غرب و انقلاب اسلامي ايران
غرب و انقلاب اسلامي ايران
بهدارونديانى غلامرضا
يكي از مهمترين مفاهيم علوم اجتماعي و سياسي در ادبيات سياسي معاصر، مفهوم انقلاب است كه با شكلگيري جامعهشناسي، يا «علوم اجتماعي» به معناي جديد از اواخر قرن 19؛ مطالعات علمي پيرامون آن آغاز گرديد. شايد در يك نگرش اجمالي بتوان مهمترين نظريههاي مربوط به پديدهي انقلاب را در سه گروه جاي داد. در گروهي از تعاريف، انقلاب بر اساس نيات انقلابيون تعريف ميشود؛ گروه دوم انقلاب را بر اساس نتايج و پيامدهاي آن تعريف ميكنند؛ و گروه سوم انقلاب را به عنوان يك فرايند تلقي مينمايند.
در تعريف انقلاب بر اساس نيات، انقلابهاي ناموفق، كودتاها و تغييرات ديگر نيز انقلاب محسوب ميشوند. «آرتور باوئر، هري اكشتاين، كريستوفرش و چالمزر جانسون» تعاريفي در مورد انقلاب مطرح نمودهاند كه در اين گروه جاي ميگيرند. مهمترين نقطهي ضعف اين قبيل تعاريف آن است كه نتايج انقلاب بر اساس تعامل ميان نيروهاي مختلف اجتماعي ـ سياسي با نيات متفاوت و در فرايندي از كنشها و واكنشها شكل ميگيرد كه پيشبيني نشده بودند. در تعريف انقلاب بر اساس پيامدها و مبتني بر نتايج نيز تعاريف «هانا آرنت، تدا اسكاچپول و ساموئل هانتينگتون» از انقلاب ارايه شده است.
در تعاريف انقلاب بر اساس مدل سياسي؛ نظير تعريف «لئو تروتسكي» بر وضعيت انقلابي، روند كوتاهمدت پيروزي انقلاب، كشمكش سياسي و چگونگي انتقال قدرت سياسي با تكيه بر كاربرد زور و خشونت تأكيد شده است. چالمرز جانسون نيز نظريههاي انقلاب را به چهار گروه اصليِ نظريههاي معطوف به بازيگر، نظريههاي ساختاري، نظريههاي تقارن و نظريههاي فرايند تقسيم ميكند. «استن تيلور» هم آنها را به چهار گروه جامعهشناختي، روانشناختي اجتماعي، اقتصادي و سياسي تقسيم مينمايد. حسين بشيريه نيز آنها را در نظريات مبارزهي طبقاتي، واقعگرايي سياسي، همبستگي اجتماعي، كاريزما و فردگرايانه طبقهبندي مينمايد.
«راد» نيز سه مدل محرك خارجي، آتشفشاني و سياسي را برميشمارد و «جك گلاستون» نيز به سه نسل از نظريههاي انقلاب اشاره ميكند. نسل اول: تاريخ طبيعي انقلابها را توصيف ميكند. نسل دوم: در پي تبيين انقلابها و چرايي آنها بود و نسل سوم: شامل نظريههاي ساختاري در معنايي وسيع اين اصطلاح است. البته جان فورن از نسل چهارمي نيز ياد مينمايد.
شايد بتوان در طول زمان، انقلاب را به سه موج «كلاسيك، توصيفي و تبييني» تقسيم نمود، اما سؤالي كه مطرح ميباشد اين است كه آيا نظريات فوقالذكر قادر به تبيين كامل انقلاب اسلامي ايران هستند؟ بايد گفت كه پژوهشگران اكثرا به رهيافتي «التقاطي» يا گزينشي براي تحليل انقلاب روي آوردهاند؛ زيرا معمولاً دريافتهاند كه نميتوان در چارچوب نظري واحد، انقلاب اسلامي را تبيين نمود. بعلاوه انقلاب اسلامي ايران باعث حركت جديدي در نظريهپردازي در مورد انقلاب شد كه از آن به «نسل چهارم» تعبير ميشود.
از مهمترين ويژگيهاي انقلاب اسلامي، يكي غيرمنتظره بودن آن، و ديگري سرشت ديني، يا عجين شدن آن با مذهب ميباشد. بنابراين دو سؤال اساسي در اينجا مطرح است. يكي اين كه چطور شد كه رژيم مقتدر و باثبات شاه، آنگونه ظرف چند ماه فروپاشيد؟ و ديگري اين كه چرا اين حركت آنچنان با مذهب پيوند خورده بود كه سبب شد تا بسياري از نظريات در خصوص انقلاب اسلامي بيشتر جنبهي نظريهپردازي داشته باشند تا جنبهي توصيفي و وقايعنگاري؟ در مجموع پاسخهايي كه در مقام «چرايي» انقلاب اسلامي مطرح شدهاند، ميتوان در چهار دستهي اصلي خلاصه نمود:
گروه اول: شامل بسياري از طرفداران رژيم پيشين، يا به اصطلاح «سلطنتطلبان» ميشود. اساس تفكر آنان بر محور فرضيههاي توطئه قرار دارد. دستهي دوم از نظريات را ميتوان در زيرمجموعهي «فرضيهي مدرنيزاسيون» جمعبندي كرد. مانند نظريات جيمز بيل، ماروين زونيس، شائول بخاش و نيكي كدي. دسته سوم از نظريات: در زيرمجموعهي «نظريهي اقتصاد عامل انقلاب» قرار ميگيرند. مانند نظريات بخاش، نيكي كدي، مايكل فيشر، فرد هاليدي و ريچارد كاتم. آخرين دسته از تحليلهاي مربوط به چرايي انقلاب اسلامي را ميتوان تحت عنوان نظريهي «مذهب عامل انقلاب» خلاصه نمود. اما واقعا چرا وقوع انقلاب اسلامي ايران باعث شگفتي غربيها و غربزدهها شد؟
شايد بعنوان پاسخ بتوان گفت كه اصولاً مباني معرفتي غرب با مباني معرفتي اسلام متفاوت است؛ چراكه مباني معرفتي غرب به عقلگرايي و حسگرايي تقسيم ميشود. عقلگرايي در غرب با «دكارت» فرانسوي آغاز شد و با افرادي؛ نظير اسپينوزا و لايب نيتز ادامه يافت و در هگل به تماميت خود رسيد و حسگرايي نيز با فرانسيس بيكن آغاز شده و از آنپس با شاخصهايي؛ نظير «جان لاك، بركلي، هيوم، كنت و ميل» ادامه يافته و در نهايت پس از تصوّرات و تحولاتي چند به عنوان ديدگاه غالب بر حوزههاي علمي غرب سيطره پيدا ميكند. از اينروست كه انسانشناسي و جهانشناسي غرب كه فرع بر غفلت از معرفت شهودي ذات است؛ به طرح شعارهاي نويني؛ نظير امانيسم، ليبراليسم، قراردادهاي اجتماعي و دموكراسي در فرهنگ علوم انساني و سياسي غرب منجر ميشود كه در تاريخ بشر بيسابقه است. در نتيجه فرهنگ، تمدن و ساخت اجتماعي جديدي را كه متناسب با آن است ايجاد ميكند.
جدايي دانش از ارزش، دين از علم، علم از سياست و دين از سياست، حاصل اين فرهنگ و تفكر است. شاخصهي اين فرهنگ و تفكر نيز فرهنگ و تفكر امريكايي است. فرهنگي كه با توجه به نگرش مادي آن، رژيم شاه را رژيمي استوار و باثبات تلقي مينمود. نقش و جايگاه مردم را ناديده ميگرفت و مهمتر از همه اينكه تصور مينمود كه مخالفت با غرب لزوما موافقت با شرق معين؛ يعني كمونيسم و شوروي تلقي ميشود. يكي ديگر از دلايل شگفتي غربيها و غربزدهها از وقوع انقلاب اسلامي ايران اين بود كه تا آن زمان در دنياي غرب و در تجربهي حسنگرانهي غربيها و در مقطعي كه توسط فرانسيس فوكوياما تئوري «پايان تاريخ و آخرين انسان» و توسط زبيگنيوبرژينسكي نظريهي «سكولاريسم عنان گسيختهي غربي» مطرح ميشد؛ انقلابي؛ نظير انقلاب اسلامي و تجربهاي همانند آن مطرح نبوده و سابقه نداشته است.
بزرگترين انقلابهاي قابل طرح براي غربيها، انقلابهاي فرانسه و روسيه بودند كه اصلاً قابل مقايسه با انقلاب اسلامي ايران نبودند. چراكه شرايط و اوضاع و احوال سياسي ـ اجتماعي ايران برخلاف فرانسه و روسيه در نامناسبترين موقعيت براي ضربه زدن و سقوط رژيم شاه بوده است. به قول «اسكاچيل» انقلابهاي فرانسه و روسيه آمدند، ولي از اين ميان انقلاب اسلامي ايران شناخته شد. همچنين ميزان مشاركت مردم روسيه و فرانسه برخلاف موج گستردهي مشاركت مردم در ايران، بسيار ناچيز بود. آنها داراي رهبر و ايدئولوژي انقلابي شاخص نبودند و در واقع پيروزي انقلاب در فرانسه و روسيه نه به دليل قوّت انقلاب بلكه به دليل ضعف رژيم سابق بوده است و اين امر نشاندهندهي عظمت انقلاب اسلامي ايران در مقابل آندو است. انقلاب فرانسه نه انقلاب، بلكه رفرمي بيش نبوده است و انقلاب روسيه نيز بيشتر با شورش همخوان است تا انقلاب و در اكتبر 1917 نيز كودتا است تا انقلاب؛ ليكن انقلاب اسلامي ايران چيزي جز يك انقلاب واقعي يا خيزش همگاني مردمي با رهبري پذيرفته شده از طرف مردم و با برنامهي از پيش تنظيم شده و اعلامشده براي جايگزيني نظام معيني نبود.
با توجه به دلايل فوقالذكر است كه غرب دچار شگفتي و واهمه گرديده و سعي در محاصرهي انقلاب مينمايد تا بيش از پيش نظام بينالمللي مبتني بر نظم غربي را دگرگون ننمايد. چراكه انقلاب اسلامي ايران نظامي را با ساخت داخلي بينظيري وارد جامعهي بينالمللي ميكند، ساختي همانند دولتهاي ديني قديم، منتهي با درجهي كمال و خلوص خاص مردمش؛ مردمي كه زندگيشان از زيستن تا خداگونگي بسط مييابد. با تحقق انقلاب، كيفيت علايق و مقاصد ملي كه اساس سياست خارجي و روابط بينالمللي را تشكيل ميدهد ارتقاء مييابد. علايقي كه براي دولتهاي كوچك و متوسط «حفظ منافع ملي» و براي ابرقدرتها «توسعهي منافع ملي» معنا ميشد، براي نظام اسلامي جدا از منافع ملي، علايقي فرهنگي و معنوي ميباشد. با تحقق انقلاب اسلامي نظامي برپا ميشود كه كاربرد جهاني و بينالمللي دارد و آثار مهمي در سطح جهاني بهجاي ميگذارد. از آنجاست كه براندازي انقلاب اسلامي ايران در دستور كار غرب بويژه امريكا قرار ميگيرد. براندازي انقلاب اسلامي ايران راهبردي است كه به دو شيوهي آشكار و پنهان تعقيب ميگردد. ازجملهي اين راهبردها، تضعيف انقلاب، به جهت خفيف شمردن ريشههاي آن، تضعيف رهبري، تبديل روحيهي انقلابيگري به رفاهطلبي، تبليغِ سپري شدن دوران انقلاب، قرار دادن انقلابي در مقابل انقلابي ديگر، قرار دادن نهضت مشروطه و روشنفكري در مقابل انقلاب، قرار دادن شخصيتهاي روشنفكر در مقابل مذهبيها، تبليغ اين امر كه اسلام دين آدمكشي است، قرار دادن اسلام امريكايي در مقابل اسلام ناب محمدي(ص)، قرار دادن اسلام در مقابل تمدن، فريب ايرانيان به واسطهي طرح ايران قبل از اسلام در مقابل ايران بعد از اسلام، طرح دويست سال سكوت جهت ايجاد اعتراض، بيهويت معرفي كردن ايراني و نهايتا طرح ايران چهلتكه. اما شايد مهمترين چالش آيندهي انقلاب اسلامي ايران چيزي جز تبديل ديرپاترين سنتها و محفوظماندهترين قشرها و لايههاي اجتماع ديني شرق، اسلام و شيعه به طبقات تأويلگر تمدن غربي در سايهي اسلام نباشد و اگر جنگي در ميان باشد چيزي جز جنگ ميان دو طبقهي سنتي و مدرن نخواهد بود. طبقات سنتي اسلامي خواهند كوشيد تا به حفظ وضع موجود دين مدد رسانند و طبقات روشنفكر مدرن اسلامي در جهت تعميق ارزشهاي غربي و رسوخ روح تمدن جديد سعي خواهند كرد، و طبقات واسطه؛ يعني روشنفكران مدرن لائيك در مسير غربگرايي، روشنفكري ديني را مدد كار خواهند بود و فضاي جامعه را حداقل در ميان تحصيلكردگان براي قبول بيشتر ارزشهاي غربي مساعد خواهند كرد.
چالش دوگانهي دروني در انقلاب اسلامي درواقع دو راه متضاد را فراروي انقلاب و جهان اسلام و ايران قرار ميدهد: راه اول: مصادرهي دين به نفع غرب است و راه ديگر: تذكر و تفكر معنوي ديني و خودآگاهي نسبت به تفكر تكنيكي است. اين تحول تاريخي با انقلاب اسلامي آغاز شده است. اين انقلاب با احياي تفكر و راه معنوي ميتواند بيآنكه به گزينش اجباري تكنيك دست زند، روح و جوهر تمدن جديد را به تسخير خود درآورد نه آنكه با جسم آن درآويزد و از ذات غيرتكنولوژيك تكنيك غافل بماند.