وجه مهمي از فرآيند و روند تحولات تاريخي يا انقلابي در علم که به ظهور علوم و حوزههاي نظري تازه يا جايگزيني علوم و حوزههاي معرفتي موجود با اشکال نو مربوط باشد، پيدايي دلسردي و بيعلاقگي اهل علم نسبت به دانشها و نظريات علمي موجود در زمان وقوع انقلابات معرفتي ميباشد. توجه به اين حقيقت که توسط توماس کوهن در نظريه تاريخساز وي در مورد ساختار انقلابات علمي به برجستگي و با تأکيد در معرض توجه و ديد گذاشته شد، براي درک ماهيت بحران موجود علوم اجتماعي در ايران و جهان از اهميت کانوني و نعيين کنندهاي برخوردار ميباشد. بهواسطه پيدايي و گسترش اين وضعيت رواني در ميان اهل علم، دو دسته روند در آن علم آغاز ميگردد که به شکل سلبي و ايجابي فرآيند تحول انقلابي را به پيش ميبرد. از يک سوي، روند بيتوجهي به نظريات موجود و عدم بکارگيري آنها براي فهم رخدادها شروع و گسترش مييابد و از سوي ديگر نيز در روند انتقادات روبه تزايد نسبت به اين نظريات، تلاش براي انجام اصلاحات ساختاري و يافتن جايگزينها براي آنها يا علم موجود را داريم.
آنچه با ايجاد بيميلي و عدم رغبت در اجتماع علمي به ناخشنودي و بيتوجهي نسبت به وضعيت علم در حوزهاي و ازدياد انتقادات و شکلگيري فعاليتهاي اصلاحي يا انقلابي در ميان آنها ميگردد، ماهيتاً وجوه مختلفي دارد. مطابق نظريات مطروحه در حوزههاي مختلف مطالعات علم، تأکيد بر اين است که با اينکه پيدايي چنين وضعيتي جنبهي روانشناختي دارد، علل و عوامل يا دلايل اين وضع رواني عمدتاً واجد ماهيتي علمي-شناختي ميباشد. يک غفلت عمده نظريات متعارف در اين زمينه، عدم توجه کلي به روابط علم و جامعه خاصه از حيث تأثيرات آن بر پيدايي اين وضعيت رواني است. ريشه اين غفلت در پايداري رويکردهاي سنتي به حوزهي علم ميباشد که بهواسطهي تأکيد بر استقلال و خودبنيادي دروني جهان علم، به انکار و نفي نقش سازنده عوامل محيطي و بيروني در علم و شناخت ميرسد. از اين منظر سنتي تجدد که ريشههاي آن به قبل از تجدد برميگردد، اين دسته عوامل نقش سلبي و غيرسازنده داشته و براي فعاليت خالص شناختي و تلاش ناب حقيقتطلبانه اختلالآفرين است. به اين معنا، همانگونه که اصل روششناختي بيطرفي ارزشي به شکل جزيي اين رويکرد را منعکس ميکند، اينگونه تأثيرات، به انحراف در علم و ممانعت از دستيابي به حقيقت منجر ميشود.
با اينکه پس از نقاديهاي گسترده نسبت به رويکرد کلاسيک تجدد و شکلگيري رويکرد مابعداثباتگرايانه يا مابعدکوهني در مورد ماهيت علم، اکنون نسبت به رابطه تگاتنگ علم و جامعه اذعان و بر آن تأکيد ميگردد، هنوز اين موضوع چنانکه بايد از جوانب مختلف خاصه از جهت تأثيرات شناختي به اندازه کافي مورد بحث و تدقيق قرار نگرفته است. اما در اين زمينه، نقصان موجود در ميان اهل علم در حوزههاي مختلف علمي در ايران چنان است که نه تنها موجبات پايداري و ماندگاري رويکرد سنتي را فراهم کرده است، بلکه هرگونه انتقاد از آن و يا نگاه متفاوت را با انگ ضدعلمي و متأثر از سياست و ايدئولوژي يا قدرت رد و طرد ميکنند. همانطوريکه از اين انتقادات قابل تشخيص است، رسوخ رويکرد سنتي در ميان بعضي از اهالي اجتماعات علمي در ايران بدان پايه است که در مقام رد رويکردهاي جديد همچنان ديدگاه سنتي در مورد نقش مخرب سياست و يا ايدئولوژي و قدرت بر علم را تکرار کرده و بهطور ناخودآگاه گرفتار مصادره به مطلوب ميشوند. به اين معنا، تمام آنچه را که بهواسطهي مطالعات علم رد و به جايگزيني رويکرد جديد منتهي گرديده، مبناي استدلال براي نقد و رد رويکرد جديد يا ديدگاههاي متکي بر آن قرار ميدهند.
در هر حال، از منظر رابطه علم و جامعه، بخش مهم و عمدهاي از دلايل و يا علل ظهور دلسردي و روگرداني از نظريات علمي موجود و ايجاد تحولات انقلابي علمي، به اين رابطه از وجوه مختلف از جمله ديدگاه جامعه نسبت به علوم موجود و نقش يا کارکرد آنها در جامعه برميگردد. از اين جهت، تحولات دروني جهان علم نه هميشه وجوه معرفتشناختي و روششناختي دارد، نه اينکه هميشه از ناخشنوديهاي اجتماعات علمي و علما ريشه و مايه ميگيرد. اگر بخواهيم از منظر تاريخي مسأله را دنبال کنيم، حداقل سه تجربه و نمونه تاريخي براي بحث پيشاروي ما قرار دارد که در رابطه با دغدغهها و مشغلههاي کانوني اهل نظر در جامعهي کنوني ميتوان براي استناد تجربي به آنها ارجاع داد. از سه تحول تاريخي در نظريهپردازي اجتماعي که يکي برآمدن فلسفه يا حکمت عملي در يونان، ديگري شکلگيري علومي چون علم عمران ابنخلدون، و نهايتاً ظهور علوم اجتماعي تجدد ميباشد؛ نمونهي اخير آن به دليل آشنايي بيشتر اهل علم در ايران با آن مورد خوبي براي استشهاد ميباشد. با اينکه تحول منتهي به شکلگيري علم عمران مطابق روايت خود ابنخلدون در «مقدمه» ريشه دروني و روششناختي داشته و پاسخي به نيازهاي علم تاريخ ميباشد، تحولي که به مدرنيته شناخته شده و نهايتاً به شکلگيري علوم مدرن از جمله جامعهشناسي و ساير علوم اجتماعي تجدد منجر گرديد، اساساً ماهيتي غير نظري-شناختي داشته است. دلسردي و روگرداني از دانشهاي سنت که در علوم اجتماعي با ماکياولي و هابز ظهور و بروز مشخص و عيني مييابد، از همان آغاز تا پايان ريشه در پيدايي ارزشهاي تازه و علايق متفاوت در بعضي از گروههاي اجتماعي جامعه دارد. همانگونه که نقدهاي پيشروان علوم تجدد به علوم سنت نشان ميدهد و بيکن آن را از وجه ايجابي به شکل مشخص بيان کرده است، علوم سنت به اعتبار نادرستي و خطا نقد و رد نميشود، بلکه به بيان هابز مشکل آنها اين است که واجد «حقيقت مؤثر» يا علم مفيد براي تصرف در هستي و غلبه بر جهان نيستند. اين حقيقت را «اگوست کنت» واضع فلسفه کلاسيک تجدد، به صراحت و روشني در مقدمهي خود بر «فلسفه اثباتي» اظهار ميکند که دليل عدم اهتمام جهان مدرن و کنارگذاشتن فلسفهي سنتي و الهيات يا سؤالاتي در مورد اصل و مبدأ هستي يا پايان و معاد آن صرفاً بيفايدگي پرداخت به اين سؤالات و دانشهاست. به بيان ديگر، از اينروي علوم مذکور در تجدد مهجور واقع شده و ميميرند که انسان و جامعه مدرن ديگر علاقهاي به سؤالات و پاسخها يا حقايق مطروحه در اين علوم نداشته و با توجه به ظهور دغدغهها و تقاضاهاي متفاوت از زندگي، جوياي علوم ديگري ناظر به روابط پديداري موجودات جهان طبيعي براي استخدام و بکارگيري دانش حاصله براي ارضاي اين خواستها و نيازهاي تازه شده است.
به لحاظ عيني-تاريخي نيز، تنها وجود پيوند و نسبت وثيق ميان انديشههاي پيشروان و بنيانگذاران تجدد با مطالبات اجتماعي مؤثر و الزامات شرايط تاريخي متغير است که ميتواند توضيح دهد که چگونه و چرا انديشههايي به غايت ناسازگار با نظم کليسايي حاکم در غرب ميتواند عليرغم فشارها و محدوديتهاي گسترده و متنوع، دانشها و نظريات کاملاً مستقر و بسيار محافظت شده را به کناري زده و خود جانشين آن گردد. بدون وجود بورژازي به عنوان طبقه اجتماعي در حال ظهور و رو به گسترش و قوت که در مسير تثبيت موقعيت اجتماعي شکننده خود و تقويت موضع حاشيهاش در نظم قرون ميانهي غرب، در زمينههاي مختلف سياسي، اقتصادي و اجتماعي-فرهنگي براي مبارزه با نظم موجود و جلب نظر عامه مردم، مولد، مبلغ و مشتري اين انديشهها مي شود، تحول علمي تجدد ميبايستي در خلأ جريان يافته و نظير بسياري انديشههاي ديگر در تاريخ گم و ناپديد ميگرديد.
اما نقش مطالبات و نيازهاي عامه در تشديد بيتوجهي به علوم و نظريات موجود و يا ايجاد رغبت و تمايل به انديشههاي نو، حداقل در انسانيات و اجتماعيات، صرفاً وجه و کارکرد رواني ندارد. خاصه اکنون که معضلات و بحرانهاي فلسفي اين علوم در تجدد براي همگان ملموس و غيرقابل تشکيک ميباشد، چه شيوه و طريق ديگري معتبرتر از عقل مشترک و درک عمومي جامعه براي ارزيابي و داوري در مورد اعتبار و ارزشمندي نظريات اين حوزهها به لحاظ روششناختي و معرفتشناختي وجود دارد؟ آيا ما عملاً با اين واقعيت روشن و حقيقت حيرتآور مواجه نيستيم که نه تنها در ايران، بلکه در سراسر جهان، جوامع و گروههاي اجتماعي در مقام بهکارگيري و استفاده از متخصصين اين علوم و نظريات مختلف آن در زمينههاي متفاوت، از مشاوره و سفارش کار تحقيقاتي گرفته تا سخنراني و تبليغ، به سازگاري و تناسب آنها با علايق و درک عمومي خود از امور توجه ميکنند تا به علم و شاخصههاي تخصصي آنها؟ آيا دلالت صريحتر و گوياتري از اين واقعيت و حقيقت ميتوان يافت که نشان دهد ناخشنودي جامعه نسبت به وضعيت علمي در قلمروي انساني-اجتماعي صرفاً مبين بيربطي اين علوم و نظريات آن به جامعه و مطالبات مردمي نيست، بلکه مبين امري فراتر از آن در زمينهي درستي و نادرستي آنهاست؟
لازم است که به اين نکته ظريف و اساسي توجه کنيم که برخلاف تصور بدوي و در واقع اعتقاد قوي بسياري از اهل دانشهاي اجتماعي در اين کشور، اين شيوه و معيار عقل سليم عامه براي انتخاب نظريات و يا داوري و ارزيابي علماً مورد تأييد فلسفه علوم اجتماعي متأخر نيز ميباشد. در حقيقت بايد گفت که نه تنها فلسفهي متأخر اين علوم، بلکه از زمان کلاسيکها با ظهور وبر، به لحاظ روششناختي و معرفتشناختي متزايداً تأکيد شده است که صحت و درستي نظريات علمي مشروط و منوط به سازگاري آنها با درک سطح اول اجتماعي يا همان فهم کنشگران از واقعيتهاي اجتماعي و اعمالشان ميباشد. به غير از مارکس که عليرغم درک شايع تشخيص درست موضع وي مستلزم دقت و تفصيل بيرون از حد اين نوشتار است، اين تنها دورکيم اثباتگراست که در «قواعد» به لحاظ روششناختي طرد درک عامه و فهم کنشگران را نقطهي آغاز کار علمي دانسته و به لحاظ معرفتشناختي سازگاري نتايج تحقيقات علمي با فهم سطح اول عاملين اجتماعي را شرط صحت اين نتايج نميداند.
داوري و موضع عقل عمومي جامعه در مورد ارزش و اعتبار نظريات علمي در قلمروي اجتماعي در مواردي بيهيچ ابهام و ترديدي بر داوريها و مواضع اجتماع علمي تقدم و اولويت مييابد. در جاييکه نظريات ظاهراً علمي، نه تنها با درک عمومي سازگار نيست، بلکه در واقع در تناقض با درک عقل سليم، واقعيت موضوع و رخداد مطالعه و تبيين شده را از بين برده و نفي ميکند، از لحاظ منطقي-عقلي و مطابق قواعد فلسفي جايي براي ترديد در نادرستي اين نظريات و طرد آن وجود ندارد. عدم اعتبار و ارزش کار عالمي که در پايان مطالعه و تحقيق خود به نظريهاي ميرسد که بهجاي توضيح و شناخت واقعيت مورد مطالعه، آن را نفي و انکار ميکند، عين معيار دورکيم براي رد نظريههاي عصر روشنگري در مورد دين ميباشد که حاصل نظريهپردازي آنها با توهمي دانستن دين نفي واقعيت دين ميباشد.
به نظر ميرسد که اگر بخواهيم دليلي براي توضيح وضعيت ناخوشايند و نامطلوب علوم اجتماعي در ايران بيابيم، بايستي بيش از هر جايي به رابطه اين علوم و نظريات مطروحه در آنها با عقل سليم جامعه و واقعيت جامعه نگاه کنيم. اين وضعيت بحراني که همگان، از خود اهل اين علوم تا عامه و اهل سياست -البته با ديدگاههاي متفاوتي- بدان اذعان دارند، دقيقاً با اين واقعيت قابل توضيح است که به اعتبار اتکاي بنيادين علوم اجتماعي در اين کشور به علوم اجتماعي تجدد، يا به بيان درستتر، تکرار نسخه برابر اصل نظريات غربي در آکادمي ايران، حاصل کار اجتماع عالمان اين حوزهها، صرفاً بيربطي آنچه به عنوان دانش تحويل جامعه ميدهند، با واقعيت هستي جامعه و معضلات مردم نيست. اين علوم تنها به اين اعتبار که در فهم رخدادهاي جامعه و عرضهي پيشنهادات عملي براي رفع معضلات مردم به تزاحم و ناسازگار با شکل زندگي فردي و نظم جمعي مردم ميرسند، با عدم اقبال و بلکه بيمهري مواجه نشدهاند. فراتر از تمامي اينها، توسط اين علوم و در نظريات مورد استفادهي اهل اين علوم، واقعيت هستي فردي و اجتماعي مردم انکار و حقيقت آن تحريف نفي و بلکه مورد تحقير و توهين واقع ميشود .
احتمالاً در هيچ حوزه ديگري از حوزههاي مطالعات اجتماعي، نتوان نظير آنچه نظريهپردازي در مورد انقلاب اسلامي ايران اتفاق افتاده است، آثار و تبعات اينگونه نظريهپردازي منفي و متناقض با واقعيت مورد مطالعه را به روشني و وضوح نشان داد. داوري و ارزيابي منفي عمومي از نظريهپردازي در اين زمينه را بايستي در پرتوي اين حقيقت قرار داد که حجم مطالعات و تحقيقات منتشر شده در اين زمينه، غيرقابل مقايسه با هر زمينه ديگر از موضوعات و امور مربوط به جامعه و کشور ميباشد. تنها کارهاي انجام شده در اين زمينه در خارج از کشور که جامعه و اجتماع علمي ما از آن مطلع بوده و مبادرت به ترجمه عمومي يا محدود بسياري از آنها نيز نموده است، به ميزاني است که فقط ذکر نام و فهرست آنها نيازمند مجلدات متعددي ميباشد. اما عليرغم اين حجم گسترده و انبوه از کارهاي انجام شده در داخل و خارج در مورد انقلاب اسلامي، اهالي علوم اجتماعي به کمکاري در اين زمينه متهم شده و از اينکه براي فهم اين حادثهي بزرگ تاريخي کاري انجام ندادهاند، پيوسته موضوع انتقاد قرار ميگيرند.
اما روشن است که ريشه اينگونه انتقادات و داوريها به چه مشکلي برميگردد. نظريهپردازي در حوزه انقلاب، نظير تمامي حوزههاي علوم اجتماعي در ايران، به دليل ماهيت وابسته و غيربومي آن، ناتوان از اين بوده است که انقلاب اسلامي ايران را به وجه خاص و متمايز آن، چنانکه وجدان مردم يافته و حس کرده است، معنا و مفهوم کند. در واقع برعکس، اين نظريات با قرار دادن انقلاب اسلامي ايران در چارچوب فلسفهي تاريخ تجدد و نظريات جامعهشناختي آن را به تحول و رخدادي مشابه با تحولات و پديدههاي تاريخ و جوامع جهان تجدد بدل ساخته و از اينطريق واقعيت ويژه و حقيقت خاص آن را انکار و نفي ميکنند. با اينکه ناسازگاري رويداد تاريخي انقلاب اسلامي با منطق اجتماعي-تاريخي تجدد بسياري از نظريهپردازان غربي انقلابات را به تجديد نظر در نظريات قبلي انقلاب واداشت، حتي شکلگيري نسل تازهاي از نظريات انقلاب نيز نتوانسته است مشکلات موجود در اين زمينه را چارهجويي کند. مشکل ساختاري و بنيادين اين نظريهپردازيها اين است که علوم اجتماعي سکولار به اعتبار منطقشناختي آن نه تنها نميتواند رخدادي متعلق به جهان و تاريخي غير از تجدد را درک و فهم کند، بلکه حتي از قبول و پذيرش چنين رخدادهايي نيز عاجز است. به دليل ويژگي ساختاري و اصولي منطق و عقلانيت اجتماعي-تاريخي تجدد، هر گونه تلاشي براي درک انقلاب اسلامي محکوم به شکست است؛ زيرا شرط استعلايي اين نظريهپردازي و امکان عقلي آن مستلزم تبديل و دگرديسي ماهوي موضوع شناخت و پديدهي مورد مطالعه به موضوع و پديدهاي متعلق به جهان و تاريخ تجدد است. به اين معنا، انکار و يا تحريف انقلاب اسلامي نتيجهي خطاي روششناختي آن نيست، بلکه لازمه و شرط ضروري امکان آن ميباشد. نظريهپردازي که در چارچوب علوم اجتماعي سکولار به تلاش براي فهم انقلاب اسلامي دست ميزند، يا از پيش و به اقتضاي چارچوب شناختي خود ملزم به انکار و يا تحريف ماهوي موضوع مورد مطالعه است، يا اينکه بايستي چنانکه بعضاً معمول است، به ناتواني و عجز خود از شناخت آن اعتراف کند. اين حقيقت توضيح شايستهاي از اين واقعيت است که چرا ما در اين زمينه، از ميان حجم عظيم نوشتهها و کارها در مورد انقلاب اسلامي ايران، تنها موارد معدودي را ميتوانيم نشان دهيم که ارزيابي عقل عمومي جامعه و حتي بخشي از اجتماع علمي از درک حاصله از انقلاب اسلامي توسط نظريهپرداز يکسره نفي و رد نميشود؛ نمونههاي چون نظريهي «معنويت سياسي» فوکو و «زماني غير زمانها»ي ليلي عشقي چنين شأن و اقبالي را از آن روي بدست آوردهاند که با خروج از چارچوب متعارف نظريهپردازي علوم تجددي تلاش کردهاند به موضوع خود نظر کنند.