دغدغه هاي «ميشل فوكو»درباره«انقلاب اسلامي ايران»

منبع :اداره کل پژوهش سیما

نویسنده: ‌رضا رمضان نرگسی‌

میشل فوکو فیلسوف اجتماعی فرانسه، یکی از اندیشمندانی می باشد که توجه ویژه ای نسبت به انقلاب اسلامی ایران نشان داده است. این فیلسوف بزرگ عالم غرب، که هیچ گونه پیوندی با مردم ایران نداشت، قبل از پیروزی انقلاب به حمایت از انقلاب و مردم ایران برمی خیزد؛ اما درست بعد از پیروزی انقلاب مطالبی از او منتشر می شود که ظاهراً نشان می دهد نظر او نسبت به این انقلاب تغییر کرده است.

فوکو در کوران مبارزات انقلابی مردم ایران و به درخواست‏ یک نشریه ایتالیایی، روزنامه مشهور «کوریر دلا سرا»طی دو مسافرت در سال 1357 از 25 شهریور تا 2 مهر و 17 تا 24 آبان به تهران آمده است. او در مدت اقامت ‏خود در ایران، نُه مقاله با عناوین گویا و جالب توجه برای این روزنامه ارسال می‏دارد: «ارتش، زمانی که زمین می‏لرزد»، «شاه صد سال دیر آمده است‏»، «تهران دین بر ضد شاه‏»، «ایرانی ها چه رؤیایی در سر دارند؟»، «شورش با دست خالی»، «آزمون مخالفان»، «شورش ایران روی نوار ضبط صوت پخش می شود» و «رهبر اسطوره ای شورش ایران‏».

مقاله های مذکور در مهرماه 1365 در مجله «لونوول ابزرواتور» نشریه فرانسوی نیز تحت عنوان «ایرانیان چه رؤیایی در سر دارند؟» به چاپ رسید. مصاحبه ای نیز توسط خانم «کلر بری یر» و «پی یر بلانشه» با میشل فوکو در خصوص انقلاب ایران صورت گرفت، که در سال 1979 در پاریس به چاپ رسید؛ ترجمه فارسی آن نیز تحت عنوان «ایران روح یک جهان بی روح‏» به همراه 9 مصاحبه دیگر در ایران نیز چاپ شد. فوکو بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، «نامه سرگشاده‏ای به مهدی بازرگان‏» و مقاله‏ای استفهامی تحت عنوان «طغیان بی حاصل» در انتقاد از عملکرد جمهوری اسلامی، منتشر نمود. فوکو در دو نوبت‏ به حملاتی که علیه او در نشریات صورت گرفت پاسخ داد: «پاسخ به یک خواننده زن ایرانی‏»و «پاسخ به میشل فوکو و ایران‏» عناوین جوابیه‏های فوکو به کسانی است که او را متهم به طرفداری از انقلاب ایران نموده و به او اعتراض کرده اند.

نویسنده نوشتار حاضر در صددد است تا جوابی برای سه سئوال زیر بیابد:

1. علت حمایت اولیه فوکو از انقلاب ایران چیست؟

2. آیا او از نظرات اولیه خود درباره انقلاب اسلامی ایران عدول کرد؟

3. با تأمل در اندیشه های این متفکر آیا می توان جایگاه نظری خاصی در تفکر پست مدرن غرب برای انقلاب اسلامی در نظر گرفت؟

فهرست مطالب کتاب به شرح زیر است:

مقدمه

الف) فوکو و انقلاب اسلامی

1. چارچوب نظری فوکو در تحلیل انقلاب اسلامی ایران

2. علل اصلی انقلاب ایران از نظر فوکو

3. وجود ویژگی های منحصر به فرد اقتدار در انقلاب اسلامی ایران

ب) حکومت اسلامی در نزد فوکو (تخیلی، مدرن یا فرامدرن)

ج) موضع فوکو درباره انقلاب اسلامی ایران بعد از پیروزی

1. پیامدهای تمجید از انقلاب برای فوکو

2. ناتوانی تفکر پست مدرنیستی فوکو در شناخت صحیح از انقلاب اسلامی

3. تسلط نگاه شرق شناسی بر اندیشمندان غرب از جمله فوکو

ب) حكومت اسلامي در نزد فوکو (تخيلي، مدرن يا فرامدرن

بر اساس تحقيقات و مشاهدات فوكو، ايرانيان و نگاه آنان درباره «حكومت اسلامي‏» را مي‏توان سه دسته دانست:

دسته اول:

گروهي كه حكومت اسلامي نزد آن ها يك «ايده‏آل‏» بود. فوكو وقتي با اين دسته درباره ماهيت حكومت اسلامي مصاحبه مي كند، چنين جواب مي شنود:

چند نفري به من گفتند كه «نوعي ناكجا آباد است بي آن كه قصد سوء تعبير داشته باشند. بيشتر مردم مي گفتند كه يك آرمان است. به هرحال چيزي است بسيار كهن سال و در عين حال در آينده بسيار دور، بازگشت به اسلام عصر پيامبر؛ و در عين حال پيش رفتن به سوي نقطه اي روشن و دوردست كه در آن بتوان به جاي فرمانبرداري، با نوعي پايبندي تجديد عهد كرد.[118]

دسته دوم:

كساني هستند كه در عين توجه و اهميت دادن به متون مقدس مذهبي و استفاده از آنان به عنوان الهام بخش رهنمودهاي کلي، آزادي بيان را نيز ارزش نهاده و تكريم مي‏نمود. اين نوع از حكومت اسلامي حكم به تبعيت و پيروي كوركورانه از قوانين اسلام نمي‏دهد؛ ولي قطعا به اصول اساسي و عام اسلام وفادار مي ماند. در اين الگو، آزادي ها تا حدي که استفاده از آن ها به ديگران آسيب نرساند، محترم خواهند بود. از اقليت ها حمايت خواهد شد. بين زن و مرد برابري در حقوق و کار خواهد بود و تصميم ها با اکثريت گرفته خواهد شد و....[119]

اين تعريف و توصيف از حكومت اسلامي، جذابيتي براي فوكو نداشته و او را شيفته خود نمي‏كند. به نظر انديشمند فرانسوي، تحقق چنين محتوايي، نمي‏تواند پيام‏آور پديده جديد و نويني باشد؛ زيرا چنين امري «بسيار آشنا و كمتر اطمينان بخش است. اينها همان فرمول هاي بنيادين دموكراسي، چه از نوع بورژوازي [ليبرالي سرمايه‏داري] و يا انقلابي [سوسياليستي ـ ماركسيستي] آن هستند». فوكو در اين زمينه به صراحت اعلام مي‏دارد كه «ما از قرن هجدهم به بعد دائم در حال تكرار اين حرف ها هستيم و شما مي‏دانيد كه اين ها ما را به كجا برده‏اند.»[120] در نتيجه به اعتقاد فوكو حكومت اسلامي با چنين تعريفي برگرداني از دموكراسي غربي مي‏باشد كه خود دچار معضلات و مشكلات بنيادين است. به نظر او، بعضي از مقامات مذهبي و برخي از محافل سياسي هستند كه چنين تعريفي را ارائه نموده و آن را تبليغ مي‏كنند.

دسته سوم:

به حكومت اسلامي نه به صورت يك آرمان دست نيافتني و نه به صورت تقليدي از نظام موجود غرب نگاه مي كنند. فوکو خود دقيقاً اين نوع سوم را نمي شناسد؛ اما مي گويد:

وقتي ايرانيان از حکومت اسلامي حرف مي زنند، وقتي جلوي گلوله در خيابان ها، آن را فرياد مي زنند، وقتي به نام آن، زد و بندهاي حزب ها و سياست مداران را رد مي کنند، و با اين کار شايد خطر يک حمام خون را به جان مي خرند، چيزي جز اين فرمول ها که به همه جا راه مي برد و به هيچ جا راه نمي برد، در سرشان مي گذرد. و در دل شان هم چيز ديگري مي گذرد، به نظر من به واقعيتي مي انديشند که به ايشان بسيار نزديک است؛ زيرا خود بازيگر آنند.[121]

به عبارت ديگر فوکو، معتقد است که حکومت اسلامي به معناي سوم معناي خاصي دارد که تنها بايد آن را از زاويه ديد ايرانيان معتقد نگريست؛ هرچند خودش هم دقيقاً ماهيت آن را نمي شناسد. او تنها مي داند که اين حکومت در قدم اول «به حرکتي مي انديشد که به نهادهاي سنتي جامعه اسلامي در زندگي سياسي نقشي دايمي» بدهد. و در مرحله بعد مي خواهند «کاري کنند که اين زندگي سياسي مثل هميشه سد راه معنويت نباشد بلکه به پرورشگاه و جلوه گاه و خميرمايه آن تبديل شود.»[122]

تفكرات و انديشه هاي اين دسته، فوكو را به شدت تحت تأثير قرار داده است؛ بطوري كه فوكو نيز به حكومت اسلامي نه به صورت يك آرمان، بلكه به صورت يك واقعيت كه مي تواند بشر را از گرداب مدرنيته نجات دهد، نگاه مي كند. او مي گويد:

من دوست ندارم كه حكومت اسلامي را «ايده» يا حتي «آرمان» بنامم؛ اما به عنوان «خواست سياسي» مرا تحت تأثير قرار داده است. مرا تحت تأثير قرار داده است، چون كوششي است براي اين كه، براي پاسخ گويي به پاره اي مسائل امروزي، برخي از ساختارهاي جدايي ناپذيرِ اجتماعي و ديني، سياسي شود؛ مرا تحت تأثير قرار داده است چون از اين جهت كوششي است براي اين كه سياست، يك بُعد معنوي پيدا كند. براي مردمي كه روي اين خاك زندگي مي كنند، جست وجوي چيزي كه ما غربي ها امكان آن را پس از رنسانس و بحران بزرگ مسيحيت، از دست داده ايم چه معني دارد: جست و جوي معنويت سياسي؟[123]

ج) موضع فوكو درباره انقلاب اسلامي ايران بعد از پيروزي

تخطئه انقلاب، عدول از نظرات علمي يا صرف دفاع شخصي

فوکو از کساني است که به نظر مي رسد موضع گيري هاي او در قبل و بعد از انقلاب اسلامي ايران متفاوت بوده است. او که در قبل و همزمان با انقلاب شيفته اين انقلاب شده بود و مقالات معروفي در حمايت و ثناگويي از قيام مردم ايران نشر داده بود، به ناگاه بعد از انقلاب پس از شروع اعدام هاي انقلابي ساواکي ها و عمّال رژيم و مصادره اموال آن ها، با سيل انتقادها مواجه شد؛ بطوري که مجبور شد در مقاله اي كه مورّخه 11 مه 1979م در نشريه «لوموند» چاپ شد، از خود دفاع كند.[124]

در اين بخش سعي شده تا موضع گيري هاي او بعد انقلاب اسلامي و علت آن مورد بررسي قرار مي گيرد.

فوكو در مصاحبه اي كه «كلربري ير» و «پي ير بلانشه» (خبر نگاران روزنامه ليبراسيون) با او قبل از پيروزي انقلاب داشتند، قبل از هرچيز متذكر خشم غرب از ايران مي شود.[125] و وقتي از او مي پرسند كه آيا نبايد خشمگين و هراسناك از يك انقلاب ارتجاعي يا يك استبداد ديني باشيم؟ فوكو به جاي جواب دادن به سؤالِ آن ها، از خشم و هراس سومي نام مي برد؛ هراس ناتواني غرب از فهم و تبيين اين انقلاب. او ابتدا متذكر مي شود كه «انقلاب ايران بدون شك يك انقلاب محسوب مي شود؛ زيرا عبارت است از قيام همه ي ملت عليه قدرتي كه بر آن ستم مي راند»؛ اما در عين حال غرب «تنها در صورتي يك انقلاب را به رسميت مي شناسد كه دو ديناميك را در آن مشاهده كند» و آن دو عنصر عبارت اند از «تضاد طبقاتي» يا برخوردهاي اجتماعي و دوم «حضور يك نيروي پيشرو»، طبقه، حزب يا ايدئولوژي سياسي، و در يك كلام نيروي پيشتازي كه بتواند كل ملت را بسيج كند»[126] و چون عناصر مورد قبول غرب در اين انقلاب وجود ندارد، در نتيجه غرب سعي مي كند كه در برابر آن موضع گيري كند. فوكو در اين كلمات قصد دارد بگويد كه ما نمي توانيم انقلاب ايران را با معيارهاي موجود در غرب ارزيابي كنيم؛ به عبارت ديگر غرب حق ندارد ارزش ها و الگوهاي موردپسند خود را به اين انقلاب تحميل كند؛ اما فوكو بعد از پيروزي انقلاب سخناني دارد كه انسان را در ثبات رأي او به شك مي اندازد.

فوكو در نامه سرگشاده اي كه براي مهدي بازرگان (نخست وزير وقت) مي نويسد. از اقدامات دولت او انتقاد مي كند؛ اقدام ديگر او اين است كه با چاپ مقاله اي تحت عنوان «طغيان بي حاصل» سعي مي كند اعدام هاي انقلابي را با جنايات ساواك مقايسه كند. انتقاد او در اين مقاله بسيار تندتر از نامه او به بازرگان مي باشد.[127]

در تحليل سخنان فوكو چند احتمال مي توان مطرح كرد.

1. دفاع شخصي از اتهامات و حملاتي که به شخص او به دليل طرفداري از انقلاب اسلامي شده است؛

2. ناتواني تفكر پست مدرنيستي فوكو در شناخت صحيح از انقلاب اسلامي ايران؛

3. ادامه تسلط جريان شرق شناسي بر انديشمندان غرب کنوني از جمله فوكو.

شرح هر يك از نظرات فوق ذيلاً ذكر مي شود.

1. پيامدهاي تمجيد از انقلاب براي فوكو

ايران در دوره شاه پايگاهي براي حمايت از اسرائيل و غرب محسوب مي شد و شاه به عنوان متحد غرب به حساب مي آمد و طبيعي بود که پديده انقلاب ايران با شعارهاي ضد غربي و حاکميت روحانيت و دين به نفع غرب نبود؛ در نتيجه جوّ حاكم بر غرب، بر عليه نظام جمهوري اسلامي ايران شكل گرفت. وقتي اعدام هاي انقلابي عناصر جنايت كار و هم چنين اجراي حدود اسلامي (مانند قطع دست در مورد سرقت و سنگسار يا اعدام در مورد زناي محصنه و غيره) شروع شد، غرب بهانه خوبي براي حمله به اين انقلاب پيدا نمود و طبيعي است كه فوكو نيز به دليل تمجيد از اين انقلاب با انتقادهاي زيادي روبرو گرديد. بطوري که مخالفت با فوكو درباره انقلاب اسلامي به صورت يك هنجار درآمد. حتي همفكران قديمي فوكو نيز شروع به تخطئه فوكو كردند دايدير اريبون[128] دوست و ويرايش كننده مقالات فوكو، معتقد است سرزنش و انتقادهايي كه بدنبال درج مقالاتش درباره ايران به فوكو مي شد به ناراحتي اش مي افزود.[129] و پس از آن مدت ها او ديگر به ندرت درباره سياست يا روزنامه نگاري توضيحي مي داد.[130]

بجز فرانسوي ها ديگران نيز به انتقاد از فوكو پرداختند؛ به عنوان مثال: يك زندگي نامه نگار سياسي انگليس؛ بنام «جامس ميلر»[131] نوشته هاي فوكو درباره انقلاب ايران را به عنوان يكي از حماقت هاي فوكو! و هم چنين بازي با مرگ، توصيف مي كند.[132] «ديويد ماسي»[133] شرح حال نگار ديگري است که زندگي فوکو تا مرگ او را نگارش درآورده، اما در خصوص نظرات فوکو در مورد ايران، گفته هايش بسيار ابهام دارد. او حملات فرانسوي ها به فوکو در خصوص انقلاب ايران را زياد تلقي کرده است.[134]

لذا طبيعي بود که فوکو براي دفاع از خود بايد كاري انجام مي داد و اولين كار او اين بود كه با نوشتن نامه سرگشاده به بازرگان[135] و ارائه سفارش هاي دوستانه به او، تلاش دارد به دنيا اعلام كند كه اگر او نفوذي بر اين انقلاب و روشنفكرانش دارد، سعي مي كند به نحوي جلوي اوضاعِ كنوني را بگيرد.

نمونه بارز تاثيرِ انتقادهاي جهاني، بر فوكو اين است كه ايشان خطاب به مهدي بارزگان كراراً از افكار عمومي جهاني، سخن مي راند. ايشان از يك سو قبول دارد كه غرب دشمن ايران است و از طرفي مي خواهد به بارزگان كه در آن زمان نخست وزير ايران بود، بقبولاند كه بايد طوري رفتار شود كه غرب اعتراض نكند. در جملات زير دقت كنيد:

محاكمه هاي سياسي، همواره سنگ محك هستند، نه به خاطر اين كه متهمان هرگز جنايتكار نيستند، بلكه به خاطر اين كه مرجعيت جامعه بدون نقاب ظاهر مي شود، و خود را در محك قضاوت در مورد دشمنانش جلوه گر مي سازد. مرجعيت جامعه همواره ادعا مي كند كه بايد به گونه اي عمل كند كه مورد احترام باشد؛ اما در واقع دقيقاً همين جاست كه بايد شديداً احترام و آبروي خود را حفظ كند.... و من معتقدم كه اگر دولتي مي خواهد از يك قضاوت، روسپيد بيرون بيايد، بايد توسط همه انسان ها در سراسر جهان مورد قضاوت و پذيرش قرار گيرد. به نظر من شما [بازرگان] هم مثل من قائل به اين اصل نيستيد كه يك حاكميت فقط بايد به خودش پاسخگو باشد. حاكميت بدون پاسخگويي كاري بيش از آنچه كه محكوم كردن، يا كشتن انجام مي دهند. نمي كند. آن كار خوبي است كه كسي، (مهم نيست چه كسي حتي اگر در آن طرف عالم باشد، چون نمي تواند تحمل كند و ببيند كه فرد ديگري شكنجه يا محكوم مي شود) بتواند آزادانه حرف خود را بزند. اين كار دخالت در امور داخلي يك كشور نيست.[136]

در عبارات فوق، فشار بر فوكو، از لحن عباراتش آشكار است؛ زيرا از طرفي قبول دارد كه محاكمه شوندگان جنايتكارند، ولي از طرفي هم سعي دارد كه افكار عمومي دنيا را كه بر عليه او شكل گرفته، از خود دور كند. او در اين راستا از بازرگان مي خواهد كه به عرف بين المللي گردن نهد. به همين دليل:

لازم است كه به كساني كه در حال محاكمه هستند، همه گونه وسايل دفاع و هرگونه حق ممكني را در اختيارشان قرار دهند. آيا او به روشني و آشكار متهم است؟ آيا افكار عمومي كاملاً برعليه اوست؟ آيا اومورد تنفر مردم است؛ دقيقاً به همين دلايل است كه حقوقي به او تعلق مي گيرد... اين وظيفه مرجعيت حاكم است كه اين حقوق را اعطا و تضمين كند.[137]

2. ناتواني تفكر پست مدرنيستي فوكو در شناخت صحيح از انقلاب اسلامي

تفكر پست مدرن، متاثر از مباني و پيش فرض هاي مدرنيسم مي باشد. اين تفكر يك بخش نفيي و يك بخش اثباتي دارد. در قسمت نفي، بخشي از عناصر مدرنيسم را رد مي كند؛ اما در بخش اثبات، حرف چنداني ندارد و در عمل، به همان مباني مدرنيسم پايبند است.

از طرفي هم مي دانيم كه فوكو با توجه به انتقادهاي اساسي كه به مدرنيسم داشت، در مورد انقلاب اسلامي ايران در قسمت نفي با استفاده از واقعيت هاي انقلاب اسلامي، مدرنيسم را به چالش كشيد؛ اما در قسمت اثباتي آن دچار سردرگمي شد؛ به عبارت ديگر تا زماني كه انقلاب به پيروزي نرسيده بود و معلوم نبود چه برنامه اي دارد و چه اصولي را قصد دارد پياده نمايد، فوكو موافق آن بود؛ اما وقتي كه برنامه هايش را ارائه داد و قانون اساسي اين كشور مشخص شد، از آن زمان اختلاف اين انقلاب با تفكر فوكويي مشخص شد. اين به معني بازگشت فوكو از نظراتش نيست؛ يعني تمجيد فوكو از انقلاب، ربطي به انتقادهايش از جريان هاي بعد از انقلاب نداشت؛ به همين دليل است كه در هيچ كجا نمي توان مطلبي از فوكو دال بر بازگشت او از نظراتش سراغ گرفت؛ در واقع اين دو نوع رفتار در دو عرصه متفاوت جريان داشتند.

توضيح مطلب اين كه: از منظر فوكو، انقلاب سال 1978 ـ 1979 متضمن «امتناع كل تمامي يك جامعه و يك فرهنگ است كه به نوسازي كه در عين حال كهنه پرستي است، »[138] نه مي گويد. او معتقد است كه در اين انقلاب اهداف بلندمدتي وجود ندارد بلكه حتي مردم انقلابي نمي دانند چه كاري مي خواهند بكنند؛ بطوري كه در خصوص اساسي ترين شعار آن ها يعني حكومت اسلامي ديد روشن و واضحي از آن وجود ندارد؛ اما با اين حال معتقد است كه «نبود هدف درازمدت، عامل تضعيف‏كننده نبود؛ برعكس، به اين دليل كه برنامه اي براي حكومت كردن وجود ندارد، به اين دليل كه دستورهاي روز موجزند، خواستي روشن، سازش‏ناپذير، تقريبا همگاني را فراهم آورده است.»[139]

البته اين چيزي است كه براي فوكو از اهميت والايي برخوردار است؛ چرا كه اساساً او در آغاز كار و پيش از تشريح طرح حفاري نظري خويش در كتاب «ديرينه شناسي دانش» و در كتب ديگر ديرينه شناسانه اش، با آن چه نبايد انجام شود يا به بيان او از «كار سلبي» آغاز مي كند.[140]

ما بايد خود را از انبوهي مفاهيمي كه هر يك به شكل خاص خود موضوع استمرار را در جلوه هاي متفاوت آن عرضه مي كند، رها سازيم.[141]

مفاهيمي نظير سنت، نفوذ، توسعه، تطور، روح و در كل تمامي آن مفاهيم از پيش ساخته اي كه به نحوي وحدت و تسلسل هاي مأنوس و مألوف مي باشد؛ از اين رو تمامي آن «تقسيمات و گروه بندي هايي كه بدين پايه آشنا مي باشند، بايد مورد سؤال» قرار گيرند.[142]

بر همين اساس ايشان در انقلاب اسلامي ايران، شواهد متعددي دالّ بر ناكارآمدي معادلات بين المللي ارائه مي دهد و از آن ها با عنوان پديده هاي متناقض نما نام مي برد.[143] او از شورش انسان ها با دستان تهي، از هر قشر و طبقه و صنف، در سلسله اي سازواره و با مشي واحد، بدون توسل به مبارزه مسلّحانه در مقابل رژيمي كاملاً مسلح، اتحاد دانشگاهيان و روشنفكران با سنتي ترين روحانيان و ملاها، اتحاد مرفه ترين اقشار با فقرا و طبقات پايين جامعه (اتحاد طبقه پرولتاريا با طبقه بورژوازي)، نبود حزب پيشرو، نبود اهداف بلندمدت، در اوج قدرت نظامي بودن دولت مركزي(عدم ضعف قواي نظامي)، به عنوان موارد متناقض نما نام مي برد.

بنابراين طبيعي است كه فوكو تا آنجا كه اين انقلاب درصدد نفي مدرنيسم است، مشكلي نداشته باشد؛ اما بعد از اين مرحله است كه انتقادهاي فوكو به اين انقلاب شكل مي گيرد:

جنبش مردم ايران تحت «قانون» انقلاب ها درنيامد كه شايد به نوعي حكومت جور در درون آن ها، و در پس اشتياقي كور، نهفته باشد،... آنچه كه دروني ترين و شديدترين بخش تجربه شده اين قيام را تشكيل مي داد، مستقيماً بر صفحه شطرنج سياسي كه لبريز از بار و مسؤوليت بود، سرازير شد؛ اما اين تماس يك برابري كامل نبود. آن هايي كه به مرگ نزديك شده بودند، به چنان معنويت معناداري دست يافتند كه فصل مشتركي با دولتي كه فقط منافع روحانيت را در نظر داشته باشد، ندارد. روحانيت ايران مي خواهد با استفاده از معاني قيام مردم، به حكومتش اعتبار و اصالت بخشد. منطق مردم در اينجا به خاطر اين كه امروز دولتِ روحانيون سر كار است، فرق[ي] نكرده است....[144]

يا در جاي ديگر خود را روشنفكري مي داند كه وظيفه اش را انجام داده است:

من بايد مي گفتم كه براي من مهم نيست كه آيا استراتژيست يك سياست مدار است، يك مورّخ است، يک انقلابي است، طرفدار شاه است يا طرفدار آيت الله؛ اصول اخلاق نظري من مخالف اصول اخلاقي آنهاست.[145]

خلاصه اين كه: فوكو با توجه به تفكر پست مدرنيستي خود (كه شكل گرفته در فضاي حاكم بر غرب و گفتمان مدرن بود و از عناصر و ارزش هاي موجود در غرب بهره مي گرفت) در آن قسمت كه انقلاب عناصري را نفي مي كرد، با انقلاب موافق و همراه بود اما در بخش بعدي كه عناصر جديدي را اثبات مي كرد، از آنجايي كه اين عناصر جديد، با فضاي ارزشي حاكم بر غرب، از جمله فوكو، تفاوت داشت، در اينجا فوكو نتوانست ساكت بماند؛ بنابراين، طبيعي بود كه در بخش اثباتي، از اين انقلاب انتقاد كند.

3. تسلط نگاه شرق شناسي بر انديشمندان غرب از جمله فوكو

فوکو همانند بسياري از متفكرين پست مدرن، معتقد است كه مسائلي در جهان معاصر و در جوامع غربي برخطاست و بايد تغيير كند؛ اما همان طوري كه ماكس وبر خيلي پيش از آن گفته بود مشكل اين است كه همگان خود را محكوم به اين گونه زيستن مي بينند و بالاتر از آن، اين زندگي را بهترين و درست ترين شكل زندگي تلقي مي كنند. آن را محصول بالاترين سطح پيشرفت درك انساني دانسته و چون اين درك و زندگي بر آن را حقيقت قلمداد مي كنند، در جستجوي تغيير آن نيز نيستند؛ پس بدين ترتيب درك انسان غربي از خود و از جهان، راه او را براي گونه اي ديگر بودن بسته است؛ چون امكاني براي گونه اي ديگر انديشيدن نمي يابد و طالب آن نيز نيست.[146]

از ديد فوكو، اين كه بشر در عصر جديد نمي تواند در مورد مسائلي مثل ديوانگي، بيماري و سلامت، و جرم و جنايت و بسياري چيزهاي ديگر، به گونه اي ديگر بينديشد ـو به غير از آن گونه كه تجدد مجاز داشته است، نمي تواند فكر كند ـ امري را بازگو مي كند. دستي در كار است كه امكان متفاوت انديشيدن را از ما گرفته است. همه چيز نشان مي دهد كه انديشه انسان جديد نمي تواند فراتر از حدودي خاص بينديشد و محكوم به گونه اي خاص از انديشيدن است. فوكو براي يافتن راه گريزي از اين زندان خودساخته، انديشه در مورد حدود امكاني معرفت را اولين و ضروري ترين كار مي داند.[147]

به عبارت ديگر غرب، علم و سياست و تكنيك جديد را نه فقط آورده خود مي داند، بلكه يگانگي با آن ها را شرط و ملاك انسان قرار داده است؛ بنابراين اصل، هيچ فرهنگي جز فرهنگ غرب و شيوه غربي اعتبار و اهميت ندارد و هرچيز كه غير غربي باشد، بايد در آن به عنوان ماده و شرط امكان و وسيله اي براي بسط غرب و تسلط آن بر همه جا نظر كرد.[148]

غرب در طي دويست سال از طرق مختلف، و بخصوص از طريق شرق شناسي سعي كرده است كه همه فرهنگ ها را به گذشته و ميراث از اعتبار افتاده گذشتگان مبدل كند ودر اين راه تا حدي نيز موفق بوده است».[149]

چنانچه گوستاولوبون در خصوص عدم اعتراف غرب به فضيلت اسلام و مسلمين مي‏نويسد:

در صورتيكه اروپا تا اين درجه رهين منت اعراب و پيروان اسلام است، پس چرا دانشمنداني هم كه تعصب مذهبي ندارند، به اين امر اعتراف و اذعان نمي‏كنند و نكرده‏اند؟... جواب آنهم فقط بين يك حقيقت ساده است و بس و آن اين است كه آزادي عقيده و فكر كه ما آن را امروز مي‏گوييم دارائيم، غير از تظاهر چيزي نبوده و اساس و پايه‏اي براي آن نيست... حقيقت امر اين است كه پيروان اسلام از مدت طولاني در زمره شديدترين دشمنان اروپا محسوب بوده‏اند. اگر در زمان «شارل مارتل» و ايام جنگ صليب يا جلوي قسطنطنيه تيغ هاي آبدار آنان قلوب ما را جريحه‏دار نكرده باشد، بيشتر از همه تمدن آنان كه در نهايت درجه كمال بوده است، ما را سرافكنده ساخته و در حقيقت پست و حقير قرار داده و گويا از آن زمان مدتي نگذشته باشد كه از فشار پنجه تسلط آنان نجات حاصل كرده‏ايم. بين ما و مسلمين يك سلسله تعصباتي است كه از مدت هاي طولاني بطور توارث جمع شده و در حقيقت جزء طبيعت ما قرار گرفته است و آن با اين درجه سخت و شديد است»[150]

در واقع «شرق‏شناسي هرگز نمي‏توانسته است بيرون از فضاي تاريخي مسلط برآن، به فرهنگ‏هاي غيرغربي بنگرد و جز تحويل اين فرهنگ‏ها به جايگاهي‏در مفهوم غربي از تاريخ، چاره‏اي نداشته است. با چنين تصوري از تاريخ، تاريخ‏ها و تمدن‏هاي شرقي ناگزير در جايگاهي ماقبل تمدن غربي جاي ‏مي‏گرفته‏اند و به آنها نه همچون ميراث‏هاي زنده بشري، بلكه همچون‏ چيزهاي متعلق به گذشته نگريسته‏اند»[151] چنانچه برخي معتقدند:

در غرب عالم را به شرق و غرب تقسيم نكرده اند كه دو موجوديت را به رسميت بشناسند. مظاهر و نمايندگان تفكر و فرهنگ غربي، هرگز شرق را در برابر غرب قرار نداده اند. شرق در نظر آنان گذشته غرب يا انحراف از مسير حقيقي تاريخ و عارضه كودني و بلاهت در تاريخ بشر است. غرب، شرق را بيش از آن ناچيز مي شمارد كه آن را رقيب و مدعي و بديل و مقابل خود بداند و اگر گاهي بعضي از رمانتيك هاي غربي در آرزوي زمان شرقي هستند بدان جهت است كه در عالمِ غربي خود احساس غربت مي كنند و به ياد ايام گذشته مي افتند و حسرت آن ايام مي خورند. غرب اكنون اعتماد به نفس سابق را ندارد و با سست شدن اين اعتقاد و اعتماد از ديگري هم سخن گفته مي شود؛ اما هنوز اين «ديگري»، «دشمن» و «بي خرد» و… است[ و] در طرح تاريخي غربي شدنِ عالم، مطلب صرفاً اين نبوده است كه فرهنگ هاي غير غربي جاي خود را به فرهنگ غربي بدهند؛ بلكه مسئله اين بوده است كه هر جا و هر قوم كه غربي نشود، ناچيز است و اين ناچيز، چه به صورتِ ظاهر و سيماي بشر و چه به صورت اشياء يافت شود، جز اين قابليت ندارد كه [به] تملك و تصرف غرب درآيد.[152]

با توجه به مطالب ذكر شده به نظر مي رسد فوکو تحت تأثير جرياني که خود از آن نام مي برد، نتوانسته فضيلت جريان مخالف غرب را بپذيرد. او هر چند در ابتدا از انقلاب ايران تمجيد و تعريف نموده و بر روي آن صحه گذاشت؛ اما بعد از تثبيت شدن جريان انقلاب در موضعي متفاوت با آن اتخاذ كرد، فوكو عقيده داشت:

درک انسان غربي از خود و از جهان راه او را براي گونه اي بودن ديگر بسته است، چون امكاني براي گونه اي ديگر انديشيدن نمي يابد و طالب آن نيز نيست.[153]

و آن چيزي است که ظاهراً خود نيز گرفتار آن شده است.

د) نتيجه گيري

از مطالب ذكر شده بدست آمد كه مقالات فوكو درباره انقلاب اسلامي ايران، ريشه در نظريه هاي او درباره تاريخ، قدرت و مدرنيسم داشت. هم چنين دانسته شد كه او هم زمان و در اوج درگيري ها و شورش هاي مردم با نظام شاهنشاهي، به تعريف و تمجيد از انقلاب پرداخت و نظريه معنويت سياسي را مطرح ساخت كه تازگي داشت؛ اما بعد از پيروزي انقلاب نوشته هايي از او بدست آمد كه با موضع گيري هاي اوليه او چندان هم خواني نداشت. در تحليل موضع گيري هاي متفاوت فوكو چند احتمال مطرح شد:

 

1. تغيير موضع گيري فوكو به دليل اتهامات و حملاتي بوده که به شخص او جهت طرفداري اش از انقلاب اسلامي مي شده است؛ به عبارت ديگر، تنها براي خوشآمد غرب و دوستانش چنين حرف هايي را مطرح كرده والاً در باطن هنوز طرفدار انقلاب بود. در اين راستا مواردي ذكر شد كه در آن ها فوكو به شدت تحت انتقاد (دوستانش) واقع شده بود.

اما با توجه به روحيه فوكو در بيان نظريه هاي جديد و بي باكي او در مواجهه با ساير انديشمندان غرب خصوصاً تعريف و تمجيد و حمايت او از مردم ايران، در زماني كه كشورهاي غربي، (به قول فوكو همه دنيا) از شاه حمايت مي كردند، بدست مي آيد كه فوكو كسي نبود كه به خاطر هجمه هاي ديگران نظر خود را تغيير دهد. مگر اين كه نظر علمي او تغيير كند.[154]

 

2. احتمال ديگري كه در تفاوت موضع فوكو ذكر شد، اين مسأله بود كه او در بخش نفيِ غربِ موجود، و نقد مدرنيسم، با انقلاب همراه بود؛ اما در بخش اثباتي آن؛ يعني مرحله تثبيت انقلاب راه خود را از انقلاب جدا كرد.

به نظر مي رسد صحيح ترين تحليل از عملكرد فوكو، اين احتمال باشد؛ چرا كه در بحبوحه انقلاب زماني كه از فوكو درباره ماهيت اثباتي انقلاب سؤال مي كردند، از جواب دادن طفره مي رفت و وقتي خبرنگار از او درباره احتمال سركار آمدن يك حكومت ارتجاعي سؤال كرد يا آنجا كه يك زن ماركسيست ايراني در نامه سرگشاده به او از احتمال روي كار آمدن يك حكومت فاشيستي سخن گفت، فوكو حرف هاي آن ها را رد نكرد؛ و در همه جا محتواي سخن فوكو اين بود كه ما درباره وضعيت فعلي سخن مي گوييم.[155]

 

3. فوكو تحت تأثير جرياني که خود از آن به جريان تماميت گرا [156] نام مي برد، نتوانسته فضيلت جرياني مخالف غرب را بپذيرد.

اين تحليل مكمل تحليل قبلي است؛ زيرا فوكو گرفتار همان سلسله قدرتي شده كه خود از آن انتقاد مي كرد. بر اساس نظريه نسبي گرايي، او حق نداشت اصول و ارزش هاي حاكم بر غرب را به ملت ايران تحميل كند. به عنوان مثال چرا دولت موقت مي بايست در محاكمه عاملان رژيم در ايران عرف بين الملل را در نظر بگيرد؟ در حالي كه عرف بين الملل ناشي از سلطه مدرنيته است؛ همان سلطه اي كه ارزش هاي انسان باورانه جديد به استقرار آن ها كمك كرده و فوكو از كساني است كه نقد جدي به اين ارزش ها دارد. در اين جا فوكو با توسل به ارزش هاي اومانيستي افراطي غرب و انسان باوري كلاسيك، سعي دارد انقلاب اسلامي را نقد كند؛ در حالي كه او گرفتار همان چيزي شده كه از آن فرار مي كرد. در حقيقت او در اين خصوص احتياج به جواب ندارد؛ زيرا نظريه خودش در باب مدرنيته و قدرت، او را نقد مي زند.

در نهايت مي توان چنين نتيجه گرفت كه تفكر پست مدرن، كه فوكو يكي از طلايه داران آن است همانند تفكر مدرن، در تبيين اين انقلاب درمانده است؛ زيرا اين تفكر نيز از زيربناها و اصول حاكم بر مدرنيته پيروي مي كند؛ به عبارت ديگر مدرنيسم و پست مدرنيسم دو شاخه از يك ريشه مي باشند، در نتيجه مي توان گفت نظريه هاي فوكو در بخش نفيي اين انقلاب موفق هستند؛ اما قادر به فهم و تبيين بخش اثباتي آن نيستند؛ بلكه اين انقلاب، نه يك انقلاب ارتجاعي، و نه يك انقلاب مدرن، و نه يك انقلاب پست مدرن است، بلكه بايد گفت كه اين يك انقلاب «فرامدرن» يا «ترانس مدرن» است.

كتاب نامه

 [118]. محمد باقرخرمشاد، فوكو و انقلاب اسلامي، معنويت در سياست، ص 38.

[119]. همان.

[120]. ميشل فوكو، ايراني ها چه رويائي در سر دارند، ص 38، 39.

[121]. همان، ص 39.

[122]. همان، ص 39 ـ40.

[123]. همان، ص 41 ـ42.

[124]. ميشل فوكو، ايران روح يك جهان بي روح، ص 52.

[125]. اين كه ناشرين غربي به طرز ناشيانه اي كلمه متحجر را به انقلاب اسلامي ايران اضافه مي كنند را نشانه خشمي مي داند كه انقلاب ايران در غرب برانگيخته است

[126]. ميشل فوكو، ايران روح يك جهان بي روح، ص 55. البته در جاي ديگر به سؤال دوم جواب داده كه چون اسلام يك ايدئولوژي نيست بنابراين به حكومت اسلامي به استبداد ديني منجر نخواهد شد. (ر.ك: ميشل فوكو، ايران روح دنياي فاقد روح، ص 564).

[127]. ر.ك: ميشل فوكو، طغيان بي حاصل، ص 286ـ290.

[128]. Didier Eribon

[129]. اين امر تا آنجا عموميت يافت كه حتي زندگي نامه نگار فرانسوي «ژانت كُلومبِل» (Jeamette Colombel) (1994) كه دوست قديمي فوكو بود، درباره او بدگويي مي كرد.See Afary... Ibid.

[130]. Afary, Janet, and Kevin B. Anderson, Revisiting Foucalt and the Iranian Revolution.

[131]. James Miller '1993'

[132]. see: ibid.

[133] David Macey.

[134]. Afary... ibid.

[135]. براي اطلاع از متن كامل نامه رجوع شود به: حسين راغفر، دولت فساد و فرصتهاي اجتماعي،. اين نامه داراي لحني بسيار ملايم و نصيحت گرانه دارد و فوكو انگار سعي دارد در اين نامه اشكالاتي كه به نظرش مي توان به راحتي آن ها را برطرف كرد را به بازرگان گوشزد كند.

[136]. همان، ص 284.

[137]. همان، ص 283 - 284.

[138]. ميشل فوكو، ايراني ها چه رويائي در سر دارند، ص 19.

[139]. همان، ص 45.

[140]. كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش، ص59.

[141]. Fuocault, M. The Archaelogy of Knowledge, P 21

[142]. Fuocault, M. The Archaelogy of Knowledge P22.نقل از: حسين كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش،

[143]. ميشل فوكو، ايراني ها چه رويائي در سر دارند، ص 44 ـ 47.

[144]. ميشل فوكو، طغيان بي حاصل، ص 288.

[145]. همان، ص 290.

[146]. حسين كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش، ص33.

[147]. همان، ص34.

[148]. رضا داوري اردكاني، درباره غرب، ص 84.

[149]. همان، ص 90.

[150]. گوستاو لوبون، تمدن اسلام و عرب، ص 749 ـ751.

[151] داريوش آشوري، ما و مدرنيت، ص 74.

[152]. رضا داوري اردكاني، درباره غرب، ص 83.

[153]. حسين كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش، ص33.

[154]. فوكو حتي از خوانندگان خود مي خواهد كه از وي متوقع نباشند كه هميشه به يك صورت و شكل باقي مانده، ثبات فكري داشته باشد. رجوع كنيد به:

M.Fuocault, The Archaelogy of Knowledge, p. 17.

او در جاي ديگر صريحاً مي گويد كه «من از اين كه هم در موضوعات مورد علاقه ام و هم در آن چه بيش از اين فكر كرده ام، مد؛ اما جابجايي هايي انجام داده ام، كاملاً آگاهم. «؛ اما او اين را به ماهيت كارش كه تجربه و انتقال تجربه هاي بي سابقه است، مربوط مي داند و مي گويد اگر بنا بود كتابي در مورد آن چه كه قبلاً بدان تفكر كرده ام، بنويسم، «هرگز شوق اين را كه آن را آغاز كنم، نمي دانستم». وي اضافه مي كند: «مي نويسم دقيقاً چون هنوز نمي دانم در مورد موضوعي كه علاقه ام را جلب مي كند، چه فكري بكنم». از اينجاست كه با اين كار «كتاب مرا متحول مي سازد [و] آن چه فكر مي كنم را تغيير مي دهد» و به اين ترتيب تمامي چرخش ها و تحولات بعدي حاصل مي شود. رجوع كنيد به:

Duccio Trombadori (Inteviewer), Michel Foucault: Remarks on Marx. p. 26- 27.

نقل از كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش، ص 242

[155]. فوكو در جواب خانمي با نام مستعار آتوسا كه اسلام و حكومت اسلامي را فاشيسم معرفي كرده بود مي گويد «اسلام به عنوان يک نيروي سياسي، مشكل اساسي براي عصر ما و سال هاي آينده، مي باشد عين عبارت انگليسي آن جمله چنين است:

Islam "as a political force is an essential problem for our epoch and for the years to come.See Afary, Janet, and Kevin B. Anderson, Revisiting Foucalt and the Iranian Revolution,).

[156]. ر.ك: حسين كچويان، فوكو و ديرينه شناسي دانش، ص 38.