لکه هاي کبود«شهادت ايت الله حاج سيد مصطفي خميني(ره) به روايت خانم فاطمه طباطبايي»

 

لکه هاي کبود«شهادت ايت الله حاج سيد مصطفي خميني(ره) به روايت خانم فاطمه طباطبايي»
منبع: فصلنامه حضور پاييز 1379، شماره 33
شب قبل از اين ماجرا معصومه خانم همسر حاج آقا مصطفي دل درد داشت صبح زود از منزل آقا مصطفي زنگ زده بودند و بدون اينکه ماجرا را بگويند کمک خواسته بودند. ما خواب بوديم، امام آمدند بالاي سر احمد و او را صدا کردند و گفتند از منزل مصطفي زنگ زدند برو ببين چه کار دارند شايد معصومه خانم احتياج به کمک دارد. احمد بلند شد و رفت من هم نگران شدم و فکر کردم، بهتر است من هم بروم. حسن خواب بود بغلش کردم و آوردم پايين و پهلوي رختخواب خانم گذاشتم و رفتم منزل حاج آقا مصطفي. وقتي رسيدم ديدم جلوي منزل ماشين کوچکي ايستاده. کوچه خيلي تنگ بود و هر ماشيني نمي توانست تا جلوي خانه برود. احمد گريان روي پله جلوي در ايستاده بود. گفتم چه شده؟ گفت: داداشم! بعد حاج آقا مصطفي را آوردند و در ماشين گذاشته و بردند بيمارستان. من رفتم داخل خانه ديدم که معصومه خانم و مريم دخترشان ناراحتند و گريه مي کنند. گفتم چه شده؟ گفتند صبح خدمتکار منزل ـ صغري خانم ـ وقتي به اتاق ايشان رفته ديده حاج آقا مصطفي به صورت افتاده است. عادت حاج آقا مصطفي اين بود که چهار زانو که مي نشست يک بالش روي پايش مي گذاشت و روي بالش دولا مي شد. اين بنده خدا فکر کرده بود که ايشان طبق معمول نشسته است يکي دوبار صدا مي زند وقتي جواب نمي شنود نزديک مي رود مي بيند که صورت ايشان کبود شده مي ايد و خانم ايشان را صدا مي کند و آنها هم به منزل امام خبر مي دهند. در همين زمان خانم (همسر امام) خيلي پريشان وارد منزل شدند پرسيدم خانم! کجا بوديد؟ گفتند بعد از آنکه تو رفتي من هم از خواب بيدار شدم و از آقا پرسيدم چه شده چرا حسن اينجا خوابيده گفتند قضيه اينطوري بوده، گفتم پس من هم مي روم. خانم وقتي رسيده بودند دم در ماشين را ديدند که حرکت کرد. ديگر داخل منزل نيامدند بدنبال ماشين رفته بودند. آنجا بيمارستانهاي متعددي نداشت. وقتي رسيده بودند پشت در بيمارستان به دربان گفته بودند بگذار من بروم داخل. پرسيده بوده براي چه؟
خانم گفته بودند من همراه اين مريضي هستم که الان بردند او هم که خبر نداشت گفته بود: او که مرده بود. خانم گفتند من يک مرتبه بي طاقت شدم نشستم کنار پياده رو و بي اختيار به سرم زدم. دربان پرسيد مگر چه نسبتي با تو دارد؟ گفتم که پسرم بود. او هم دلش سوخت و گفت خودت بيا برو ببين چه خبر است. به هر جهت خانم براي ما خبر آوردند که کار تمام شده است.
من آن موقع شرايط روحي خاصي داشتم از شرکت در مراسم عزاداري خيلي ناراحت مي شدم هنوز اينقدر پوست کلفت نشده بودم. به اين خاطر خانم به من گفتند که به خانه برگردم ولي خودشان تا مراسم چهلم آنجا ماندند. من که برگشتم منزل ديدم امام در حيات نشسته اند و افراد از دفتر مي آمدند پيش ايشان و مي رفتند. ساعت حدوداً 9 صبح بود که احمد آمد. از او پرسيدم امام چگونه خبر دار شدند؟ گفت وقتي به بيمارستان رفتم گفتند که داداش تمام کرده و بايد کالبد شکافي کنيم. من از بيمارستان آمدم خانه که از آقا اجازه اين کار را بگيرم. وقتي رسيدم آقا در حياط نشسته بودند. من در فکر بودم که چطور قضيه را به ايشان بگويم. ظاهراً سايه ام توي شيشه مي افتد و امام مي بيند که من طبقه بالا ايستاده ام و پايين نمي روم. همين حالت براي امام کافي بود که بفهمند اتفاقي افتاده و من قدرت آمدن و گفتن آن را ندارم. در همين حالت آقا مراصدا کردند. من پريشان از پله ها آمدم پايين. امام به من نگاه کردند قبل از اينکه من چيزي بگويم گفتند مصطفي فوت کرده؟ من زدم زير گريه امام دستشان را که روي زانو گذاشته بودند چند مرتبه بلند کردند و گفتند: انالله وانا اليه راجعون و بعد گفتند حالا بايد چه کار کرد؟ گفتم دکتر گفته کالبد شکافي بکنيم چون مرگ مشکوک است و لکه هاي کبود روي بدن و صورت زياد است. اگر اجازه بدهيد کالبدشکافي کنيم که علت مرگ مشخص مي شود. امام گفته بودند نه اين کار را نکنيد. احمد هم برگشتبيمارستان براي اجراي کارهاي قانوني اين خبر وقتي که به دوستان حاج آقا مصطفي رسيد برايشان قابل تحمل نبود زيرا ايشان در جمع دوستانشان از محبوبيت خاصي برخوردار بود. شاگردها و دوستان علاوه بر آنکه به درس ايشان مي رفتند از محضر او استفاده مي کردند از معاشرت با او لذت مي بردند زيرا ايشان خيلي خوش صحبت و شوخ طبع بود در نتيجه دوستان در کنار ايشان غربت و دوري از ايران را تحمل مي کردند. از اين جهت خبر رحلت حاج آقا مصطفي آنها را بي تاب کرده بود احمد به آقا گفت که اين برادرها خيلي بي تابي مي کنند مي خواهند بيايند شما را ببينند حالشان خيلي بد است و مي گويند قدرت نداريم امام را ببينيم و فکر مي کنم فقط شما هستيد که مي توانيد به اينها تسلّي بدهيد امام گفتند بگوييد بيايند همه آمدند توي يک اتاق کوچک نشستند. من برايم تعجب آور بود که يک عده جوان مي خواهند از امام پدر داغديده دلداري بگيرند. هر کدام که وارد مي شدند در عين اينکه مي خواستند خودشان را جلوي امام کنترل کنند اما وقتي چشمشان به امام مي افتاد حالشان بدتر مي شد و ضجه مي زدند. وقتي همه در اتاق نشستند امام خيلي محکم و استوار گفتند که به هر حال اين اتفاقي است که افتاده. خداوند يک وقت نعمتي به آدم مي دهد يک وقت هم مي گيرد بايد تحمل داشته باشيم. در اين رابطه صحبت کوتاهي کردند که من نمي شنيدم و بعد گفتند بلند شويد و برويد دنبال کارها ببينيد چه کارهايي بايد انجام شود و آنها رفتند من مجدداً رفتم منزل حاج آقا مصطفي نزديک ظهر امام آمدند آنجا وقتي وارد شدند خانم خيلي بي تاب بودند آمدند جلو و گفتند آقا ديدي چطور شد؟ آقا گفتند خانم به خاطر خدا صبر کن. مي دانم که خيلي دشوار است خيلي سخت است ولي به حساب خدا بگذار. به حساب خدا بگذاري تحملش آسان مي شود، خدا خودش آسان مي کند. خانم خيلي ناراحت بودند و مي گفتند نمي توانم آقا، چقدر بکشم؟ من خيلي سختي کشيدم ديگر اين يکي را نمي توانم تحمل کنم. آقا هم در حالي که ناراحت و متأثر بودند دست روي شانه هاي خانم گذاشتند و گفتند مي دانم مي دانم که خيلي سختي کشيدي ولي به خاطر خدا
اي در طواف يار چو پروانه سوخته
در يک شب سياه غريبانه سوخته
صبر کن. چند دقيقه اي نشستند و با معصومه خانم و حسين آقا و مريم خانم ـ صحبت کردند و دلداري دادند. يادم مي ايد که به آنها گفتند من هم کوچک بودم که پدرم از دنيا رفت حالت شما را درک مي کنم اما شما به خاطر خدا صبر کنيد و از خدا کمک بخواهيد. خدا خودش به شما صبر مي دهد تحمل مي دهد. شما آرام باشيد مواظب گفتار خود باشيد مبادا ناشکري کنيد. وقتي مي خواستند برگردند خانم گفتند به فاطي بگوييد بيايد پيش شما و اينجا نماند چون حالش مناسب نيست. امام به من گفتند: شما بياييد خانه. در عصر همان روز تعداد بيشتري از دوستان حاج آقا مصطفي به منزل آمدند و حياط کوچک منزل امام پر شد همه افراد ضجه مي زدند و با صداي بلند گريه مي کردند. امام خودشان محکم نشستند و ابتدا ايه انا لله و انا اليه راجعون را خواندند و يک مقداري براي آنها صحبت کردند و آنها را دلداري دادند. فکر مي کنم آنجا بود که گفتند مرگ مصطفي از الطاف خفيه الهي بود.
بعد از صحبتي مختصر امام آمدند بالا من توي اتاق نشسته بودم با حالت تأثري به من گفتند: من خيلي براي شما متأسفم. شما ميهمان ما بوديد و بد حادثه اي اتفاق افتاد شرايط بدي پيش آمد و شما ناراحت شديد. حالا من يک قضيه اي تعريف مي کنم که ببيني بزرگان چطور بودند و ماها چقدر ضعيف هستيم. بعد داستاني را تعريف کردند
يکي از اوتاد و عرفا و علماي بالله روز عيدي همه افراد در منزل او جمع شده بودند که به ايشان تبريک بگويند همان طوري که در جمع دوستانش نشسته بوده يک دفعه صداي فريادي از اندروني مي شنود بلند مي شود و مي رود ببيند چه صدايي بود بعد وقتي بر مي گردد مي گويد الحمدلله چيزي نبود. مراسم عيد برگزار مي شود و بعداً دوستان متوجه مي شوند که پسر آقا افتاده بود توي حوض و خفه شده بود و آن فرياد فرياد مادرش بوده و آقا به خانمش گفته بودند الان مهمان داريم و نبايد آنها را ناراحت کنيم، بگذاريد اينها بروند و روز عيد ناراحتشان نکنيم. خانم هم خانم آن آقا بوده و مانند آن آقا بزرگوار لذا تحمل مي کند تا مهمانان مي روند و بعد مشغول مي شوند به کارهايي که بايد انجام مي دادند. امام اين داستان را براي من تعريف کردند و گفتند ببينيد آن آقا چقدر بزرگ و وارسته بوده که توانسته اين کار را بکند و ميهمان خانه اش را ناراحت نکند ولي ما شما را که ميهمان ما هستيد متأثر مي کنيم. من از ايمان و تحمل امام حيران و متعجب بودم که با اين همه صبر و بردباري از ضعف خود سخن مي گويد. به هر حال، با وجود آنکه حادثه بزرگي براي امام بوجود آمده بود ولي تغييري در برنامه هاي عبادي ايشان ايجاد نشد مثلاً موقع نماز طبق برنامه هميشگي عطر مي زدند و ريش شان را شانه مي کردند و... يک روز شنيدم امام ضمن دلداري به خانم، گفتند، من او را در همه کارهاي مستحبي خودم شريک کردم.
يک بار من سرزده وارد اتاقشان شدم ديدم همين طور که به سقف خيره شده اند از گوشه چشمشان اشک سرازير است، ولي مرا که ديدند بلافاصله پرسيدند حسن کجاست؟ چه کار مي کنيد؟ شما تها هستيد حوصله تان سر مي رود. فلان کتاب هست مي خواهي بخواني. و قضيه را روي برنامه عادي انداختند و طبق روال عادي با من صحبت کردند. يک کمد کوچکي گوشه اتاق بود معمولاً هدايايي که دوستان از ايران مي فرستادند، خانم آنجا مي گذاشتند، به من تعارف کردند که مي خوهاي از اين پسته يا گز بياورم؟ من تعجب مي کردم مي ديدم من که نسبتم دورتر است خودم را گم کرده ام و نمي توانم زندگي عادي داشته باشم ولي امام اين چنين محکم و استوارند التبه روشن است چون ايشان به مرحله اي رسيده بودند که لازمه اش همين بود که به تمام رفتار و افکار و سکناتشان مسلط باشند و خودشان را نبازند.
وجود حاج آقا مصطفي براي امام و خانواده بسيار مغتنم بود. ايشان سعي مي کرد تازه ترين اخبار را به امام بدهد. برنامه اش اين بود که هر روز يا يک روز در ميان در مواقعي که امام فراغتي داشتند مي آمدند و در کنار امام مي نشستند واخبار مربوطه به ايران و... را مي گفتند معمولاً مطالب و خاطرات شيريني را ضميمه مي کرد تا آن اوقاتي که نزد
امام هستند با تفريح همراه باشد. ايشان در نقل حکايت خوش بيان بود. خنده امام براي ما لذت بخش بود و بخصوص براي من خيلي جالب بود. چون امام خيلي مقيد بودند که خنده با صدا همراه نباشد. بعضي وقتها حاج آقا مصطفي داستانهاي خيلي بامزه اي تعريف مي کردند و همه از خنده روده بُر مي شدند. آن وقت امام پيدا بود که به همان شدت خنده شان گرفته است ولي مقيد بودند که بلند نخندند چون معتقد بودند خنده بلند و با صدا کراهت دارد، اين حالت خيلي قشنگ مي شد. آنقدر من علاقه داشتم اين حالت را ببينم که اگر در اتاق نبودم، ديگران مرا صدا مي کردند که خنده امام را ببينم.
وقتي که شهادت حاج آقا مصطفي اتفاق افتاد. من فکر مي کردم که پس از اين امام را با نشاط نخواهيم ديد و با خود مي گفتم لابد يک محيط سرد و کسل کنننده اي برخانه حاکم مي شود و خنده هاي امام ديگر تمام شد و ديگر آن جلسات و همنشيني هاي با نشاط را نخواهيم ديد. پس از چهلم، احمد مي آمد و براي اينکه امام و خانم را از ناراحتي بيرون بياورد سعي مي کرد جاي خالي حاج آقا مصطفي را پر کند. بهر حال شرايط خاصي بوجود آمد احمد در عين اينکه نمي توانست پدر و مادرش را تنها بگذارد و به ايران باز گردد نگران پدر و مادر من هم بود چون ما چند ماهه رفته بوديم که بازگرديم از اين نظر از من پرسيد که چه کنيم. بمانيم يا برگرديم. من گفتم فعلاً مي مانيم تا ببينيم چه مي شود که آن ماجراها اتفاق افتاد و نهايتاً به پيروزي انقلاب اسلامي منجر شد.