همه علما، در همه محافل جسته و گريخته شنيده بودند كه يك جاهايي تقيه واجب است كه اگر تقيه نكنيد، گناه كردهايد. همه شنيده بودند كه وقتي مكّه ميرويد، بايد تقيه كنيد. اين در ذهن همه بود؛ امّا امام در شرايط خاصي فرمودند: تقيه امروز حرام است و مردم پذيرفتند. اين جز اين نيست كه مردم اعتقاد ديني داشتند كه حضرت امام نايب امام زمان و حرف اوحرف امام زمان (عج) است. همان كه اگر كسي حرف او را قبول كند، حرف خدا و پيغمبر را قبول كرده و هر كسي حرف او را رد كند، حرف خدا و پيغمبر (ص) و امام زمان (عج) را رد نموده است.
اين كه ميگويند صفويه و مشروطه، يك مقدماتي بوده براي شكوفا شدن انقلاب، اگر اين گونه توجيه ميكنند، به نظر من درست است؛ اما اگر توجيهات ديگري بخواهند بكنند، جاي تأمل و نقد دارد؛ چرا كه مشروطه بعد از چند سال كه گذشت، در اين طيفي كه امام ميخواست روي آن طيف كار بكند، عقب زده بود. همه ميگفتند اين چه مشروطهاي است؟! اين چي شد؟! برگشت به حالت اول؛ يعني قضاوت همه اين بود كه ما فريب خورديم ...
من لازم ميدانم كه اين نكته را تكرار كنم: «مردم» كه در زمان ما ميگويند، با «مردم» كه در زمان مشروطه ميگفتند، خيلي فرق دارد؛ يعني آن روز ميگفتند مردم ميخواهند، يعني 10 درصد مردم؛ اما امام كه ميگفت مردم ميخواهند، يعني 98 درصد مردم. در نتيجه نميتوان گفت مردم همان چيزي را كه صد سال پيش ميخواستند، الان هم ميخواهند؛ اصلاً مردم صد سال پيش، 90 درصدشان، نميدانستند چه چيز ميخواهند؛ به همين خاطر دشمن توانست در نهضت، رخنه كند. ولي مردم ما از اول انقلاب ميدانستند چه چيز ميخواهند. مردم اگر رفاه ميخواستند، اگر زندگي ميخواستند، اما بخاطر اينكه در رأس اين نهضت امام بود و حرف از اسلام ميزد، از روز اول اسلامخواهي هم جزو خواستهها بود. حالا ما چيزهاي ديگر را نفي نميكنيم. نميگوئيم آب و نان نميخواستند، رفاه نميخواستند، چرا ميخواستند؛ اما اسلامخواهي از اول در آن درج شده بود. چون ميدانستند چه چيز ميخواهند، روزي كه امام امت به آنها گفت: جمهوري اسلامي، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه زياد، مردم هيچگونه اعتراضي نكردند و خواسته ايشان را اطاعت نمودند.
بنده در نوجواني كه در يكي از محلههاي تهران بودم؛ در آن محله، اگر بخواهم تعداد مساجد را بشمارم، ميتوانم بيست مسجد بشمارم. پدر ما مذهبي بود، برادر ما مذهبي بود، مسجد ميرفتند و ميآمدند؛ در هيچ مسجدي به هيچ نحوي، بحث سياسي نبود؛ اينطور نبود كه حالا بگويند ما دنبال فلاني برويم؛ دنبال اصلاح فلان مسأله برويم ... اصلاً اين حرفها نبود. تمام علما و روحانيت كنار زده شده بودند. اين امام بود كه با يك نفس الهي توانست خود حوزه علمية قم را حركت دهد و به تبع آن جامعه اسلامي ايران را به قيام بكشاند.
تاريخ نشان ميدهد خود حاج شيخ عبدالكريم (مؤسّس حوزه قم) همان بزرگواري كه همه علاقهمند به ايشان بودند و خود امام امت، مريدش بود؛ وقتي از او حرفي ميزد، چقدر تعريف ميكرد، اما ايشان در هيچ كاري دخالت نميكرد. حتي علماي اصفهان آمدند، از جاهاي ديگر آمدند، اما مرحوم حاج شيخ در اين گونه مسائل دخالت نميكرد و مردم هم زده شده بودند. با اين حال ما بخواهيم بگوئيم اين همان خطّ است كه آمده جلو، اين سخن صحيحي نيست. بله يك خطي بود كه شروع شده بود و بعد قطع و تمام شد و در جاي ديگر يك كسي با درايت و شرايطي كه داشت، توانست كاري مهم را آغاز و به ثمر رساند.
همانطور كه عرض كردم تقريباً تا دوران مشروطه وبعد از آن، اصلاً اين طرز فكر كه ما بايد با شاه در بيفتيم را كسي نداشت و مطرح نميكرد. اين حرف فقط و فقط توسط امام زده شد كه ما با شاه طرفيم. در دوران مشروطه كسي با شاه طرف نبود؛ در دوران مشروطه، چه مخالف و چه موافق، با شاه با جملات احترامآميز سخن ميگفتند. يكي از تهمتهايي كه به آقا شيخ فضلالله ميزنند، درباري بودن ايشان است. در يك كنگرهاي كه من شركت كرده بودم، يك نويسندهاي كه الان از دنيا رفته، يك اعلاميه از شيخ را ميخواند. در پايان گفت: در نامه آقا شيخ فضلالله آمده كه «أمرُكم مطاع» و اين جمله را خيلي غليظ ادا كرد. در جمعيت ولوله افتاد كه آقا چطور به شاه اين جمله را گفته است. خوب اين يك چيز رسمي در آن زمان بوده و اصلاً كسي در مقام اين كه شاه را كنار بزند نبود. امام يك چيز تازهاي را مطرح كرد. عرض كردم اگر گفته بشود كه حوادث زمان صفويه و يا ارتباط علما با صفويه يا حوادث مشروطه يا در رأس بودن علما در زمان مشروطه، توانست در انقلاب ما اثر داشته باشد، بنده فكر ميكنم تأثير داشتنش به اين معناست كه روز به روز اعتقاد مردم به فقها و مرجعيت، عميق و ريشهدارتر شد و زمان ما هم، مردم مطلعتر و با سوادتر شدند و ديدند يك نايب امام زمان (عج) يك حرف حقّي را ميزند كه همه بايد حمايت كنند و همه حمايت كردند؛ اما اينكه كسي بگويد كه صد سال پيش نهضتي شروع شد و اين نهضت ما ادامه آن نهضت است، حرف نادرستي است. من در يك سخنراني در يك مناسبت ـ در منزل رهبر معظم انقلاب ـ گفتم كه ما پانزده خرداد داريم و امام امت روي پانزده خرداد تأكيد ميكرد و ميگفت پانزده خرداد، يوم الله است؛ پانزده خرداد بايد بماند و حفظ شود. حالا يكي بيايد بگويد: نه دوم خرداد؛ يكي بگويد: نه روز ديگر؛ پس چرا امام گفت پانزده خرداد؟ امام ميگويد اين چيز تازهاي است.
البته من نميخواستم بيش از اين طول بدهم؛ ولي بحث شيواي جنابعالي بحث را به جاي ديگري كشاند. در نهضت تنباكو تقريباً در فاصله مدت 3 روز، نهضت به همه خواستههايش رسيد؛ از دربار و زنان حرمسراي درباري گرفته تا مردم دور افتاده كشور به نوعي در اين نهضت شركت كردند. بعد از نهضت تنباكو به مرحوم ميرزاي شيرازي عرض ميكنند كه آقا نهضت خيلي خوب جواب داد و مردم لبيك گفتند. مرحوم ميرزا گريه ميكنند و ميفرمايند حالا دشمن فهيمد كه اين پايگاه مرجعيت چه پايگاهي است و روي آن سرمايه گذاري ميكنند. پانزده سال بعد ما نهضت مشروطه را داريم. در سال 1325 به مرحوم حاج شيخ عرض ميكنند كه آقا اين نحوه بياني كه شما داريد، مردم را در مقابل شما قرار ميدهد. از مشروطه حمايت كنيد و خيلي روي مشروعه تأكيد نكنيد. مرحوم شيخ ميفرمايند من در تهران هزاران نفر زن و مرد را بر همديگر محرم كردهام؛ صيغهشان را من خواندهام. كنايه از نوعي اتكا به مردم است. ولي در عين حال ما ميبينيم همان مردم و همان اعتقاد عميقي كه به فقاهت و روحانيت بوده، در شرايط بحراني مشروطه گم شدند. يعني مرحوم حاج شيخ بالاي دار ميروند و مردم دارند كف ميزنند. در اين فاصله زماني كم، چه شد كه مردم ( البته قطعاً گروهي از آنان و نه همه آنان) به يك شخصيتي مثل مرحوم شيخ فضلالله نوري كه سرآمد فقهاي تهران بوده، پشت كردند؟
در حادثه تنباكو، محدودة زماني، به طرف مقابل مهلت اينكه بتواند كاري را انجام بدهد، نداد. فقط كاري كه او ميتوانست انجام دهد، برخورد با برخي از علماي داخل كشور مانند ميرزاي آشتياني در تهران بود. ايشان هم عكسالعمل نشان داد كه من صبح از شهر ميروم بيرون و با حمايت مردم از ميرزا، عملاً اين سياست نيز ناموفق ماند. دولت هيچ راه پس و پيش نداشت. ولي در نهضت مشروطه بايد گفت، اطلاع رساني صحيح، صفر بوده است. از همين جهت مرحوم حاج شيخ فضلالله اعلاميهاش را خودش چاپ ميكرده! در كتابها نوشته شده كه ايشان حتي اين شرايط برايش نبوده كه بتواند اعلاميه را در چاپخانهها چاپ كند و مجبور شده خودش چاپخانه خريده و اين چند اعلاميه و لوايح كه از ايشان هست را چاپ كرده است. ميگويند: در آن زمان دهها روزنامه بوده و اين روزنامهها هماهنگ كار ميكردند و به مردم سمت و سو ميدادند.
چون علما اتحادشان از بين رفت، مردم متحير ماندند. يكي ميگفت حمايت از مشروطه حرام است. ديگري ميگفت جايز و بلكه واجب است. از آن سو هم دهها روزنامه كار ميكند. ارتباط خود آقايان نسبت به هم دور بود و با هم نبودند. مرحوم حاج شيخ ميگويد كه آقا مجلس درست است، من منكر مجلس نيستم، ولي در خارج و مقام عمل به گونهاي ديگر دارم ميبينم. اما حرفهاي ايشان، درست منعكس نميشود. اين داستان را بگويم كه در اراك يكي از اساتيدِ آقاي آيت الله اراكي، آقاي حاج شيخ جعفر شيثي بود و در كتابها نوشتهاند كه شيث نام يك دهكده است كه در كنارش تپهاي است كه قبر شيث پيغمبر آنجاست. اين آقا اهل آنجا بوده است. آقا شيخ عبدالكريم حايري، دوبار به اراك آمده: يكبار از سال 1316 تا 1324 و يكبار هم ازسال 1332 تا سال 1340 كه بعد از آن آمد قم. در مرحله اول مرحوم آقاي شيخ جعفر شيثي، شاگرد مرحوم آقا شيخ عبدالكريم بود. آقاي اراكي ميگويد ما پيش ايشان درس ميخوانديم. من حدود پانزده ساله بودم. ايشان براي ما سيوطي ميگفت. داشتيم درس سيوطي ميخوانديم كه خبر آوردند آقا شيخ فضلالله را در تهران دار زدند. عكس العمل اين استاد روحاني ما ـ كه چقدر هم از او تعريف ميكند ـ با شنيدن اين خبر اين بوده است كه ايشان گفتند «خوب تبعيدش ميكردند چرا دار زدند!» يعني اين كه بنشينند، گريه كنند، چنين نبود. آنقدر روي مردم كار كرده بودند، روي روحانيت كار كرده بودند، كه واقعيت دگرگون شده بود. اگر آن اختلافهاي ميان علما نبود، نميتوانستند چنين كاري را انجام دهند. اطلاع رساني ناسالم يك طرف، كمك خارجيها با پول آنها از طرف ديگر، مردم را به جايي رساندند كه آن اميد و آرزوهايي كه حاج شيخ داشت و آن اتكايي كه به مردم داشت تقريباً از بين رفت.
حاج شيخ دو گزينه بيشتر نداشت: يا بايد با مشروطه موافقت كند؛ يا با شاه. سومي نداشت و چون سومي نداشت؛ اينها همه جا پركردند كه ايشان مستبد است و حامي شاه است؛ در حالي كه ايشان حامي شاه نبود. بله دشمن آن روز خيلي كار كرده بود و اثرگذاري عجيبي در مردم داشتند. دريك تاريخچهاي خواندم كه وقتي حاج شيخ را بدار زدند، بعد جنازه ايشان را بردند در توپخانه در شهرباني گذاشتند و از آنجا منتقل شد به منزل خودش و در آنجا دفنش كردند. يعني آنقدر قضيه مظلومانه و غريبانه بود كه اهل بيت خودش صلاح دانستند كه همانجا در منزل خودش دفن بشود. چندماهي كه گذشت، تازه مردم قدري بيدار شدند. صبحها كنار خانه ايشان كه در سنگلج بود، ميايستادند و برايش فاتحه ميخواندند؛ شايد مخالفين ديدند اين تبليغي است براي شيخ، جنازه را منتقل كردند به قم. به هر حال مرحوم حاج شيخ، خيلي مظلومانه شهيد شد. ايشان ديد كه امر، داير بين كفر و ظلم شده است. گفت كفر را قبول نميكنم تا ببينم با اين ظالم چه بايد كرد. يعني در آن زمان، گزينه سوم وجود نداشته است.
با تشكر از حضرتعالي كه اين فرصت را در اختيار ما قرار داديد.
دورنمايي از برخي شخصيتهاي بزرگ مذهبي در نهضت مشروطه در سخنان
حضرت حجتالاسلام و المسلمين علي دواني
بيشك نهضت مشروطه بوسيله پايمردي، استقامت و بررسيهاي همه جانبه ديني ـ سياسي رهبران ديني، يعني مراجع تقليد و مجتهدين شيعه در ايران و عراق شكل گرفت. سرچشمه اين واقعه را ميتوان فتواي مرحوم ميرزاي شيرازي در تحريم تنباكو دانست؛ چون بعد از اينكه فتواي ميرزا كارساز شد و قرارداد رژي لغو گرديد، ناصرالدين شاه دستور داد هيأتي مركب از علما و شاهزادگان، كميسيوني تشكيل بدهند تا ميزان خسارت ايران را از طرف كمپاني رژي ارزيابي كنند. يكي از اعضاي برجستة آن كميسيون، مرحوم آقا شيخ فضلالله نوري بود. مرحوم آقا شيخ فضلالله از شاگردان ممتاز آيت الله ميرزاي شيرازي به شمار ميرود.
بعد از ماجراي رژي علما بر آن شدند، تا دنباله نهضت تنباكو را رها نكنند و با اين عقيده كه: اكنون كه ما ميتوانيم شاه را شكست بدهيم، بايد تلاش كنيم تا استبداد شاه را كنترل كنيم. كمكم اين موضوع به اين جا منتهي شد كه تقاضاي تشكيل ديوان عدالت كردند. گفتند بايد شاه قبول كند كه در دربار يا جاي ديگر افرادي از علما و غير علما كارهاي مملكتي را بررسي كنند و نواقص را در آن ديوان بنويسند و شاه موظف شود كه اين نواقص را برطرف كند. اين ديوان عدالت به قدري دنباله پيدا كرد كه يكدفعه به صورت مشروطه درآمد. حتي تقيزاده كه از سردمداران واقعه مشروطه بود، ميگويد: معلوم نيست كه اين لفظ از كجا آمده و معنايش چيست؟ خيلي از افراد سادهدل ميگفتند: منظور حكومتي است كه مشروط به رعايت امور ديني باشد، يعني حكومت، لائيك و خودخواه نباشد. ما حكومتي ميخواهيم كه بر اساس شرع باشد. وقتي مشروطه اين طور معنا شد مرحوم آقاي شيخ فضلالله گفت من هم موافقم.
در نهضت مشروطه، افرادي چون آقا سيد عبدالله بهبهاني، آقا سيد محمد طباطبايي و آقا شيخ فضلالله نوري شاخص شدند. كساني كه درباره مشروطه كتاب نوشتند مثل ملكزاده، ناظم الاسلام كرماني و مهدي بامداد همگي معتقدند شيخ از آن دو نفر اعلم بود و شخصيت علميش ممتاز بود. گاهي اوقات حاضر نبودند با حاج شيخ فضلالله همكاري كنند. در عين حال از مرحوم طباطبايي تعريف ميكردند و ميگفتند آقاي طباطبايي خيلي نيك نفس و خوشدل است، از همين جا بعضي از اختلافات به ميان آمد. حاج شيخ فضلالله هم كسي نبود كه اختيارش را دست اينها بدهد؛ چون اولاً يكي از علماي برجسته بود ثانياً ميخواست كه كار اساسي انجام بدهد. البته وقتي عين الدوله كار را بر اينها سخت گرفت و تصميم گرفتند كه به قم مهاجرت كنند تا اين شورش و انقلاب، عين الدوله را از كار بيندازد، در آنجا حاج شيخ فضل الله، آقا سيد عبدالله و آقا سيد محمد، هر سه نفر با هم بودند. بعد از مهاجرت و بازگشت اينها به تهران، كمكم روزنامهها يكي پس از ديگري پيدا شدند، به طوري كه در يكي از لوايح حاج شيخ فضلالله هست كه ميگويد تعداد روزنامهها به هشتاد رسيده بود. اين روزنامهها شروع كردند به گوشه زدن به روحانيت و دين و مذهب. از جملة آن حرفها اين بود: اينها اين همه پول خرج ميكنند به مكه ميروند تا يك مقدار آب به نام زمزم بياورند، اين همه پول خرج ميكنند به كربلا بروند تا يك مشت خاك بياورند. لذا شروع كردند به سمپاشي عليه دين و ميگفتند دين پيغمبر كهنه شده و حكومت مشروطه بر دين اسلام برتري دارد.
از مجموع تحقيقاتي كه ما كرديم معلوم ميشود امپراطوري انگليس كه در آن زمان همه كاره دنيا بود، بعد از شكست در واقعه كمپاني رژي، تصميم گرفت ضربهاي به روحانيت بزند؛ چون اگر فتواي ميرزاي شيرازي نبود اين بلوا و آشوب در ايران پيدا نميشد و آنها شكست نميخوردند. لذا رسماً در امر مشروطه دخالت كردند. روسها هم كه رقيب اينها بودند، از راهي ديگر دخالت ميكردند كه كار اينها را خنثي بكنند. آنها ميخواستند حكومت مشروطه روحانيون تشكيل نشود و با محمدعليشاه و ديگران كنار بيايند. لذا اول كسي كه در واقعه مشروطه ضربه خورد مرحوم آقاي شيخ فضلالله نوري بود و اگر كسي بخواهد حاج شيخ فضلالله را بشناسد بايد به لوايحي كه ايشان دارد مراجعه كند. كار به جايي رسيده كه كسروي كه بزرگترين دشمن روحانيت بوده قبل از همه، پنج يا شش لايحه از اين لوايح را به عينه در تاريخ مشروطه گردآوري كرده است و اول كسي كه از آن استفاده كرد من بودم. من در نهضت روحانيون كه در 1341 بعد از قائله انجمنهاي ايالتي و ولايتي چاپ كردند، سه تا از لوايح حاج شيخ فضلالله را از تاريخ مشروطه كسروي نقل كردم.
كسروي ميگويد آقا سيد محمد طباطبايي و آقا سيد عبدالله بهبهاني خيلي زحمت كشيدند و طرف روشنفكران را داشتند و اگر روزنامهاي يا روشنفكري چيزي بر خلاف مينوشت، اهميت نميدادند. ميگفتند يك زحمتي كشيديم و بايد اين زحمت از بين نرود. حاج شيخ فضلالله ميگفت: درست است اين زحمت نبايد از دست برود، ولي بايد به بهترين وجه از كار در بيايد. در اين جا كسروي تعبير جالبي آورده و به نظر بنده از همه قضاوتهايي كه اين آقايان درباره حاج شيخ فضلالله و مشروطه كردند بهتر است. كسروي ميگويد: حاجي شيخ فضلالله طرفدار حكومت مشروطه مشروعه بود و دو سيد يعني آقا سيد عبدالله بهبهاني و آقا سيد محمد طباطبايي ميگفتند، وجود ناقص بهتر از عدم است؛ يعني بيچارهها زحمت كشيده بودند و ميديدند اگر اين لطمه بخورد، خيلي صدمه ميبينند. اولاً خودشان كيفر خواهند ديد، ثانياً ديگر مردمي نخواهند بود كه از اين به بعد قيام كنند. آنها معتقد بودند كه كار نواقصي دارد، روشنفكراني كه از خارج برگشتند افكاري دارند، در روزنامهها چيزهايي مينويسند، ولي ما ميتوانيم با قدرت خودمان جلوي اين كارها را بگيريم. با نواقصي كه مشروطه دارد، يك حكومت ناقص بهتر از نداشتن حكومت است.
از طرفي هم ميبينيم كه اين سه نفر ديدند كه بزرگتر از اينها، مراجع نجف هستند. مراجع مقتدر نجف در آن زمان، مرحوم آيت الله آخوند خراساني، حاج ميرزا حسين نجل ميرزا خليل و شيخ عبدالله مازندراني بودند. اينها هم پي در پي حتي به حاج شيخ فضل الله نامه مينوشتند و تبريك ميگفتند و تأييد ميكردند. بعد از مدتي حاج شيخ فضل الله به اين نتيجه رسيد كه اين كار به جايي نميرسد و به دو سيد ميگفت: اينها يك حكومت لائيك و فاقد دين ميخواهند و هم شما را ميكشند و هم مرا. لذا از اينها فاصله گرفت. اينها چون ديگر در تهران قدرتي نداشتند، نامه به نجف ميفرستادند و از آقا شيخ فضل الله شكايت ميكردند كه ايشان حرفهايي ميزند و نميگذارد آن طوري كه ما ميخواهيم حكومت مشروطه را پايدار كنيم. به اندازهاي اين رفت و آمد زياد شده بود كه واقعاً مطلب بر هر سه مرجع نجف مشتبه شد.
عكسالعمل مرحوم آقا سيد محمد كاظم يزدي تفاوت داشت. ايشان قبل از اينكه واقعه مشروطه پيش بيايد نامهاي به آقا سيد حسين قمي، مشاور مخصوص حاج شيخ فضل الله نوري، نوشته است كه اصل اين نامه با امضاي آقا سيد كاظم يزدي بدست بنده رسيده و بنده در اين ويژهنامهاي كه در رسالت براي حاج شيخ فضل الله منتشر شد، عين آن نامه را آوردم. در اين نامه آقا سيد محمد كاظم يزدي سفارش ميكند كه بررسي كنيد اين واقعهاي كه در ايران سر و صدا راه انداخته چيست و به من خبر بدهيد. ترس من از اين است كه سرنخ كار به دست خارجيها باشد و همان طور كه شبه قاره هند را انگليسيها بلعيدند و بردند، اين ممكلت اسلامي و شيعه را هم از اين راه ببرند. آقا سيد حسين قمي چون مرد بزرگي بود و او هم از شاگردان ميرزاي شيرازي و مشاور مخصوص حاج شيخ فضل الله نوري بود، خبر داد كه بله سرنخ بدست منورالفكرها و روشنفكران و هشتاد روزنامه است كه هر روز يك چيزهايي مينويسند. اين مسأله موجب شد كه آقا سيد كاظم يزدي از اول كوتاه آمد، ولي آقايون مراجع ثلاثه را رها نميكردند، مرتب ميآمدند و از شيخ نوري شكايت ميكردند. حاج شيخ فضل الله ميگفت اگر قانون مشروطه برقرار شد و اسم اسلام و تشيع در آن نيامد، كار بسيار مشكل ميشود.
من يادم هست حدود سي يا چهل سال پيش در شميران پيرمردي بود حدوداً هشتاد ساله كه اهل رستم آباد بود. او ميگفت: من در باغي بودم، صبح كه قدم ميزدم صداي قرآن خواندن محمدعلي شاه را ميشنيدم. يعني محمدعلي شاه يك آدم مذهبي بوده است. بهترين دليلش اين است كه در يكي از نامههايي كه به آقا سيد ابوطالب زنجاني نوشته و تقاضاي استخاره براي به توپ بستن مجلس كرده است، مينويسد خدايا اگر مصلحت من اين است كه مجلس را به توپ ببندم، استخاره خوب بيايد. عجب اين است كه آقاي سيد ابوطالب هم ميگويد: استخاره خيلي خوب است. اين نامهها را ملك زاده عيناً درج كرده است. حاج شيخ فضل الله هم چون ميديد كه اين مردي است كه اهل نماز و دين و مذهب است، لذا معتقد بود ميتواند بعضي از مظالمش را كنترل بكند.
ديد سياسي مرحوم آقا شيخ فضل الله خيلي قويتر از آن دو سيد بود. اين هم از پرتو علم زيادش بود. در شرح حالش نوشتند كه ميگفت علوم معمول اسلامي را فرا گرفتم و فقط يك علم است كه تا حالا استاد لايقش را نداشتم و آن نجوم است. وقتي يكي از اساتيد مسلم نجوم در تهران را به ايشان معرفي كردند، در حالي كه در سن هفتاد سالگي بود گفت ميخواهم بروم پيش ايشان و اين علم را هم بياموزم. عبدالله مستوفي در كتاب «زندگاني من» ميگويد: ايشان اعلم علماي تهران بود و همه هم علميت او را قبول داشتند، شمّ سياسياش هم خيلي قوي بود. اگر به لوايح آقاشيخ فضل الله نگاه كنيد، خواهيد ديد كه وقايع آينده را كاملاً پيشبيني كرده است. حتي نوشتهاند وقتي حاج شيخ فضل الله در زاويه حضرت عبدالعظيم متحصن بود، آقا سيد عبدالله بهبهاني به ديدنش رفت و مذاكرات زيادي داشتند. وقتي جناب شيخ ميخواست بيرون بيايد، آقا سيد عبدالله اصرار كرد كه شيخ به شهر باز گردد. حاج شيخ فضل الله گفت: آقاسيد عبدالله، خيلي جوش نزن به خدا قسم اين دار و دستهاي كه زير پرچم مشروطه سينه ميزنند، هم تو را خواهند كشت و هم مرا. عجيب اين است كه همين طور هم شد، يعني هم حاج شيخ فضل الله را كه به اعتقاد ايشان با مشروطه مخالف بود كشتند و هم آقا سيد عبدالله را كه اين همه براي حكومت مشروطه يقه ميدريد.
در مورد آقا سيد عبدالله بهبهاني نظر به اين است كه از لحاظ معلومات و ... از شيخ كمتر بود، البته ادعاهايش هم زياد بود و حتي الامكان حاضر نبود كه همه حرفهاي حاج شيخ فضل الله را قبول كند. آقا سيد محمد طباطبايي هم مردي عالم، بزرگوار و خوش نفس بود. او از اين كه حاج شيخ فضل الله كنار كشيده بود، متأثر بود. همانطور كه عرض كردم كسروي مينويسد: اينها ميگفتند حالا كه زحمت كشيدي، به نحوي حكومت مشروطه را داشته باش تا بتوانيم شاه و درباريان را كنترل بكنيم. همين قدر براي ما كافي است.
علماي نجف مثل مرحوم آخوند خراساني و آقا شيخ عبدالله مازندراني و حاج ميرزا حسين، از منطقه دور بودند. از تهران افراد مختلف دسته دسته خدمت ايشان ميرفتند كه بعضي از آنها جاسوس بودند و به صورت بنكدار و حاجي فلان خدمت علما ميرسيدند و چه بسا پولي هم ميبردند به عنوان وجوهات تقديم ميكردند كه سوء ظني ايجاد نكند. بعد از جلب اعتماد علما شروع ميكردند به شكايت از شيخ نوري. آقا سيد عبدالله و آقا سيد محمد هم به گونهاي آقايان علما را تحت تأثير قرارداده بودند كه هر سه نسبت به حاج شيخ فضل الله بدبين شده بودند. وقتي جريان مشروطه غالب شد، حاج شيخ فضل الله متوجه شد بايد كاري بكند كه حكومت مشروطه عليرغم دخالت منورالفكرها، يك ضمانت اجرايي شرعي داشته باشد. اين بود كه اصل دوم متمم قانون اساسي را پيشنهاد كرد. اگر حاج شيخ فضل الله براي تصويب اصل دوم متمم قانون اساسي پافشاري نكرده بود، حكومت ايران هم بعد از تركيه به صورت لائيك در ميآمد. اين نامه حاج شيخ فضل الله به نجف رفت و مرحوم آخوند هم نامه نوشت كه اين اصلي كه حاج شيخ فضل الله به مجلس پيشنهاد كرده، بايد تصويب شود تا ديگر دغدغهاي براي علما باقي نماند. پيشنهاد اين اصل و اصرار بر تصويب آن از آقا شيخ فضل الله بود و امضا و تأييد از آيت الله خراساني و آن دو مرجع ديگر. البته همين كار، حاج شيخ فضل الله را بالاي دار برد.
بعدها محمدعلي شاه مجلس را به توپ بست. كمكم خبر رسيد به تبريز و ستارخان و باقرخان و انقلابيون تبريز براي دفاع از مشروطه قيام كردند و قيام آنها يك سال طول كشيد. بعد سپهدار تنكابني با دار و دستهاش از مازندران حركت كرد. سردار اسعد بختياري هم با بختياريها از جنوب حركت كردند و آمدند تهران را گرفتند. سردار اسعد بختياري در درآمد نفت سهيم بود، چون با انگليسيها ساخته بود. به اين صورت كه انگليسيها گفته بودند كه بختاريها لولههاي نفت را كه از گچساران حركت ميكند ضمانت كنند، در عوض سهمي هم به سردار اسعد داده بودند لذا او هم ناچار بود طرف انگليسيها را بگيرد. رئيس شهرباني تهران هم يپرم ارمني بود كه همة افسرانش هم از ارامنه بود. فوج ارامنه كه از قفقاز آمده بودند، سردمدار شده بودند.
با فتح تهران، محمدعلي شاه به سفارت روس پناهنده شد. او به سفير روس گفته بود كه جان آقا شيخ فضل الله در خطر است، سفير روس به حاج شيخ پيغام داد كه آقا اجازه بدهيد پرچمي را بالاي خانه شما نصب كنيم تا خانهتان مصونيت پيدا كند و جانتان در معرض خطر نباشد. حاج شيخ تشكر كرد ولي قبول نكرد. بعضي از مشاورينش گفتند: آقا اين كار براي شما ضرري نداشت. گفت: آفتاب عمر من به لب بام رسيده، يك عمر مسلمان بودم، براي من ننگآور است كه آخر عمري به كفر پناه ببرم. سفير عثماني وقتي اين را شنيد پرچم عثماني را در پارچهاي پيچيد و براي شيخ فضل الله فرستاد و گفت اگر پناه بردن به دولت كفر برايتان ننگآور است، پرچم دولت اسلامي عثماني را بزنيد. باز از او هم تشكر كرد. روز قبل از اينكه ايشان را ببرند از ايشان پرسيدند: آقا چرا اين را قبول نميكنيد. جملهاي به اين تعبير گفت: من يك عمر نان علي را خوردم و اين آخر كار نميخواهم نان فلاني را بخورم. افراد مؤثر شهرباني در ماه رجب حاج شيخ فضل الله را گرفتند. بعد هم يك محاكمه صوري درست كردند و ايشان را روز سيزدهم رجب اعدام كردند. بعدها مردم كينهاي از اين جريان به دل گرفتند كه وقتي حاج ميرزا حسين نجل ميرزا خليل فوت كرد شنيدم كه در كربلا جشني گرفته بودند و مردم نقل و شيريني پخش ميكردند و ميگفتند يكي از كساني كه باعث قتل حاج شيخ فضل الله شد اين آقا بود، لذا از فوت او خوشحال بودند. با اينكه ايشان مرد باتقوا و مرجع بزرگي بود. مرحوم ناييني هم چون در تنبيهالامه اشاراتي به شيخ دارد و ميگويد عدهاي كجفكر نميگذارند حكومت تشكيل شود. اين حرف آقاي نائيني و به طور كلي مخالفت اينها با شيخ، ايشان و مرحوم آخوند را بدنام كرده بود و از نظر مردم افتاده بودند. به عكس، آيت الله سيد محمد كاظم يزدي كه طرف حاج شيخ فضل الله بود خوش نام شده بود. استادان ما در نجف ميگفتند كه آقاي نائيني يك ليره يا دو ليره يا پنج ليره ـ ترديد از بنده است ـ ميداد به كساني كه بگردند و تنبيه الامه را پيدا كنند و جمع كنند.
هنگام انتشار مجله مكتب اسلام، مرحوم آيت الله العظمي بروجردي بنده را خواست و مفصل درباره انتشار اين مجله صحبت كردند و فرمودند: نظر بنده اين بود كه چنين مجلهاي منتشر شود و اين كار شما كار بسيار خوبي است. بعد به واقعه مشروطه اشاره كردند و گفتند: وقتي من در نجف بودم، ديدم دور آخوند جمع شده بودند و هر كسي چيزي ميگفت و آقاي آخوند تقريباً گيج شده بود و نميدانست چه كند.
يك بار ديگر هم مرحوم آيت الله بروجردي با آيت الله حسين نوري درباره اهميت مجله صحبت ميكنند و دو هزار تومان هم به مجله كمك ميكنند. بار سوم آقاي واعظ زاده به محضر آيت الله بروجردي ميرود و ايشان ميفرمايند: من با آقاي دواني و آقاي نوري در مورد مجله صحبت كردم. من نسبت به مسائل حساس هستم و نظرم اين بود كه حوزه يك مجله داشته باشد و تحولي در حوزه پيدا شود. ولي بعد از واقعه مشروطه و فريبي كه به علماي نجف دادند و اينها در برابر حاج شيخ فضل الله ايستادند، يك وسوسهاي در من ايجاد شد. لذا تا يك بحث سياسي و يا صحبت از يك كار جديدي ميشود، من ميترسم حاصل كار، ناقص بشود. سپس فرموده بودند: در همان زماني كه اين سر و صداهاي مشروطه بود، شبي خواب ديدم من و آقاي آخوند و آقاي نائيني در پشت بام يك ساختمان بسيار بلندي در نجف بوديم، آنها صحبت ميكردند و من گوش ميدادم. يكدفعه ديدم آقاي نائيني از ما دو نفر جدا شد و عقب عقب رفت. من به آقاي آخوند گفتم: آقا ايشان كجا ميرود؟ اينجا پشت بام است. ناگهان ديدم كه آقاي ناييني از عقب برگشت و از پشت بام پايين افتاد. به مرحوم آخوند گفتم: آقا اين چه كاري بود كه آقاي نائيني كرد؟ يك دفعه ديدم آقاي آخوند هم يك نگاهي به من كرد و عقب عقب رفت. گفتم: آقا كجا ميرويد؟ ناگهان ايشان هم از پشت بام پايين افتاد. از خواب بيدار شدم. براي بعضي افراد هم خواب را تعريف كردم ولي گفتند كه خواب است و مهم نيست. وقتي كه خبر رسيد آقا شيخ فضل الله را كشتند و به دنبال آن، وضعيت آقاي آخوند و آقاي نائيني آن گونه شد، من به ياد آن خواب افتادم. لذا در نتيجه همان شد كه آقاي آخوند سقوط كرد و آقاي نائيني هم ضربة سختي خورد و اينها بعد از واقعه مشروطه كمر راست نكردند.
نقش اساسي در تدوين قانون مشروطه و مخصوصاً اصل دوم متمم قانون اساسي و اينكه شاه ايران بايد داراي مذهب دين اسلام و مروج مذهب شيعه جعفري باشد، براي مراجع تقليد بود كه اگر اين مطالب را در قانون اساسي نميآوردند و پايمردي آنها نبود يا حكومت مشروطه تشكيل نميشد و يا اگر ميشد به صورت حكومت مشروطه لائيك تركيه بود.
قبل از واقعه 15 خرداد بنده رفتم خدمت امام و گفتم آقا اين اعلاميههاي جنابعالي خيلي شبيه اعلاميههاي حاج شيخ فضل الله نوري است. آيا شما تاريخ مشروطه كسروي را خواندهايد؟ امام فرمودند: سالها قبل ديده بودم. گفتم: خواهش ميكنم اگر امكان دارد باز هم مراجعه كنيد و تاريخ مشروطه كسروي را بخوانيد. اين جريان گذشت تا اينكه 15 خرداد اتفاق افتاد و امام را گرفتند. تا مدتي اجازه نميدادند كسي امام را ببيند. اولين كسي كه توانست ايشان را ببيند آقا سيد فضل الله، داماد مرحوم آيت الله آقا سيد احمد خوانساري بود كه دوست امام بود. وقتي كه ايشان از ديدار امام برگشت گفت: با آقاي خميني زير چادري بوديم كه يك ميزي گذاشته بودند و چند تا كتاب هم روي اين ميز بود يكي از اين كتابها، تاريخ مشروطه كسروي بود، فهميدم كه ايشان مجدداً اين كتاب را مطالعه كردهاند.
نكته ديگر اين كه امام خميني و برخي از دوستانشان مثل آقاي آيت الله حاج آقا مرتضي حائري، برادرشان آقا مهدي حائري، حاج آقا عبدالله آل آقا و آيت الله گلپايگاني، عصرها هميشه يك ربع قبل از اذان ميآمدند و در مقبره حاج شيخ فضل الله نوري مينشستند و همين كه اذان ميگفتند نمازشان را ميخواندند و اول امام تنهايي پايين ميآمد و از آنها جدا ميشد و بعد آنها ميرفتند. اين خيلي جالب است كه كسي كه انقلاب اسلامي را با اين شور و هيجان شروع كرد، هميشه كه براي نماز مغرب به صحن ميآمد، جلوس ايشان در مقبره حاج شيخ فضل الله نوري بود.
گفتگو با استاد عبدالحسين حايري درباره مشروطيت و مرحوم آيت الله شيخ عبدالكريم حايري يزدي
اشاره : آقاي عبدالحسين حايري، نواده دختري مرحوم شيخ عبدالكريم حايري و از شاگردان مرحوم بروجردي ميباشند. ايشان مسئوليت كتابخانه مجلس شوراي اسلامي را عهدهدار بوده و در يك تلاش ارزنده، اسناد روحانيت در مجلس شوراي ملي را در چند مجلد به چاپ رساندند.
جناب آقاي حايري! ديدگاه و موضع مرحوم جدتان حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (مؤسس حوزه علميه قم) نسبت به مشروطه چگونه بود؟ لطفاً در مورد زندگي ايشان در اين برهه توضيح دهيد.
آنچه راجع به اين قضيه ميدانم اين است كه ايشان [از اين بحثها] بشدت فراري بود. جدّ ما به همراه مرحوم آقا سيد محمد [فشاركي ¬¬¬ـ استاد مرحوم حايريـ] از سامرا ميآيند نجف؛ (چون خيلي علاقمند به سيد محمد بوده؛ آنقدر علاقمند بوده كه امور شخصي ايشان را به عهده داشتند.) در آن ايام مرحوم جدّمان، در درس آخوند [خراساني] و سيد [يزدي] هم شركت داشتند. بعد از اين كه سيد محمد فوت ميكند، ايشان در سال 1316 به ايران ميآيد. هفت يا هشت سال در ايران ميماند. تا اينكه در سال 1324، حوزهاي در اراك تشكيل ميشود. از آنجا كه اين حوزه مورد علاقه ايشان نبوده است، به عراق بازميگردد؛ وقتي وارد عراق ميشود، جريان مشروطه در حال شكلگيري بوده است. ايشان بعد از توقف چند ماهه (شايد هم كمتر) چون ماندن در نجف را صلاح نميداند، به كربلا برميگردد و در كربلا حوزهاي تشكيل ميدهد. مدرسه حسن خان تا سال 1332 مركز تدريس ايشان بوده است؛ بعد از آن هم به قم ميآيند [و حوزه قم را تشكيل ميدهند.]
با توجه به سياست رضاخان جهت انزواي روحانيت و حتي از بين بردن حوزههاي علميه، مرحوم حايري براي حفظ حوزه عليمه قم چه راهكارهايي داشتند؟
ايشان خيلي مرد از خود گذشتهاي بود؛ گفته بود كه من ميدانم چند جا بدنام ميشوم و مردم مرا متهم ميكنند كه بخاطر اسلام حركت نميكنم و مسلمين را تنها گذاشتم، حركت مبارزه را انجام نميدهم؛ در حالي كه من اصلاً مصلحت نميدانم؛ اصلاً انجام چنين كاري مصلحت نيست. مجبورم كه اين بدنامي را [نسبت] به خودم قبول كنم. ميدانم كه مردم به من بدبين خواهند شد و فكر ميكنند كه من وظيفهام را انجام نميدهم؛ ولي من عين وظيفهام را انجام ميدهم...
شنيده بوديم وقتي بيحجابي شد، خيلي رسواييها در بين دولتيها معلوم شد. براي اين كه ايشان را از راه به در كنند و وادار به مقابله كنند، اقداماتي كردند؛ از جمله اين كه موقعي كه ايشان براي نماز ميرفتند، سر راه ايشان گروهي زن بيحجاب را وادار ميكردند كه براي او ادا و اطفار در بياورند. ايشان به طور ناگهاني تصميم ميگيرد كه (اين را خودش گفته) نماز نروند ( اين قضيه مربوط به سال آخر عمرشان يعني سال 1315 بود) در خواب يا بيداري به نظرش آمد كه كسي وارد اتاقش شده و گفته كه نماز را ترك نكن ... و لذا باز هم براي نماز ميرفتند. ولي بهر حال بيرون آمدن ايشان كم شد؛ براي اين كه [در ميان] مردم، واقعاً عدهاي در مقام اهانت بودند. در اين وضعيت يك عدهاي بودند كه ميگفتند چرا ما مبارزه نميكنيم؟ چرا تلگراف نميكنيم؟ چرا مردم را به همان كاري كه در مشهد كردند، در قم دعوت نميكنيم؟ [اما ايشان] مردي بود خالص و مخلص و [به فكر انجام وظيفهاي بود كه تشخيص ميداد] هيچ گونه هدف رياست كردن [نداشت] به خصوص آن كه در مقابل روحانيان بزرگي [مانند مرحوم ابوالحسن اصفهاني و ميرزاي ناييني] باشد كه از اولي كه آنها [از عراق به] قم آمدند، درسهاي اين آقايان را [بوسيله سفارش و كشاندن شاگردان خود به درس آنها] تكميل كردند؛ تا شبههاي پيش نيايد [و احترام آنها حفظ شود.]
به هر حال مسأله حفظ حوزه، مسأله مهمي بوده است. مسأله حفظ حوزه را مرهون آقا سيد اسماعيل صدر (پدر صدرالدين صدر) هستيم كه مرد بزرگي بودهاند. ميگويند بعد از اين كه مرحوم ميرزاي شيرازي فوت كرد، آن جبّهاي (به تعبير طلبهها) كه ميپوشيد؛ بعد از ايشان، مرحوم صدر ميپوشيد؛ يعني شخصيت اول او بود. چند ماهي بيشتر صبر نكرد، يك دفعه ديدند سيد نيست؛ معلوم شد كه چند روز ميرود كربلا و نجف و شهرهاي مختلف ... و به حجره طلبههايي كه ميشناخت ميرفت و پول را خودش به دست ايشان ميداده است؛ همچنين آقا تقي شيرازي، در سامرا ماند و تا آنجايي كه توانست در حفظ حوزه كوشيد. جلوگيري از پاشيدن حوزه مسألهاي است كه علما خيلي به آن مقيدند... به هرحال در مسأله خيلي دقايق هست. آنهايي كه بويي از اين طرز فكر علما نبردند، نميتوانند بفهمند.
خاطره خاصي از مرحوم حايري داريد؟
گاهي كه تنها بودند، ميرفتم پهلويش مينشستم. يادم هست يك روز رفتم در اتاق؛ شايد دو - سه سال قبل از فوتش بود. من هم هفت يا هشت ساله بودم؛ امّا عبا و عمامه داشتم. رفتم در اتاق نشستم؛ ديدم دارد مطالعه ميكند. پيش خودم فكر كردم شخصيت بزرگ جهاني اينجا نشسته، من هم روبرويش نشستم؛ خيلي برايم جالب بود. داشتم اين فكرها را ميكردم، يك وقت سرش را بلند كرد گفت: بلندشو برو بالا، اينقدر بدم آمد. گفت بلند شو برو تو حياط بازي كن. نميدانم برخورد ايشان به خاطر آن افكار من بود يا نه. هيچ وقت يادم نميرود كه فكر ميكردم عجب حالتي دارد.
آيا از جدّتان مطالبي وجود دارد كه هنوز چاپ نشده باشد؟
پيش من نيست؛ پيش مرحوم حاجآقا مرتضي [پسر ارشد آن مرحوم] بود؛ قبل از فوتش كه به ديدنشان در قم رفتم، آنجا چند تا كتاب ديدم؛ يك مجموعه سؤال و جوابي بود كه فقهي نبود [بلكه] سياسي بود؛ من يكي دو تا مطلب مهم ديدم. گفتم آقا اينها كه سياسي است. (ايشان خيلي از سياست زده شده بود) گفت: نخير نميخواهم چاپ بشود. گفتم: اين خيلي خوب است [كه] مردم بدانند؛ سؤال و جوابهاي عجيب و غريبي شده؛ گفت: نخير نميخواهم چاپ بشود.
الآن دست چه كسي هست؟
نميدانم. قاعدتاً آقاي شهرستاني ميداند چي شده؛ آقاي شهرستاني كه رئيس مؤسسه آل البيت است.
مرحوم آيت الله حايري، با كدام يك از آقايان ارتباط معنوي داشتند؟
آقا شيخ فضلالله نوري و آخوند ملاحسينقلي. شيخ فضلالله نوري يادداشتهايي دارند كه برميآيد ايشان يك آدم الهي بوده؛ اهل معنويت بوده؛ بياض شيخ فضلالله را بايد بخوانيد؛ در آنجا دارد كه ما چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه با آقاي ملا حسينقلي همداني و ... به مسجد كوفه ميرفتيم و اين سه روز را آنجا بوديم؛ آنجا جرياناتي نقل ميكند [كه نشان ميدهد ايشان] اهل اين كارها بوده است.
اين كتاب چاپ نشده؟
نه نگذاشتند چاپ بشود. آقاي تركمان را مقرر كردند به چاپ آن؛ گفتند اين چيز اقتضاي كتابخانه است؛ كتابخانه خودش چاپ كند.
اخوي شما، آقاي عبدالهادي حايري، درباره مرحوم حايري، مطالبي را به مناسبت آمدن برخي علماي نجف (مرحوم ميرزاي ناييني و سيد ابوالحسن اصفهاني) به قم ذكر كرده است. نظر شما در اين خصوص چيست؟
خوب، در آن كتاب "تشيع و مشروطيت" اظهارنظرهايي در مورد جدمان كرده كه مثلاً [برخي برخوردهاي ايشان] شايد ريشههايش، حبّ رياست بوده كه همراهي نكرده است. آگاهم كه چنين نبوده؛ او مرد خيلي از خود گذشتهاي بوده؛ ايشان (عبدالهادي) از وقايع حوزه خبر زيادي نداشته؛ حالا از كسي شنيده بوده، [نميدانم.] بهر حال اطلاعاتشان صحيح نيست.
ايشان در مورد برخي علماي ديگر نيز مانند آقانجفي اصفهاني اظهار نظرهاي تندي دارند.
مرحوم آقا نجفي، خيلي زرنگ بود و ظاهرش با باطنش فرق ميكرد ... يك رئيس روحاني گاهي اقتضا ميكند كه در يك جلسه عمومي - مثلاً در مراكز قدرت - رفتارهايي بكند كه جزء اعتقاداتش نيست؛ يعني با يك مرجع قدرت رفتاري ميكند كه اين جزء رفتار طبيعي و معمولي آن آقا نيست؛ حرفي ميزند؛ رفتاري ميكند؛ آن دليل نميشود كه اين شخص، اين جوري است؛ شخصيت آن آقا را از نظر اعتقادات باطني، نشان نميدهد؛ به خصوص اينهايي كه مجبور بودند با حكّامي كه زور ميگفتند [رفت و آمد داشته باشند] - مثل حاكمي كه در اصفهان بوده - گاهي رفتارهايي ميكرده كه بر خلاف باطنش بوده. منظورم اينست كه اين داستانها هست، لابد خودتان هم شنيديد. شايد آقاي عبدالهادي تحت تأثير اين حرفها قرار گرفته است.
كتاب ايشان (تشيع و مشروطيت) الان منبع مهمي براي عدهاي شده است. نقل است كه خود مرحوم اخوي آخر عمرشان گفته بودند كه بعضي از نكاتي كه در اين كتاب است، بايد دوباره تجديدنظر كنند. آيا اين مطلب صحّت دارد؟
متأسفانه نگاه نكرد. وقتي ميخواستند به فارسي ترجمه كنند، از او خواهش كردم اين نگاه را بكند و نكرد.
در تدوين كتاب، به چه ميزان از جنابعالي استفاده كردند؟
اصلاً براي تزشان كه در حقيقت كتاب تنبيه الامه بود، از آمريكا آمده بود ايران پيش من، يك چند ماهي اينجا ماند كه آن را بخواند و برگردد.
شما نسخه اوليه "تنبيه الامه" را نداريد؟
در خانه فكر نميكنم؛ ولي در كتابخانه داريم. نسخه خطي نيست؛ چاپ بغداد است؛ چاپ قديم است. ميگويند كه يك ملحقاتي هم داشته كه در دو فصل آخرش بوده است. ما نديديم.
درباره مرحوم شيخ فضلالله نوري سند منتشر نشدهاي داريد؟
عرض كنم كه آقاي تركمان آمده بود اينجا [كتابخانه مجلس] ميخواست راجع به شيخ فضلالله كار كند. ما يك أسنادي از منزل دكتر مهدوي آورديم اينجا؛ چند تا را به ايشان دادم، نميدانم در كجا چاپ كرده. نامهاي بود از آشيخ حسين يزدي كه ايشان به يكي از علماي نجف نوشته است. در اين نامه در مورد قضيه اتهام [فروش قبرستان چال به روسها از سوي شيخ فضلالله نوري] از شيخ رفع اتهام شده است ... راجع به شيخ فضلالله با مرحوم اخوي بحث كردم و گفتم كه شما اشتباه ميكني. اين شيخ، مرد متديني بوده؛ ... اين گونه نبود كه فكر كند شاهها آدمهاي عادل هستند؛ به هيچ وجه؛ اما فكر ميكردند كه بهرحال اينها سرشان در جيب ماست ... اما وقتي مجلسي باشد كه تعليماتش از خارج بيايد، آن وقت ديگر چيزي از شرع دست ما نيست؛ از دايره قدرت شرع بيرون است. ... [اما اخوي] اين حرف را قبول نميكرد؛ ميگفت طرفدار استبداد است. به هرحال دلم نميخواست در اين جاي رسمي از اخوي انتقاد بكنم.
مجموعه أسنادي كه در مورد عملكرد و فعاليت روحانيت در مشروطه منتشر كردهايد، زياد نيست. آيا أسناد ديگري نيز وجود دارد؟
ببينيد مسأله اين است كه كارپرداز هيأت رييسه از ما خواست كه أسناد مربوط به روحانيت را به ترتيب تاريخي آنچه كه در مجلس موجود بود، چاپ كنيم و ما هم اين كار را كرديم. چيزي از دوره اول نمانده حتي يك برگ هم نيست.
از اين كه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد، خيلي متشكريم.
«نهضت مشروطه و تاريخنگاري معاصر» در مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمين علي ابوالحسني (منذر)
اشاره: حجتالاسلام و المسلمين علي ابوالحسني؛ مشهور به منذر، در كنار تحقيقات عميق و پرحجم دربارة موضوعاتي چون شخصيت فردوسي، سياهپوشي در اسلام، شخصيت گاندي، انديشة دكتر شريعتي (در كتاب «مطهري، افشاگر توطئه») ، پژوهشهاي گستردهاي در زمنيه مشروطيت ايران داشتهاند. مباحث پر دامنه ايشان در اين زمينه به ويژه درباره شيخ فضلالله نوري، مورد توجه محققان تاريخ معاصر ايران قرار گرفته است. مهمترين كتابهاي ايشان در زمينة تاريخ معاصر عبارتند از: 1. پايداري تا پاي دار (زندگي سياسي شيخ فضلالله)؛ 2. آيينهدار طلعت يار (دربارة مرحوم اديب پيشاوري)؛ 3. سلطنت علم و دولت فقر (زندگي مرحوم ملا قربانعلي زنجاني)؛ 4. ولايت فقيه و دمكراسي ارشاد شده؛ 5. آخرين آواز قو؛ 6. كارنامة شيخ فضلالله نوري؛ 7. خانه، بردامنة آتشفشان؛ 8. ديدهبان، بيدار؛ 9. انديشة سبز و زندگي سرخ؛ و ... ايشان در مجموع بيش از سي كتاب و انبوهي از مقالات مفصل درزمينه تاريخ معاصر نگاشته اند.
جناب استاد! ضمن تشكر از جنابعالي كه وقت خودتان را در اختيار ما قرار داديد به عنوان اولين سؤال اين مسئله را مطرح ميكنيم كه به نظر شما جايگاه نهضت مشروطيت در تاريخ معاصر ايران چيست؟ به عبارت ديگر نهضتها و تحولاتي كه قبل از مشروطيت پديد آمد، چه تأثيري در اين نهضت داشت و همچنين اين نهضت چه تأثيري در تحولات بعدي تاريخ معاصر ايران داشت؟
بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمدللّه رب العالمين و صلي اللّه علي سيدنا محمد و آله الطاهرين.
با تشكر از حضرت عالي كه فرصتي را براي گفتگو پيش آورديد، مستحضر هستيد كه حوادث و تحولات اجتماعي و تاريخي به ويژه تحولات عمده و بنيادين در تاريخ ملتها، خلق الساعه و بدون سابقه و به اصطلاح قارچ گونه نيست؛ بلكه از رويدادها و تحولاتي كه بطور دفعي يا تدريجي در گذشته تاريخ اتفاق افتاده ريشه ميگيرد و از اينها ارتزاق كرده، نيرو گرفته و تأثير ميپذيرد. وقتي كه به اصطلاح درخت اين تحول اجتماعي و سياسي و فرهنگي يا همه جانبه، بارور شد آن وقت ميوههاي خودش را در لحظه مساعد و مناسب عرضه ميكند. جنبش موسوم به مشروطيت هم از اين قاعده كلي مستثنا نيست. ريشهها، علل و موجبات پيدايش اين پديده را قاعدتاً بايستي به ويژه در دهههاي قبل از مشروطه جستجو كرد. البته مشروطه به عنوان يك پديده اجتماعي در ايران اسلامي شيعه، ريشه در گذشتههاي دور و ويژگيها و خصوصيات فرهنگي و اعتقادي و اقليمي و سياسي ايران در طول سدهها و قرون بعد از اسلام و حتي به يك تعبير قبل از اسلام دارد. به عنوان مثال آرمان عدالت خواهي يك آرمان ديرينه و كهن در تاريخ ايران است. رويكرد ايرانيان به اسلام بر مبناي همين آرمان شكل گرفت و انجام شد و اين آرمان را ما ميتوانيم قبل از اسلام هم در تاريخ ايران سراغ بگيريم. البته اسلام كه آمد جلوه و جلاي بيشتري به اين آرمان بخشيد. مسئله عدالت خواهي يكي از علل و موجبات مهم پيدايش جنبش مشروطه است به اين ترتيب ما ريشه اساسي جنبش مشروطه را در آرمان عدالت خواهي مييابيم كه سابقه بسيار ديرينة چند هزار ساله در تاريخ ما دارد. از اين گونه خصوصيات و ويژگيهاي عمده و كلان ملي كه در تاريخ ايران است، بگذريم، به علل و موجبات به اصطلاح جزييتر و نزديكتري ميرسيم كه جنبه علت مُعِدّه دارند و در مجموع فضا را براي پيدايش اين نهضت و باروري آن فراهم ميكنند. از جمله علتهاي به اصطلاح جزئيتر و به لحاظ زماني و تاريخي نزديكتر به جنبش مشروطه ميبايستي به حوادثي كه در دهههاي پيش از مشروطه در عصر قاجار در كشور ما رخ داد، اشاره كرد عمده اين گونه علل و موجبات را ميتوان در دو مقوله خلاصه كرد:
1. به ستوه آمدن مردم از ظلم و ستم حكومت كه به نحو بارزي از نظام سياسي حاكم بر ايران كه نظام استبدادي بود، ريشه ميگرفت. نظام استبدادي نظامي است كه دولتمردان و عمدتاً شاه و وزير اعظم و صدراعظم بر اساس اراده و خواست و سليقه شخصي خود تصميم ميگيرند و تصميمات، مبناي قانوني منضبط و مدون ندارد. طبعاً اگر مسئولين، افرادي پاكدست و داراي حسن نيت باشند، تصميماتشان به مصالح ملي و ديني جامعه نزديك است و به ميزاني كه از تقوا و عدالت و عدالت خواهي دور باشند، به همان ميزان به ظلم و ستم گرايش دارند. به علاوه، قدرت در ذات خودش به طغيان و تجاوز گرايش دارد و هر چه قدرت بيمهارتر باشد طبعاً انتظار ظلم بيشتري را بايد داشت. ظلم و ستم حكام و تصميمات خودسرانه آنها كه با مصالح ملي و ديني هم بعضاً ناسازگار بود مثل قراردادهاي استعمارياي كه اينها ميبستند و ديگر مسائل، مردم را به ستوه آورده بود. در مجموع با توجه به اين شرايط، بالطبع رجال صالح ديني و سياسي به اين فكر افتادند كه مهاري براي تصميمگيريهاي خودسرانه و دلخواهانه اولياء امور تهيه كنند كه اين مهار عبارت بود از همان عدالتخانه و مجلس شوراي ملي.
2. توطئه و تجاوز مستمر و فزاينده قدرتهاي بيگانه به ويژه دو همسايه زورگو، فضول، طمّاع و متجاوز ايران در شمال و جنوب، روسيه تزاري و بريتانياي كبير (به اصطلاح آن روز). اينها نسبت به كشور ما مطامعي داشتند و به دنبال غارت منابع زير زميني و روي زميني و استثمار مردم اين مرز و بوم بودند و روز به روز طناب آمريت، تجاوز و تحاكمشان را به گردن ايران و ايراني محكمتر ميكردند. ايرانيان دادخواه و استقلالجو در بين علماي دين و در بين تحصيلكردگان و دانشمندان غير روحاني به دنبال اين بودند كه به اين تجاوز پايان بدهند. چنان كه مرحوم شيخ فضل اللّه نوري اعلي اللّه مقامه در يكي از لوايح ايام تحصن حضرت عبدالعظيم تصريح ميكند، رايزنيهاي علما و رهبران ديني نهضت به اين جا رسيد كه اگر ابواب ظلم و تعدي در جامعه ايران اسلامي به خاطر آن نظام استبدادي برقرار باشد و توسعه پيدا بكند غير از فشاري كه بر مردم وارد ميآورد و زندگي را در كام آنها تلخ ميكند، زمينه را براي سلطه و سيطره بيگانه بر كشور و نابودي استقلال و تماميت ارضي نيز فراهم ميكند و براي اينكه ما بتوانيم در مقابل استعمار بايستيم بايد محتواي حكومت را به سمت عدالت پيش ببريم و به اين ترتيب پشتوانه قوي ملي براي حكام و حكومتها ايجاد كنيم و اين محقق نميشود جز از طريق مهار و تعديل رژيم خودكامه. اين بود كه با شعار عدالت خانه به ميدان مبارزه با استبداد وارد شدند و علما يعني سيدين طباطبائي و بهبهاني و مرحوم شيخ فضل اللّه نوري و جمعي ديگر از علماي تهران و شهرستانها به قم رفتند كه اين حركت معروف شد به مهاجرت كبري و در نهايت مظفرالدين شاه ناچار شد دست خط تأسيس مجلس شورا را صادر كند. اين در حقيقت ارتزاق و بهرهگيري مشروطه از آرمان عدالتخواهي به مثابه گفتمان كلي مستمر در تاريخ ايران بود. و همچنين حوادثي كه قبل از مشروطه رخ داد، مثل جنگهاي ايران و روس كه ايران تقريباً براي اولين بار به طور بسيار جدي با رژيم بيگانه روبرو ميشود و بخشهايي از اين كشور در اثر سستيها و احياناً خيانتهاي برخي از داخليها و فشار و و زورگويي بيگانه تجزيه شده و به دنبالش هرات و افغانستان از ايران جدا ميشود. از اينجا نطفههاي يك مقاومت مردمي و ملي در برابر هجمه بيگانگان شكل ميگيرد. در قضيه گريبايدوف كه زنهاي قفقازي مسلمان شده را كه حتي به قباله نكاحِ پارهاي از شخصيتها مثل آصف الدوله، داماد فتحعلي شاه، در آمده بودند، به زور از حرمسرا بيرون ميكشد و به درون سفارت روسيه ميبرد، يك موج اعتراض عمومي به رهبري مرحوم حاج ميرزا مسيح مجتهد تهراني به راه ميافتد و در آنجا ما ميبينيم كه وقتي كه دستگاه حاكمه به لحاظ ضعفي كه در برابر امپراطور روس تزاري دارد و احياناً تبانيهايي كه گوشه و كنار صورت ميگيرد، ميخواهد در مقابل اين جريان بايستد. آن گونه كه رضاقلي هدايت در تاريخ معروفش دارد و ديگران هم دارند، مردم فرياد بر ميآورند كه اگر دربار بخواهد در مقابل اين حركتِ اعتراضي بايستد، ما شاه را هم به سلطنت نخواهيم شناخت. در زماني كه علما ميخواهند در دوره دوم جنگهاي ايران و روس شركت كنند باز اين تهديد متوجه بنيان مشروعيت دولت قاجار ميشود. به اين ترتيب نطفههاي معارضه و مقاومت ملت در برابر بيگانة مهاجم و درباري كه سست عمل ميكند، يعني سست عنصر است يا احياناً گرايش به سازش دارد، بسته ميشود. در مقطع قرار داد امتياز رويتر باز ملت جلوههايي از قيام و جرقههايي از معارضه با استبداد و استعمار را به رهبري حاج ملاعلي كني نشان ميدهد. در قضيه تنباكو اين معارضه و مقابله بسيار اوج ميگيرد. در عين حالي كه اولويت مبارزاتي در نهضت تنباكو، عمدتاً مبارزه با كمپاني است، يعني اولاً و بالذات يك وجه ضد استعماري دارد، ولي با دستگاه استبداد هم كه اين قرارداد را امضا كرده و زمينه اين قرارداد استعماري را فراهم كرده درگير ميشود. وقتي مردم به ارك ميريزند و عليه شخص شاه شعارهايي را ميدهند، ملت ايران تحت رهبري پيشوايان مذهبي گامهاي بلندي را به سمت مبارزه با استبداد و استعمار بر ميدارد. پيرو نهضت تنباكو، روحانيت قدرت چشمگيري پيدا ميكند و به موازات اين قدرت و همراه با احساس خطر فزايندهاي كه نسبت به سرنوشت اسلام و مسلمين دارد، دخالتهاي بيشتري در امور ميكند و اين روند رو به رشد در ابتداي سال 1324 در جريان هجرت كبري علما به قم، به اوج خودش ميرسد و منجر به تأسيس اولين نهاد قانوني ملي در تاريخ سياست و اجتماع ايران ميشود. همان طوري كه مشروطه از فرهنگ و تاريخ سياسي و اجتماعي گذشته ايران تغذيه ميكند، به همان ميزان هم منشأ يك سري تحولات گسترده و دامنهدار و حتي رو به رشد در تاريخ ايران ميشود و به جنبشهاي بعد از خودش به نحوي شكل ميدهد. با مشروطه، نظام مخصوصاً در ظاهر جنبه قانونمند پيدا ميكند، مجلس شورا و نهادهاي قانونمند تشكيل ميشود و پادشاه مشروطه ميشود. البته در مورد جنبش مشروطيت ايران ميدانيم كه آن آرمانهاي اوليه جنبش به دلايلي كه ايجاد شد و از جمله انحرافي كه توسط عناصر استعماري و غربگرا در نهضت ايجاد شد، نتوانست آن جور كه بايد ميوه خودش را در تاريخ ايران بارور بكند، ولي علي اي حال اين نهادهاي قانوني و اين قانون اساسي مستمسك و دست مايه مبارزات رجال ديني و سياسي براي پيشبرد عدالت و مبارزه با خودكامگي شد. لذا چه در دوران موسوم به مشروطه دوم و چه در عصر پهلوي و حتي در اين انقلاب هم به نحوي سايه نسبتاً سنگين جنبش مشروطه را ميبينيم. البته اين انقلاب از مرحله مشروطه خواهي و سلطنت مشروطه گذشت و به نقطه تأسيس حكومت اسلامي و در حقيقت استقرار نظام اسلامي بر پايه ولايت فقيه رسيد. ولي بهرحال در آرايش سياسي نهادهاي حكومتي و نظام سياسي از تجربه گران و پربار مشروطيت بهره جست.
با توجه به فرمايشاتي كه شما داشتيد و به برخي از علل و عوامل نهضت مشروطه اشاره فرموديد، همان گونه كه مستحضر هستيد يكي از مباحث مهم پيرامون نهضت مشروطيت، بحث از علل و زمينههاي پيدايش نهضت است و ميتوان گفت به طور كلي در اين بحث دو نوع نظر و گرايش وجود دارد. برخي اين عوامل و زمينهها را بيشتر به عوامل بيروني و خارجي نسبت ميدهند، يعني تحولات مختلفي كه در ساير كشورهاي جهان بوجود ميآيد را در ايجاد اين جنبش مؤثر ميدانند مثل مقاومت بوئرها در آفريقاي جنوبي در برابر دولت بريتانيا و امثال آن. از طرف ديگر برخي هم در تحليل اين علل و عوامل به زمينههاي داخلي مثل ظلم و ستم حكام يا دخالتهاي خارجي كه منجر به مشكلاتي داخلي در ايران ميشود و يا نقش محافل مذهبي در بيدار كردن مردم در آن دوره، اشاره ميكنند. البته هر كدام از اين دو دسته، عوامل مورد نظر دسته ديگر را نفي نميكنند ولي تأكيدشان بر عوامل مورد نظر خودشان است. نظر شما در اين زمينه چيست؟
سؤالهاي شما خيلي كلان و كلي و پرشاخ و برگ است كه بايد هر كدامش را جداگانه بررسي كردد و تكليفش را معين كرد. اولاً در مورد مشروطيت نوعاً عنوان مشروطه و مشروطيت به مثابه يك جريان واحد و بسيط بر جريانها و گرايشهاي متعدد و بعضاً متضاد اطلاق ميشود كه من اين را در آثار خودم و در پارهاي از مصاحبهها هميشه تأكيد كردم كه مشروطيت طيفي از گرايشها، جناحها، گروهها و شخصيتهاي گوناگون بلكه متضاد بود. ما در زير چتر كلي مشروطيت هم نهضت مشروعه خواهي و مشروطه مشروعه به رهبري شيخ فضل اللّه را داريم و هم گرايشهاي مشروطه خواهان دين باور و متشرعي را داريم به رهبري مرحوم آخوند خراساني و امثال نائيني، و هم گرايشهاي سكولار و آشوبگر به قيادت امثال تقي زاده و حسين قلي خان نواب و ... . لذا همه اينها را نميشود با يك چوب راند و يك حكم واحد برايشان صادر كرد و درون يك جريان بسيط يكپارچه واحد قرار داد و قلمداد كرد. بايد اينها را دانه دانه از همديگر سوا كرد، تقسيم بندي كرد و با ملاحظه خصوصيات و ويژگيها و به اصطلاح مبادي و غاياتشان آنها را بررسي كرد. مشروطيت از جريانهاي گوناگون و بعضاً متضاد تشكيل ميشد و پارهاي از اين جريانات مثل جريان تندرو سكولار اصلاً ريشههاي بومي نداشت از خارج و از دستها و دسيسههاي بيگانه ارتزاق ميكرد. انجمنهاي ماسوني، تحركهاي درون سفارتخانههاي خارجي در ايران بويژه سفارتخانه انگلستان و فرانسه و برنامهريزيهاي پنهان و آشكار قدرتهاي خارجي در ايجاد و استمرار و گسترش جريان و جناح تندرو سكولار در مشروطه خيلي مؤثر بود. حتي در مراحل نخستين جنبش موسوم به مشروطيت كه در حقيقت دوران طرح مسأله عدالتخانه و جنبش عدالتخواهي است ما كمتر از اين نيروها استفاده ميكنيم و اين مطلب را اگر اشتباه نكنم آقاي دكتر فريدون آدميت هم در كتاب فكر دمكراسي اجتماعي ـ كه مقصود از دمكراسي در حقيقت جريان سوسيال دمكراسي در جنبش مشروطه است ـ تصريح ميكند كه ما اينها را در مراحل نخستين حركت كمتر ميبينيم. در آنجا رهبري بلامنازع در اختيار روحانيت و علماي دين است. در مراحل بعد از تشكيل مجلس هست كه اينها سرو كلهشان پيدا ميشود. پس بايد جريانهاي گوناگون و متضاد درون جنبش موسوم به مشروطيت را تفكيك كرد و آنوقت راجع به ريشهها و موجبات تك تك اينها و وابستگيهايشان بحث كرد.
جريان و جناح تندرو و سكولار به نظر حقير ريشه خارجي داشت و آمد بر احساسات مقدس ملي كه ريشه در گفتمان كهن و ديرينه بومي عدالت داشت و از آموزههاي عدالتخواهانه و ظلمستيزانه تشييع ريشه ميگرفت، سوار شد. اما جنبشي كه با عنوان عدالتخانه و با كلمه عدل شروع شد و به برخي دلايل به مشروطيت منتهي شد، قطعاً ريشه بومي داشت و از فرهنگ و تمدن كهن ايران اسلامي و شيعي نشأت ميگرفت. آن حوادثي كه فرموديد مثل قضيه مقابله برخي از باصطلاح عشاير آفريقاي جنوبي مثل بوئرها و قبايل زلو با انگلستان در اوايل قرن بيستم كه البته به اين دليل كه طلسم هيبت و ابهت بريتانياي كبير را در طول آن يكي دو سالي كه با ارتش انگلستان در آفريقاي جنوبي درگيري داشتند، شكستند، جريان مهمي بود، هر چند به لحاظ آرايش قوا و حجم قواي نظامي و نيروهاي انساني قابل مقايسه نبودند، يا قصه نبرد ژاپن ـ كه به هرحال يك كشور شرقي شمرده ميشود ـ با امپراطور روسيه و صدمه سختي كه اينها به ناوگان جنگي دريايي روسيه كه يكي از چند ابرقدرت مهم دنيا بود وارد كردند، طلسم شكست ناپذيري امپراطوريهاي قدرتمند استعمارگر در جهان و مخصوصاً در جهان سوم را ميشكند. به دنبال آن قيامي كه در درون روسيه عليه استبداد تزاري شد و نهايتاً در 1905 ميلادي بعد از كشتار مردم منجر به تشكيل مجلس شورا، يا به تعبير آنها دوماي روسيه شد. اين گونه حوادث و پارهاي از حوادث ديگر در حقيقت بخاطر گرايش ملت به استقلال و استعمارستيزي و جلوههايي از تكاپوهاي استبدادستيزانه و استعمارستيزانه ملتها، در ايران بازتاب داشت و اين موج ضداستبدادي و ضداستعماري عمومي را تسريع و تشديد ميكرد. ما در تاريخ از اين جور بازتابها زياد داريم. به عنوان مثال در ايران اسلامي شيعه، در دوران نهضت ملي دست انگلستان از منابع ايران كوتاه ميشود و نفت ملي ميشود و بازتاب اين را ما در مصر بصورت ملي شدن كانال سوئز توسط عبدالناصر و افسران جوان ميبينيم. آنها خودشان هم معترفند به اين كه اين كار متأثر از وقايع ايران بود. معناي اين تأثير پذيري اين نيست كه هيچ زمينه مبارزهاي در مصر وجود نداشت، ما از ابتداي قرن بيستم قيامهاي استقلال طلبانهاي در مصر داريم، تا ميرسد به دوران عبدالناصر. ولي شكوفايي آن و تسريع در گسترش اين پديده انقلابي در حقيقت مقداري هم مرهون حوادثي است كه در كشورهاي ديگر اتفاق ميافتد و تأثير مثبتش سبب شكوفايي بيشتر يا سرعت عمل رشد نهضتهاي ملي و مستقل ميشود. بنابراين آن حركتها بخاطر زمينههاي مساعدي كه مخصوصاً در آن مقطع از زمان وجود داشت، تأثيراتي داشت و موج جنبش عدالتخواهي را تشديد كرد و تسريع بخشيد. اما در ارتباط با جناح تندرو و سكولار وقتي كه ما وابستگيهاي پنهان و آشكار، و گذشته و پشينيه سران جريان سكولار مثل تقي زاده، حسينقلي خان نواب، يفرم خان و افراد ديگر را بررسي ميكنيم، ميبينيم مثلاً تقي زاده در آستانه مشروطيت يك سفري به قفقاز و بعد به مصر و لبنان و آن سمتها ميرود، بعضيهاي ديگر به جاهاي ديگر ميروند كه وقتي كه آدم بررسي ميكند دقيقاً ميبيند كه به يك نحوي ارتباطاتي بين انجمنهاي ماسوني ايران با لژهاي ماسوني در خارج از ايران است. جهتگيريها و برگشتنهايي كه خالي از نوعي مأموريتها نبوده و آثار آن را شما در عملكرد اينها در طول مشروطه ميبينيد. همزمان با هجرت كبري علما به قم بساط تحصن سفارت انگليس در تهران گذاشته ميشود و اينها حتي ميآيند شعار رايج جنبش را كه عدالتخوانه است درون سفارت انگليس با القائات و تلقيناتشان به مردم تبديل ميكنند به مشروطه. درست آنجا ما پاي شارژدافر يا به تعبير امروز كاردار سفارت انگليس مستر گرانداف و آن كلنل اسمارس و آن ژنرال دوگلاس و همه اينها را ميبينيم و آثار بارزش را در اسناد معتبر، نامهها و مكتوبات و مسائل ديگري كه از آن زمان وجود دارد كاملاً مشاهده ميكنيم. هر موقع اينها از ناحيه مخالفينشان بويژه حكومت ايران تحت فشار قرار ميگيرند، سفارت انگليس، فرانسه و برخي ديگر از سفارتها، اين اواخر سفارت روسيه به دادشان ميرسد و پناهشان ميدهد. حتي ناصرالملك استاد اعظم فراماسونري وقتي كه در بحبوحه مشروطه اول توسط محمدعلي شاه احضار ميشود و خوف جان او پيش ميآيد، شخصي مثل چرچيل، دبير شرقي امور سفارت انگليس رسماً آنجا ميرود و ميگويد ايشان مورد عنايت دولت امپراطوري فخيمه بريتانياي كبير قرار دارد و او را نجات ميدهد. مجموعاً آغاز و انجام و مبدأ و معاد و اهداف و غايات جريان سكولار را كه بررسي ميكنيم ميبينيم كاملاً يك مولود خارجي بلكه بايد بگويم استعماري است. اما چگونه ميتوان جنبش عدالتخواهي ملت ايران و تكاپوي صادقانه كساني مثل آيةالله آخوند خراساني و ستارخان و يارانشان را در حمايت از جنبش موسوم به مشروطيت، ريشه گرفته و برگرفته از علل و موجبات خارجي دانست. هر چند خارجيها و بيگانگان توسط عوامل نفوذيشان بر عملكرد مشروطهخواهان ديندار و متشرع در مشروطه اول و دوران موسوم به استبداد صغير تأثيراتي گذاشتند. ولي بعد از شهادت شيخ فضل الله و ترور سيدعبدالله بهبهاني توسط جناح تندرو و سكولار، اينها هم تجربيات خوبي كسب كردند و اطلاعات تازهاي برايشان مكشوف شد و ماهيت اين جناح را بهتر شناختند، لذا در مقام تصحيح و تكميل حركتشان برآمدند و دقيقاً خط حركت مرحوم شيخ فضل الله نوري را به سهم خودشان ادامه دادند كه متأسفانه منجر شد به مرگ مشكوك و مسموميت آخوند خراساني و خلع سلاح و انزواي ستارخان و يارانش.
پس بطور كلي ميتوانيم علت اصلي و زمينههاي اصلي نهضت مشروطه را كه تحت عنوان عدالتخانه آغاز شد، عوامل داخلي بدانيم و عوامل خارجي را بعنوان يك كاتاليزور و سرعتبخش لحاظ كنيم.
بله، اساس جنبش عدالتخواهي قطعاً يك چيز بومي و اصيل و ريشهدار بود و استعمار عمدتاً در سوار شدن بر امواج احساسات پاك مردم و شناي موافق جريان آب و در عين حال سوق دادن آن به سمت اهداف استعماري و شيطاني خودش نقش داشت. آن چيزي هم كه سرنوشت جنبش موسوم به مشروطيت را رقم زد، متأسفانه همين حركت استعماري بود.
حضرت استاد بر محققين منصف تاريخ معاصر پوشيده نيست كه تاريخ معاصر ما در بسياري از موارد بلكه اكثريت قريب به اتفاق موارد مخدوش است. يعني عمدتاً يا توسط مستشرقين هدفدار و مقرض نوشته شده و يا توسط ايادي داخلي استعمارگران كه اهداف خاصي را در تاريخ ما دنبال ميكردند. اين محذور معمولاً ميتواند محققين تاريخ معاصر و تحقيقهاي آنها را به جهاتي غير از واقعيتهاي تاريخي جهت بدهد. يكي از راههايي كه معمولاً افراد متعهد تاريخ پژوه در مقابله با اين مانع پيش گرفتهاند همين روشي است كه حضرت عالي تا حدي بر آن صحه گذاشتيد و به عبارتي عملاً به آن متمسك شدهايد و آن اينكه برخي از وقايع تاريخي را از زبان شاهدان عيني آن مثل بزرگاني چون مرحوم آيت الله لنكراني يا جناب مرحوم آقاي فلسفي كه نقاط مهم و حساسي از تاريخ را از نزديك شاهد بودند نقل كنيم.
لكن اين روش هم ميتواند محقق را در معرض اين اتهام قرار بدهد كه حتي با فرض ثقه بودن اين افراد، اين مشكل را دارند كه تحليل شخصي خودشان از قضاوتهاي تاريخي را نقل ميكنند. به نظر شما در اين مسأله چگونه بايد عمل كرد؟
فرموديد كه محققين و مورخين منصف قائلند به اينكه در تاريخ ما تحريف صورت گرفته است. بايد عرض كنم مورخين غير منصف هم همين نظر را دارند. شما ببينيد بخشي از مكتب تاريخ نگاري ما را عناصر چپ و عمدتاً وابسته به حوزه كمونيسم و شوروي شكل دادهاند. شما خاطرات آقاي كيانوري را بخوانيد. ايشان غير از خودش و باند يا تيم محدودش يعني افرادي مثل كامبخش، مريم فيروز و دو يا سه نفر ديگر، بقيه افراد را كه از همكاران و همرزمان چهل ساله او در حزب توده ايران هستند، با انواع برچسبها و در رأس آن برچسبهايي مثل دروغ باز، فاقد تقوا و اخلاق صحيح، طرد كرده و رانده است. به عنوان مثال طبري كه كتاب «كژ راهه» را مينويسد و اين كتاب به هرحال يكي از متون تاريخي عصر ما است، آن را بسيار تخطئه ميكند. همچنين ايشان براي آثاري مثل خاطرات ايرج اسكندري، خاطرات آقاي دكتر انور خامهاي و خليل ملكي و حتي بعضاً آل احمد، هيچ چيزي باقي نميگذارد. به عبارت ديگر اگر شما خاطرات و نگارشها و تحليلهاي تاريخي ديگر سران و رهبران حزب توده را از ديدگاه آقاي كيانوري و خاطرات او بررسي كنيد، مملو است از دروغ، شارلاتاني، تحريف، ريا، وابستگي و خيانت. وقتي به خاطرات آقاي ايرج خان اسكندري مراجعه ميكنيد او هم متقابلاً براي كيانوري و كامبخش هيچ چيزي باقي نگذاشته است و اينها را عناصر وابسته به اجنبي و خائن به ملت ايران قلمداد كرده است. وقتي به خاطرات دكتر انور خامهاي مراجعه ميكنيد، ميبينيد او همّتش را مصروف اين كرده كه همه اينها را مجسمه ريا و نيرنگ تلقي كند. البته اينها خودشان تكليف خودشان را روشن كردهاند و انصافاً كار ما را راحت كردهاند.
در تواريخ مشروطه هم همين مسأله وجود دارد. به عنوان مثال وقتي به تاريخ كسروي مراجعه كنيد ميبينيد شخصي مثل كسروي، پارهاي از رجال مشروطه مثل تقي زاده يا ميرزا آقا فرشيد كه اتفاقاً صاحب خاطرات و تأليفاتي در مورد مشروطه هستند را كبوترهاي دو برجه و خائن قلمداد ميكنند. از آن طرف وقتي سراغ تقي زاده ميرويم، ميبينيم كه براي تاريخ كسروي تقريباً ارزشي قائل نيست. وقتي كه ناظم الاسلام و ساير مشروطه خواهان را از ديدگاه مجدالاسلام نگاه ميكنيد، ميبينيد براي اينها موجوديتي قائل نيست. از طرف ديگر وقتي سراغ ناظم الاسلام ميرويد و رجال مشهور مشروطه مثل ملك المتكلمين و ... را از زاويه «تاريخ بيداري» ناظم الاسلام نگاه ميكنيد، ميبينيد اينها را عناصري فاقد تقوا و ... معرفي ميكند. كأنه يك اتفاق و اجماع مركبي وجود دارد كه خلاصه همه بد هستند.
اما در مورد شيوه تحقيقي بنده، بايد عرض كنم كه اينجانب در هر موضوعي كه وارد ميشوم به هيچ وجه به اقوال آقاي لنكراني يا شخص خاص ديگري اكتفا نميكنم. كتابنامههايي كه در پايان كتابهاي تاريخي بنده هست نشان ميدهد كه من تقريباً آنچه كه به نحو مكتوب در خصوص آن موضوع تاريخي به نگارش در آمده است، حالا يا بالخصوص يا بالتضمن، همه را ديدهام؛ چه مخالفين و چه موافقين. البته اگر از مرحوم لنكراني يا شخص ديگري هم مطالبي بوده و مرتبط بوده است، آوردهام و در حدي كه به نظرم اعتبار داشته، در تحليلها و استنتاجهاي تاريخي خودم دخالت دادهام. شما كتاب «سلطنت علم و دولت فقر» كه دربارة مرحوم آخوند ملا قرباني است را نگاه كنيد، وقتي كه بنده راجع به علميت، تقوا، كرامات و ساير ويژگيهاي مرحوم آخوند نوشتهام، هم از مخالفين نقل كردهام و هم از موافقين. البته در خلال اين مطالب اگر آقاي لنكراني هم نكتهاي داشتهاند، آن را هم آوردهام. اين گونه نيست كه غالب استنباطهاي بنده مبتني بر اظهارات آقاي لنكراني باشد. من همان طور كه از ايشان استفاده كردم، از ديگران هم استفاده كردم. اصولاً در هر موضوع مورد بحثي هر مطلبي كه به نظر بنده معتبر بوده، چه از مرحوم لنكراني و چه از ديگران نقل كردهام و از تمام آن ظرفيت بهره بردهام. حالا ممكن است آقاي لنكراني دو يا سه مطلب ناب داشته باشد يا اطلاعات و خاطرات ايشان امتيازي داشته باشد و لذا بدرخشد و چشمگير باشد. ولي اگر مستشارالدوله هم مطلبي داشته باشد، من آن را نقل ميكنم.
نتيجه اينكه من معتقدم تاريخ ما بسيار تحريف شده، اما دستيابي به واقعيت و حقيقت تاريخ معاصر ممكن است، هرچند مشكل و سخت است. من قائل به عقيم و نازا بودن پژوهشها و تحقيقات تاريخي در عرصه تاريخ معاصر ايران و هيچ مقطع ديگري نيستم، اما در عين حال معتقدم كه اين زايمان با سختي و مشروط به يك سري از اصول انجام ميگيرد. اصل اول كه در رأس اين اصول است اينست كه محقق و پژوهشگر اولاً تتبّع كافي داشته باشد، يعني مجموعة دادههاي اطلاعاتي لازم اعم از اسناد شفاهي و مكتوب درجه اول و بعد هم تكنگاريها و عامنگاريهايي كه وجود دارد را مراجعه و مطالعه كند، سپس اينها را ارزيابي كند و بعد هم نقادي كند. اصل دوم، تحقيق عميق و وافي است، يعني بايد مجموع دادهها و اطلاعات لازم را فراهم آورد و بعد با يك دقت نظر ويژه و نقادانه اينها را غربال كرد و حقيقت را از بطن اينها بيرون كشيد. اين كار، شدني است، اما بشرطها و شروطها كه در رأس آن شروط، تتبع گسترده، كافي و جامع، و تحقيق عميق و ژرف نگرانه است. اگر شما اين راه را برويد، من تضمين ميكنم. البته اين مسأله نياز به بحث مبسوطي دارد كه بنده در كتابهاي «شيخ فضل الله نوري و مكتب تاريخ نگاري مشروطه» و «كالبد شكافي چند شايعه درباره حاج شيخ فضل الله نوري» مفصل در اين رابطه بحث كردهام. به اين ترتيب اگر تتبع كافي و تحقيق عميق باشد، هيچ مشكلي پيش نميآيد.
با توجه به اينكه شما ميفرماييد علي رغم استفادهاي كه از مرحوم لنكراني داشتيد به ساير منابع هم مراجعه كرديد و بالاخره جمع بندي نظر خودتان را نوشتيد، ولي باز اين توهم براي خيليها پيش ميآيد كه شايد شما با توجه به ذهنيتي كه از يك كلام خاص مرحوم لنكراني راجع به يك مسأله تاريخي داشتيد، گويا براي اثبات اين مطلب به سراغ ساير منابع رفتهايد. يعني در مراجعه به منابع ذهنيتي بيطرف نداشتهايد.
بحث بسيار خوبي است. ببينيد يكي از اصول و لوازم و شرايط لازم براي دستيابي به واقيعت تاريخ و بيرون كشيدن حقيقت تاريخ از ميان انبوه گرد و خاكها و پيرايهها اين است كه شما تحقيق و پژوهش تاريخي را از صفر شروع نكنيد. يعني همانطور كه در ساير علوم و فنون ما نياز به يك استاد خبير و بصير و دقيق النظر و امين داريم كه ما را با آن مقدار از آن راه طولاني طي شده در آن علم و فن آشنا كند، تاريخ هم همين گونه است. به قول فرانسيس بيكن ما بر دوش گذشتگان سواريم. چون گذشتگان اين راه را طي كردهاند و تجارب و دستاوردههاي علمي و تحقيقي كسب كردهاند. ما در حقيقت با استفاده از اين تجربيات كار خود را آغاز ميكنيم و لذا از صفر شروع نميكنيم بلكه مثلاً از منزل سي يا چهل شروع ميكنيم. در تاريخ شما بايد آن نگاه عميق و آن نگاه كلي را از استاد بصير، خبير و امين بگيريد، و الا از صفر شروع ميكنيد و ممكن است بعد از بيست سال به منزل بيست برسيد. در حالي كه با اين استاد ممكن است كه از منزل هشتاد شروع كنيد. البته اين استاد بايد خبير، اهل تقوا و امين باشد و در عين حال كه جامع الاطراف است بي طرف باشد. بنابراين به طور كلي توصيه من به پژوهشگران و دانشجويان تاريخ اين است كه راه را با چنين استادي آغاز كنند. البته معمولاً در عمل هم دانشجويان تاريخ با اساتيدي سر و كار دارند و چه بسا مُهر نگاه و بينش آن استاد به نحوي تا پايان عمر بر پيشاني تفكر او بخورد. البته بايد نسبت به استاد هم نقادانه برخورد بشود و چشم و گوش بسته از آن تبعيت نشود. البته خوب شنيدن و دل سپردن به كلام استاد منافاتي با اين ندارد.
حال ممكن است بفرماييد كه چگونه ميتوان به وجود اين خصوصيات در استاد پي برد؟ من فكر ميكنم اگر انسان اولاً در خود استاد و نگاه و معلومات و تفكر استاد، دقت بكند آن موقع تا حدودي ميفهمد كه استادش چند مَرده حلاج است. مثلاً اگر در ميان افكار استاد به تناقضهايي رسيد، مثل اين كه اين حرف استاد در اين عرصه با آن حرف ديروز در همين عرصه يا در عرصه ديگر تناقض دارد، در اين صورت بايد اين مسأله را با استاد در ميان بگذارد. اينجاست كه كاملاً ميفهمد كه استاد درست سخن ميگويد يا اينكه خير به طور سطحي پاسخي ميدهد و از مسأله گذر ميكند. ثانياً بايد يادآور شد كه فرض ما بر اين است كه او به اين استاد اكتفا نميكند. زيرا وجود استاد شرط لازم است، اما شرط كافي نيست؛ چرا كه بايد ديدگاههاي مقابل هم بررسي بشود. در اين صورت خودبخود استاد و القائات استاد وارد گردونهاي از چالشهاي علمي و تحقيقي ميشود. آنجا آدم به شناخت دقيقتر و كاملتري از استاد نايل ميشود كه چه بسا در اين مرحله استاد از استادي خودش خارج ميشود و يا اينكه مثل آفتاب درخشش بيشتري پيدا ميكند. بنابراين استاد با آن ويژگيهايي كه گفتيم لازم است، ولي در عين حال برخورد ما بايد نقادانه باشد.
دوستاني كه پيش آقاي لنكراني ميآمدند شايد شاهد پارهاي از چالشهاي علمي و فكري بنده با مرحوم لنكراني بودهاند. ظاهراً اين كلام تزكيه نفس و خودستايي است ولي گمان ميكنم همچنان كه مرحوم لنكراني در بنده تأثيرات عميقي داشت، در مواردي بنده هم در او بي تأثير نبودم. بهتر است اينجا نمونهاي از اين موارد را نقل كنم. مرحوم لنكراني نسبت به مرحوم شيخ فضل الله خيلي علاقمند بود و اصلاً ساحت شيخ را يك ساحت ممتازي ميدانست، حتي نسبت به قلههاي فقاهت. البته اين امتياز به لحاظ زمان شيخ و وضعيتي كه شيخ در آن زمان داشت، بود. ايشان براي اينكه عظمت شيخ و موقعيت ممتاز اجتماعي وي را نشان بدهد، به آن مجلس روضه شيخ فضل الله و تكيه شيخ فضل الله اشاره كردند كه منبريها و خطباي درجه اول ميآمدند و مايل بودند كه آنجا چند دقيقهاي منبر بروند. ايشان ميگفت روزي من آنجا بودم كه ملك المتكلمين وارد شد تا در تكيه شيخ فضل الله و در حضور شيخ منبر برود. ملك المتكلمين هم يك خطيب بود. من گفتم: آقا، ملك المتكلمين كه توسط مرحوم آقا نجفي و علماي اصفهان تكفير و طرد شده بود ـ البته تاريخ دارد كه ملا محمد خمامي هم در رشت او را طرد كرده بود ـ چون اينها متهم بودند به بابيت و ازليت و ... و لذا مطرود بودند. چگونه شيخ اجازه ميدهد كسي كه مطرود علماي برجسته اصفهان است ـ آن هم علمايي كه با شيخ ارتباط داشتند ـ در تكيهاش منبر برود. اصلاً بايد راه را بر اينها ببندد. اين را كه گفتم ايشان لحظهاي سرشان را پايين انداختند و تأملي كردند، سپس گفتند: معمايي سالها ذهن من را آزار ميداد و اين معما امروز حل شد. گفتم: چه معمايي؟ گفتند: آن روز تمهيدات ويژهاي بكار رفت كه نوبت منبر به ملك المتكلمين نرسد و ملك آن روز نتوانست منبر برود. حالا فهميدم كه قصه اين بوده و علت اين كار چه بوده است. از اين زمينهها من فراوان داشتم و حتي شاهد پارهاي از تبدل رأيها در آقاي لنكراني بودهام. آقاي لنكراني هم انسان بود. ولي من چه كنم كه از لحاظ آشنايي به تاريخ كسي به قد و قواره او نيست يا كمتر كسي هست. ايشان كسي بود كه با پدرش در استقبال مرحوم شيخ فضل الله در صدر مشروطه حضور داشته است. در تحصن شيخ همراه پدرش رفته است و حتي اين قضيه را نقل ميكند كه وقتي شيخ سخن ميگفت يك نفر از همين روشنفكران آنجا بود و ميگفت شيخ قرآن در آورد و به قرآن قسم خورد. گفت او برگشت و گفت: اين قرآن نيست بلكه قوطي سيگارش است. ميگفت همان جا جمعي ميخواستند بريزند او را بزنند، ولي پدرم اشاره كرد كه به او كاري نداشته باشيد. همچنين پدر ايشان با آقا سيد علي يزدي پدر سيد ضياء الدين طباطبائي مأنوس بوده است. همچنين جمعي از ياران شيخ فضل الله به منزل پدر آقاي لنكراني پناهنده شده بودند و ... كه بر اثبات اين قضايا دلايل مثبتهاي هم وجود دارد. لذا به قد و قواره ايشان اصلاً كسي نيست.
نكته ديگر اين كه پارهاي از روايتهاي تاريخي لنكراني راجع به شيخ فضل الله است، و ايشان اطلاعات و خاطرات نابي هم راجع به محمدرضا پهلوي دارد. در مورد قوام السلطنه و بسياري از رجال مطبوعاتي و سياسي ـ اجتماعي و حتي روحاني دارد، كه اين سنخ خاطرات را جاي ديگر كمتر ميتوان سراغ داشت. البته گاهي برخي روايتها و گزارشهاي آقاي لنكراني با برخي گزارشهاي ديگر تعارض دارد و بايد بررسي شود. به عنوان مثال ميتوان به قصه ميرزا مهدي فرزند شيخ فضل الله اشاره كرد. من قصه ميرزا مهدي را از مرحوم لنكراني شنيدهام. همين جريان را از يكي از آقاياني كه داماد يكي از محررهاي شيخ فضل الله بوده است هم شنيدهام. البته در كل تفاوتي در جريان ندارند. اما او ميگويد اين حادثه در كربلا اتفاق افتاد ولي آقاي لنكراني ميگويد در سامرا. اينجا تعارض ميشود. يعني اين فرد كه من اسم او را در «پايداري تا پايدار» آوردهام و احتمالاً در «انديشه سبز» هم آوردهام، همان جريان شير خوردن ميرزا مهدي از دايه ناصبي و... را گفت، ولي گفت در كربلا بود. اين شخص داماد محرّر شيخ است. محرّري كه با شيخ بوده است. ولي آقاي لنكراني گفت اين جريان در سامرا بوده است. اين تعارض است و بايد حل شود و صحت مطلب تحقيق شود. نهايتاً اينكه بايد استاد با ويژگيهايي كه گفتيم باشد ولي بايد با سخنان او نقادانه برخورد شود.
مجدداً از اينكه اين فرصت را در اختيار ما گذاشتيد، تشكر ميكنيم.
من هم تشكر ميكنم و دعاي توفيق دارم براي دوستان، پژوهشگران و محققان در حوزه و دانشگاه. والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.
بررسي مواضع فقهاي شيعه نسبت به مشروطه
در مصاحبه با حجتالاسلام و المسلمين مهدي انصاري قمي
اشاره : حجت الاسلام مهدي انصاري، نواده دختري مرحوم ميرازي ناييني ميباشند. كتاب ايشان درباره شيخ فضلالله نوري با نام «شيخ فضلالله نوري و مشروطيت» پس از انتشار در سال 1369 توانست د ر ميان محققان تاريخ مشروطيت، جايگاهي ويژه پيدا كند و موجب شو د ايشان به عنوان يك محقق برجسته در اين حيطه شناخته گردد. با تشكر از آقاي انصاري كه در اين مصاحبه شركت نمودند.
در اين كه روحانيت و علماي شيعه، نقش بسزايي در مشروطه ايفا نمودهاند، ترديدي نيست. ما سؤال اين است كه چرا بسياري از علما در ابتدا از آن حمايت نمودند، اما برخي از آنان، موضع توقف را اختيار كردند. در ادامه نيز فقهاي زيادي كه در ابتدا از آن حمايت نموده بودند و حتي از پيشگامان آن بودند، از نظام نوتأسيس مشروطه، روي برتافتند؛ ولي گروهي ديگر همچنان با قاطعيت از مشروطه حمايت كردند؟. علت اين تشتت آرا و اختلاف نظرات و مواضع علما چه بوده است؟
بسم الله الرحمن الرحيم. در نهضت عدالتخانه كه بعدها به مشروطه تغيير يافت، دستهجات مختلف و آرا و انديشههاي متفاوتي حضور داشتند كه در نفي وضعيت سياسي سابق و ايجاد نظامي جديد در ايران متفق بودند. اين وضعيت جديد، هنگامي ميتوانست ثمربخش باشد كه از يك تفكر واحد و مورد اتفاق نشأت بگيرد؛ اما ما با دو جريان اصلي در آن عصر روبرو هستيم: يكي روحانيت كه بر محور دين حركت ميكرد و ديگري منورالفكران كه اهداف و افق فكرياشان، تعاليم غربي بود و در نتيجه داراي دو تفكر متمايز بودند.
روحانيت شيعه، خط سيرشان از فقه و از مباحثي مانند امر به معروف و نهي از منكر بود؛ چرا كه اگر روحانيت ميخواست يك تفكر اصيل اسلامي و غيرالتقاطي داشته باشد، اين انديشه را بايد از پختگي مباحثي اين چنين بدست ميآورد.
اما آن روز چقدر مباحث سياسي و حكومتي و امر به معروف در حوزهها رايج بوده است؟ ما الان كه مراجعه ميكنيم، ميبينيم خيلي فراوان نيست. رايج نبودن اين مباحث، اثرش اين شد كه روزي كه احتياج به ارائه نظام مدوّن سياسي شيعه شد، نتوانند به آن دست يابند. بر خلاف زمان بعد از انقلاب اسلامي كه صدها كتاب موافق و مخالف، جزئيات فقهي، جزئيات اصولي، مباحث تفسيري و رواييش بحث و چاپ و نقد و منتشر شده، مخالف و موافق نظر داده و اكنون يك زمينه بسيار خوبي ميتواند براي يك محقق و پژوهشگر و اهل مطالعه داشته باشد؛ امّا در دوره مشرطه، مباحث فقه سياسي كم است. اين مسأله از يك سو و ورود افكار و انديشههاي غربي به صورتهاي مختلف به ايران از سوي ديگر، زمينه تفكر التقاطي را در برخي روحانيان كه از علميت چنداني برخوردار نبودند و در عين حال از فعّالان نهضت بودند، فراهم آورد.
اما در ميان علما، التقاط و تلفيق فكري كمتر به چشم ميخورد. آنچه مهم است، ميزان شناخت و آشنايي آنها با حوادث و رخدادهاي جهان و ايران و انديشههاي غربي است. ما در تهران از يك سو شخصيتي مثل سيد محمد طباطبائي را ميبينيم كه گر چه از علميت چشمگيري برخوردار نيست، اما داراي شخصيت اجتماعي مهمي است. او اظهار ميكند كه: ما به خاطر آن عاشق مشروطه شديم كه گفتند لندن و اروپا بوسيله مشروطه به نظم و قانون و عدالت گراييده؛ و گرنه مشروطيت را نديده بوديم؛ اما از سوي ديگر، مرحوم شيخ فضلاللّه نوري را ميبينيم كه وقتي در قم ميشنود كه شعار عدالتخواهي، به مشروطه تغيير يافته است، مخالفت خود را اعلان ميكند.
مرحوم شيخ فضلاللّه نوري ـ شايد كساني كه درباره مشروطه كار كردند، كمتر بدانند ـ به زبان فرانسه آشنايي داشته، روزنامهها را ميديده، ارتباط با برخي روزنامههاي خارجي داشته، حرفهايي كه زده و أسنادي كه از مرحوم نوري باقي مانده، اين مطلب را نشان ميدهد. به عنوان مثال هنگامي كه يكي از شخصيتها در آخرين روزهاي عمر شيخ، از ايشان تقاضا كرده بود تسليم شود تا زنده بماند، شيخ در پاسخ اظهار ميكند من تسليم دين شدم؛ ولي متأسفانه به قول فرانسويها، هنوز در بين سياستمداران و ايرانيان «پرزانته» (شناخته شده) نشدم.
در يكي از بيانيههاي تحصن حضرت عبدالعظيم مينويسد: «در عصر ما فرقههايي پيدا شدند كه اساساً منكر اديان و حقوق و حدود هستند و اين فرق جديد بر حسب تفاوت أغراضي كه دارند از نامهاي مختلفي برخوردارند مانند آنارشيسم، نهيليست، سوسياليست، ناتوراليست» و براي اولين بار كسي در ايران در قالب يك شخصيت روحاني از فرقة انحرافي بابيّت به «بابيست» تعبير ميكند. اين مطالب نشان ميدهد كه شيخ بسيار اهل مطالعه و تحقيق و مطّلع به قضاياي دوران خودش و دنياي محيط خودش هست و بعيد نيست اين حرف درستي باشد كه وقتي از مرحوم ميرزا كسي را خواستند براي رياست و مديريت ديني در ايران، ايشان مرحوم شيخ فضل الله را معرفي كرده بود.
خوب ببينيد حالا، شخصيتي مثل ميرزاي نائيني و مرحوم شيخ فضلالله نوري، اينها هيچ وقت به انحرافي كه عدهاي مبتلا شدند، گرفتار نميشوند؛ زيرا هم از تفكرات عميق و بالايي برخوردارند و هم مطالعات گسترده و عميق آنها، اجازه نميدهد كه افكار ديگران بر آنها تأثير بگذارد و يك تفكر التقاطي براي اينها پيش بيايد كه متأسفانه در تعدادي پيش ميآيد و آمد؛ اما به لحاظ شناخت از شرايط جهان و تحولات خود ايران، ممكن است برخي علما دچار ضعف بوده باشند و از همين لحاظ ميتوان عملكرد و انديشه برخي علما را ارزيابي و آسيبشناسي نمود.
وقتي احتشامالسلطنه (دومين رئيس مجلس شوراي ملي) از ايران به عراق ميرود. در ملاقات روز اول با مرحوم آخوند خراساني به هنگام صرف نهار، مطالبي به آخوند ميگويد كه آخوند در جواب، سكوت كرده و از غذا ميافتد. او مينويسد كه به آخوند گفتم: « مشروطه، امري است كه براي هر ملتي كه مدارج ترقي را سير مينمايند، قهراً به آن درجه خواهند رسيد؛ اعم از اين كه مطابق با ميل افراد باشد يا مخالف آن. رژيم مشروطيت يك تحوّل اجتماعي است كه جبر زمان در ممالك بوجود ميآورد و هر ملتي دير يا زود بر ضد رژيمهاي استبدادي قيام نموده و نظام مشروطه را جانشين آن ميكند. اگر مداخلة حضرتعالي در اين مسئله ملّي، وجهه شرعي دارد، آقا شيخ فضلاللَّه مجتهد است و اگر مشروطه را مخالف شرع بداند، كافر نخواهد شد؛ امري است اجتهادي و اگر در اجتهاد ايشان ترديد نداشته باشيد، نبايد ايشان را تقبيح بفرمائيد... به علاوه چون اصول مشروطيت بر حضرتعالي معلوم نيست، مسلّماً كلمه بر موافقت، يا مخالفت آن با شرع انور نفرموده و به عنوان مرجع معتمد ملت، نظر شخصي و اجتماعي را تبليغ فرمودهايد؛ لهذا بايد به اين نكته توجه فرمائيد كه ارشاد و راهنمايي كه در اين قبيل مورد ميفرمائيد، برخلاف فتاوا و احكام شرعي كه صادر ميفرمائيد، براي ملت شيعه لازم الاجراء و مفترض الطاعه نيست و اشخاص در قبول يا ردّ آن مختار هستند ...» (يادداشتهاي احتشام السلطنه، ص 570)
اين نقل تاريخي، به وضوح ميرساند كه موضعگيري علماي نجف، در برابر علماي مخالف مشروطه، مخصوصاً شيخ فضلاللَّه بود. اين مخالفت دو بخش داشت: يكي از نظر فقهي كه به بحث مشروعيت مشروطه مربوط ميشد، كه آيا مشروطه، همان مشروعه است؟ يا مشروطه نياز به پسوند مشروعه دارد يا نه؟ و اساساً آيا مشروطه، مشروعه شدني هست يا نيست؟ در اينجا علماي درجه اول نجف، به صورت ساده، بدون توجه به مباني مشروطه در انديشه غربي؛ آن چنان كه شيخ توجه داشت، به راحتي آن را به معناي تحديد سلطنت گرفته و تجويزش ميكردند.
بخش ديگر از موضعگيري علماي نجف نسبت به شيخ فضلاللَّه، مربوط به اعتراضات شيخ به فساد و الحادي بود كه بخصوص مطبوعات تهران باعث آن گشته بودند و مقدسات ديني و به ويژه برخي از شعاير مذهب شيعه را به استهزاء گرفته، با استفاده از كلمه آزادي، كار خود را توجيه ميكردند. در اينباره، علماي نجف به خاطر اولويت دادن به ضديت با استبداد، از توجه به اين جنبه غفلت كرده و اين مسايل را برطرف شدني ميدانستند. در واقع آنها از نزديك، شاهد اوجگيري «جوّ الحادي» كه پس از ترويج سريع انديشههاي غيرديني غرب، به ويژه از راه مطبوعات به وجود آمده بود، نبودند.
شيخ كوشيد با علماي نجف تماس بيشتري برقرار كند؛ امّا نامههاي او به دست آنها نميرسيد و اگر هم ميرسيد، احتمالاً اعتماد نسبت به نوشتههاي او نميكردند و البته با آن همه تبليغات، چنين امري طبيعي بود. شيخ ابراهيم زنجاني، قاضي شرعي كه حكم اعدام شيخ را داده بود، در خاطراتش مينويسد: «مرحوم آخوند خراساني ميگفته در اين امر مهم مملكت، كاغذها كه به من ميآيد و در هر أمر مختلف، هر كسي موافق غرض خود اظهاراتي ميكند، تا اين كه از فلان كس (يعني خود زنجاني) مكتوب ميآيد، اطمينان پيدا ميكنم، او جز راست نميگويد». اگر اين نقل درست باشد، تأثير چنين موضوعي بر موضع علماي نجف معلوم است. از اين رو برخي از همين علما بعد از حوادث مشروطه گفتند: «ما سركه ريختيم شراب از آب درآمد». نقل شده كه مرحوم سيد محمدكاظم يزدي در جواب گفته بود: اگر سركهساز بوديد، ميدانستيد چقدر بريزيد كه شراب نشود. مرحوم سيد محمدكاظم يزدي، اين مقدار توجه داشت كه حداقل، ارتباط با كسي داشته باشد كه او از قضايا مطلع و شخص مورد اظميناني است. ايشان جبههگيريهايش حسب تشخيص مرحوم شيخ فضلالله نوري و ياران او بود؛ آنجايي كه بنا بود با سياست لائيك، سياست اسلام را سر ببرند، رسماً مبارزه كرد و جملهاي دارد كه وقتي شخصيتهاي ايراني پيش ايشان رفتند و اظهار كردند كه آقا شما هيچ اظهارنظري در قضاياي مشروطه ايران نميكنيد، ايشان فرمودند من بعد از شهادت مرحوم شيخ فضلالله نوري و موضعگيري سياستمداران ايران در برابر ايشان فهميدم كه ايرانيان دين ندارند. اين بسيار تعبير مهمي است؛ البته ايرانيان نه مردم ايران؛ كه طبيعتاً سياستمداران آن روز منظورشان بوده است.
به هر حال در ابتدا، همه ـ چه روشنفكران و چه علما ـ در نفي نظام قاجاري متفق بودند؛ اما در رنگآميزي قانوني و نامگذاري و مجلسسازي و انتخاب نمايند، حتي در تركيب صندليها و شكليت مجلس آراي مختلفي پيدا شد. مجلس آنروز به وزانت و ارزشمندي مرحوم شيخ فضلالله واقف است. وقتي مجلس، قانون اساسي را تصويب نمود، به دست شيخ و برخي علماي ديگر داد تا آن را تصحيح كنند، اما بعد از تصحيح، آن را نميپذيرند و قانون اساسي تصحيح نشده به نجف فرستاده ميشود و متأسفانه بدون مطالعه، مورد تأييد آقايان قرار گرفت.
اين نشان ميدهد كه در ابتداي انقلاب، گروههاي مختلف با وجود اختلافنظرهاي فراواني كه در موضوعات مختلفي داشتند، اما در يك مورد اتفاق نظر داشتند و آن تعويض نظام استبدادي بود؛ اما در ادامه، اين نهضت دچار مشكل ميشود. عناصري مانند تقيزادهها، تقويها و نقويها كه در مجلس بودند، اينها اغلب داراي تفكر اصيل و مليت ايراني هم نبودند و خود همين تقي زاده در اين كه يكي از مذبذبترين و متشتّتترين و متلوّنترين شخصيت سياسي دوره مشروطه است، شكي نيست. يك روز با انقلاب، يك روز با پهلويها و يك روز با انگليسيها است. يك روز فرار ميكند، يك روز با روحانيت است كه در برابر انگليس قرار گرفتند و اگر خاطرات خود او را مطالعه كنيد، آرام آرام به دست ميآيد كه آنچه در مجلس انجام نداده، مسئوليت ملي و انساني او در برابر ملت ايران است. ما يك چنين تيپهايي داريم. اينها داراي فكر و انديشه نيستند؛ فقط داراي قدرت عملكرد انحرافي در اجتماع هستند و لذا مجلس را به انحراف كشاندند. مشكلات زيادي در دوره مشروطه ايجاد كردند. حتي ايشان در اعدام مرحوم شيخ فضلاللّه نوري دست داشت كه در اواخر خاطراتش اظهار پشيماني ميكند.
البته گروهي ديگر نيز در اين ميان مانند ستارخان و باقرخان بودند كه در جامعه از وجهة انقلابي، وجهة ملي و مذهبي غير روحاني برخوردار بودند؛ امّا اينان نيز سرخورده شدند؛ يعني بعد از مدتي آنها را خلع سلاحشان كردند. خود اين سرخوردگي، سبب شد كه يك بريدگي اجتماعي و ملي از مشروطيت پيدا شود. در اين ميان با توجه به كنار رفتن علما و اين مليّون، طبيعتاً چه كساني باقي ميماندند؟ همان كساني كه از اول، برنامهريزيها را در ارتباط با سفارت انگليس و يا ارتباط با سفارت روس و به طور كلي ارتباط با اروپا داشتند و از غربيها طرح و الگو و برنامه ميگرفتند و راه را براي دخالت بيشتر خود در امور سياسي - اجتماعي باز ميكردند. اين باز شدن راه، نتيجهاش اين شد كه در مرحله اول مرحوم شيخ فضلالله را با آن وضعيت به دار ميآويزند. أسنادي كه در دست داريم، نشان ميدهد بسيار حساب شده دربارة شيخ فضلالله عمل كردند؛ اعدام او يعني اعدام تمام روحانيت، تمام فقاهت، تمام ديانت، يعني اعدام تفكر ديني در ايران. از طرف ديگر كساني مانند مرحوم سيد محمد طباطبايي، در اوين و دركه آنقدر در خانهاش منزوي شد كه در پايان كتاب تحف العقول كه مطالعه ميكرده، مينويسد: در اين فكرم چرا انقلاب ما به اين نتيجه رسيد و نشان داد كه سران سياسي ما از نفاق عميقي در دل برخوردارند و مردم را از همه چيز متنفر ساختند و آنچه مقصود بود نرسيديم. همچنين علماي نجف نيز به تدريج از صحنه جريانهاي سياسي كنار زده شدند و ناينيي كتاب خود را جمع كرد؛ هر چند - در يك نگاه كلي - او هدفش مقدس است و در اين كتابش، سعي دارد قالب مشروطه غربي را داراي محتواي اسلامي كند.
سؤال: نوشتههاي مرحوم ناييني و برخي ديگر از علما، نشان ميدهد كه از نظر ايشان، مشروطه، يك نظام سياسي خنثي است؛ يعني يك قالب اسست كه ميتوانيم آن را بياوريم و در ايران پياده كنيم. تفسيري كه از آزادي ميكنند به اين صورت است كه آزادي در غرب هم در مقابل ديانت نيست. در مقابل اشكالاتي كه مشروعهخواهان ميكنند، آنها جواب ميدهند: آزادي در مقابل دين نيست؛ آزادي در هر جايي كه واقع شده و بشود، صرفاً در مقابل استبداد است. خوب اين با آن مشروطهاي كه در غرب بود، منافات داشت. مشروطه غربي بر پايه اومانيسم پيريزي شده بود.
بر همين اساس معتقدم كه در شناخت اساس مشروطيت، مرحوم شيخ فضلالله از ديدگاه دقيقتري نسبت به نائيني برخوردار بود. نائيني، افت جهان اسلام را در استبداد ميبيند و راهحل آن را در مشروطه يافته است؛ ولي مرحوم شيخ فضلالله ميگويد مشكل جديدي كه پيدا كرديم استعمارِ استبدادي است. اين را در هيچ بخشي از مسائل و مباحث علامه نائيني نميبينيم. اين را به حق بايد گفت كه ميرزاي نائيني از مشروطهاي صحبت ميكند كه در ذهن خود آن را ساخته بود؛ يعني مشروطهاي در قالب فقهي و اصولي كه خود ايشان تركيب كرده است. در حالي كه مشروطه، مبناي سياسي خاص بر پايه قانون عقلاني بشري است كه ارتباطي با نوشته ايشان ندارد.
لذا بعد از سقوط محمدعلي شاه و استقرار مشروطة دوم و برقراري مجلس، اوضاع اجتماعي و ديني ايران برهم خورد و ميرزاي نائيني بدين علت كه مبادا در ادامه راه مشروطه غربي، از تنبيهالامه سوء برداشت كنند و آن را تأييد مشروطه اروپايي بدانند، كتابش را جمع كرد و بساري از علماي نجف، نسبت به سياستمداران و انقلابيون ايران اعتماد سابق خود را از دست دادند.
به هر حال همه علما ديانت ميخواستند؛ يعني آخوند، نائيني، شيخ فضلالله و شخصيتهايي از اين دست، هيچ كدامشان براي انقلاب ايران، غير از راه ديني، بدنبال راهي ديگر نبودند. به عنوان مثال، وقتي اصل دوّم متمم قانون اساسي به نجف ميرود، تمام علما، امضا كردند؛ در حالي كه جا داشت اگر واقعاً با شيخ فضلالله دو طرز تفكر و رو در روي هم بودند، تأييد نكنند.
نتيجهاي را كه ميخواستم به آن برسم، اين است كه ما اگر رسالههايي كه توسط روحانيان و علما در زمان مشروطه نوشته شده را بررسي كنيم، برخي مانند رساله مرحوم شيخ اسماعيل محلاتي، رساله مرحوم مدني كاشاني و از همه مهمتر و دقيقتر، ميرزاي نائيني، از يك مشروطة ذهني هواداري و طرفداري ميكنند كه بيشتر ضد استبداد بوده و جنبه ديني دارد و كمتر موضوع مشروطه غربي مورد بحث قرار گرفته است؛ اما برخي نيز در جبهة مقابل نوشته شده كه فقط دو يا سه نوشته داريم كه اينها يك مقداري حرفهاي جديد دارند. يكي نوشتة يكي از ياران مرحوم شيخ فضلالله؛ ميرزا علي اصفهاني است كه «ارشاد الجاهل و تذكرة الغافل» نام دارد؛ ديگري هم لوايح تحصن عبدالعظيم است؛ اما، ما رسالهاي به عنوان اين كه حكومت سياسي ـ ديني را به صورت آگاهانه با مباحث جديد تطبيق داده باشد ـ مانند آنچه كه ما امروز به نام جمهوري اسلامي داريم ـ در دوره مشروطه نداشتيم و چون نداشتيم، اين مشكل پيش ميآمد.
نكتهاي كه در اينجا لازم به ذكر ميدانم، اين است كه مرحوم شيخ فضلالله، مخالف قانونگذاري توسط مجلس نبود؛ بلكه معتقد به جداسازي بود. شما يكدفعه ميخواهيد براي شهروندان قانون بسازيد، آزاد هستيد و يا ميخواهيد براي سياست مملكت، قانون بسازيد، آزاد هستيد، براي انتخاب وزير و وكيل ميخواهيد قانون بسازيد، آزاد هستيد؛ اما نبايد قانونگذاري در مبارزه و معارضه با دين قرار گيرد؛ يعني ما امروز نياز به قانونگذاري و تدوين قانون داريم، اما نبايد مبارزه با دين داشته باشيم. يكي از نويسندگان معروف، در يكي از كنفرانسهايي كه در مورد مشروطه و شيخ فضلالله برگزار شده بود، ميگفت: من تعجب ميكنم از شيخ، كه اين مقدار از روشنبيني برخوردار نبوده. چرا ايشان با قانونگذاري و تدوين قانون مخالفت و مبارزه ميكرد. بنده اعتراض كردم و گفتم مرحوم شيخ فضلالله با تدوين قانون مبارزه نميكرد؛ بلكه خودش تدوين قانون داشته، اگر بناي مبارزه داشت كه قانون اساسي نمينوشت؛ با قانوني مبارزه ميكرد كه سياستمداران لائيك آن دوره معتقد بودند كه تدوين قانون بايد بر مبناي عقلانيت آدميان باشد كه در برابر قانون دين قرار ميگرفت؛ لذا در تصويب اصل دوم متمم قانون اساسي نيز، گفته شده كه به نوعي آن را به مجلس بردند و مورد تصويب قرار دادند كه براي هميشه از قوانين فراموش شده تلقي شود.
يكي از مسائلي كه از مشروطه ميتوانيم استفاده كنيم و بايد براي انقلاب اسلامي از آن بهره بگيريم، اينست كه اگر لائيكها و كساني كه معتقد به جدايي دين از سياست هستند، نيروهايشان در اجتماع و در نهادهاي كليدي نظام بيشتر باشد، ما همان تفكر را در آينده كشور خواهيم داشت و اگر از اين طرف، دخالت روحانيت و فقيهان و تمام كساني كه انديشه ديني دارند، نيروهايشان در مراكز كليدي بيشتر باشد، طبيعتاً انقلاب به انحراف كشيده نخواهد شد و اين خيلي نكته مهمي است كه ما در مشروطه در اثر غفلت از همين نكته به مشكل برخورديم و بعد همين مشكل، موجب تحريف جنبش شد. اگر ما زمينههاي ديني مشروطه را از اول قوي ساخته بوديم، حضور روحانيت در انقلاب مشروطه، يك حضور ديني فعّال بود، مثلاً ده تا امثال شيخ فضلالله يا آخوند خراساني و ميرزاي نائيني داشتيم، هيچ وقت مشروطه به اين مشكلي كه در ادامه كشيده شد، نميرسيد.
ببينيد در بيانيّه تحريم مشروطه، چقدر از علما آن را امضا كردند؛ اما وقتي شيخ فضل الله اعدام شد، همة آنها از دور خارج شدند؛ يعني همه احساس كردند كه همين شيوه و وضعيت براي آنها دنبال خواهد شد. مردوخ ميگويد: من به شيخ فضلالله نوري گفتم: همه فرار كردند شما مانديد. ايشان اظهار ميفرمايند: كه بنده اگر فرار كنم، يعني اسلام فرار كرده است. من كجا بروم؟ مردوخ ميگويد: به سفارت عثماني پناه ببريد. شيخ فضلاللَّه با مردوخ كه سنّي مذهب است در لطيفهاي پاسخ ميدهد: از علي چه بدي ديدم كه به عمر پناه ببرم. ميگويد: نجف برويد. شيخ جواب ميدهد: ما براي اسلام در ايران به پا خواستيم، من نجف بروم؟ يعني اسلام از ايران بيرون برود؟ ببينيد ما چنين شخصيتي، در ايران يك نفر بيشتر نداريم و اين شخصيت با اين وضعيت اگر ده تا بود، هيچ وقت نيروهاي مشروطهخواه غربگرا و نيروهاي متفكري كه به دنبال جدايي دين از سياست بودند، نميتوانستند فعال باشند.
يك نكته را هم بايد در نظر گرفت كه روشنفكران هم در يك طرز تفكر واحدي نبودند؛ خود آنها هم طرز تفكرهاي متفاوتي داشتند. كتابها و نوشتههايي كه از آنها باقي مانده نشان ميدهد تمام روشنفكران هم در اين موضوع متحد نيستند؛ اما چون در يك موضوع متحد هستند، طبيعتاً مجبور شدند دست اتحاد به همديگر بدهند و آن موضوع اين بود كه دين از سياست در حكومت ايران جدا باشد. تنها جبهه متحدي كه از يك طرز تفكر منسجم و روشن ضد ديني برخوردارند، جبهه فراماسونها است. غير فراماسونها، همه در جبهههاي مختلفي هستند و از افكار ديگري برخوردارند.
و متأسفانه در نهضت مشروطه ما شاهد هستيم كه اين افكار غربي و انحرافي در برخي روحانيان هم نفوذ ميكند و يك التقاط ديني بوجود ميآورد. اينان كساني بودند كه از فقاهت و ديانت قوي برخوردار نبودند مانند: يحيي دولتآبادي ، ملكالمتكلمين، سيد محمد صادق طباطبايي (فرزند مرحوم طباطبايي)، تقويها و نقويها و تقيزادهها و عناصري از اين دست كه حتي از لباس هم خارج شدند و به صورت نمايندگان مجلس، وكلاي دادگستري و قضات دادگستري انتخاب شدند. يحيي دولتآبادي مينويسد: در بازگشت از آخرين سفر اروپا و ورود به ايران شنيدم رضا شاه، مادّه قانوني را به تصويب مجلس رسانده و به دستور دربار منتشر شده كه از اين به بعد هيچ مدير، معاون، وزير، وكيل، و قاضي كه در سمتهاي نهادهاي دولتي است، حق تلبّس به لباس روحانيت را دارا نيست؛ ضمناً در پيام ديگري شنيدم كه امروز روز آزادي زنان است و چادر سياه را از سر زنان بدبخت مملكت ما برداشتند. دولتآبادي مينويسد امروز را روز آزادي ملت ايران از دو يوغ تاريخي: يكي عمامه به سرها، و يكي چادر، حجاب زنان، ميدانم. در حالي كه خودش معمم بود، اما از دينداري برخوردار نبود و همسرش هم چادري بود، اما در غرب بيحجاب شده بود، طبيعتاً وقتي وارد ايران شد، خودش عمامه، و همسرش چادر را برميدارد.
در پايان ضمن تشكر از حضور شما عزيزان و برادراني كه به دنبال اين تلاش هستيد كه بتوانيد يك همايش و كنگره مهم و علمي براي شناخت مشروطه در حوزه علميه برگزار كنيد، اميدوار هستم كه به اين توفيق دست پيدا كنيد و اين نهضت، براي امروز ما عبرت و مايه درس باشد كه مبادا شكست گذشته، بار ديگر خداي ناكرده نصيب انقلاب اسلامي و سبب شكست دوباره تفكر ديني در اجراي حكومت اسلامي باشد. موفقيت همه شما را از خداوند متعال خواستارم. والسلام و عليكم و رحمة الله.
تعامل و تقابل علما و غربگرايان
در نهضت و نظام مشروطه در مصاحبه با دكتر مظفر نامدار
اشاره : دكتر مظفر نامدار فارغ التحصيل دكتراي علوم سياسي از پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي و رئيس گروه علوم سياسي شوراي بررسي متون و كتب علوم انساني و عضو پژوهشي گروه تحقيقات سياسي اسلام پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي ميباشند. وي تا كنون ضمن نگارش مقالات متعدد تاريخي، كتاب «رهيافتي بر مباني مكتبها و جنبشهاي سياسي شيعه در صدساله اخير» را تأليف نموده است؛ همچنين به طور مشترك با آقايان دكتر موسي نجفي و موسي فقيهحقاني، كتاب درسي تاريخ معاصر ايران براي مقطع دبيرستان را تأليف نموده اند.
جنا ب آقاي نامدار! برخي از مشروطهپژوهان، بر اين باورند كه نقش رهبري علما در مشروطه، صرفاً جنبة عملي داشته است و رهبري فكري مشروطه را روشنفكران به عهده داشتهاند؛ يعني در واقع گرايش به مدرنيزاسيون كشور از جانب آنان و دامن زدن به اين مسأله در قالب نهادهاي جديدي چون مطبوعات، انجمنها و ... را از زمينههاي اصلي نهضت مشروطيت ايران ميدانند. نظر شما در اين خصوص چيست؟
مشروطه، واژهاي است كه به يك دورة تاريخي خاص در ايران تعلق گرفته است. بايد دانست كه اين مفهوم وقتي عنوان ميشود، يك سرآغازي و يك سرانجامي دارد، اما بر خورد كردن با يك لفظ به اين شكل كه كل قضاياي مربوط به آن را به صورت يك جريان واحد بدانيم و بر اساس آن مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم، با حقيقتي كه در تاريخ مشروطه اتفاق افتاد، خيلي منطبق نيست. بر اين اساس، مشروطه را اولاً دو مرحله ميكنيم. يعني ميبينيم كه در اين حركت اجتماعي نيز مانند ساير حركتها و انقلابها، يك مرحلة نفي نظام حاكم وجود دارد و تا ساختار ذهني جامعه به اين مرحله نرسد كه نظام موجود، نا كارآمد بوده و توانايي برآوردهسازي نيازها را ندارد، معمولاً هيچ انقلابي صورت نميگيرد و رهبران هم هيچ زمينهاي براي بهوجود آوردن انقلاب در دست نخواهند داشت، يك مرحله هم تثبيت نظام جديد است؛ يعني در حقيقت نظامي تأسيس ميشود كه مبتني بر آن انقلاب ميباشد و پس از آن بايد نظام جديد، ثبات پيدا كند. خيليها مشروطه را اين گونه تحليل نميكنند و مشروطه را از مرحلة انقلاب تا انتهاي آن با يك لفظ مورد تجزيه و تحليل قرار ميدهند. حال آنكه، اگر بخواهيم مشروطه را خوب تجزيه و تحليل كنيم، بايد اين دو مرحله را از يكديگر تفكيك كنيم.
بروز انقلاب در يك جامعه، هميشه از قبل به يك بستر تاريخي نياز دارد كه با توجه به آن ذهنيتها شكل ميگيرد. گرچه بعد از اين بستر تاريخي نيز براي آنكه انفجار و واقعهاي به نام انقلاب اتفاق بيافتد، به عناصر شتابدهنده نياز داريم و اين عناصر هم ممكن است، مسائل خيلي عادي باشند. حتي در انقلاب مشروطه چوب خوردن يك تاجر قند يا چوب خوردن يك عالم در كرمان، يك عامل شتابدهنده براي انقلاب ميشود، اما تحليل يك انقلاب بر اين اساس كه چنين عواملي باعث بروز انقلاب شدهاند، به نظرمن يك تحليل بسيار سادهانگارانه است. آن بستري كه باعث انقلاب مشروطه شد، يك بستر ذهني حدّاقل يكصد ساله است كه در اين بستر يكصد ساله، تنها يك عامل يا يك جريان يا يك گروه را نميتوانيم مؤثر بدانيم، بلكه تمام اينها در كنار يكديگر جمع شده و زمينهساز انقلاب ميشوند. گروهها، جريانات، خواستهها و انگيزههاي بسياري با هم جمع ميشوند تا شرايط ذهني را براي وقوع يك انقلاب ايجاد كنند. بنابراين، در مرحله نخست، اصلاً بحث از روشنفكري، روحانيت و غيره، بحثهاي كليشهاي و معمولي است كه خيلي از تحليلگران انقلاب، دنبال آن هستند كه با تبديل كردن انقلاب به چنين كليشههايي، مسأله را تمام شده بدانند و بگويند ما يك تحليل درستي داريم.
تحليل پيدايش يك انقلاب، خيلي پيچيدهتر از اين گونه تحليلهاست. در اين مرحله، من نميتوانم هيچ عامل خاصي را براي شكلگيري ذهنيتهاي اجتماعيِ بروز انقلاب از ميان عوامل مختلف، داراي برجستگي عمدهاي ببينم. خيلي از چيزها ميتوانستهاند مؤثر باشند و بسياري از اتفاقاتي كه اصلاً آنها را در اين محاسبه وارد نميكنيد، شايد در آن دخيل بودهاند. زمينههاي تاريخي ـ ذهني در شكلگيري انقلاب مشروطه، حدّاقل بعد از جنگهاي ايران و روس به وجود آمد. انعقاد قراردادهاي استعماري، شكلگيري گروههاي جديد، تفكري كه روحانيت نسبت به مسائل جديد پيدا كرد، از جمله ذهنيتهاي جديد در سدة مذكورند. پاسخي كه در ذهن روحانيت ما در برابر شرايط جديد ايجاد شد، بسيار مهم است؛ چون به هر حال، روحانيت با جامعه سر و كار دارد و جامعه وقتي كه در برابر اين مباحث جديد قرار ميگيرد، اولين جايي كه بهطور طبيعي، براي دستيابي به پاسخ سؤالهاي خود رجوع ميكند، جرياني است كه به آن اعتقاد دارد.
بر اين اساس، ميبينيد كه خيلي از ذهنيتها در همين رجوع اجتماعي به پاسخدهنده شكل ميگيرد؛ چرا كه او با پاسخش، هم نياز تو را بر طرف ميكند و هم تو را در يك جريان جديدي قرار ميدهد كه در همين جريان جديد، نيازها و خواستههاي جديدي بهوجود ميآيد؛ لذا تحليل زمينههاي انقلاب خيلي پيچيده است؛ يعني به راحتي نميشود با فرموله كردن يكي دو جريان، حزب، گروه و روزنامه بگوييم كه اينها زمينههاي ذهني انقلاب را ايجاد كردند. بلكه فرايند طولاني اين انقلاب مثل آتشفشاني است كه وقتي ميخواهد فوران كند، ابتدا در دل اين كوه آنقدر عناصر، عوامل و مواد با هم تركيب ميشوند تا اينكه به يك نقطه انفجار ميرسد؛ حال اين نقطه انفجاري را يك عامل شتابدهنده ايجاد ميكند، چنانكه مثلاً بايد يك رشيدي مطلقي پيدا شود كه به امام توهين كند و اين يك عامل شتابدهنده شود يا آنكه حاجآقا مصطفي خميني را در نجف ترور و شهيد كنند، و اين عامل شتابدهنده باشد؛ اما نميشود گفت عامل انقلاب اسلامي يا مشروطه بروز روزنامه يا نوشتههاي ميرزا ملكم خان ارمني بوده يا گرايش جديد روحانيت يا غيره بوده است. بلكه، اينها همه هستند، ولي در عين حال بسياري از عوامل عميق و پراكندة ديگري نيز هستند كه بايد آنها را در نظر داشته باشيم.
به هر حال، ميان انواع مختلف از عوامل و زمينهها، به لحاظ تأثيرگذاري، تفاوت وجود دارد؛. لذا تا حدودي ميتوان ميان اين عوامل و زمينهها تفاوت قائل شد و برخي را مهمتر از عوامل ديگر دانست. در اين ميان گروهي از نويسندگان و تحليلگران مشروطة ايران، عمدتاً بر عوامل و رخدادهاي خارج از مرز جغرافيايي ايران از جمله كيفيت و روند روابط دولتهاي بزرگ تأكيد ميكنند؛ حتي برخي، مسائلي مانند نهضت بوئرها در ترانسوال آفريقاي جنوبي در برابر انگليس را به جهت تقويت روحيه و تفكر ضداستتعماري، در مشروطة ايران دخيل دانستهاند؛ اما گروهي ديگر از تحليلگران و مورخان، مسائل داخلي بويژه گسترش ظلم و ستم حكّام و انعقاد قراردادهاي استعماري را مؤثرتر ميدانند. در چنين فضايي از بحث، شما عوامل داخلي را مؤثرتر ميدانيد يا عوامل خارج از مرزهاي ايران را ؟
من نميدانم و برايم سؤال است كه چرا ما اين حق را داريم كه برويم از ميان همه عواملي كه منجر به بروز يك پديده بزرگ مانند انقلاب ميشود، آنها را تفكيك كنيم و برخي را انتخاب كنيم و بگوييم اين مهم است يا اين مهم نيست؟ هر كسي از ناحيه خود اهمّ و مهم دارد. اين ذهن من است كه ميگويد اين مهم است. وقتي كه ذهن من سراغ پديدهها ميرود، با زاويه ارزشي كه در آن هست، پديدهها را گزينش ميكند و آنها را مهم و غير مهم ميداند. بنابراين، اگر اين حق براي من هست، چرا براي ديگران نباشد؟ اگر قرار باشد، اينطوري تحليل كنيم، براي او هم مهم است. اما بايد گفت تحليل انقلاب به اين صورت، در واقع تحليل نفساني انقلاب است. تحليل نفساني انقلاب، يعني اين كه من تشخيص دهم كه كدام مهم و كدام غير مهم است. اين نوع برخورد، برخورد پوزيتويستي با يك انقلاب است. حال آنكه پديده انقلاب، يك فرآيند تاريخي است؛ يعني فرايندي است كه در آن، نميتوان وقايع را گزينش كرد.
اين مطلب شما را ما به عنوان اشكال ميتوانيم در همه مسائل تاريخي بياوريم. به هر حال ما با رجوع به مدارك تاريخي، و بر اساس معيارهايي كه در تاريخ مورد پذيرش قرار گرفته است، ميتوانيم به ارزيابي و صحت و سقم برخي نقلها و تحليلهاي تاريخي بپردازيم. آيا اين ديدگاه جنابعالي موجب نميشود كه ما در تاريخنگاري دچار نسبيت شويم؟
تاريخ چيست؟ آيا اموري كه در كتابها ثبت شده، تاريخ است؟ طبيعي است كه اينها ابتدا گزينش و بعد تبديل به مدرك و سند شده است. چه كسي آنها را از ميان آن افعال گزينش كرده است؟ پس به نوعي شما از اول قضاوت داشتيد كه سراغ اين واقعه رفتيد، اگر قضاوت نداشتيد كه اصلا سراغ اين واقعه نميرفتيد. البته من نميگويم كه نفياً و اثباتاً دربارة تاريخ و مثلاً عوامل پيدايش مشروطه در ايران نميشود حرف زد (تا دچار نسبيت در تاريخ شويم)؛ بلكه در برابر اين گونه گزينشها ميگويم، بپذيريد كه اگر ما داريم اينگونه تحليل ميكنيم، اين تفسير ما است و به هر حال، ما اين حق را داريم كه وقايع را تفسير كنيم، ولي اگر ارائة تحليل نفساني خود را مجاز ميدانيم، همان طور كه اين حق را به خود ميدهيم، بايد اين حق را به ديگران هم بدهيم.
اما اين كه بخواهيم مثلاً ميزان تأثيرگذاري و اقتضاي هر يك از عوامل خارجي يا داخلي را با أسناد مربوطه بسنجيم، اين طور برخورد كردن با انقلاب خوب است كه هر ادعايي را بر فضاي آن روز و أسناد آن روز منطبق كنيم. اين شيوة تحليل درست است. ميگوييد كه مثلاً تأثير تحولاتي كه در آفريقا اتفاق افتاده را بر مشروطه ايران بسنجيم؛ اين شيوه اشكال ندارد. اما بعد از مطالعه خواهيد گفت در تاريخ دليلي پيدا نكرديم كه چنين مسائلي در آن واقعة تاريخي تاثير داشته است. نفي مطلق اين گونه تأثيرگذاريها را نميتوانيم بكنيم، اما اين استدلال را داريد كه چيزي پيدا نكرديم. نهايت اين است كه بگوييم روايت ضعيف است، همان طور كه در برخورد با احاديث و روايت عمل ميكنيم. شما هيچ حديثي را نفي مطلق نميكنيد؛ بلكه حدّاكثر ميگوييد كه اين حديث ضعيف است يا آن قدر ضعيف است كه نميتوان به آن اعتنا كرد. لذا كسي كه مورد وثوق نيست، نميتواند براي ما محل اعتنا باشد. بر اين اساس، در اين مرحله با روايتهاي تاريخي ميتوانيم اين طور برخورد كنيم و اين تحليل شايد عقلانيترين تحليلي باشد كه از يك تحول اجتماعي و يك انقلاب ميتوان مطرح كرد. فرض كنيد كسي ميگويد از نظر من و بر اساس بررسيهاي تاريخي كه انجام دادهام، اين روايت قويتر از بقيه است؛ بايد بگويد چون اين تحليل نزد من قويتر است، من به آن بيشتر اعتنا ميكنم و بر اساس تجزيه و تحليل من چون روايت مقابل ضعيف است، من به آن اعتنا نميكنم. اگر چنين شيوة تحليلي را در مطالعة تاريخ بهكار ميبرديم، اين اختلافات بهوجود نميآمد.
ما در اين بخش از صحبت، دنبال شناخت زمينههاي مشروطه هستيم. خوب است اين مسأله باز شود. بسياري از شعارها و خواستههاي تودة مردم در متون تاريخي عصر مشروطه به دست ما رسيده است؛ هرچند ممكن است تحليل نويسندگان آنها از خواستهها و نقش مردم به گونة ديگري باشد؛ ولي در مسير شناخت زمينهها و عوامل جريان مشروطه، ميتوان از مواد خام تاريخي آن منابع، به عنوان يكي از معيارهاي مهم و قابل قبول تحليل تاريخي و ارزيابي نظريات در اين خصوص، سود جست. بر اساس اين معيار، ببينيم خواستههاي عميق مردم چه بود و چگونه شد كه در پي رخدادهاي نسبتاً كوچكي مانند كتك خوردن يك تاجر قند به ميدان آمدند و زمينة قيام همگاني فراهم شد؟ طبيعي است كه بگوييم، خواستههاي ديرينهاي داشتهاند كه در اين موارد خود را نشان داده است. اين خواستهها چه بوده است؟
به هر حال اين هم يك زاويه تحليل است كه بخشي از حقيقت را در بر ميگيرد و بخشي از واقعيتها را نشان ميدهد؛ همان طور كه معمولاً در همه نهضتها خواستههاي مردم در شعارهايشان تجلي ميكند، اما يك انقلاب را نميتوان با شعارها مورد تجزيه و تحليل مطلق قرار داد، هرچند بخشي از جنبش را ميتوان با شعارها تجزيه و تحليل كرد و خواستههاي مردم، از منابع لازم براي تحليل است. شما ميبيند كه حتي در آن نهضتي كه به عنوان نهضت عدالتخانه معروف شد، مردم ميگويند كه ما قانون ميخواهيم و اين مسأله از خواستههاي مردم است. قانونخواهي مردم، يعني اينكه آنان ميگويند قانوني ميخواهيم كه فشاري را كه از طريق نظام موجود دارد بر ما وارد ميشود، تغيير داده و قدرت را تنظيم كند. مردم ميگويند ما عدالت ميخواهيم؛ يعني اينكه، اين ساخت اجتماعي كه بر اساس آن عمل ميشود، عادلانه نيست. يعني ميخواستند احكام دين اجرا شود. در اين مرحله تودة مردم، دنبال اين هستند كه يك نظام نويني بر سر كار بيايد كه هم عدالتخواه باشد و حقوق مردم را رعايت كند و هم قانونخواه باشد و بخشي از قدرت را به مردم بدهد و هم شريعتخواه باشد؛ اينها درخواستهاي اين مردم هست.
اگر اين گونه خواستهها را در شعارها تعقيب كنيم، ميتوانيم به جايي برسيم. براي همين است كه ما بين مرحله انقلاب و مرحله تأسيس نظام، تفكيك قائل ميشويم؛ چون در مرحله انقلاب، مردم ايدهآلها را ميگويند و بر اساس آن ايدهآلها، نظام موجود را نظام خوبي نميدانند و ميخواهند كه اين نظم عوض شود؛ اما وقتي كه نوبت به مرحله تأسيس نظام ميرسد، بايد ديد كه چه نظامي را بايد بهوجود آورد كه آن ايدهآلها را محقق سازد. انقلاب مشروطه را نميتوان صرفاً با شناخت انگيزهها و خواستهاي اوليه مردم، تحليل كرد. با مطالعة خواستهها، ميتوانيم به آرمانهاي اين انقلاب برسيم؛ ولي آن چيزي كه نشان دهنده قدرت و اقتدار است، آن نظامي است كه تأسيس ميشود كه البته آن خواستهها در نظام مشروطه تحقق پيدا نكرد.
در تاريخنويسي غالب دربارة نهضت مشروطه اين مسأله مطرح است كه رهبري در مرحلة نخست، به دست علما بود. در تحليلهاي مربوط به گذار از مرحلة انقلاب به مرحلة نظامسازي نيز اين نكته از طرف بسياري از اين نويسندگان مطرح ميشود كه علما برخلاف روشنفكران، طرح خاص و شفافي براي مرحلة نظامسازي نداشتند و اين روشنفكران بودند كه ازخلأ استفاده نموده و آن را پر كردند. هرچند علما سعي كردند فضا را اسلامي نگاه دارند؛ ولي به هر حال نتوانستند اين مسأله را چنانكه ميخواستند عينيت بخشند. آيا نميتوان گفت كه اگر فضاي سياسي ـ اجتماعي اجازه ميداد، علما هم ميتوانستند طرح مشخصتري براي نظام آيندة ايران مطرح كنند؟
من ميخواهم يك نقدي به اين اصطلاحاتي كه استفاده ميشود بزنم. اصطلاحاتي چون علما و روشنفكران. اين تفكيكهايي كه ميان اين دو گروه ميشود، بازتاب خوبي ندارد؛ چون وقتي كه اسم روشنفكر را ميبريد اين لفظ كه مفهوم بدي ندارد تا ما اين دو جريان را كه در كنار هم قرار دهيم؛ چرا كه اين تفكيك اين مطلب را بيان ميكند كه يك عده روشنفكر بودند و در مقابل علما بودند كه روشنفكر نبودند. اين اصطلاح عوامانه است كه از قبل به ما تحميل شده است. به نظر من، ما در نامگذاري اين جرياني كه ياد ميكنيم، اگر به همان تفكيك سنتي كه در انقلاب مشروطه مطرح است، برگرديم بهتر است. آن دوران واژه روشنفكري نداريم؛ حتي بحث منورالفكري را در انقلاب مشروطه به اين صورتي كه بعدها نوشته شد، نداريم. كدام يك از رهبران مشروطه در زماني كه مشروطه اتفاق ميافتد، بحث منورالفكر بودن را مطرح كردهاند. اين مفاهيم را كساني كه بعدها تاريخ را نوشتند، آوردند. براي من و شما اين اصطلاحات مشخص است؛ اما براي عامه مردم كه مصاديق آن مشخص نيست و باعث بدفهمي ميشود. واژه روشنفكر در ايران صرفاً ترجمه شده است و اصلا جريان روشنفكري در ايران، منعقد نشده است؛ چون روشنفكر حقيقي اصلا اعتقادي به تقليد ندارد؛ اما جريان معروف به روشنفكري در ايران، در دامن تقليد زاييده شده است و اين دو اصلاً با هم جور در نميآيد؛ لذا بهتر است از اين گروه به جريان غربگرا تعبير شود.
به هر حال سه جريان فكري در مشروطه داريم. در رأس آن يك جريان، عالم بزرگي مانند شيخ فضلالله نوري است كه ميگويد ما اين مشروطه را نميخواهيم. منظورش اين نيست كه ما قانون نميخواهيم؛ بلكه منظورش از مشروطه، مشروطة تاريخي است. مشروطهاي را كه شيخ فضل الله نوري با آن مخالفت ميكند، مشروطه انگليسي است با يك چهره تاريخي، كه در يك جاي از دنيا تأسيس شده و يك سير تاريخي را طي كرده و تأثيراتي را بهوجود آورده است و اينها ميگويند همانگونه كه تلگراف را آورديم، اين مشروطه را هم بايد بياوريم و همان طوري كه تلگراف معنا ندارد كه عقل ايراني بگويد بومي و غير بومي و ديني و غير ديني، در مشروطه هم معنا ندارد كه عقل ايراني دخالت كند؛ چون اين مشروطه را داشتند تبليغ ميكردند، مرحوم شيخ فضل الله نوري ميگويد: شما در اين جا داريد از يك موجود تاريخي بحث ميكنيد. هر موجود تاريخي، زاييدة يك جايي است و در شرايط اجتماعي آنجا رشد كرده و تحت تأثير آن بوده است؛ يعني دارد اين موجود را نقد ميكند و ميگويد اگر اين موجود را برداريد و اينجا بياوريد، چون اين موجود ساخته و بافتة جايي است كه شرايط اجتماعي و سياسياش با اينجا فرق ميكند، اينجا جواب نميدهد و سازمان اجتماعي را به هم ميريزد و تحليلش درست هم است.
اما گروه و جريان ديگر كه البته در اصول با جريان اول اختلاف نداشتند؛ يعني مرحوم آخوند خراساني و علماي مشروطهخواه ديگر، از مشروطهاي دفاع ميكنند كه اصلاً چهرة تاريخي ندارد. چنين كساني برميگردند و ميگويند كه آيا مشروطه، شرط دولت نيست؟ آيا مشروط كردن دولت نيست؟ آيا قانونگرايي نيست؟ و ميگويند پيامبر براي همين آمده و قانون آورده است كه مردم و سلاطين را محدود به همين قانون كند. چنين تحليلي اصلاً به چهره تاريخي مشروطه كار ندارد و دارد از چيزي دفاع ميكند كه به آن ميگوييم مشروطه بما هو مشروطه كه اين مفهوم در هيچ جايي تجلّي ندارد؛ هر چند لفظ قشنگي است و تعبير لغوي آن يعني قانونگرايي.
اما شيخ فضلالله چهره تاريخي را ميبينيد، همين را ميبيند كه دارد اينجا اجرا ميشود. او ميبيند كه قانون اساسي بلژيك و فرانسه را آورده و در اينجا دارند بر اساس آن قانون اساسي مينويسند. چهرة تاريخي اصلاً زادة جاي ديگر است. بنابراين ببيند كه ماهيت تحليلها فرق ميكند. مرحوم شيخ فضلالله نوري نقاد مشروطه با آن چهرة تاريخي است. مرحوم آخوند و امثال ايشان به آن چهره تاريخي كاري ندارند، ولي ديگران مقلدند و از آن چهرة تاريخي تقليد ميكنند، ولي شيخ فضلالله ميگويد كه تقليد در نظام سياسي معنا ندارد. شايد در تكنيك تقليد باشد. شايد در ساختن ساختمان تقليد باشد؛ ولي تقليد در نظام يك امر بيمعني است. جالب اينكه مرحوم شيخ فضلالله كه مقلد نيست و تحليل سياسي اجتماعي ميكند، در تحليل برخي، طرفدار استبداد معرفي ميشود، و بقيه طرفدار آزادي معرفي ميشوند. اين اختلاف خيلي عميق است، ولي تحليلها و مشهوراتي كه ما داريم خيلي عوامانه است.
آيا ميتوان گفت كه شيخ مشروطه را به عنوان قالب ميپذيرد، ولي ميگويد بايد در آن دخل و تصرّف كرد و گروه غربگرا از اخذ بيتصرّف اين مفهوم دفاع ميكند؟
خير اينطور نيست. من اين تحليل را قبول ندارم. مرحوم شيخ فضل الله نوري از انقلاب مشروطه دفاع ميكند كه البته اين حركت اجتماعي بعداً به عنوان مشروطه خوانده شد، به دليل تأسيس نظام، نام نهضت نيز، مشروطه شد؛ در حالي كه از قبل به عنوان نهضت عدالتخانه معروف بود. بين مرحله انقلاب و مرحله تأسيس نظام نبايد اشتباه كرد. طرفدار انقلاب، يعني طرفدار تعويض وضع موجود. در اين مرحله، شيخ نيز طرفدار بود. در مرحله نفي وضع موجود كه از آن به انقلاب تعبير ميشود، هيچ قالبي در نظر گرفته نشده است. اين تا زماني است كه فرمان مشروطيت صادر شود، يعني از سال 1322 تا 1324 به مدت دو سال طول ميكشد.
اما هنگامي كه علما به قم مهاجرت كرده بودند، نامهاي با امضاي شيخ، سيدين و برخي ديگر وجود دارد كه خواستههاي خود را بيان ميكنند و ميخواهند مجمعي از نمايندگان، بزرگان و اعيان و ... باشد كه بر دواير دولتي نظارت كند. به هر حال طرح و ايدهاي كلّي براي مرحلة نظامسازي مطرح كردند؛ هرچند جزئيات آن چندان شفاف نشد؛ بنابراين، در مقابل تحليلي كه ميگويد علما طرحي براي مرحلة نظامسازي هم نداشتند، ميتوان گفت علاوه بر ايدهآلها و شعارها، طرحي براي آينده داشتند و قالبي در ذهنشان بوده است و تنها درخواستي كلّي مانند عدالتخواهي نداشتند.
بله. اما نبايد بين شعار و نظام اشتباه كرد. تا زماني كه وضع موجود به هم نريخته، هر خواستهاي را كه داشته باشيد، اين خواستهها همه شعار است كه ميتواند به صورتهاي مختلف مطرح شود. شما در اين مرحله، ايدهآلها را بيان ميكنيد كه متضمن نفي نظام حاكم است وخيلي از آنها ممكن است تحقق نيابد. حضرت امام هم در انقلاب اسلامي، همينگونه خواستههاي خود را مطرح مينمود؛ اما تا قبل از تأسيس نظام، هرچه مطرح شود، همة آنها شعار است. در يك مرحله هم امام ميگفت شاه بايد به قانون عمل كند؛ به آنها نميتوان گفت نظام. نظام آن است كه تحقق پيدا كند؛ لذا تا قبل از آن ميتوان آن خواستهها را به هر صورتي مطرح كرد. اگر آنطوري باشد كه اصلاً انقلابها را نميتوان به دو مرحله تفكيك كرد.
اين همان مطلبي است كه به امام اشكال ميكنند كه ايشان قبلاً نه جمهوري اسلامي ميخواست و نه ولايتفقيه برايش مطرح بود؛ حتي در پيشنويس قانون اساسي هم ولايت فقيه مطرح نبود و يك دفعه مطرح شد؛ حال آنكه اينگونه نيست كه هرچه را قبلا مطرح كرده، ميخواسته و غير آن را نميخواسته است؛ چرا كه ايشان با در نظر گرفتن شرايط زمانه، بايد خواستهها و شعارهايي را مطرح كرد كه همة مردم را به هم نزديك كند. شما هيچ وقت تئوري كامل را در خواستهها نميگويي و الّا تفكيك لازم ميآيد؛ مثلاً يكي پيدا ميشود ميگويد اصلاً ولايت فقيه نميخواهيم و بخشي جدا ميشوند. معمولاً رهبر هوشيار، در بيان خواستهها تلاش ميكند خواستهها را طوري بيان كند كه تفكيك به وجود نيايد و بتواند همه را در يك جهت پيش ببرد؛ لذا خواستهها، خواستههاي عام است و اين گونه نيست كه هميشه خواستههاي اختصاصي را مطرح كند. در بقيه انقلابها هم همين گونه است؛ انقلاب روسيه، معروفترين انقلاب است. بلشويكها در مرحله نفي نظام قديمي تزاري، اصلاً اختلافي نداشتند و اختلاف در اصل انحلال نظم موجود مطرح نشد؛ بلكه اختلاف در مرحلة اثبات نظم جديد مطرح شد. نظم جديد است كه ايدهآل را به قانون تبديل ميكند. اگر اين مراحل را خوب تفكيك نكنيم، انقلاب مشروطه را نميتوانيم درك كنيم.
آيا بر مبناي اين سخنان، ميتوان ميگفت غربگرايان، ايدهاي براي بعد از انقلاب داشتهاند، ولي علما نداشتهاند؟
خير، هيچ كدام نداشتند. مثلاً كجا در مقام نفي نظام موجود، روشنفكران اعلاميه دادند و گفتند كه ما اينگونه ميخواهيم؟ امثال طالبوف هم، همان خواستة علما را داشتند. لفظ مشروطه هم كه مال سال 1324 است و تا اين مرحله هم كه نهضت عدالتخانه است و نظام نيست. شما اگر نوشتههاي ملكم و طالبوف را هم نگاه كنيد، همين را ميبينيد؛ لذا ميرزا ملكمخان، كه دفتر قانون مينويسد، در كجاي كلامش، لفظ مشروطه را ميبينيد؟ يك بار هم وجود ندارد؛ بلكه مانند علما نظرش اين است كه قدرت شاه را محدود كنيم ولي بحثي از نظام مشروطه را مطرح نكرده است؛ والا اگر با تمسك به برخي مطالب كلي آنها در اين زمينه، بخواهيم بگوييم كه آنها طرح نظام سياسي براي بعد از انقلاب داشتند، بايد بگوييم علما هم نظام ديني را بعد از جريان تنباكو مطرح كردهاند و نظام داشتهاند؛ كجا قبل از فرمان مشروطيت، اين تئوريها مطرح بوده است. اگر قرار باشد به امثال اينگونه نامهها و اعلاميهها تمسك كنيم و بگوييم اينها طرح داشتهاند، موارد بسياري ميتوان يافت كه بايد دربارة آنها به يك نحو قضاوت كرد، نه اينكه برخي را به عنوان طرح حساب كنيم و برخي را كنار بگذاريم.
غربگرايان، وقتي نظام ايدهآل خودشان را تحليل ميكنند، ميگويند يك مجمعي درست كنيم كه عقلاي قوم در آن باشند و منظورشان خاندان سلطنتي و روحانيت و خودشان است. دفتر قانون ملكم همين را ميگويد؛ دفتر نداي غيبي او هم همين را ميگويد، طالبوف هم همين را ميگويد، اما اينها ايدهآلهاست و نظام نيست. از سال 1322 كه آتشفشان انقلاب رو ميكند، تا 1324 كه فرمان مشروطيت صادر ميشود، مرحلة نفي نظام موجود و مرحله انقلاب است. معمولاً در اين مرحله هر چه اطلاعيه صادر ميشود، ميگويند ايدهآل و آرمان است و يك نظام را بر اساس اين ايدهآل تحليل نميكنند و نظام را بر اساس چيزي كه بعدها نوشته ميشود و تبديل به يك نهاد اجتماعي ميشود، تحليل ميكنند.
به هر حال آيا علما، قبل از مرحلة نظامسازي، الگو و طرحي براي بعد از مرحلة انقلاب داشتهاند يا خير؟
مگر ميشود طرحي نداشته باشند؟ والا چگونه ميشود داخل صحنه بيايند؟! آنها طرح كلي براي وضعي كه ميخواهند ايجاد كنند داشتند، البته با توجه به وضع موجود؛ چرا كه اگر ناظر به وضع موجود نباشد، ميشود اتوپيايي يعني با پندارها سر و كار داشتن؛ اما هيچ تصويري از سازمان سياسي براي بعد از انقلاب، نه در ذهن روشنفكران و نه در ذهن علما نبود، حدّاقل اگر هم در ذهنشان بود، به عنوان يك سازمان رو نشد.
شيخ فضل الله نوري در رساله حرمت مشروطه به نحو جالبي مراحل مشروطه را توضيح ميدهد. او مينويسد: مشروطه، سه مرحله داشت؛ مرحلة اول، بيان خواستهها بود كه همه ميخواستند قدرت شاه و دربار، تحديد و ظلمها تعديل شود و در اين مرحله اختلاف نبود و من هم همراهي كردم، در مرحله دوم، يك درجه از خواستهها پرده برداشته شد و (غربگرايان) آمدند گفتند كه قانوني بنويسيم و سازماني مشخص كنيم؛ براي من سؤال شد كه بحث، بحث ولايت است يا وكالت؟ براي من شبهه شد كه اگر بحث ولايت است كه قانوننويسي ربطي به بقال و بزاز و غيره ندارد و اگر بحث وكالت است، مردم در امور شرعية عامّه كه نميتوانند قانون شرع را به وكالت بسپارند، حدّاقل نخبگان بايد بنشينند و بنويسند. آنها گفتند اگر اين گونه نباشد، دولتهاي اروپايي، مشروطة ما را نميپذيرند. من تسامح كردم، گفتم براي اينكه قانونها، مطابق با شرع باشد، ميآييم هيئت طراز اولي ميگذاريم. وقتي رسيديم به بحث نوشتن قانون، قانون فرانسه و بلژيك را آوردند. ديديم كه اصلاً وضع اينها فرق ميكند. شيخ مينويسد كه از اينجا من فهميدم برنامة اينها چيست؟
مرحوم نوري، خودش توضيح ميدهد كه آن مرحلة بيان خواستهها، همان مرحلة انقلاب بود كه همه همراهي كرديم و هيچ اختلافي نداشتيم. در مرحله دوم، آنها بحثهاي مربوط به قانون را پيش كشيدند. اصلاً اينها نگفته بودند كه ما مشروطه ميخواهيم كه قانون شرع را تعديل كند، قانون قضا و جزا را تغيير دهد. اگر اينها را ميگفتند، هيچ عالمي وارد قضيه نميشد.
پس به نظر من، تا آن مرحله هرچه هست، شعار است. اينها مهم نيست. آنچه مهم است، مرحلة تأسيس است كه اختلاف ايجاد كرده بود. علما و غربگرايان، در يك مرحله به توافق رسيدند و آن تعديل قدرت شاه بود. در مرحله دوم براي غربگرايان، اين فرصت پيش آمد كه سازمان مورد نظر خود را بياورند. براي همين است كه شيخ فضلالله نوري با آن نظام وارداتي به عنوان يك چهره تاريخي به مخالفت برميخيزد، برخلاف علماي نجف كه متوجه نميشدند كه نظام مشروطه يك چهره تاريخي دارد و فكر ميكردند مشروطه صرفاً به معناي نظام قانوني و قانونمند است؛ در حالي كه واقعاً اين چنين نبود. اين نشان ميدهد مرحوم شيخ فضلالله نوري از همه تيزبينتر بود و جامعهشناسي اجتماعياش هم قويتر بود و دقيقاً خودِ مشروطه، يعني چهرة تاريخي آن را دقيق شناخته بود و اين چهره، چهره غربي است و كار ناتوراليستها، بابيستها و طبيعي مشربهاست.
اگر هيچ يك از دو گروه، طرح منسجم و كاملاً مشخصي به عنوان نظام سياسي براي بعد از انقلاب، نداشتند، پس چه شد كه روشنفكران، امور را عهدهدار شدند؟
بله در نفي مشترك بودند و خواستههاي مختلفي هم داشتند؛ اما طرّاحي خاص و منسجمي از قبل براي مرحلة نظامسازي نداشتند؛ اما در جواب اين سؤال، بايد عرض كنم كه مشروطيت، در نوشتن قانون و پيدايش نظام، شبيه به انقلاب ماست؛ ما گرچه طرح كلّياي به نام ولايت فقيه و حكومت اسلامي داشتيم، اما تا مرحله پيروزي انقلاب، اين طرحها كلي بود؛ ولي وقتي به مرحله نوشتن قانون اساسي رسيد، بين پيشنويس و آن چيزي كه تصويب شد، خيلي اختلاف ميبينيد. چون عقلاي قوم مينشينند و ممكن است دهها شكل پيش روي خود ببينند و با اين بحثها و تبادلنظرهايي كه ميكنند، به خيلي چيزهاي جديد برسند كه در انقلاب اسلامي، منجر شد به همين قانوني اساسي جمهوري اسلامي. اگر پيشنويس قانون اساس جمهوري اسلامي را با آن چيزي كه تصويب شده، مقايسه كنيد، ميبينيد، زمين تا آسمان فرق دارد و هيچ كدام با ديگري سازگاري ندارد و به كلي عوض شد.
انقلاب مشروطه نيز همينگونه بود؛ اما در آنجا يك نقص بزرگي اتفاق افتاد كه در انقلاب اسلامي اتفاق نيفتاد. اين همان مسألهاي بود كه شيخ فضل الله فرياد ميزد و ميگفت حالا كه ميخواهيد قانون بنويسيد، ربطي به بقال و غيره ندارد. قانون را بايد متفكرين بنويسند. اگر قرار باشد متفكرين آن را بنويسند، بايد متفكرين جمع شوند، نه آنكه شما از هر صنفي افرادي را بياوريد. اشتباهي كه در مشروطه اول اتفاق افتاد اين بود كه نمايندگاني كه به كار تنظيم قانون اساسي پرداختند، نمايندگان مجلس بودند و كار آنها شركت در مجلس تدوين قانون اساسي و يا خبرگان قانون اساسي نبود. اينها نمايندگاني بودند كه بايد ميرفتند بر مبناي قانون اساسي، مسائل روز مردم را هماهنگ ميكردند؛ اما چون قانون اساسي وجود نداشت، خود همينها نويسندة قانون اساسي شدند؛ يعني مجلس مؤسسان و مجلس خبرگان تشكيل نشد و لذا اشكال شيخ فضل الله نوري كاملاً درست بود كه ميگفت: اگر ميخواهيد قانون براي يك كشور با اين فرهنگ بنويسيد ، چگونه بقال و بزاز را آوردهايد، آن را بنويسيند؟ اينها كه نميتوانند قانون بنويسند. روشنفكران اين دوره از اين نكته خيلي خوب به نفع خودشان استفاده كردند؛ چون نمايندگاني كه آمدند، نمايندگان صنفي و از سنخ بقال و بزاز بودند و از سنخ روحانيت هم چهار نفر آمدند و تعدادي هم از شاهزادگان و درباريان و گروهي نيزغربگرايان بودند.. معلوم است بقال و بزاز هم ميگويند كه اينها (غربگرايان) درس خواندهاند، اينها بهتر ميفهمند و تحت تأثير شعارهاي اينها قرار ميگيرند. واقعاً همه اختيار را به آنها دادند.
علمايي چون شيخ فضلالله نوري هم هر چه داد ميزدند، فايدهاي نداشت؛ چون آنها مطبوعات دستشان بود و اينها را محكوم به استبداد كردند، حتي مرحوم حاج محمد كاظم يزدي كه اصلاً ربطي به اين بحث و مسئله نداشت، محكوم به استبدادطلبي شد. اين جوّ به قدري سنگين بود كه علما جرأت حرف زدن نداشتند. آنها قانون اساسي بلژيك و فرانسه و آن سنتي را كه قانون اساسي انگليس بود، جلوي خود گذاشتند و نظام را طراحي كردند؛ حال آنكه پيش از آن در مرحلة اول، اصلاً فكر نميكردند به اين مرحله در شعار مشروطهخواهي برسند و اين مسأله در مطبوعات مجلس اول هم منعكس شده است. وقتي بخشي از اين مذاكرات را ميخوانيد، ميبينيد كه خودشان هم شوكّه شدند؛ يعني يكباره در شرايط جديدي قرار گرفتند كه الان احساس ميكنند براحتي ميتوانند بر اين شرايط سوار شوند. بافت، طوري است كه علما هيچ طرح پرقدرتي براي جايگزيني ندارند، ولي آنان يك طرح از پيش تعيين شدهاي دارند كه همان قانون اساسي غرب است؛ كه آوردند و فقط يك بخشي از واژهها را عوض كردند. شما قانون اساسي بلژيك را بياوريد و تطبيق كنيد، ميبينيد فقط تعدادي از واژهها را تغيير دادند و جابجا كردند و كمي رنگ ديني به آن زدند. علما كه تا به حال نظام سياسي ديني نداشتند كه بگويند قالبي از پيش بوده و بياوريم، اتفاقاً مرحوم شيخ فضل الله نوري فريادش اين بود كه الان بهترين فرصت است كه يك نظام سياسي ديني بسازيم و اگر تا به حال نبوده است، آن شكل را الان ميتوانيم بسازيم؛ ولي به او فرصت ندادند .
اگر روشنفكران به او فرصت ميدادند، آيا ميتوانست بنويسد؟
بله، صد در صد مينوشت. شبيه به همان چيزي را كه آنها نوشته بودند و شايد قويتر از آن را مينوشت. همانطور كه ميخواستند اين فرصت را در جمهوري اسلامي از ما بگيرند و تلاش زيادي كردند كه نظام پس از انقلاب اسلامي را با اين پيشنويسها و طرحهاي متعدد براي قانون اساسي در اختيار خود قرار دهند، ولي يك رهبري پرقدرت مثل امام بود كه اصلاً اين فرصت را به اينها نداد. امام در اينجا همه امور را به دست خود گرفت و حتي دربارة نخبگاني كه غير روحاني بودند و امام به آنها اجازه داده بود كه به مجلس قانون اساسي بروند، ميگفت كه آنها فقط در مسائل جديد، حق نظر دادن دارند و در مسائل ديني اين حق را ندارند؛ چون به آنها مربوط نيست و چون مسائل ديني نياز به تخصص دارد. همان طوري كه مثلاً در پزشكي ميگوييد فقيه نظر ندهد، در مسائل ديني هم شما حق نداريد نظر دهيد. نامهاي كه امام به خبرگان قانون اساسي نوشت، نامه معروفي است و آنجا هم اين مسائل را تفكيك كردند. حالآنكه اين امر در مشروطه اتفاق نيافتاد؛ چون در مشروطه تمركز مرجعيت وجود نداشت و اين أمر، يكي از مشكلات بزرگي بود كه متأسفانه در مشروطه دست به گريبان ما شد كه در آن دوره تمركز مرجعيت نبود و مرجعيت دو قسمت بود. يك قسمت مربوط به مرحوم سيد محمد كاظم يزدي و در طرف ديگر مرحوم آخوند خراساني بود.
چه شد كه روشنفكرها به ايدهآلهاي خودشان كه نظامي مبتني بر آزادي و مشروطة غربي بود، نرسيدند و به استبداد رضاخاني تن دادند؟
من اين اعتقاد را ندارم كه رجوعي براي آنها اتفاق افتاده است؛ چرا كه ذات مشروطه همين بوده است و اينها به خواستههايشان رسيدند. خواستة آنان همين بود كه ميخواستند استبداد بسيط را به استبداد مركب تبديل كنند؛ ولي اين استبداد مركب سمبل ميخواست كه تجلّي آن در رضاخان بود. پاية استبداد رضاخاني را همين روشنفكرها بنا كردند. فرق استبداد بسيط با استبداد مركب ـ كه اين دو واژه را شيخ عبدالله مازندراني در برخي نوشتههايش آورده است ـ در اين است كه در استبداد بسيط يك دايرهاي دور خاندان شاهي و سلطنت كشيده ميشود و ميگويند مردم با اين امتيازاتي كه در اين دايره است، كاري نداشته باشند و در بقيه چيزها آزادند.
در دوره قاجار و قبل از آن، مردم بسياري از مشكلات را از طريق نهادهاي سنتي خودشان رفع و رجوع ميكردند كه يك بخشي از اين نهادهاي سنتي روحانيت بود كه مسائل قضايي و حقوقي را حل و رفع و رجوع ميكرد و يك بخشي از آن مسائل بازاري و تجاري بود كه ديگر نهادهاي سنّتي رفع و رجوع ميكرد و مسائلي مانند بانك نبود؛ بلكه همة آن كارهاي تجاري و مالي را بازار انجام ميداد و بسيار هم عالي انجام ميداد و واقعاً مردم هم مشكلات جدي در اين قسمتها، در آن زندگي سنتي خود نداشتند. اين استبداد بسيط زماني شكسته شد كه جريانهاي جديدي به نام غربگرايي در ايران متولد شد. اين جريان نميتوانست وارد اين دايره شود. صاحبان آن ميخواستند راهي پيدا كنند كه اين دايره، به هر صورتي شكسته شود تا وارد اوليگارشي خاندان حكومتي شوند و مشروطه اين راه را شكست؛ اما خودشان نميتوانستند اين انقلاب را پايهريزي كنند، حتماً بايد اين انقلاب توسط رهبراني كه داشتند پايهريزي شود. لذا اين شرايط جديدي كه بعد ازجنگهاي ايران و روس اتفاق افتاد و قراردادهاي استعماري و تحولات جديد و خيلي چيزهاي جديد، اين ساخت اجتماعي را به هم ريخت، بازار را به هم ريخت و اينها در آثار اين دوره هست. مردم ساخت سنتي خود را از دست دادند و بدشان نميآمد تحولات جديدي اتفاق بيافتد و اين قدرت مطلقه حكومت، يك مقداري كمتر شود و اينها آزادي بيشتري پيدا كنند. به هر حال استبداد بسيط، استبداد اليگارشياي است كه با دايرهاي كه دور خود ميكشد، مردم را در خيلي جاها آزاد ميگذارد.
اما استبداد مركب اين گونه نيست. در استبداد مركب، فرد يا افراد، دايرهاي دور خود قائل نيستند؛ دايره را دور مردم ميكشند كه مردم پاي خود را از آن دايره فراتر نگذارند و حكومت در درون اين دايره و خارج از اين دايره، اختيارات مطلقه دارد اين همان است كه امام ميفرمايد استبداد رضاخاني بدتر از استبداد قاجاري است. در استبداد مركب، ديگر خاندان شاهي مطرح نيست؛ بلكه خاندان شاهي يكي از آنها است؛ يعني تنها يك مصداق از استبداد است. احزاب سياسي هم يكي از آنهاست. در كنارش نمايندگان مجلس از درون ايلات و خاندان و از درون ساختار قدرت درميآيد و هر كدام در محله و منطقه خود تبديل به خان بزرگ ميشوند و آنجا هر كاري كه دلشان ميخواهد ميكنند. ماليات به چند گونه بر مردم تحميل ميشود و خيلي چيزهاي ديگر.
با تشكر از جنابعالي كه در اين گفتگو شركت نموديد.
بررسي پيامدهاي مشروطه در مصاحبه با آقاي موسي فقيه حقاني
اشاره: موسي فقيهحقاني داراي كارشناسي ارشد تاريخ از دانشگاه شهيد بهشتي تهران ميباشد. ايشان كه از محققان و صاحبنظران تاريخ معاصر ايران شناخته شدهاند، علاوه بر انتشار مقالات متعدد تاريخي، كتاب وزين «تاريخ تحولات سياسي ايران» را در سال 1381به طور مشترك با دكتر موسي نجفي تأليف و منتشر نموده است؛ همچنين كتابي تحت عنوان «تاريخ فراماسونري در ايران» در دست چاپ دارند. وي در حال حاضر مدير پژوهش مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران ميباشند.
جناب آقاي حقاني! به نظر جنابعالي نهضت مشروطه، چه پيامدهايي را در تاريخ تحولات ايران بر جاي گذاشت؟
پيامدهاي نهضت مشروطيت را ميتوان به دو دسته تقسيم كرد كه البته چيرگي يك دسته نسبت به دسته ديگر بيشتر است: ما در مشروطه هم پيامدهاي مثبت داريم و هم پيامدهاي منفي. پيامد مثبت مشروطيت، تشكيل مجلس است كه انتظار ميرفت با رعايت دقيق اصول مشروطه، بتواند به پيشرفت و توسعه ايران كمك كند، ولي متأسفانه هيچ وقت يك مجلس كارآمد در كشورمان نداشتيم. البته مجلس اول، با اينكه مقداري معضلات داشت، تا اندازهاي هم كارآمدي داشت، ولي هر چه روبه جلو ميرويم و مجلسهاي بعدي را بررسي ميكنيم، مقاومت و كارآمدي در مجلس را كمتر ميبينيم. همچنين دخالت قوه مجريه در ساير قوا يا زيادهروي انجمنها و بها ندادن به هيچ يك از قوا را مشاهده ميكنيم. منتها در اسناد دوره مشروطه ميبينيم كه نخست وزير يا رئيس الوزرا به انجمن ايالتي خراسان نامه مينويسد و آنها را از قانونگذاري و دخالت در قوه مجريه منع ميكند. وي خطاب به آنها ميگويد: شما يعني انجمنها و احزاب، نه حدود قوه مقننه را رعايت ميكنيد، و نه براي قوه مجريه اقتدار قائل هستيد. در هر صورت اين امر ميتوانست يك دستاورد خوب براي ما باشد كه عقلاي قوم جمع بشوند و در واقع، مسائل كشور به شكل جمعي اداره بشود. اما عملاً ميبينيم از مجلس چهارم، به بعد ديگر مجالس ايران كاملاً فرمايشي ميشوند. اصلاً مجلس پنجم با زور سرنيزه رضاخان منعقد ميشود و در مجالس ديگر كه اصلاً سفارش داريم كه فلاني از فلان منطقه ميبايستي انتخاب بشود. با اين شيوه انتخاب، افرادي بودند كه نه قبل از انتخاب و نه بعد از انتخاب و حتي تا آخر عمرشان نيز در منطقه و در حوزه انتخابي خودشان حضور پيدا نكرده بودند ولي دو دوره يا سه دوره نماينده آنجا بودند. مثلاً نماينده خلخال خودش صراحتاً ميگويد كه من اصلاً خلخال را نديدهام و تا آخر عمر هم نديدم، ولي سه دوره نماينده خلخال بودم. اين نشان ميدهد كه در واقع انتخابات كاملاً فرمايشي و نمايشي بوده است.
انتظار ديگري كه باز تا حدودي بعد از مشروطه بهدنبال آن هستيم، قانونمند شدن امور بود، اما اين هم متأسفانه چندان به سامان نميرسد. خصوصاً وقتي اينها به سمت سكولار كردن حكومت ميروند و سعي ميكنند قوانين موضوعه را جانشين قوانين شرعي و ديني كنند و ما شاهد نوعي دينستيزي و دينزدايي در عرصه قانونگذاري و عرصه فرهنگي و اجتماعي هستيم، اين كار هم باز كاركردي را كه اميد داشتيم از مشروطه به دست بياوريم، عملاً از آن ميگيرد و يك جنبه كاملاً ضد مردمي و ضد ديني به آن ميدهد. مثلاً در قوه قضايه نهاد سنتي از بين برده ميشود و نهاد جديدي تحت عنوان دادگستري و عدليه جديد، به وجود ميآيد، در حالي كه آن نهاد سنتي بود كه در جامعه ما كارآيي داشت، اما اين عدليه و دادگستري اصلاً توان پاسخگويي به معضلات حقوقي و قضايي جامعه را نداشت و در ابتداي آن با نوعي تشتت و متأسفانه از همگسيختگي مواجه هستيم. اينها در بعضي از جاها مجبور ميشوند به قوانين و اشخاصي كه قبلاً دست اندركار اين امور بودند، مراجعه كنند، اما در نهايت چون روند، روند سكولار و غير ديني است، ما باز ميبينيم كه در اين عرصه هم موفق نبوديم.
در هر صورت آسيبهاي ناشي از نهضت مشروطه به مراتب بيشتر از دستاوردهاي مثبتش بود. علت آن هم اين است كه مشروطه ديني كه خواسته عموم مردم بود، در ايران تحقق پيدا نكرد و ما رفتيم به سمت اينكه اصلاً يك نوع مشروطه ديگر و تجربه ديگري را داشته باشيم كه اين تجربه از اساس با سنتها و بستر اجتماعي و فرهنگي كشور ما در تضاد بود. براي همين است كه ما شاهد اين ناكامي و ناكارآمدي هستيم. اگر مشروطه مورد نظر علمايي مثل آخوند خراساني، مرحوم ميرزاي نائيني و مرحوم شيخ فضل الله نوري در آن ابتداي كار تحقق پيدا ميكرد، قطعاً ما ميتوانستيم نوعي مردمسالاري ديني را در كشور خودمان تجربه كنيم. يعني نظامي كه هم نهادهاي قانوني در آن وجود دارد و هم اين نهادها در واقع تضاد و تخاصمي با فرهنگ ديني و بومي و سنتي ما ندارند و هم اين كه خود به خود استبداد را مردود ميكنند و نوعي عقل جمعي در اداره كشور به كار گرفته ميشود كه در واقع آن تبعات رژيم استبدادي را ندارد.
در همين روندي كه عرض كردم ما از سال 1292با ظهور تفكر ديكتاتوري منور در كشور مواجه هستيم كه در واقع احزاب انحرافي و افراطي مشروطه نظير حزب دموكرات رفته رفته به اين نتيجه ميرسند كه براي ايجاد تغييرات گسترده در كشور ميبايستي از ابزار زور و برخورد خشن استفاده كنند. بحث ديكتاتوري منور براي اولين بار ظاهراً در روزنامه كاوه در برلين توسط تقيزاده و كاظمزاده ايرانشهر و امثال آن مطرح شد. اين بحث در حد طرح و شعار باقي نميماند بلكه زمينههاي اجرايياش فراهم ميشود و ابتدا سعي ميشود در قالب قرار داد 1919 و حكومت مقتدر وثوق الدوله اين كار انجام شود، كه سركوب رضا جوزي و نايب حسين خان كاشي در كاشان و سركوب كميته مجازات و دستگيري افراد شاخص آن از جمله اقداماتي بود كه دولت وثوقالدوله انجام داد كه به سمت ايجاد حكومت مقتدر در ايران حركت كند. نهايتاً اين طرح جاي خود را به كودتاي 1299 ميدهد و حكومتِ در واقع استبدادي رضاخان در ايران حاكم ميشود. هم اين و هم آن عملكردي كه بعد از مشروطه ما شاهدش هستيم در واقع استبدادي است و به قول مرحوم آخوند خراساني استبدادي شنيعتر از استبداد سابق بر ايران حاكم ميشود. شايد اين بزرگترين شكست براي نهضت مشروطه بود كه نتوانست آن مردمسالاري كه وعده داده بود را مستقر كند و موجب جايگزيني استبدادي بدتر از استبداد سابق شد. استبداد سابق به اصطلاح استبداد بسيط بود، اما استبدادي بدتر از آن جايگزينش شد كه واقعاً مقابله با آن متأسفانه توان و انرژي زيادي را از جامعه ايراني گرفت كه البته نهايتاً ما در انقلاب اسلامي موفق شديم بر اين نوع استبداد هم فائق آييم.
بعد از مشروطيت بيشترين آسيب متوجه چه كساني شد و اين آسيب از ناحيه چه كساني به وجود آمد؟
بيشترين آسيب را بعد از مشروطيت در واقع جامعه ديني ما و نمايندگان جامعه ديني ما يعني علما و حوزههاي علميه ديدند. اختلافي كه در حوزه نجف افتاد ساليان سال ادامه داشت حتي ما گزارشاتي در آستانه كودتاي سال 1299 داريم كه در ايران دعواي مشروطه و مشروعه تمام شده ولي در نجف همچنان ادامه دارد و طلاب و علما به جان همديگر ميافتند و به مناسبتهاي مختلف با هم درگير هستند.
اين يك آسيب جدي بود كه به اين قشر از جامعه وارد شد و اقتدار روحانيت شيعه و مرجعيت شيعه را به نحوي خدشهدار كرد. خصوصاً با تحولاتي كه بعد از دار زدن مرحوم آقا شيخ فضلالله نوري اتفاق افتاد، يعني ترور سيد عبدالله بهبهاني و خانه نشين شدن سيد محمد طباطبايي و سانسور احكام مرحوم آخوند خراساني و حتي طرح ترور آخوند و ملا عبدالله مازندراني كه از طرف انجمنهاي افراطي طراحي شده بود و در صدد اجراي آن بودند و برخورد با چيزي حدود شصت هفتاد عالم طراز اول و درجه اول كشور. شما ميدانيد ملا محمد خمامي و شيخ علي فومني در گيلان ترور ميشوند، مرحوم ملا قربانعلي زنجاني تبعيد ميشوند و ميبينيم تعداد زيادي از علما تبعيد يا ترور ميشوند و آنهايي هم كه موافق مشروطه بودند منزوي شده و حتي ترور شامل حال آنها هم ميشود و سيد عبدالله بهبهاني نمونه بارز و برجسته آن است. اينها متأسفانه آسيبي بود كه به روحانيت وارد شد.
علاوه بر اين نكاتي كه عرض كردم، ما شاهد كنار گذاشتن روحانيت و مضامين و مفاهيم ديني از عرصههاي مختلف هستيم مثلاً با تأسيس مدرسه جديد اين اتفاق ميافتد. در حالي كه ميتوانست در حالت طبيعي مدرسه جديد با دين تعارض نداشته باشد اما متأسفانه ميبينيم كه با تأسيس مدرسه جديد سعي ميكنند مدارس قديم و اصلاً نوع آموزش و پرورش قديمي را منسوخ كنند. در واقع در اين زمينه هم به سمت غربگرايي و ترويج فرهنگ غربي پيش ميروند. از طرف ديگر در عرصه قضايي و در عرصه اقتصادي و حتي در دوره رضا شاه در عرصه وعظ و تبليغ نيز ما ميبينيم كه رفته رفته عرصه بر علما تنگ ميشود و جريان مرجعيت شيعه و علماي طراز اول از اين حيث آسيب ميبينند.
آسيب ديگري كه ما ميبينيم اينست كه ما شاهد رشد يك سري افراد متوسط هستيم كه اصلاً مطرح نيستند. افرادي نظير سيد جمال واعظ در دوره مشروطه كه در سايه برخي از مجتهدين رشد ميكنند. در جريان مشروطه سيد جمال واعظ و ملك المتكلمين كساني نبودند كه خيلي مقبوليت و پايگاهي داشته باشند اينها در سايه مرحوم آيت الله سيد محمد طباطبايي و سيد عبدالله بهبهاني رشد ميكنند. مضاف بر اينكه اينها اصلاً در مرحله اول مشروطه مطرح نيستند. خطبا و وعاظ معروف مشروطه نه سيد جمال واعظ است نه ملك المتكلمين است بلكه يكي دو نفر ديگر از وعاظ تهران هستند مثل شيخ محمد واعظ، سلطان الواعظين و دو سه نفر ديگر كه اتفاقاً در مرحله اول اينها مطرح هستند و بعد با هوچيگري امثال ملك المتكلمين و با كمك انجمنهاي مخفي، او و سيد جمال واعظ سرو كلهشان پيدا ميشود. البته اين را هم عرض كنم كه اينها خيلي در بين مردم جايگاه و پايگاه پيدا نكردند و اگر هم از يك استقبال مقطعي برخودار شده باشند، به خاطر سوء عملشان جايگاه خود را خيلي زود از دست دادند. اينها البته چيزهايي نبود كه در دوره مشروطه به وجود بيايد؛ بلكه اواسط دوره ناصري رفته رفته مخصوصاً با تبليغاتي كه ملكمخان ميكند و با فعاليت گسترده اي كه او و طرز تفكر طرفدار او ميكنند، گسترش پيدا ميكند.
اينها برخي از افراد رده سوم و چهارم حوزه را جذب ميكنند ولي در جذب علماي طراز اول موفق نيستند. فرق ضاله مثل بابيه و بهايه هم همينطور به شدت فعالند. طبيعي است كه براي كاستن از اقتدار روحانيت شيعه و روحانيت سنتي تلاش دارند كه در صفوف آنها رسوخ كنند كه ما شواهد زيادي از اين نوع تكاپوهاي فرق ضاله در اين دوره داريم. در هر صورت افرادي نظير سيد جمال واعظ و ملك المتكلمين كه بابي هستند و يحيي دولت آبادي، اينها افرادي هستند كه به فرق ضاله وابستهاند و در اين دوره متأسفانه رشد ميكنند و يا فردي نظير شيخ ابراهيم زنجاني كه اصلاً سابقه مشكوكي دارد. او ابتدا در حوزه نجف درس ميخواند اما خيلي زود در اثر ارتباط با بابيها و فراماسونهايي نظير مهدي خان امين الدوله كه برادر فرخ خان امين الدوله است و برخي از دگر انديشهايي كه در اين دوره حضور دارند، تحت تأثير قرار ميگيرد. اين دگرانديشها در حوزه نفوذ ميكنند و افكار انحرافي اينها شايد براي بعضيها جاذبه داشت كه ما متأسفانه ادامه اين انحراف را در دوره رضاخان و در دوره محمد رضا پهلوي و شايد تا همين الان هم مشاهده ميكنيم.
نوعي تجددزدگي در اين تيپ از روحانيت ديده ميشود كه در دوره رضا خان ادامه اين كار را ما توسط شريعت سنگلجي و حكمي زاده و امثال اينها مشاهده ميكنيم. سيد اسدالله خراقاني و شيخ ابراهيم زنجاني كساني هستند كه باقي ميمانند و در دوره پس از مشروطه در ايران همچنان افكار انحرافي آنها رواج پيدا ميكند. هر چند ملكالمتكلمين و سيد جمال واعظ در آن جريان استبداد صغير كشته ميشوند، اما اين تفكر هست و متأسفانه ما از اين حيث با يك تيپ التقاطي در بين حوزويان خودمان و روحانيت رده سوم و چهارم مواجه هستيم كه عملكرد و اقدامات اينها معضلات فراواني را براي حوزه در پي دارد و حتي در مقطعي اصلاً علناً جلوي مضامين و مفاهيم ديني ميايستند و رژيم از آنها استفاده ميكند. در دوره رضاخان شما ميبينيد كه عليرغم محدوديتهايي كه براي حوزه و رئيس حوزه مرحوم حاج شيخ عبدالكريم وجود دارد، ولي شيخ غلامرضا سنگلجي و حكميزاده بهراحتي مجالس و محافل خود را برپا ميكنند. بعدها سيد محمد رضا سنگلجي، برادر غلامرضا سنگلجي را ما ميبينيم كه حتي در دوره امام خميني و نهضت امام خميني درست روزي كه مردم تهران را كشتار ميكنند، اين فرد روز بعدش يعني روز 16 خرداد در راديو حاضر ميشود و شعائر ديني و علماي ديني را به استهزا ميگيرد و مورد انتقاد ناجوانمردانه قرار ميدهد. اينها آفتهايي بود كه متأسفانه بعد از مشروطه دامنگير ايران شد، هر چند ريشههايش به مشروطه برنميگردد بلكه به تحولات فكري ايران قبل از مشروطه مخصوصاً ايران عصر ناصري و عصر مظفري برميگردد. يعني از سال 1313 تا سال 1323 ما ميبينيم كه اينها به شدت در ايران فعال ميشوند و منسجم ميشوند و در مشروطه بروز و ظهور علني و اجتماعي و سياسي پيدا ميكنند.
گفتگو با دكتر ناصر تكميل همايون دربارة
جايگاه و نفش شهيد مدرس در مشروطه
جناب آقاي دكتر همايون! لطفاً در مورد نقش شهيد مدرس در مشروطه توضيحاتي بفرماييد.
مرحوم مدرس به عقيده من يعني مشروطيت، و مشروطيت يعني مدرس. مرحوم مدرس در مشروطيت، در مجلس و در قانونگذاري در جنبش پارلمانتاريزم ايران نقش و سهم بسزايي دارد، به گونهاي كه اگر ما بخواهيم در تاريخ مشروطيت و مجلس چند نفر از اولين شخصيتها را نام ببريم، بيشك شخصيت اول آن، مرحوم مدرس ميباشد و پس از وي، مرحوم دكتر مصدق، و پس از وي، مرحوم معتمدالملك قرار ميگيرند. به لحاظ داشتن شجاعت و شهامت بحث در خطرناكترين مواقع، مدرس حرف اول را ميزده است. مرحوم مدرس، حرف جامعه را، حرف مردم را، حرف اعتقادات را ميزده است. الان وقتي سخنان ايشان در مجلس را ميخوانيم، ميبينيم كه به چه نكتههاي بسيار حساسي توجه كرده است؛ وي مسايل مربوط به ارتش، آموزش و پرورش، اقتصاد، ايلات و عشاير و... تمام اينها را در مجلس مطرح كرده است. به عقيده من، ما نبايد مدرس را فقط به عنوان يك نماينده مجلس يا يك نماينده علما ببينيم؛ بلكه كاري كه ايشان انجام داد، خيلي بالاتر از اين حرفها بوده است. البته اين مدرس كه ميگويم، مدرس تا دوره ششم مجلس است، بعد از دوره ششم نه مدرس وكيل شد و نه مصدق. رضاشاه جلوي وكيل شدن اين دو را گرفت و نگذاشت وارد صحنه سياست شوند؛ بلكه آنها را تبعيد كرد و مدرس را در نهايت شهيد كرد.
آنهايي كه در مقابل مرحوم مدرس ميايستادند، غالباً از چه قشري و با چه اهدافي بودند؟
من فكر ميكنم آنهايي كه در مقابل مدرس ايستادند، از آدمهاي بسيار بي شخصيتي بودند كه اينها را با برنامه در برابر مدرس عَلَم ميكردند، تا عليه وي حرف بزنند، حتي در صورت نياز، كشيده به گوشش بزنند و... تا اينگونه مدرس را خورد كنند و مدرس مجبور شود صحنه را ترك كند. برخي از آنها مثل وثوقالدوله وابسته به كانون استعماري انگليس و دستگاه فراماسونري بودند كه مدرس از آنها تحت عنوان «عامل خارجي» ياد ميكرد.
مرحوم مدرس، در نهضت مشروطهخواهي اصفهان به رهبري حاج آقا نورالله، چه نقشي داشتند؟
مدرس در اصفهان يك شخصيتي از خودش نشان داده بود كه خود علماي اصفهان ايشان را تشويق كردند كه بيايد وكيل و نماينده آنها در مجلس شود، زيرا از وي شجاعت، درايت، قانونداني و كياستي ديدند كه او را لايق چنين نمايندگياي ميكرد. به عقيده من مدرس جزء كساني هست كه نه تنها حرفهاي خوب زيادي زده است؛ بلكه براي دفاع از آن حرفها تا پاي جان خود ايستاد. اگر مدرس نسبت به رضاخان كمي نرمش نشان ميداد و سكوت ميكرد، شايد خيلي وضعش عوض ميشد. اما مدرس نه تنها اين نرمش را انجام نداد، بلكه وقتي به ميهماني رضاخان ميرود، رضاخان از وي ميپرسد كه از من چه ميخواهي؟ ايشان در يك همچين شرايطي كه به عنوان ميهمان وي بوده است، ميگويد: ميخواهم كه تو نباشي، اين شجاعت جدّاً بينظير است.
چه كساني را ميتوان جزو همراهان و همفكران مرحوم مدرس ناميد؟
مدرس اگر نگوييم، همفكران و همراهان، همكاراني مثل مرحوم ملكالشعراي بهار، شيخ حسين لنكراني و در دورانهايي حائريزاده، مشيرالدوله، مصدق و... را داشته است. دقيقاً الان يادم نيست اينها در چه دورهاي بودهاند. اين افراد در برخي حركات سياسي با مدرس بودند، ولي همين اشخاص، گاهي خود را از وي كنار ميكشيدند. از اينرو ميتوان گفت كه بيشتر ياران مدرس موقتي بودند. مدرس دير به فكر تأسيس حزب افتاد و به همين علت هم نتوانست كه جريان درست كند. در حدود سالهاي 1304 تا 1305 در روزنامه ايران نوشته شد كه: مدرس گفته كه اگر الان بخواهم وارد سياست بشوم، حزب درست ميكنم، حزبي با اعضايي متشخص، متدين و با ايدئولوژي و عقيده واحد. البته همانطور كه عرض شد مدرس به اين مطلب دير رسيد، زيرا اين زمان، زماني بود كه ورود به سياست ارزش منفي تلقي ميشد. به همين علت، برخي به ايشان گفتند كه: آقا شما مقامتان بالاتر از اين حرفهاست و... حتي در اين مقطع، به علت دلزدگياي كه از سياست ايجاد شده بود، علما هم با به صحنه آمدن مدرس موافقت نكردند.
درباره آسيبشناسي تاريخنگاري در مورد مرحوم مدرس بفرماييد.
من فكر ميكنم در مورد مدرس، تاريخنگاري ما چندان بيراهه نرفته است. در زمان رضاشاه كه اصلاً ما تاريخنگاري در اين خصوص نداشتيم، تاريخنگاريهاي پس از دوران رضاشاه كه در مورد مدرس نوشته شده، توسط حسين مكي، دكتر مدرسي (نوه مرحوم مدرس)، تركمان... بوده، كه ميتوان گفت مطالب واقعي و خوبي را در مورد مرحوم مدرس نوشتهاند، شايد در اين ميان بتوان به كتاب«بازيگران عصر طلايي» آقاي خواجه نوري به عنوان كتابي كه مطالب غيرواقعي به ايشان نسبت داده است، اشاره كرد. علتش اين بود كه در دوره رضاشاه كه ميتوانستند ايشان را تحريف و خراب كنند، اين كار صورت نگرفت، پس از آن دور هم نميشد مدرس را تحريف كرد؛ زيرا حركت نهضت ملي نفت، مدرس را تأييد ميكرد. و حتي دكتر فاطمي و مصدق چند بار درباره مدرس به ايراد سخنراني پرداخته بودند. بعد از 28 مرداد هم مصدق روي بورس بود و اگر ميخواستند تحريف بكنند به ايشان بيشتر حمله ميكردند نه مدرس، يعني در حقيقت نوبت به مرحوم مدرس نرسيد.
آيا ميتوان گفت كه شخصيت و عملكرد مرحوم مدرس آنقدر ابهامآميز نبوده كه اينها بتوانند از او سوء استفاده كرده و تحريفش كنند.
بله، اين تحليل هم درست است.
جايگاه اسناد انگليس در شناخت مشروطه در مصاحبه با دكتر مجيد تفرشي
با توجه به آشنايي جنابعالي نسبت به اسناد موجود در كشور انگلستان درباره مشروطه ايران، لطفا در مورد جايگاه و اهميت اين اسناد در شناخت حقايق مشروطه توضيح دهيد.
يكي از مشكلاتي كه تاريخنويسي داخلي انقلاب مشروطيت دارد، عدم دسترسي به منابع خارجي و استفاده لازم و كافي از آنهاست. هرچند كه منابع خارجي در رتبه پس از آثار منتشر شده در خصوص انقلاب مشروطه [از قبيل كتاب، رساله و مقاله] بر اساس اسناد آرشيوي و منابع درجه اول داخلي ميباشد. يكي از مهمترين اسناد مربوط به ـ منظور از سند «درجه اول»، نگارش آن در زمان وقوع حادثه ميباشد. ـ مشروطه كه متأسفانه در تاريخنويسي داخلي انقلاب مشروطيت كمتر بدان توجه شده است، اسناد آرشيوهاي بريتانيا ميباشد؛ چه اسناد فارسيزبان و چه اسناد انگليسيزبان. هرچند اين اسناد را نبايد صد درصد درست و صحيح تلقي كرد زيرا ممكن است با حبّ و بغض و غرض خاص توأم باشند، اما به دليل دارا بودن انبوه اطلاعات ناگفته و ناشنيدهاي كه غالب محققين از آنها بياطلاع هستند، ناگزير از استفاده از آنها هستيم و علاقه و يا نفرت ما از انگليس از ارزش اين اسناد نميكاهد. اطلاعات بسيار زياد اين اسناد از جمله: گزارشهاي روزانه، سفرنامههاي مختلف، رسالههاي مختلف در خصوص انقلاب مشروطه، روزنامههاي آن دوره، مجموعه بيوگرافي رجال آن دوره كه مجموعاً حاوي 10 ميليون سند ميشود (بالاترين سقف اسنادي نسبت به همه دورههاي تاريخي ايران)، ميتواند مكمل اسناد داخلي در اين زمينه باشد. به همين دليل انتقادي كه به محققين خارج از كشور كه در تاريخنويسي معاصرشان از منابع و اسناد داخلي كمتر استفاده ميكنند وارد است به محققين داخل كشور كه از منابع و اسناد خارجي كمتر استفاده ميكنند نيز وارد است.
البته استفاده از منابع و اسناد خارجي با محذور ديگري نيز روبرو است. در ايران، در بسياري از موارد محقق به طور مستقل نميتواند به اصل اسناد دسترسي داشته باشد و در مورد آنها قضاوت كند. به عنوان مثال وزارت اطلاعات مجموعه مفصلي كه بيش از 100 جلد ميشود، اسناد مختلف خارجي را كه بسيار ارزشمند هستند، چاپ كرده است اما يك مورخ مستقل با ترس و لرز از اين اسناد استفاده ميكند و نميتواند خيالش راحت باشد زيرا محقق تا زماني كه خود به اصل سند دسترسي نداشته باشد نميتواند قضاوت آرامبخشي داشته باشد.